۱۳۸۱ دی ۸, یکشنبه

واه واه واه! مردم از شهرت! اينور خبرنگار، اونور خبرنگار. يکي بياد جاي من امضا بده. يکي بره ساعت مچي رو جاي من بگيره! فرشيد هم که تو اين هير و ويري سرما خورده! اه!
*****
اينم از ترجمه قسمت اول اون غزل عاشقانه اي که قول داده بودم. لطفاً اگه قبلاً خوندينش، بخاطر دل من يه دفعه ديگه با دقت، به ديد يه غزل، بخونينش.

بعد سر و کله روباه پيدا شد.
روباه گفت "صبح بخير"
شازده کوچولو آرام جواب داد "صبح بخير" با اينکه وقتي برگشت کسي را نديد.
صدا گفت "من اينجا هستم. زير درخت سيب."
شازده کوچولو پرسيد "تو کي هستي؟" و اضافه کرد "خيلي خوشگلي"
روباه گفت "من روباهم."
شازده کوچولو پيشنهاد کرد "بيا با من بازي کن. من ناراحتم."
روباه گفت "من نمي تونم با تو بازي کنم، چون اهلي نشده ام"
شازده کوچولو گفت "آه! معذرت مي خوام." ولي بعد از کمي فکر اضافه کرد "اهلي— يعني چي؟"
...
شازده کوچولو گفت "من دنبال دوست مي گردم. اهلي يعني چي؟"
روباه گفت "عملي که غالباً فراموش مي شه. يعني برقراري ارتباط."
" برقراري ارتباط؟"
روباه گفت "دقيقاً. براي من تو هنوز چيزي نيستي جز يه پسر کوچولو مثل صدها هزار پسر کوچولوي ديگه. من به تو احتياجي ندارم. در عوض تو هم احتياجي به من نداري. براي تو من هنوز چيزي نيستم جز يه روباه مثل صدها هزار روباه ديگه. اما اگه من رو رام کني ما به هم احتياج خواهيم داشت. براي من تو در دنيا تک خواهي بود و براي تو من..."
شازده کوچولو گفت "دارم ميفهمم. يه گلي هست...فکر کنم منو رام کرده..." (واي خدا جون!- مترجم!)
...
روباه گفت "زندگي من خيلي يکنواخته. من مرغا رو شکار مي کنم، آدما منو. همه مرغا شبيه همند و همه آدمها هم همينطور.... اما اگه تو منو رام کني، مثل اينه که آفتاب به زندگي من بتابه. من صداي پايي رو خواهم شناخت که با صداي پاي همه فرق داره. بقيه صداها باعث مي شن من تو هفت تا سوراخ قايم بشم. مال تو منو صدا ميزنه، مثل موسيقي. ببين! اون مزرعه گندم رو اون پاين مي بيني؟ من نون نمي خورم. گندم به دردم نمي خوره. اون مزرعه هيچي واسه من نداره. اين خيلي بده. اما موهاي تو رنگ طلاست. فکرشو بکن چه محشر مي شه وقتي تو منو رام کني. گندم طلايي ياد تو رو به خاطر من مياره. و من از شنيدن صداي باد توي گندمزار لذت خواهم برد..."
روباه براي مدتي طولاني به شازده کوچولو خيره شد. "لطفاً منو اهلي کن!" (واي خدا جون!- مترجم!)...

ترجمه آزاد و نصفه با کمي تلخيص از ترس فرشيد! اگه بچه هاي خوبي باشين بقيه شو فردا پس فردا مي نويسم.
*****
رامتين، عزيز دلم! مگه قرار نبود پولامونو جمع کنيم کانادا رو بخريم که نذاريم کسي بره توش؟ پس چي شد؟؟

۱۳۸۱ دی ۵, پنجشنبه



بعد از يه قرن و نيمي يه فيلم جديد خوب ديدم: سرنوشت حيرت انگيز آملي پولن يا به انگليسي (به خاطر حماقت درمان ناپذير آمريکاييها) آملي، اهل مونمارتر (براي ديدن هر دو سايت فرانسه و انگليسي بايد فلش داشته باشين. اگه ندارين لا اقل يه سري به سايت IMdB بزنين.)
اول اين عکس رو ببينين تا داستان فيلم رو بگم:



يه فيلم خيلي دلنشين در ستايش زندگي. داستان دختر جوون گوشه گيري که از سرگرميهاي کوچيک زندگي (مثل فرو کردن دستش تو گوني حبوبات يا پرت کردن سنگ توي برکه) لذت مي بره. ناگهان کشف مي کنه که مي خواد زندگي بقيه مردم رو درست کنه. همين موقع عاشق پسر جووني ميشه که سرگرميش جمع کردن عکسهاييه که مردم دور مي اندازن.



ولي همون خجالت ذاتي مانع ابراز علاقه اش مي شه و راههاي عجيب غريبي رو طي مي کنه تا....



فيلم بسيار لطيفي که تو بعضي لحظه ها از خنده روده برتون مي کنه و گاهي اشکتون رو در مياره. پرداخت خوب و استادانه موضوعات ساده و بازيهاي خوب. اصلاً هم هنري نيست. خلاصه اگه دنبال شخصيتهايي جالبتر از جادوگرهاي پير و جنگجوياني با صورتهاي تهوع آور مي گردين، اگه ماجرايي مهمتر از کشته شدن پدر يه بچه به دست ولدمورت خبيث از خدا بي خبر اسمشو نبر براتون جالبه، اگه با واقعيت بيشتر از نفوذ در ذهن آدمها ارتباط دارين و اگه بنظرتون رئيس جمهور امريکا مهمترين آدم روي زمين نيست، آملي پولن رو از دست ندين!



******
اين قطعه عاشقانه رو از آليس در وصف پياز بشنويد:
دارم پياز را ورنداز می کنم. توی دستم می چرخانمش تا مطمئن بشوم همه طرفش سالم است. برای شايد هزارمين بار آفريننده اش را تحسين می کنم. آره. بايد اعتراف کنم ! من شيفته پياز هستم. به خصوص آن نوعش که پوسته نارنجی رنگی دارد. پياز در نظرم يکی از شاهکارهای خلقت است. اگر می دانستم که غر نمی زنی، ساعت ها کنار اين سبد پر از پياز می ايستادم و خدا را عبادت می کردم.
*****
من يکي از زيباترين غزلهاي عاشقانه دنيا رو دوباره کشف کردم. نه، اين غزل مال يه شاعر ايراني نيست. اگه گفتين چيه؟ تا بعد....

۱۳۸۱ دی ۴, چهارشنبه

قرار نبود امروز چيزي بنويسم. ولي چون بعضيها ظاهراً وبلاگ نويسي رو بوسيدن گذاشتن کنار... بگذريم.
يه سري به هاني بزنين. اگه مطالبش رو هم نخوندين اشکال نداره، فقط به قطعه Beyond the Sunset گوش بدين.
راستي، شب يلدا فال گرفتين؟
"رواق منظر چشم من آشيانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست"

۱۳۸۱ دی ۳, سه‌شنبه

"«يلدا yalda» باستاني ترين آيين جهان است كه تا به امروز باقي مانده است؛ در سرزمين هايي كه امپراتوري ايران را تشكيل مي دادند اصالت خود را حفظ كرده و در اروپا از سال 376 ميلادي (162 سال پيش) و بعداً در ساير كشورها جاي خود را به كريسمس (زادروز مسيح) داده است. قدمت آن به بيش از پنج هزار سال مي رسد ....
ميتراييسم كه آيين اوليه اقوام آريايي بود آخرين شب پاييز (سي ام آذر ماه) را كه بلندترين شب در طول سال است شب تولد آفتاب (مهر ـ ميترا) مي دانسته و آريايي ها و بعداً همه پيروان آيين «ميتراييسم» اين شب را بيدار مي ماندند، گرد هم جمع مي شدند، آتش برمي افروختند، آخرين ميوه هاي تازه و ميوه هاي خشك كرده را با هم مي خوردند و تا «سپيده دم» كه بشارت تولد خورشيد را دريافت مي كردند، شاد بودند و از همين رو، «سپيده دم» براي ايرانيان واژه مركب دل انگيزي بود كه نويد پايان تاريكي و سردي و برآمدن روشنايي و گرمي را مي داده است. زرتشت آفتاب و گرمي را از عنايات و بركات خدا (اهورامزدا) اعلام داشت. از همين زمان جمع شدن در اطراف درخت سرو كه سمبل مقاوم بودن در برابر سرما و باد و توفان (بدي ها) است در شب يلدا رسم شد. اين درخت به آزادگي معروف و مورد علاقه آرين ها است. در زبان هايي اروپايي واژه «سرو» به تدريج به cypress تبديل شده است.
پس از مسيحي شدن اروپايي ها، ارمني ها و سرزمين هاي اطراف زادگاه مسيح، ازجمله سوريه و لبنان، لئون دوم پاپ وقت دستور داد كه معابد ميتراييسم تخريب شود، ولي مردم آن سرزمين ها با اين كه مسيحي شده بودند شب يلدا را برگزار مي كردند. شب يلدا كه شب 22 دسامبر (21 دسامبر شب) است تا آن تاريخ به علت اشتباه محاسبه در سال هاي كبيسه در اروپا، در شب 25 دسامبر برگزار مي شد و تولد مسيح در ششم ژانويه بود كه چون پاپ لئون دوم نتوانست مردم را از برگزاري شب يلدا منصرف كند، در سال 376 ميلادي (1626 سال پيش) زادروز مسيح را يازده روز به عقب برد و از ششم ژانويه به روز 25 دسامبر انداخت كه هنوز ادامه دارد. از آن پس تا قرن ها، شب 25 دسامبر، جشن يلدا و زادروز مسيح بود ـ هر دو ـ كه به تدريج «يلدا» تنها كريسمس (ميلاد مسيح) خوانده شد، ولي «لوتر» بنيادگذار پروتستانيسم بار ديگر برگزاري آيين كريسمس را در كنار درخت «سرو» احيا كرد كه باقي مانده است و در جايي كه درخت يا شاخه سرو به دست نيايد از كاج كه آن هم در برابر سرما و تاريكي مقاومت دارد استفاده مي شود.
واژه «يلدا» از زبان سرياني (soriani) گرفته شده كه انجيل اصلي به آن زبان نوشته شده است و اين واژه در ايران زمين نيز رواج يافته است. «يلدا» به معناي ميلاد يا زادروز است و هدف از استفاده از اين واژه هم تداخل تولد خورشيد هميشه پايدار و زوال ناپذير با ميلاد مسيح بوده است كه ايرانيان عمدتاً «شب چله» مي خوانند.
زبان «سرياني» از خانواده زبان هاي سامي (عربي ـ عبري) است و به همين سبب واژه هاي «يلدا» و «ميلاد» مشابه هم و از يك ريشه و داراي يك تاريخ هستند."
راست و دروغش با نويسنده اصلي!

۱۳۸۱ دی ۲, دوشنبه

يک داستان کوتاه خيالي

لازم نبود سرم رو برگردونم تا سنگيني نگاهش رو حس کنم. الان دو سه دقيقه بود زل زده بود بهم. طاقت نياوردم. سرم رو بلند کردم و بهش گفتم "کاري داري اصغر آقا؟" همونجوري که نگاهم مي کرد گفت "آقا دير وقته. تشريف نميبريد؟"
- نه عزيزم. مي بيني که کار دارم.
سرش رو انداخت پايين. دم در برگشت نگاهم کرد و ...رفت.
کاغذاي روي ميزم رو مرتب مي کنم. سعي مي کنم گزارش روي ميز رو بخونم. يعني چي؟ بدون اينکه به من بگه....اونم يه ماهه! يه ماهه رفته همون جايي که من بهش معرفي کردم و شروع به کار کرده. يه خبر خشک و خالي نداده. من بايد از غريبه ها بشنوم ديگه...
رسيدم به صفحه سه گزارش روي کاغذ ولي يه کلمه هم نفهميدم. اين صداي چي بود؟ يکي در ميزنه...آره صداي دره. حتماً اصغر رفته. تمام حياط رو زير بارون مي دوم. مي رسم به اتاقک دم در. اصغر آقا اونجاست. خودم رو جمع و جور مي کنم. "کي بود؟"
- چي کي بود؟
- در، در مي زدن.
- حتماً صداي باد بوده.
- پير شدي. برو ببين کي بود.
مي ره و با يک نگاه شماتت آميز بر مي گرده.
- کسي نبود.
بر مي گردم که برم. صدام مي کنه "آقا! امشب شب يلداست."
- خوب باشه. اگه مي خواي برو. من کار دارم بايد بمونم.
منتظر جواب نمي مونم. برمي گردم. شب يلدا، شب يلدا... اين اسم فيلم کيومرث پوراحمد نبود؟ "با تو رفتم...بي تو باز آمدم....از سر کوي او....دل ديوانه..."
در ميزنن. ديگه اينبار مي دونم خيالاته. محل نميذارم. صدا بلند تر شده. حتماً دارم ديوونه ميشم. يه قهوه درست ميکنم و با يه کارد پلاستيکي قديمي هم ميزنم. اين از قهوه هم زدنم. بقيه اش ديگه معلومه. صدا بلندتر شده. حالا اسمم رو صدا مي زنن. ميرم دم در....
سرم رو از رو ميز بلند مي کنم. خوابم برده بود. هنوز آفتاب نزده ولي طولاني ترين شب سال تموم شده. وسائلم رو برميدارم که برم. اصغر آقا پايين پله ها يه پتو پيچيده و نشسته خوابش برده. چيزي زمزمه مي کنه. شايد يه آهنگ ترکي. سرم رو جلو مي برم. مي شنوم "خسته ام...روحم خسته اس."
"پس از اين زاري مکن....هوس ياري مکن...."

۱۳۸۱ آذر ۲۸, پنجشنبه

خوب اين ايميلي که براي يک سري از دوستان فرستاديم (فرشيد اسمشو گذاشته فراخوان!) خيلي نتايج جالبي داشت. از ناصر عزيز که هم برام کامنت گذاشت و هم از اون سر دنيا بهم تلفن زد (يادش بخير)، تا اون دوستاي عزيزي که وبسايت راديويي معرفي کردن، تا اونايي که در مورد اين فيلم فوق العاده (شب آمريکايي) اظهار همدردي کردن، تا اون دوستان عزيز که ايميل زدن...
آهاي با توام دوست عزيز! فرشاتونو تازه شستين. نمي خوام دوباره گِليش کنم! نمي خوام دوباره با کفشام بيام تو. نه! حتي اگه کفشام تميز باشه، حتي اگه گِلاش زود پاک بشه...منکه مي دونم سر سياه زمستون با چه زحمتي سه نفري اين فرشا رو تو سرما کشيدين بردين تو اين برف شستين. بعد چقدر صبر کردين خشک بشه تا دوباره بشه روش نشست با آرامش يه فنجون چايي خورد. دلم نمياد. هر قدر دلم بخواد، هرچي هم که خسته باشم نمي خوام بيام تو فرشاتونو کثيف کنم....

۱۳۸۱ آذر ۲۶, سه‌شنبه

چه ترافيک وحشتناکي! خيلي ديرم شده و هر خيابون و کوچه اي که سرراهمه بسته است. ساعت شش و نيم قرار دارم. با اين شلوغي اگه هفت برسم شانس آوردم. با مکافات مي رسم. ساعت ده دقيقه به هفته....وقتي مي رم تو اواخر بهاره. مي شينم و ديگه هيچي نمي فهمم...
اين هفته تو تالار رودکي يه گروه ايتاليايي به اسم هرمس برنامه داشت. چهار فصل ويوالدي، قطعاتي از تارتيني، بوکرلي، روسيني و.. يه گروه خيلي حرفه اي که يه اجراي بي نقص از چهار فصل انجام دادن و حتي سرو صداي تماشاچيا و ماچ و بوسه شون (هول نکنين! دو تا خانوم 60 ساله که يکيشون وسط برنامه رسيد و دلشون خيلي براي هم تنگ شده بود شروع کردن احوالپرسي و باقي قضايا...) تمرکزشون رو به هم نزد. گراتسيا!
زل زد تو چشمام. نپرسيد اسمم چيه. نگفت اهل کجايي. فقط پرسيد "ويوالدي دوست داري؟" دوست شديم با هم!
******
برف مياد

ژيواگو پله هارا مي دود و از پنجره مه گرفته نگاه مي کند به لارا که، شايد براي هميشه، پشت تپه هاي پوشيده از برف ناپديد مي شود... (دکتر ژيواگو)
کولاک برف جاده هارا بسته. جک با تبر خون آلود در لابيرنت به دنبال دني (پسرش) مي گردد تا او را بکشد... (درخشش)
مرد تنها مانده و زخمي، که حالا هم دوستان و هم دشمنانش قصد کشتنش را دارند، از برف به راه پله يک زيرگذر پناه مي برد... (Odd Man Out)
صحنه پاياني يک فيلم در حال ساخت (پاملا را معرفي ميکنم) است که براي ايجاد حس برف روي زمين را با کف مي پوشانند. بازيگر نقش اول مرده است. مرد ديگري به جاي او از پشت نشان داده ميشود که خودکشي مي کند. همه عوامل فيلم خداحافظي مي کنند. جولي با اشاره همسرش به طرف آلفونس ميرود و با او خداحافظي گرمي ميکند. يک فيلم ديگر تمام شده و همه يکديگر را بخشيده اند... (شب آمريکايي)

اينهم از برف راس راسکي

۱۳۸۱ آذر ۲۱, پنجشنبه

بارون مياد....

هري در حين رانندگي در شب با ديد کم. ناگهان يک جسم سنگين محکم به ماشين ميخورد. سگ ژرژ! و اين شروع کشف يک دنياي تازه است براي هري ...(روز هشتم)
باران شديدي مي آيد. توتو زير باران با دلتنگي و نا اميدي فيلمي نمايش مي دهد. ناگهان النا پيدايش ميشود.... (سينما پاراديزو)
دان از پيش زني مي آيد که معناي دنيا را برايش عوض کرده است. ابايي ندارد که زير باران برقصد و آواز بخواند... (آواز در باران)
باران ميايد و نيل، نااميد از درک استعداد هنرپيشگيش توسط پدرش خودکشي ميکند...(انجمن شاعران مرده)
تراويس تصويري ناقص و مبهم از چراغها و خيابانهاي نيويورک را از پشت شيشه باران زده اتومبيلش ميبيند... (راننده تاکسي)


ما براي بارون چيکار کرديم؟
بارون مياد...

۱۳۸۱ آذر ۱۹, سه‌شنبه

اول اينکه از تمام دوستان عزيز، نازنين و بهتر از برگ درختي که تلفناً، تلگرافاً، ايميلاً، وبلاگاً، مسنجراً (اينا همه مصوبه فرهنگستانه. اخم نکنين!) تولد صاحب اين کيبرد رو تبريک گفتن متشکرم. بعضي از دوستان رو شخصاً موفق شدم ازشون تشکر کنم. بعضي ديگه رو که دستم بهشون نرسيد يا آفلاين بودم مجدداً ازشون تشکر ميکنم. به زندگي اميدوار شدم. ممنون!
دوم: قابل توجه هموطنان عزيز مقيم خارج! آرش هستم از سطح شهر تهران گزارش ميدم: "بارون مي آد جرجر!" مثل اينکه متوجه نشدين يا فکر کردين شوخي ميکنم. نه جانم دقيقاً "جرجر"، هيچ معادل ديگه اي هم نداره! دلتون بسوزه!! الانه که سيل راه بيفته!!-------- به خبري که هم اکنون به دستم رسيد توجه کنيد: آليس شعر بارون شاملو رو توي وبلاگش گذاشته. برين بخونين.
سوم: خوشبختانه بعضي از عناصر فريب خورده متوجه زشتي کارشون شدن و چتراشونو بستن. اين عده که الان دارن زير باران رفت و آمد مي کنن در تماس با ما ابراز ندامت کرده، دليل اين اشتباهشون رو ذکر کردن:
"امان از رفيق ناباب. با يه کلاه شروع شد!"
"همش تقصير .... بود. چترو داد گفت اگه نگيري رو سرت ميکشيمت!" (براي حفظ آبروي افراد اسامي حذف شد!)
"تو غياث آباد شايع کردن چتر نشونه ناموس پرستيه." (حتماً مي دونين کي شايع کرده! براي حفظ ابروي افراد اسم علي رو نمي آريم!)

بازگشت همه اين عزيزان رو به خانواده گپ تبريک ميگيم!

چهارم: اين موضوع رو شايد خيليها بدونين ولي چون به تواتر برام ايميل شده مي گم: سرويس ديکشنري فارسي در ياهو مسنجر وجود دارد. وبلاگ هم داره. کافيه farsidic رو تو مسنجرتون add کنين. بعد براش پيغام بفرستين و هر کلمه انگليسي که خواستين تايپ کنين. روبات مترجم معادل فارسي رو براتون ميفرسته. تابحال بيش از هزار نفر از اين سرويس استفاده کردن. راستي اگه براي اين دوست جديدتون اين پيغام رو بفرستين: fal/ براتون فال حافظ هم مي گيره. فال امروز من که اين بود:

اگرچه باده فرح بخش و باد گلبيز است
به بانگ چنگ مخور مي که محتسب تيز است
صراحي اي وحريفي گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ايام فتنه انگيز است


خواجه شيراز خيـــــــــــــــلي عقل داشته، نه؟

۱۳۸۱ آذر ۱۶, شنبه

اي هفت سالگي
اي لحظه‌ي شگفت عزيمت
بعد از تو هر چه رفت، در انبوهي از جنون و جهالت رفت

بعد از تو پنجره كه رابطه‌اي بود سخت زنده و روشن
ميان ما و پرنده
ميان ما و نسيم
شكست
شكست
شكست

آهان روز فرخنده يکشنبه هفدهم آذر فرا رسيد! (البته امروز شنبه است. ولي ديگه چيزي نمونده! از هموطنان مقيم نيمکره غربي هم عذر مي خوام! با چند ساعت اغماض تصور کنن يکشنبه هفده آذر فرا رسيده!)
خوب از اون شعر فروغ که اون بالاست حتماً متوجه شدين چه خبره. نشدين!؟ يا خودتونو به اون راه زدين که کادو ندين؟ بابا جان اگه فردا در تاريخ نبود، شما هم الان اين جملات رو نمي خوندين، اون بغل دست راست هم فقط نوشته بود فرشيد! (البته معلوم نيست شايد اونوقت اصلاً کسي به فکر درست کردن گپ نمي افتاد! اصلاً کي ميدونه وجود يا عدم وجودش چه تاثيري تو دنيا ميذاره؟)
بازم متوجه نشدين؟....چقدر خنگين ماشا ا...!

۱۳۸۱ آذر ۱۴, پنجشنبه

.... چرا جام مرا بشکست ليلي؟

*****

تاريخچه غياث آباد

مردم ديگه يه چيزاي اساسي يادشون نمياد. مثلاً کلي افراد سوال کردن غياث آباد کجاست. اينا حتماً سانفرانسيسکو هم نميدونن کجاست! باز بگين وبلاگ در آگاه سازي افکار عمومي نقش نداره. بابام جان ببينين تا قبر آآآ. پنداري يه دايي جان ناپلئوني بوده که اين يه نوکري داشته به اسم مش قاسم. اين مش قاسم اهل ولايت غياث آباد بوده. مردم غياث آباد خيلي ناموس پرست بودن. پنداري آقا از ناموس بالاتر هيچ چيزي تو اين ولايت نبوده. از جمله کارهاي بي ناموسي بابام جان، يکي ايجاد صداي مشکوف (مشکوک) بوده از جاهاي بدي از بدن. يکي ديگه کلاه گيس گذاشتن بوده. حالا تو اين دوره زمونه بعضيا، که موقع جنگ کازرون و ممسني تو هفت تا سوراخ قائم شده بودن و حالا از قاچاق ويزاي غياث آباد به نوايي رسيدن، ميگن اينترنت هم کار بي ناموسيه. عشق اين مش قاسم و دايي جان ناپلئون اين بوده که بشينن تو مجالس از جنگهاي کازرون و ممسني بگن که ظاهراً چند تا نبرد بي اهميت در جواني دايي بوده با اشرار منطقه اي که در اثر خيالبافيهاي دايي جان و مش قاسم به اندازه هاي جنگ واترلوو رسيدن. اولين بار هم صداي مشکوف به خاطر همين مطرح ميشه: دايي جان داشته تو يه مهموني شرح نبرد کازرون رو مي داده و در قسمت حساس جريان در مورد کشتن يکي از سرکرده هاي ياغيها ميگه "...خدا رو ياد کردم، بين دو تا ابروشو نشونه گرفتم..." که اينجا يه نفر شيشکي مي بنده و باعث شروع اختلافات خانوادگي و کلي مسائل ديگه... ببينم ميخواين يه کتاب 400 صفحه اي رو که از روش يه سريال 15 ساعته ساخته شده تو يه وبلاگ نيم وجبي شرح بدم؟ کتابشو دست فروشا دارن: دايي جان ناپلئون از ايرج پزشکزاد. فيلمش هم که ممنوعه! چي؟ اون بچه شيطون کي بود پرسيد پس به سانفرانسيسکو چه ربطي داره؟ استغفرا...

يه شنبه يه خبرايي هست. همين دور و ور باشين، جايي نريد!

۱۳۸۱ آذر ۹, شنبه

گزارشهايي در دسته که نشون ميده بعضي از عوامل نفوذي در گپ و بعضاً خوانندگان ناآگاه در اين چند روز باروني با چتر رفت و آمد مي کرده اند. اميدوارم با اعلام نظر به موقع و قاطع خودتون نشون بدين که اکثريت کثير خوانندگان گپ "با همه مردم شهر زير باران" مي رن!

۱۳۸۱ آذر ۵, سه‌شنبه

عده بسيار کمي تو مسابقه اسامي شعرا شرکت کردن. از اون عده هم فقط يکي با جر زني(!) درست جواب داده. (حکايت اونو شنيدين که بهش گفته بودن جواب بيست سوالي بيسکوئيته. بعد گفت يه کوئيت؟ دو کوئيت.... آخرش هم به اشتباه گفت کيکه؟ شما هم لااقل يه جوري جواب مي دادي که رد گم کني!) بعـــــــــــــــــــــله: به ترتيب سعدي، هوشنگ ابتهاج، سهراب. سعدي تازه دنباله اش مي گه: تو نه همچو آفتابي که حضور و غيبت افتد، همگان روند و آيند و تو همچنان که هستي.
*****
فهرست فيلمهاي محبوب فرشيد رو اين زير ديدين؟ با فهرست ده فيلم برتر سايت اند ساند فقط نه تا اختلاف داره! (حدث بزنين مورد مشترک چيه!) اين بار هم مثل هميشه همشهري کين هم تو آراي منتقدين و هم تو نظرات کارگردانها اوله. ميتونم تصور کنم که موقع نظر دادن همه به خودشون مي گن "خيلي زشته من به همشهري کين راي ندم. اونوقت بقيه چي مي گن؟" يا شايد: "مگه مي شه يه دفعه بهترين فيلم تاريخ سينما عوض بشه؟ ما که يه عمر گفتيم همشهري کين بازم همون باشه که نگن اينا دمدمي مزاجن!" ولي چند تا سوال از اين منتقدها دارم. اولاً آخه "Singin' in the rain" اصلاً تو اندازه هاي نه تا فيلم ديگه هست؟ ثانياً چه انقلابي در دنياي سينما رخ داده که ناگهان پدر خوانده ها جزء ده فيلم برگزيده شدند؟ اونهم تو ليست منتقدين و کارگردانها با هم؟ در حالي که تا قبل از اين اصلا اسمشون نبود؟ثالثاً آدم از ديويد لين "برخورد کوتاه" رو ول مي کنه، لورنس عربستان رو انتخاب مي کنه؟ به هر حال براي اونايي که حوصله ديدن اصل مطلب رو ندارن فهرست ده فيلم سايت اند ساند معرفي ميشه:
فهرست منتقدين: 1. همشهري کين (ولز) 2. سرگيجه (هيچکاک) 3. قاعده بازي (رنوار) 4. پدر خوانده ها (کوپولا) 5. داستان توکيو (ازو) 6. 2001: يک اديسه فضايي (کوبريک) 7. رزمناو پوتمکين (ايزنشتاين) 8. طلوع (مورنا) 9. هشت و نيم (فليني) 10. آواز در باران (کلي)
فهرست کارگردانها: 1. همشهري کين (ولز) 2. پدر خوانده ها (کوپولا) 3. هشت و نيم (فليني) 4. لورنس عربستان (لين) 5. دکتر استرنجلاو (کوبريک) 6. دزدان دوچرخه (دسيکا) 6. گاو خشمگين (اسکورسيسي) 6. سرگيجه (هيچکاک) 9. راشومون (کوروساوا) 9. قاعده بازي (رنوار) 9. هفت سامورايي (کوروساوا)
اين کارگردانا هيچيشون به آدم نرفته از جمله عدد نويسيشون!! ضمناً دوباره يه سري به ده فيلم من هم بزنين که همون يه اشتراک رو هم با سايت اند ساند نداره!

۱۳۸۱ آذر ۴, دوشنبه

فرهنگ موضوع جالب و پيچيده ايه. ديروز پشت دوتا ماشين جواد يساري دوتا نوشته بامزه ديدم که حيفم اومد براتون تعريف نکنم. يکي نوشته بود: Safa City Khake Sefid! اون يکي هم نوشته بود "بيمه دعاي مادر"! از طرز رانندگي طرف هم معلوم بود بيمه خيلي خوبيه و بدنه و جاني و همه چيز رو پوشش ميده! آدم ياد تبليغات شرکتاي بيمه مي افته: "آسايش خيال با بيمه دعاي مادر!" يا "بيمه جهيزيه و بيمه عمر دعاي مادر، محافظ شما در زندگي!"
سينا جان مسلماً هستي! ممنون!

۱۳۸۱ آبان ۳۰, پنجشنبه

يکي ديگه از مزاياي شعراي متقدم (!) اينه که خروارها از فکر آدم رو تو يه بيت جمع مي کنن:

گرچه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد

۱۳۸۱ آبان ۲۹, چهارشنبه

گپ تا اين لحظه در راي گيري بهترين قالب وبلاگ فارسي دوم است! با توجه به وجود رقباي قدر، توانا و با سابقه ..... نمي دونم چرا اين جمله رو اينجوري شروع کردم ولي منظورم اين بود که خلاصه ما کارمون درسته!!
خوب تبليغات بسه! چند تا سايت معرفي کنيم:
اگه مي خواين چندتا انيميشن بانمک اينترنتي ببينيد بريد اينجا (مسئوليت هر نوع بي ناموسي احتمالي در محتواي انيميشنها با سازندگان است و انجمن وبلاگ نويسان غياث آباد مسئوليتي در اين مورد ندارد!)
اگه مي خواين در مورد موضوعات مختلف نظر بدين و اهل فوروم و اين برنامه ها هستين اينجا يه سر بزنين.
يه آدم با ذوق (حميدرضا) يه وبلاگ درست کرده که کاريکاتور وبلاگهاي مشهوره.
اينجا (What really happened)هم به درد آدمهاي علاقمند به ماجراهاي پليسي و دستهاي پشت پرده مي خوره (راست و دروغش با خودشون!)

۱۳۸۱ آبان ۲۳, پنجشنبه

سه نکته مهم مي خوام بگم که متاسفانه طبق معمول شعراي متقدم ازم دزديدن! بنابراين هرکي اسم هرسه شاعرو بگه جايزه داره:
اول: همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستي.
دوم: ديوانه چون طغيان کند زنجير و زندان بشکند
از زلف ليلي حلقه اي در گردن مجنون کنيد.
سوم: (شماره گذاري از من است)
1- هر كه در حافظة چوب ببيند باغي
صورتش در وزش بيشة شور ابدي خواهد ماند.
2- هر كه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.
3- آنكه نور از سر انگشت زمان بر چيند
مي گشايد گرة پنجره ها را با آه.

زياده عرضي نيست!

۱۳۸۱ آبان ۲۲, چهارشنبه

قبول دارين بين بارونها هم تفاوت فردي هست؟ مثلاً به نظر من بارون ديشب خيلي بارون قشنگي بود.
خوب شد ما يه کلمه گفتيم کسي يه چخوف داره به ما قرض بده که ملت همه فرصت فخر فروشي پيدا کنن! يکي مي گه من چخوف پنج جلدي دارم. اون يکي در مياد که چخوف من مطالبش(!) بهتره. اصلاً حالا که اينطور شد، ميدم يه مجموعه آثار برام بزنن هر کلمه اش قد چشم گاو! اونوقت چخوف من بيست و پنج جلدي ميشه!
اين کامنتهاي ما هم عجب جالب شده! تازگيها که تبديل شده به صحنه خونين جنگ کازرون و ممسني! وقتش شده که وبلاگ نويسان غياث آبادي اختلافات داخلي رو کنار بذارن و تصميم بگيرن که بالاخره تکليف اينترنت چيه. بابام جان دروغ چرا تا قبر آآآ. ما خودمون يه همشهري داشتيم خيلي هم ناموس پرست بود. هرروز هم با خودش اينترنت مي کرد، هيچ هم از ناموس پرستيش کم نشد.
آليس دلش خيلي پر بوده. اينم يه کم نصيحت واسه ماها:
"مي داني، در حقيقت اين تو هستي كه خيلي نا شكري،
تويي كه در كنار عزيزانت هستي و هي مي گويي من در جمعم ولي تنها...
روزي صد بار اين را از شماها مي شنوم...
خيلي همه تان نا شكريد...
خيلي...
نا شكر نيستيد، بي عاطفه هستيد،
و به زبان ساده ، قدر نعمت هاي به ظاهر كوچك را نمي فهميد.
شما هيچ كدام نمي دانيد، كه گرماي آغوش يك عزيز چه دردهايي را ساكت
مي كند، چه خستگي هايي را به در مي برد.
خيلي بي انصافيد... خيلي...
شما نمي فهميد كه دوري از همين هايي كه در كنارشان احساس غربت
مي كنيد يعني چه،
حق هم داريد كه نفهميد...
تا به حال عكس ها را نبوسيده ايد
عكس ها را در آغوش نگرفته ايد"

۱۳۸۱ آبان ۲۰, دوشنبه

نيازمنديها! کسي يه نسخه فارسي از باغ آلبالوي چخوف نداره به ما در راه خدا قرض بده؟ باورکنين من تمام جلوي دانشگاه رو گشتم، دريغ از يه نمايشنامه چخوف! ببينم مردم اين دوره و زمونه چي مي خونن؟ همش پائولو کوئيلو و آنتوني رابينز؟

۱۳۸۱ آبان ۱۹, یکشنبه

متاسفانه بدليل مشغله مدتــــــــــــــــــــــــــــــــــي تو اين سفرنامه تاخير افتاد. چون حدس مي زنم بين دوستاني که اين قسمت رو مي خونن احياناً(!) باشند کسايي که ندونن قضيه چطور شروع شد اول يه خلاصه دراماتيک ميارم و بعد اگه کسي خواست مي تونه اولين قسمت سفرنامه رو اينجا ببينه و بياد جلو (قسمتهاي دوم، سوم، چهارم، پنجم، ششم، ويژه نامه سينمايي)

ده روز با چشم باداميها-قسمت هفتم
آنچه گذشت: رفتن ما به مالزي و تايوان، چيني حرف زدن آرش، مهماندار لبخند مي زند!، فيلم و فيلم... ، بازار شبانه، و اکنون دنباله ماجرا...
همونطور که قبلاً گفتم اين چينيها بدجوري مودبن. روز اول کنگره ما يه مشکلي با هزينه ثبت ناممون داشتيم که نصفش تقصير ما بود، نصفش تقصير اونا. من، به عادت ملي-شخصي ام سعي کردم با شور و حرارت و چانه زني طرف رو متقاعد کنم که يه دفه ديدم اشک تو چشاي دختره که مسول ثبت نام بود جمع شد! بنده خدا اونقدر نگران و ناراحت شد که نگو! بعد جاها عوض شد، من شروع کردم به توضيح و دلداري که بابا اشکال نداره و ناراحت نشين و اينها...خلاصه کلي خواهش و تمنا که راضي شد برامون گريه نکنه. يه روز ديگه دنبال تعميرگاه دوربين مي گشتيم. يه نفر آدرس رو به چيني برامون نوشت. ما هم رفتيم به يکي نشون داديم. طرف بعد از اينکه مسيرو با دست نشون داد، باهامون کلي راه اومد تا مطمئن بشه گم نمي شيم! اينم از اين!
کنگره توي گراند هتل تايپه برگزار مي شد که عکسش رو هم اين زير ملاحظه مي کنين.



اين هتل معماري خاص و سنتي داره و به نوعي سمبل تايپه است. براي مثال يه سالن عظيم تو طبقه دوازدهم داشت که لوسترش يه اژدهاي عظيم بود. مراسم افتتاحيه و اختتاميه هر دو تو اين سالن بود. هردو مراسم بسيار باشکوهي بودند. تو مراسم افتتاحيه يه رقص شير خيلي جالب بود که از مراسم سنتي چينه. دو نفر لباس شير رو ميپوشن و اين رقص رو اجرا مي کنن. اينم عکس آقا شيره که بيش از حد به عکاس(!) نزديک شده!



من يه سوالي دارم: اگه آدم قراره چلوکباب و سالاد بخوره، اگه بمونه تو خونه اش که هم سنگينتره هم راحتتر هم کم خرجتر! پس چرا بعضيها ميرن مسافرت که چيزاي جديد ببينن و بچشن، بعد تمام مدت قر ميزنن که چرا اين غذاها مزه قيمه بادنجون نميده؟ غذا تو تايوان اصولا مقوله سختي بود. غذاي دريايي عجيب غريب زياد بود و بيشترشون رو بايد با چوب مي خوردين (من آخريا اوستا شده بودم. تو ايران اير پرسيدم چاپ استيک ندارين؟!!) تو همون مهمونيهاي افتتاح و اختتام که ذکرش رفت، هر پنج دقيقه يه خرچنگ يا جک و جونور جديد سرو مي کردن. دو سه تا از همراهان ما که فقط سالاد نوش جان کردن. يکي از بچه ها در مورد همه چيز - حتي آب ميوه - اول مي پرسيد اين به فارسي چي ميشه؟! بعد اگه خوراکي مورد نظر معادل فارسي نداشت اونو نمي خورد! من فکر کنم يه دليلش اينه که ماها اصولاً محافظه کار بار اومديم و از هر چيز نويي مي ترسيم، وگرنه آدم جوون و اين اداها...!؟ تا بعد....
راستي چند شب پيش تو اخبار ميگفت براي اينکه تايوانيها انگليسي ياد بگيرن روي اتوبوسها جملات اساسي انگليسي رو با ترجمه چيني نوشتن. ولي من که چشمم آب نمي خوره!

۱۳۸۱ آبان ۱۵, چهارشنبه

اين busy ياهو خيلي مزخرفه. من اگه بودم بجاش ميذاشتم busy-but not if you are sure I would like to talk to you!
کاش هيچوقت busy نبوديم!
*****
"هيچ چيز به اندازه يک ميل باکس خالي غم انگيز نيست." ژان والژان-وبلاگ نويس قرن نوزدهم!!
*****
توصيه مي کنم به سايه خانوم يه سر بزنين. بخصوص که کشف کرده من چه تعريف خوبي از وبلاگ ارايه کردم! (زنده باد فروتني!)
*****
پيشنهاد تشکيل انجمن وبلاگ نويسان غياث آباد با استقبال خوبي مواجه شد. رامتين معتقد به چارت سازمانيه ولي من فکر کنم اول بايد ملاک ناموس پرستي رو در مورد وبلاگ نويسها تصويب کنيم! نظرتون در مورد استفاده از "صداي مشکوف" به عنوان تست چيه؟

۱۳۸۱ آبان ۱۳, دوشنبه

اول: من توصيه مي کنم يه سر به اين تازه داماد ما بزنين. من بر اساس ساليان دراز تجربه وبلاگي(!) به اين نتيجه رسيدم که استعدادشو داره!
دوم: چون اين مدت خواننده هاي خوبي بودين و به ما غر نزديد، اين قطعه موسيقي از بوچلي و يه نفر ديگه تقديم ميشه.
سوم: بالاخره بحث شيرين اينکه اون فنجون لوگوي ما چه شکلي بايد باشه با تشکيل جلسه هيات مديره حل شد. مشروح اين جلسه رو بخونيد:
جلسه هيات مديريه گپ
زمان: امروز. مکان: مجازي.
موضوع: فنجون!
حاضران: آرش، فرشيد، آليس، تلخستاني، چرتي.

جلسه با سخنان فرشيد افتتاح شد. وي ضمن بر شمردن مضرات فنجان قبلي لوگوي وبلاگ گفت "امروزه اگر ما هنوز به رکورد يک ميليون ويزيتور در روز نرسيده ايم، فقط و فقط بخاطر اين فنجان ارتجاعي است!" آليس در تاييد اين سخنان في الفور خواهان تغيير لوگو شد و با آوردن تصاوير 39870 فنجان در مدلها و اندازه هاي مختلف، از حضار خواست هر چه سريعتر انتخاب کنند. وي که به نارنجک دستي و آر-پي-جي هفت مجهز بود، تهديد کرد که پرشن بلاگ را منفجر مي کند و مي اندازد تقصير چينيها. تلخستاني نيز اعلام کرد يا من يا اين فنجون. آرش در ادامه از حضار خواست وحدت خود را به خاطر فنجان به خطر نيندازند. وي اعلام کرد "به نظر من اکنون مساله اصلي وبلاگ نويسي موج بي ناموسي در وبلاگهاست. بنابراين پيشنهاد مي کنم براي حمايت از وبلاگ نويسان ناموس پرست، انجمن وبلاگ نويسان غياث آبادي تشکيل و به عنوان يک NGO عضو گيري کند!" چرتي ضمن رد اين سخنان گفت از اين مواضع حمايت نمي کند. به نظر او "ما بايد يه اشتکان کمر باريک اون بالا بژاريم که آدم بعد اژ يه بشت خوب شر حال بياد. ترژيحاً يه وافور هم کنارش باشه." بنابراين جلسه بدون نتيجه به پايان رسيد و چرتي استکان مورد حمايتش را به همه غالب کرد.
سفرنامه تايوان؟ از پس فردا...

۱۳۸۱ آبان ۸, چهارشنبه

من فعلاً دارم يه کنگره برگذار مي کنم! تا اطلاع ثانوي هر چي فرشيد مي گه گوش کنين تا بعد بهتون بگم نقشه مون چيه! راستي تا يادم نرفته: اين خبر فقط مخصوص خواننده هاي گپه: هيچ مي دونين سالار دره کجاست؟ نچ نچ اگه نمي دونين! تا بعد...

۱۳۸۱ آبان ۵, یکشنبه

آره، يــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم!

۱۳۸۱ مهر ۲۹, دوشنبه

من يه چهار روز نيستم. پس اين شما و اين فرشيد و اون فنجونش! خوش باشين! اميدوارم موقع برگشتن بتونم وبلاگو پيدا کنم! اما براي اينکه نشون بدم سر قولهام هستم قسمتي از يه شعر سهراب و ويژه نامه سينمايي سفرنامه تايوان تقديم مي شود:

...
اي حيات شديد!
ريشه هاي تو از مهلت نور
آب مي نوشد.
آدمي زاد ـ اين حجم غمناك ـ
روي پاشوية وقت
روز سرشاري حوض را خواب مي بيند.
...
بال حاضر جواب تو
از سؤال فضا پيش مي افتد.
آدمي زاد طومار طولاني انتظار است،
اي پرنده! ولي تو
خال يك نقطه در صفحة ارتجال حياتي.
اينجا پرنده بود، از منظومه ما هيچ، ما نگاه

ده روز با چشم باداميها-ويژه نامه سينمايي

سوغاتي مخصوص سينمايي اين سفر –همونطور که قبلاً گفتم- "عصر معصوميت" اسکورسيزيه. فيلم در مورد قراردادهاي اجتماعيه و سرگذشت آدمهايي رو روايت ميکنه که در پايبندي بي چون و چرا به اونها شک مي کنن. جدا از موضوع فوق العاده و داستان بي نظير اديت وارتن، بازيها و کارگرداني استادانه اند. پلان سکانسي رو ببينيد که دوربين دور اتاقي که توش آرچر مي فهمه بايد همه چيز رو فراموش کنه مي چرخه و راوي اين جملات کتاب رو ميخونه: "اين اتاقي بود که بيشتر چيزهاي واقعي زندگيش در آن رخ داد..."(بقيه رو اينجا بخونيد). يا چشماي معصوم وينونا رايدر که تجسم کامل اين جمله هاي کتابه: "...و او مرد در حاليکه دنيا را جايي خوب، مملو از خانواده هايي پر محبت و با نظم و ترتيب مثل خانواده خودش تصور مي کرد..." وينونا رايدر در دوران اوج خودشه (وقتي که دراکولاي برام استوکر رو هم بازي کرد) و مثلاً تو صحنه اي که با شادماني پنهان آرچر در دام افتاده رو تماشا ميکنه و پيروزيشو پشت ظاهر يه همسر بيگناه مخفي ميکنه بي نظيره. اصلاً به من چه! بريد فيلمو ببينين!
“Any Given Sunday” (معادل پيشنهاد کنين!) بازي استادانه کامرون دياز و آل پاچينو بعلاوه اليور استون. فيلم خوب و حتماً جذابيه.
عروسي مفصل يوناني من. يه کمدي متوسط در مورد يونانيهاي مهاجر تو آمريکا که گرچه گاهي توهين آميز ميشه در مجموع براي يه بار ديدنيه.
Iris: داستان نويسنده معروف انگليسي Iris Murdoch و زندگي عاشقانه اش با شوهرش و نبردش با الزايمر در سالهاي آخر عمر. پر از لحظه هاي جذاب و بازيهاي خوب (يه اسکار برده) ولي يه کم خسته کننده و کشدار.
سيزده روز: کي براي کوين کاستنر اين توهم رو ايجاد کرده که بازيگر خوبية؟
مرد دونده: آرنولد+ يه داستان احمقانه+ خون و مسلسل!
مرد عنکبوتي: به عنوان يه عاشق قديمي comic strip لذت بردم. اقلاً داستان اصلي رو ضايع نکرده بود.
وقت نمايش (Show time) يه پليس جدي و کار کشته (دونيرو) که مجبوره همکار دست و پا چلفتي و خودنماش رو تو يه شوي تلويزيوني در مورد کاراگاههاي پليس تحمل کنه! اين کمدي بانمک رو که پر از طعنه در مورد دنياي برنامه سازي تلويزيونيه ببينين.
مرد تو خالي: نچ نچ نچ، عجب يارو رو غيب کردن ها! بهترين توصيف فيلم رو يکي از همکاراي ما کرد: (در مورد صحنه هايي که عضلات و استخوناي غيب شده ها کم کم ظاهر مي شن) "واسه کلاس آناتومي خوبه!"
يه فيلم هست که اسمشو نمي دونم ولي فيلم خوبيه و هرکي اسمشو ميدونه بگه. داستان يه زن تنهاست که با پسرش تو يه مزرعه زندگي مي کنه و شوهرش تو جبهه است. مردي رو استخدام ميکنه که به کارهاي مزرعه رسيدگي کنه و بتدريج يه رابطه پيچيده بين اونها شکل مي گيره. مرد بدليل امتناعش از جبهه رفتن مورد نفرت اهاليه و شايعات در مورد رابطه اش با زن موضوع رو بدتر مي کنه. پسر زن هم به مرد علاقه داره. يه روز معلوم مي شه مرد يه قهرمان جنگ بوده و مدال گرفته. همزمان با اومدن شوهر زن مرد يه شب بي اونکه به کسي بگه شهرو ترک ميکنه. تا بعد...

۱۳۸۱ مهر ۲۷, شنبه

امروز داشتم تو ماشين به اين قسمت از صداي پاي آب فکر مي کردم که ميگه «... پدرم پشت دوبار آمدن چلچله‌ها پشت دو برف. پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي. پدرم پشت زمان‌ها مرده است. پدرم وقتي مرد آسمان آبي بود. مادرم بي‌خبر از خواب پريد. خواهرم زيبا شد...» الان شاهد از غيب رسيد. زن نوشت گفته "نمي‌دونم منظور سهراب سپهري از اين‌كه گفته خواهرم زيبا شد چيه. حس مي‌كنم مردن يه پدر سنتي آزادي و رهايي رو براي خواهر سهراب آورده بوده. شما چه برداشتي دارين از اين قسمت شعر صداي پاي آب ؟"
ازابيات ديگه اينطور بر مياد که سهراب به پدرش ارادت داشته (پدرم نقاشي مي كرد.تار هم مي ساخت، تار هم مي زد.خط خوبي هم داشت.) فکر مي کنم تو اين بيت هم بايد خواهرم زيبا شد رو قيد زماني بدونيم، همونطور که "آسمان آبي بود" فقط نشانه زمانه. سهراب از اين نشانه هاي پيچيده براي مفاهيم ساده زياد داره. اينجا هم به نظر من فقط مي خواسته بگه که پدرش همزمان با سن بلوغ خواهرش (يا يه همچين چيزي) مرده. ميدونم اين تعبير تو ذوق فمينيستا ميزنه ولي يه کم بهش فکر کنين. نظر هم بدين!
بابا آدم از سرکار خسته و کوفته بياد خونه، يه بسته ريحون بنفش به اسم برگ پاييز بذارن جلوت: پاک کن! بعد بگي چايي مي خوام، بجاي يه چاي دبش قند پهلو چاي کيسه اي برات بيارن! چاي کيسه اي!! اونم گل کيس!! بابا لااقل احمدي، ليپتوني، نشد گلستان! فرشيد آخر اين اينگليسا (<تلخستان و آليس) زير پات نشستن خام شدي؟ يکي نيست بگه مگه خودتون خانواده ندارين که کانون گرم خانواده بقيه رو بهم مي ريزين؟ آخه گل کيس!!!؟ نگفتي اون آليس نارنجکش کجا بود؟ اصلاً برو با همونا شرکت وبلاگ نويسي باز کن. به من چه! مي خواستم امروز هم ننويسم ولي حيف بخاطر اون چايي هايي که با هم تو اون فنجون قديمي خورديم... معرفت! آخه گل کيس!!!؟....

ده روز با چشم باداميها-قسمت ششم

اون روز عصر ساعت 5-6 خسته و کوفته رسيديم هتل. يه دو ساعت استراحت کرديم و بعد گفتيم بريم شام بخوريم ديگه تايوان گردي بسه! غافل از اينکه عجوزه دنيا چه سرنوشت شومي برايش در نظر گرفته است. (اه ببخشيد. اينو از رو يکي از داستانهاي جنايي-آبگوشتي-عشقي ور داشتم ولي يادم رفت ضمايرش رو عوض کنم.قديما به اين داستانها ميگفتم جواد ولي حيف ديگه دلم نمياد.) هتل از نظر دسترسي يه جاي نسبتاً پرتي بود. يه جايي مثل لب اتوبان همت. واسه همين رفتيم به طرف نزديکترين آبادي! چشمتون روز بد نبينه! يه دفه ديديم تو بازار شبانه تايپه هستيم! فکر کنيد کرور کرور آدم تو يه خيابون تنگ، هر کدوم هم از يه مليتي. دو رديف مغازه که تا وسط کوچه متاستاز دادن و تازه وسط کوچه هم دو رديف دکه: از سيراب شيردون تا جواهرات سلطنتي خاندان مينگ! قيمتها هم به طرز عجيبي ناهماهنگ، از ارزون ارزون تا گرون گرون. خلاصه يه جوري شبيه کوچه برلن و مولوي و اينا بود که آدم احساس غريبي نمي کرد. اصولاً يه فرق تايوان با اروپا همين بود. تو اروپا وقتي مي فهمن ايراني هستي انگار شير يا زرافه ديدن. شروع مي کنن سوالهاي نامربوط سياسي يا اجتماعي پرسيدن. اينجا (با اينکه کشور ثروتمنديه) خيلي خودموني رفتار مي کنن. مالزي که نگو، وقتي مي گفتي ايراني هستم مي خواستن بپرن ماچت کنن (آقايون البته!). خوب دور نيفتم. چندتا چيز جالب پيدا کرديم. يه پسر جووني به اسم مينگ بود که لباسهاي سنتي چيني مي فروخت (با عکس اژدها و گل و اينا). باهاش کلي رفيق شديم و تخفيف گرفتيم. (اگه رفتين پيشش بگين "نيها!"منو آرش فرستاده!) فقط بايد يادتون باشه (بخصوص اگه خانوم هستين يا براي يه خانوم خريد مي کنين) که به همه سايزها دوتا اضافه کنين. يعني اگه small مي پوشين بايد large يا mediumبخرين! تي شرت ارزون (حدود 2-3000 تومن) هم بود. بچه ها شلوار جين 4600 تومني خريدن (من نديدم. دروغ چرا تا قبر آآآ..) يه آقايي هم پيراهن مردونه مي فروخت 300 دلار (7000 تومن) يه قرون هم تخفيف نمي داد. اصلاً حرف تخفيف مي زدي عصباني مي شد! ولي انصافاً جنسهاش خوب بود و مي ارزيد. کيف اصلاً نمي شد خريد چون همه اش چرم اصل بود و واقعاً گرون. دوربين و وسايل برقي؟ هم قيمت يا گرون تر از تهران. فقط موبايل دست دوم ارزون بود (يکي از بچه ها يه نوکيا خريد. تا حالا که راضيه.) بعداً من يه بازار ديگه کشف کردم که جنس ارزونتر و بعضاً بنجلتر هم داشت ولي يه کم جاي خطرناکي بود (بعد ازم بپرسين چرا!) از بازار تو شب نمي شد عکس گرفت. روز هم که سوت و کور بود. ولي واسه اينکه دستتون بياد يه عکس روزانه از محل بازار گذاشتم. اين عکس يه نکته هم داره اگه گفتين چي؟ تا بعد....

سلام!
اولاً بعضيا يواش يواش دستشونو رو مي کنن. مثلاً کي فکر مي کرد که اين مجهول غير از اينکه Age خوب بازي مي کنه همچين وبلاگ نويس باحالي باشه!! بنابراين بر هر گپ خوان معتقدي فرض است که يه سر به ايشان بزند. البته بگذريم که ما مثلاً نمي دونيم مجهول کيه!!
دوم اينکه بعضي دوستان خيلي به اين حقير (آدماي کار درست مي گن صاحب اين قلم! ما چي بگيم: صاحب اين کي برد!؟) لطف داشتن. وگرنه کي ممکن بود حتي به ذهنش خطور کنه که اون شعر دفعه پيش رو من گفته ياشم. براي ثبت در تاريخ: اون شعر از منظومه مسافر از سهراب سپهريه! به من چه که اون يه مختصري (!) زودتر به دنيا اومده و هرچي من مي خواستم بگم رو قبل از من گفته!!
سوماً خودشو به فنجون من چي کار داري؟ مگه من به خودش گفتم چرا سرگرداني؟!
چهارم: امروز قول مي دم سفرنامه بنويسم. ولي فعلاً اينو داشته باشين:
"زندگي تر شدن پي در پي،
زندگي آبتني کردن در حوضچه اکنون است..."

۱۳۸۱ مهر ۲۵, پنجشنبه

غروب بود.
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
مسافر آمده بود
و روي صندلي راحتي، كنار چمن
نشسته بود:
«دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره هاي عجيبي!
و اسب، يادت هست،
سپيد بود
و مثل واژة پاكي، سكوت سبز چمن زار را چرا مي كرد.
و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه.
و بعد، تونل ها.
دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
و هيچ چيز،
نه اين دقايق خوشبو، كه روي شاخة نارنج مي شود خاموش،
نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
نه، هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند.
و فكر مي كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد.......»
بالاخره رامتين سر عقل اومد و هم سر و شکل وبلاگشو آبرومند کرد، هم اسمشو! فقط رامتين جان! ادب حکم مي کنه وقتي از اسم پيشنهادي من استفاده مي کني از پيشنهاد کننده تشکر کني که يک عــــــــــــــــــــــــــمر تجربيات وبلاگيشو در اختيارت گذاشته! راستي آقايون، خانوما! يکي نمي تونه به اين تازه داماد کمک کنه اسم وبلاگش (يادداشتهاي يک تازه داماد) رو درست بنويسه نه تادداشت تات تت تازت داتاد! فرشيد با تو ام!!
احسان گفته "يکي چند روز پيش يه حرفي رو از يه نفر ديگه نقل ميکرد که فلاني گفته:
" من نميدونم اين وبلاگ احسان چي داره روزي اين همه آدم ميان سر ميزنن و با اينکه همش چرت و پرت مينوسه ولي من روزي دو ساعت وقت ميذارم و مطالب ادبي و با ارزش مينويسم ، ولي همش 60-70 تا بيننده داره! ""

راست مي گه والا! من خودم نمي دونم چرا هروقت مي خوام وبلاگ بخونم اول احسان بي معرفت جلو چشمم مي آد!!

۱۳۸۱ مهر ۲۴, چهارشنبه

لامپ:
"ديروز من و دوستم تو اتاق داشتيم از راه دور با معشوقهامون حرف مي‌زديم.
دوستم داشت نماز مي‌خوند..."

يادداشتهاي يک تازه داماد!:
"هر كس تونست به يه خانوم اثبات كنه كه قانون بقاي ماده و انرژي در مورد پول هم صادقه جايزه داره. فرض كن 100000 تومن رو بر ميدارين ميرين بيرون خريد. 10000 تا چيز مي خرين كه 5 تاش اساسيه. بعد كه ميرسين خونه و داغي خريد خنك ميشه نوبت حساب كتابه كه اون موقع لازمه به خانوم اثبات كنيد اين اصل فيزيك رو!!! باورشون نمي شه كه وقتي 3 تا جنس 20000 تومني ميخرين 60000 تومن از پولتون كم ميشه و 40000 تومن باقي ميمونه!!! هنوز فكر ميكنن كه 100000 تومن بايد تو جيبتون باشه و همش تو حساب كتابها جزو دارايي هاي موجود حسابش مي كنن!"

۱۳۸۱ مهر ۲۳, سه‌شنبه

ده روز با چشم باداميها-قسمت پنجم

اولين صبح تايپه با صبحانه شروع شد (معمولاً صبحها در تمام دنيا اينطور شروع مي شوند!) اينکه زنگ زدند مترجم بياد و بفهمه ما چي مي خوريم و اينها، بماند. بعد از صبحانه تصميم گرفتيم بريم يه مرکز خريد باحال. يه department store تو مرکز شهر پيدا کرديم و رفتيم ايستگاه مترو. انصافاً متروشون خيلي user friendly بود و مي شد بدون چيني دونستن ازش استفاده کرد. تو هر ايستگاه به چهار زبون (شامل انگليسي) اسم ايستگاه اعلام مي شد و نقشه مسير هم به دو زبون تو همه ترنها بود. متروشون سه چهار سال بود که افتتاح شده بود. اينهم قيمتها: وروديه و بيشتر مسيرها 20 دلار NT (يادتونه که؟ مي شه تقريباً 460 تومن) مسيرهاي متوسط 25 و مسيرهاي بلند 30 NT. تو مترو اولين کلمه چيني رو دشت کرديم. موبايلشون که زنگ ميزد مي گفتن weiiiiiiiiii (حرف ي رو همينقدر مي کشيدن!) يعني بله! خيابون پر از موتور هاي scooter بود. سوال که کرديم گفتن اين راه حل تايواني براي مشکل کمبود جاي پارک در تايپه بوده. همه جا زير پلها و جلوي ساختمونها، عده کثيري از اين موتورها پارک کرده بودن. براي نمونه يه عکسشو اين پايين ببينيد.



اگه رفتين تايوان department store رو براي خريد انتخاب نکنين. ما رفتيم Sogo. همه جنسها brand هاي مشهور بين المللي بودن و قيمتها اساسي! نمي دونم البته، اگه تي شرت 75000 تومني مي پوشين يا کراوات 35000 تومني ميزنين حرفمو پس مي گيرم! يه چيز ارزون پيدا کردم که بازم سينماييه! DVD فيلمهاي کلاسيک سينمايي دونه اي 2300 تومن. مي گم چي بود که دلتون بسوزه: صبحانه در تيفاني، 2001: اديسه فضايي، جاني گيتار و.... تو يکي از طبقه ها اتفاق خنده داري افتاد. بين اونهمه قيمت گرون، يه سري پيرهن ديديم دونه اي پنج دلار (يعني 110 تومن!!) من باورم نشد. از خانومه پرسيدم “five dollars??!” گفت "yes". پيش خودمون توجيه کرديم که لابد اينا اضافه ها و از مد افتاده هاشون بوده يا زدگي داشته. نفري 10 تا برداشتيم. فکر کنم اينجا بود که خانومه موضوع رو فهميد ....باايما و اشاره بهمون فهموند که اين نوشته يعني 5% تخفيف! مثل بچه هاي کتک خورده پيرهنها رو گذاشتيم و اومديم کنار. بعضيامون ژست گرفتيم که يعني "بدرد نمي خورد!" ولي فروشنده از خنده داشت منفجر مي شد. يادم باشه براتون تعريف کنم که اين چينيها به طرز اعصاب خردکني مودبن! اينهم دومين درس زبون چيني. اگه بغل يه عددي علامت پي يوناني(3.14!) بود، اون قيمت به دلار تايوانه! اگه نوشته بيشتر از يه کاراکتر داشت يعني اونقدر تخفيف! البته روز آخر يه نوشته ديديم که به اين قانون نمي خورد و معنيش اين بود که اين جنس به 70% قيمت به فروش مي رسد! اينا رو نوشتم که اگه رفتين اون ورا مثل ما آبرو ريزي نکنين! آها! اگه هم نوشته بود 3 چيانگ چونگ هان(!) 2500 پي(!)، يعني سه تاش 2500 دلار!! کنگره؟ هنوز شروع نشده بود. تا بعد....
من نمي دونستم اينقدر دوست خوب دارم که فوراً با اظهار لطفشون منو شرمنده مي کنن!! (مطلب پايين و کامنتهاشو بخونيد!) به خصوص ممنون از عکس هومن (سوء تفاهم نشه: منظور عکسيه که هومن فرستاده) که اين زيره:

۱۳۸۱ مهر ۲۲, دوشنبه

آرش جوانه مي زند!!
من امروز به طور قاطع تصميم گرفتم تکثير شده، به پنج نفر تبديل شوم و چون از طريق تقسيم دوتايي فقط ميشود به ضرايب دو تکثير شد، بايد جوانه بزنم! فهرست و شرح وظايف من ها(!) به اين ترتيب است:
نفر اول: کارگر! سرکار مي رود!
نفر دوم: دانشجو، سر کلاس ميرود و امتحان مي دهد.
نفر سوم: e! وبلاگ مينويسد، ايميل چک ميکند، سايت درست مي کند.
نفر چهارم: آرش! (بالاخره هرچي جوانه بزنم از اصلم هم چيزي مي مونه!) فکر مي کند و غصه مي خورد.
نفر پنجم: روابط عمومي و بين الملل! به مردم لبخند مي زند و دست به سرشان مي کند (گاهي هم رفقا را با هم آشتي مي دهد!)
نفر ششم: خدمات، دنبال کارهاي اداري و شخصي مي دود.
نفر هفتم: هماهنگي و رسيدگي به شکايات، روابط شش نفر ديگر را تنظيم کرده، اختلافاتشان را حل مي کند.

اه!! ديدين چي شد؟ ما پنج نفريم ولي کار هفت نفر رو بايد بکنيم! بنابرين بر طبق سيستم مديريتي ايراني، کار دو نفر آخرو بين بقيه پخش مي کنيم. بخصوص به "آرش" کار مي ديم! آخه فکر کردن هم شد کار؟؟ بعد چون اون پنج تا زير اين همه کار له ميشن، هر کدوم اونا هم جوونه مي زنن جمعاً مي شيم بيست و پنج تا! حالا فهميدين بحران جمعيت چطور ايجاد ميشه؟ ببينم، معلومه من خيلي قاط زدم؟!

۱۳۸۱ مهر ۲۰, شنبه

ده روز با چشم باداميها-قسمت چهارم

شب اول رفتيم اتاقامونو تحويل گرفتيم. هم اتاق بودن سرکار بس نبود، من و ممدرضا با هم يه اتاق گرفتيم که حتي تو سفر هم از دست هم آسايش نداشته باشيم! اتاق دونبشه و از يه پنجره گراند هتل ديده ميشه (عکسشو بعداً ميذارم) و از يه پنجره شهر. نزديک 60 تا کانال داشتيم که 53 تاش به زبون شيرين چيني بود. اما بقيه همه کانال فيلم بودن و من همون موقع رسيدن جايزه امو گرفتم. يه قرن بود ميخواستم دوباره "عصر معصوميت" مارتين اسکورسيسي (يا اديت وارتون! کار کدومه بالاخره!؟ آهاي تئوري مولف!!) رو ببينم که همون روز اول مستجاب شد. خود فيلم بمونه براي ويژه نامه سينمايي! آقا اما عجب شاهکاريه! ممدرضا رفت دوش بگيره من هم ماستشو خوردم. (کي ميگه بهداشت چيز خوبيه! يه ماست توت فرنگي خيلي خوشمزه داشت!) بعدش بچه ها گفتن بريم تايوانو(!) بگرديم. من گفتم هر کي ميخواد بره تايوانو بگرده من فعلاً دارم فيلم مي بينم! قرار شد برن يه رستوران خوب پيدا کنن به من هم خبر بدن. سه ساعت بعد دست از پا درازتر و با قيافه تو هم برگشتن. معلوم شد رفتن تو يه خيابون و هرچي غذا ديدن از اين دستفروشا بوده که چيزاي عجيب غريب مي فروختن. براي نمونه به اين عکس توجه کنيد!



خلاصه اشتهاشون بند اومده بود و اين تايوان گردي بدجوري تو ذوقشون زده بود. بعداً فهميديم اون خيابون يکي از night market هاي مشهور تايپه است. اين night market ها يه چيزي اند مشابه ميدون امام حسين تهران! جنس ارزون و "بابام ارزونش کردم. 1000 تومن مغازه رو 500 ببر" و اينا. عين همونجا هم بوي غذاهاي دل بهم زن توش مياد (بطور مشخص تو يه جاهايي بوي سيراب شيردون بلند بود!) قيمتا هم تو مايه چونه و "سه تاشو بده 1200 دلار ميبرم" و اينا بود. چون در شبهاي بعد توفيق اجباري(!) زيارت اين بازارها باز نصيبمون شد شرح و تفصيلات بمونه براي بعد. ولي اگه خواستين برين اون ورا آدرسشو از من بگيرين که هم فاله هم تماشا!
شام اون شب؟ آرش تن داشت، باز کرديم با يه نوشابه خانواده (به بدمزگي نوشابه هاي خودمون!) خورديم!!
"قبول مسووليت" با پشيمان شدن فرق دارد. وقتي مسوليت کاري را قبول مي کنيم يعني مي ايستيم و به آنچه خراب کرده ايم مينگريم و به راههاي جبران فکر مي کنيم. پشيمان شدن دست بر هم کوفتن است. زندگي هيچ وقت براي من يک بازي نبوده، من فقط فکر ميکنم بايد بازي پنهان آنرا "بشناسيم" وگرنه برد و باختهايش غير قابل تحمل خواهد بود. انساني نيست که اشتباه نکند. اگر ياد گرفتيم حتي از کشف خرابيها و جبران آنها لذت ببريم به تمامي زيسته ايم. زياد حرف زدم...دير ياد ميگيريم بعضي حرفها براي گفتن نيست...

۱۳۸۱ مهر ۱۷, چهارشنبه

يه داستان تکان دهنده:
"بالای سر در ساختمان محل کار ما تابلوی "UN" نصب شده بود. بعنوان مأمور سازمان ملل در شناخت و تشخيص پناهندگان واقعی تحت کنوانسيون 1951 به مشهد دفته بودم . طبيعی است که اسم "UN" و سازمان ملل خيلی دهن پر کن است. خيلی ها فکر می کردند ما آنجا نشسته ايم تا صلح جهانی را تأمين کنيم. از بيرون، همه فکر می کردند داخل آن ساختمان چه خبر است. اين که هزاران افغانی به زحمت از کله سحر می آيند و صف می کشند تا بعد از سه روز بتوانند نوبت بگيرند و به داخل بيايند نيز مضاف بر آن شده بود افغانها فکر می کردند بعد از داخل شدن پذيرايی مفصلی می شوند و از آنها پرسيده می شود چه مشکلی دارند حتما بعدش می آیند و از هزار مشکل خود در ايران صحبت می کنند و بعد از آنها پرسیده می شود که کجای دنيا می خواهند بروند حتما آنها می گويند ژنو .بعد ما دست می زنيم و يک خدمتکار با سينی وارد می شود که داخل سينی يک بليط لوفت هانزا به مقصد ژنو گذاشته شده است . همکارها و دوست های وزارت کشور هم آنجا بودند. به ما به چشم خائنين وطن فروش نگاه می کردند که می خواهند کشور را ايران افغانی کنند....." بقيه داستان رو که واقعاً تکان دهنده است اينجا بخوانيد.

۱۳۸۱ مهر ۱۶, سه‌شنبه

آنتراکت: "وبلاگ چيه؟!"
من اميدوارم همونطور که مرحوم آندره بازن تونست با سوال "سينما چيست؟" تحولي در اين هنر ايجاد کنه، من هم با اين سوال بتونم جهان وبلاگ نويسي رو متحول کنم، و خدا رو چه ديدين شايد شدم پدر سيزدهم وبلاگ نويسي فارسي (توضيح: 11 پدر ديگه رزرو شدن، سر دوازدهمي هم دعواست!)
چند روز پيش ما در مجاورت کاخ سابق احمد شاه از مطربي حضرات مانفرد يوزل طبال، اميل اسپاني پيانو نواز، کلاوس ملم مزقونچي، هاينتس فون هرمان دهل زن و گئورگ کريستين هاول مطرب بهره مند شديم. واقعاً برنامه خوبي بود و به طرز آبرومندي اجرا شد. يک گزارش گونه تو وبلاگ هاني خانوم هست که مي تونين بخونين، فقط اشکالش اينه که ايشون چون خيلي سرزنده و فنري (اين تعبير از خودشه!) تشريف دارن از اينکه ملت و نوازندگان کافه رو بهم نريختن احساس ناراحتي مي کنن (اين به اون در!)
به هرحال در اينترميسيون تشريف داشتيم که ديديم دو نفر پشت سرمون بحث شيرين وبلاگ رو دنبال مي کنن. خوب يکيشون همين هاني خانوم بود که يه وبلاگ شوريده و ديوانه داره که توش هم ميتونين خاطرات بخونين، هم lyric و هم اپرا گوش کنين. تا ما اومديم به عنوان برگ برنده "گپ" رو رو کنيم ديديم ندا از هر سو برخواست که "منم وبلاگ دارم، منم وبلاگ دارم" و کاشف به عمل اومد که از هشت نفر جمع چهارتا وبلاگ فعال دارن، سه تا هم در دست ساخت! مثلاً کي فکرشو مي کرد که رامتين يه وبلاگ قرمزي داشته باشه! که به نظر من بهترين عنوان واسش اينه: يادداشتهاي يک تازه داماد! بعد فکر کردم جريان اينهمه وبلاگ چيه و هر کس تو وبلاگش چي مي نويسه.
يکي از پدرهاي وبلاگ فارسي سبک گزارشي و ژورناليستي جذابي انتخاب کرده در صورتي که پدر ديگه (که به تعبيري پدربزرگه!) بيشتر از اکتشافاتش تو وب مي نويسه. من شک داريم با اينهمه پدر کسي رو به عنوان مادر وبلاگ انتخاب کنيم چون مشکل حضانت و اينا پيش مياد. ولي واقعاً کمتر چيزي روي اينترنت هست که اينقدر جنسيت توش نمود داشته باشه. مثلاً خورشيدخانوم رو ببينيد يا يه سر به نازبانو بزنين (که تازگيها بصورت ماهنامه و گاه گاهنامه مطلب مينويسه!) دو سه تا وبلاگ هستن که خيلي حرفه اي به نظر مي آن. مثل افکار خصوصي. وبلاگ تخصصي تر هم کم نداريم مثل وبلاگهاي کامپيوتري: سکتور صفر و حامد دات نت (و البته اگه دو روز فرشيد چشم منو دور ببينه گپ!) يا سينمايي: سينما و چند چيز ديگر، از سينما و .... (و البته اگه من دو روز چشم فرشيدو دور ببينم گپ!)بعضي وبلاگ نويسا خيلي به ظاهر وبلاگشون مي رسن مثل احسان و صندوقخونه. در عوض سينا مطلبي خيلي ساده است. بعضيها تو وبلاگشون خيلي احساساتي اند. اين احساساتي بودن بعضاً عموميه مثل تلخستان (که من دوستش دارم)، گاهي هم شخصي ميشه مثل اين پاراديز که نامه هاي شخصيشو جاي وبلاگ گذاشته! هجو وبلاگ با سردبير عمه ام شروع شد (پدر وبلاگ بايد پدر هجويه وبلاگ هم داشته باشه. خيليا ميگن اين کار خود حسين درخشانه!) وبلاگ بي حجاب هم داريم که من قراره بهشون لينک ندم ولي اگه تصادفاً اين يا اينو (به اين روم نشد حتي لينک بدم! بعداً شخصاً ازم بپرسيد.) ديدين به من چه! اينم وبلاگ شاد!!
خلاصه من با اين پرسش اساسي روبرو شدم که آيا اين وبلاگها رو کسي هم مي خونه يا همه فقط مي نويسن؟ جواب اين سوال بمونه براي گزارش بعدي. تا اون موقع: "ما وبلاگ مي نويسيم پس هستيم!"
به اميد روزي که هر ايراني يک (بلکه دو) وبلاگ داشته باشد!!
فراز هم ما رو گذاشت و رفت!
"....عشق بازان چنين مستحق هجرانند!"

۱۳۸۱ مهر ۱۵, دوشنبه

پاشنه وبلاگ رو کندين! باشه! گرچه هنوز رو چالم(!) ولي اينم ادامه سفر نامه:

ده روز با چشم باداميها-قسمت سوم

نمي دونم هکلبري فين مارک تواين رو خوندين يا نه. اگه جواب نه باشه بدا به حالتون. توصيه مي کنم حتي اگه انگليسي خوان هستيد، ترجمه نجف دريابندري رو بخونين که از اصلش هم بهتره. به هر حال. تو يه صحنه از اون کتاب، تام (غلام سياه همراه هک) ازش يه سوال جدي مي کنه. مي پرسه چرا اينا (چند نفر که خودشونو فرانسوي جا زدن) به يه زبون ديگه حرف مي زنن. هک سعي مي کنه استدلال کنه: "ببين گاوا و اسبا حرف مي زنن؟" "آره" "تو متوجه حرفشون مي شي؟" "نه!" "پس مي بيني که اونا زبون خودشونو دارن" بعد تام برميگرده ميگه "ببينم گاوا و اسبا آدمن؟" "نه!" "فرانسويها چطور؟" "اونا آدمن" "خوب من ميگم پس چرا به زبون آدما حرف نميزنن؟!"
اين مقدمه طولاني سه هدف داشت: 1) اجابت درخواست علي که گفته بود يا جوک بنويس يا قطامشو بيشتر کن! 2) تشويق به کتاب خواني 3) بابا تو اين تايوان يه نفر مثل آدم حرف نميزد! زبونشون هم طوري نبود که بشه حدس زد چي ميگن، اصلاً خوشحالن، موافقن، دارن فحش ميدن يا چي...! حتي دفاتر توريستي يا مسولاي هتلها به زور انگليسي حرف ميزدن. بايد ميديدين، يه کلمه ميگفتين مثلاً اسم اين چيه زنگ مي زدن به ده نفر که بيان ترجمه کنن! آدم احساس رياست جمهوري مي کرد!! به راننده تاکسيه گفتم اسمت چيه (نه همينطوري! با صدجور ايما و اشاره!) گفت "نيها!" بعداً کاشف به عمل اومد نيها يعني سلام!! يه دفعه من و امير ايستگاه مترو رو پيدا نمي کرديم. گفتيم ديگه افسر پليس لابد دو کلمه انگليسي تو دانشکده خونده. نتيجه خيلي بانمک بود. تا بحال ديدين دو تا دکتر براي دوتا پليس وسط خيابون اداي مترو در بيارن؟ اهه اينطوري نخندين ديگه! اين وسط کار آرش (يه آرش ديگه) با نمک بود. ما به يارو با اشاره مي خواستيم بفهمونيم تو اين بسته چندتاست. طرف متوجه نمي شد. بعد آرش مي اومد با خونسردي ميگفت “What is the quantity?”!! (متوجهين که طرف How many نميفهميد!!)
خوب فرودگاه تايوان بد نبود ولي با KL قابل مقايسه نبود. فرودگاه تو تايپه نيست و عملاً تو يه شهر ديگست. اسمش هم به افتخار رئيس جمهور فقيدشون فرودگاه Chiang-Kai-shek گذاشتن (اهه! اين اسمو چي خوندين؟ چيانگ کاي شک؟! معلومه خيلي ساده اين! اينو ميخونن جاي-کي-شک!) بعداً يادم بندازين در مورد اين تاريخ تايوان و اين آقاي شک براتون تعريف کنم. از فرودگاه تا تايپه اتوبوس هست ولي چون مسير ما قدري پيچيده بود و خسته بوديم تاکسي گرفتيم. براي سينا که قيمتها رو خواسته: هر دلار امريکا تقريباً 34 دلار تايوان (NT)، بنابرين هر دلار تايوان تقريباً 23 تومنه (يادتون بمونه که بعداً قيمتا همه به NT ميشه!) تاکسي از فرودگاه تا هتل 1300 دلار تايوان. برگشت (اين بانمکه!) 1000 دلار! فرشيد خدا خفه ات نکنه من کف کردم!! تا بعد...

Breking news! همين الان يه اتفاقي افتاد که باعث شد يه کم از رو چال در بيام!
يه آدم مشهور گفته "راه جهنم با نيات خوب سنگفرش شده!"

۱۳۸۱ مهر ۱۴, یکشنبه

چقدرحاضريم مسووليت کارامونو بپذيريم؟ تا کجا حاضريم و شجاعتشو داريم که سر حرفامون واستيم؟ (نه موقع حرف زدن، بلکه موقع امتحان. وقتي ديگه با حرف کاري از پيش نميره.) اينکه چه قدر شجاعت -يا هر چي اسمشو ميذارين- داريم نسبيه يا "همه يا هيچ"؟ حاضريم اگه هيچکس هم قدرشو ندونست و اگه فقط برامون ضرر داشت، براي حرفا و کارامون "هزينه" کنيم؟ اگه جواب همه اينا مثبت بود بعدش چي؟
"بنگريد اين رؤيا بين را که مي آيد." (از يادداشت روز سه شنبه 12 شهريور)
ممدرضا مي گه چرا از هر سه جمله اي که مي گي يکيش اينه که "حوصله ندارم"؟ فرشيد مي گه زودتر سفرنامه رو کامل کن تا حسش نپريده! به کي بگم: اين وبلاگ نويس فلک زده در دست تعميره! خودش، نه وبلاگش! بابا Under Construction! خيالتون راحت شد!؟
قول ميدم دفعه بعد که بنويسم از شونه خاکي برگردم تو جاده...

۱۳۸۱ مهر ۱۱, پنجشنبه

بازهم آنتراکت!

"واقعاً کي مانده که بهش سلام کنم؟ خانم مدير مرده، حاج اسماعيل گم شده، يکي يکدانه دخترم نصيب گرگ بيايان شده، گربه مرد، عنبر افتاد رو عنکبوت و عنکبوت هم مرد و حالا چه برفي گرفته،..."
به کي سلام کنم؟- سيمين دانشور
ميدوني چند وقته سر جلسات همکلاسي هاي سابق نرفتم؟ مي دوني چرا ديگه تو خيلي جاها پا نميذارم؟ مي دوني تلفنهاي دوستام ديگه تو يه برگ کاغذ کوچولو جا مي شن و مي شه از شر دفتر تلفن خلاص شد؟ دور و ورمو نيگاه ميکنم، آشنايي، آدمي که يه خورده شبيه خودمون باشه، يکي که بشه باهاش حرف زد...اصلاً اينا رو چرا دارم به تو مي گم؟! تو که خوب ميدوني!
کاش اونا هم مي فهميدن...

۱۳۸۱ مهر ۱۰, چهارشنبه

ده روز با چشم باداميها-قسمت دوم

از اين تاخير سه روزه پوزش مي طلبم! دفعه قبل رسيديم تا سر فرودگاه کوالالمپور. اين فرودگاه غول آسا در 50 کيلومتري جنوب کوالالمپور قرار داره. دو تا ساختمون اصلي داره که با ترن به هم وصلن و 10000 هکتار مساحتشه. ترمينالها و کل ساختمان با الگوي يه فرودگاه استاندارد بين المللي ساخته شدن و اگه به جزئيات مالزيايي توجه نکنين کاملا مي تونين احساس کنين تو فرانکفورت يا آمستردام هستين. دنيا اينجوري داره کوچيک و جهاني ميشه و اين وسط اونايي که چسبيدن به روشهاي قديمي کلاهشون پس معرکه است. اين فرودگاه عظيم پنج ساله ساخته شده است، نقطه سر خط.
اين عکسها رو ببينين تا دستتون بياد. عکس اول مال ساختمون اصلي و دومي مال satellite اونه! اين به اصطلاح satellite از کل فرودگاه مهرآباد بزرگتره. دوباره: اين فرودگاه عظيم پنج ساله ساخته شده است، نقطه سر خط.





اونجا که مي رسين بهتون مي گن Salamat Detang. عصباني نشين. اين يه فحش محلي نيست. فقط يعني خوش اومدين! اگه هم کسي گفت "تري مگسي" بازم عصباني نشين چون داره تشکر ميکنه! از فرودگاه که مياين بيرون انگار يه دستگاه بخور گنده روشن کردن! هوا 28 درجه بيشتر نيست ولي رطوبت باور نکردنيه.
ايران اير اينجا گل کاشت. برامون تو هتل پان پاسيفيک اتاق رزرو کرده بودن. آقايون و خانومها، يه هتل ميگم، يه هتل مي شنوين. ظاهراً جايزه بهترين هتل فرودگاهي آسيا رو در سال 2002 برده. اصلاً به من چه! خودتون برين ببينين. اگه ميتونين شبي 170-150 دلار خرج کنين که اصلاً برين از نزديک ببينين! من صبحانه خوب زياد ديدم ولي تا حالا سر ميز صبحانه گرم سينه مرغ و شصت جور ماهي نديده بودم! اون شب اصلاً نخوابيدم. از ذوق هتل؟ نه بابا معلوم وبلاگو خوب نمي خونين. دفعه پيش گفتم هر شب فيلم مي ديدم! اين شب نوبت Any Given Sunday بود. (الان سينا شاکي ميشه!) نحوه علاقمند شدنم به فيلم هم جالبه، چون قبلاً نمي شناختمش. اول گفتم خوب آل پاچينو. اهه کامرون دياز... بعد ديدم نه بابا اين تدوين و قصه به يه فيلم در پيتي نمي خوره! خلاصه صبر کردم تا تيتراژ.... : Oliver Stone! بقيه جريان فيلم بمونه براي ويژه نامه سينمايي!
ما به مهرآباد عادت داشتيم بنابرين فردا صبحش يه ساعت وقت اضافه آورديم! بقيه اش هم پرواز هواپيمايي مالزي بود که قبلاً گفتم. در قسمت بعدي وارد فرودگاه تايپه مي شيم. تا بعد....
********************
گرچه ربطي نداره، حيفم اومد اين شعر شاملو رو که نازبانو رو وبلاگش گذاشته نخونين:

" بسوده ترين كلام است
دوست داشتن.

رذل
آزار ناتوان را دوست مي دارد
لئيم
پشيز را
بزدل
قدرت و پيروزي را.
آن نابسوده را
كه بر زبان ماست
كجا آموخته ايم؟

سلاخي
مي گريست
به قناري كوچكي
دل باخته بود . "

راست مي گه، نه؟

۱۳۸۱ مهر ۸, دوشنبه

آنتراکت وسط سفرنامه: پيامهاي بازرگاني!
قابل توجه تمام فارغ التحصيلان و غير فارغ التحصيلان علامه حلي و فرزانگان!
هيچ دقت کرده بودين آرم سازمان ملي پرورش استعدادهاي درخشان چه با معنيه؟ اگه نه، يه چند لحظه با دقت بهش خيره بشين. به نظرتون نمياد حس گريز از مرکز و فرار مغزها رو القا ميکنه؟ اينم جايي که اولين بار اين کشفو به نام خودش ثبت کرده!
اما پيام بازرگاني: کلينيک نور يکي از کلينيکهاي خوشنام چشم تو ايرانه. خوشبختانه مسولين اين کلينيک بر خلاف مشابه هاشون غير از پول در آوردن به چيزهاي ديگه هم فکر ميکنن، واسه همينه که تونستن يه تيم تحقيقاتي خوب جمع و جور کنن. آخرين کار جالبشون هم يه سايته خوبه که هم براي مردم عادي مفيده هم براي پزشکا. اين سايتو از دست ندين!

۱۳۸۱ مهر ۷, یکشنبه

ده روز با چشم باداميها- قسمت اول

ساعت دوازده ظهر است. مثل بچه هاي خوب سرجايم کنار پنجره نشسته ام. از سه سالگي تاحالا هنوز نفهميده ام چطور بعضي ها صندلي کنار پنجره را –در هر وسيله نقليه- حاضرند با چيزي در دنيا عوض کنند. قرار است با ايران اير عزيز برويم تا کوالالمپور و بعد تايوان (بالاخره معلوم شد کجا بودم!!) کلي خوشحال شديم که جاي يکي از اون ايرباسهاي قراضه يه بوئينگ 747 نصيبمون شده. اين يکي لا اقل جاي آويزون کردن کاور لباس -البته با کمي منت- داره. جلوي رديفها هم يک مانيتور گنده نصب کردن تا همه از محصولات پست مدرن سينماي وطن (بدون هيچ انتخابي) محظوظ بشوند: شور عشق، پر پرواز (مصرف کيسه استفراغ در ايران اير بالاست!) وسيله صوتي؟ دوتا شيلنگ که با مکانيسم تلفنهاي زمان کودکيمون صدا رو انتقال ميدن (مال من و بغل دستيم که انتقال هم نمي داد. به مهماندار گفتيم، فرمودن شايد سوسکي، مگسي چيزي توش گير کرده! فوت کنين باز ميشه!) گفتم مهماندار...(واقعاً ما ايرانيها در مهمان نوازي بي همتاييم ولي اينو فقط خودمون ميفهميم!) سه چهار تا پيرمرد محترم که بايد براي نوه هاشون لالايي بگن، دو تا جوون ريشو و يک خانوم که منو ياد مرحوم مادربزرگم مي انداخت!
"مـــــن، مـــــن..." اينجوري داد بزنين تا دلشون به رحم بياد براي پرواز 9 ساعته يه بالش بهتون بدن (مي دونين که بالش دونه اي خدا تومنه!) تازه من و ممدرضا و امير سه تا بالش مي خواستيم که در سه مرحله بهمون مرحمت شد. (اگه سه تاشو يه دفه مي داد که پررو ميشديم!) يه دفعه وسط پرواز تشنه ام شد. ده دفعه چراغ مهماندار رو روشن کردم. نخير.... بايد خودم برم آب بيارم. يه تبليغ از "هما" ديدم که ميگفت "فقط چشمهايتان را ببنيد و پرواز کنيد..." راست ميگه مادر مرده، غير از اينکه چشمهايتان را ببنديد کار ديگه نميتونين بکنين!! اما اون لحظه لعنتي بلند شدن...(به قول بچه ها وقتي خلبان کلاجو ول ميکنه!) هيچ وقت تو هيچ ايرلايني تکراري نميشه. آدم حس ميکنه از همه چي کنده مي شه، از دنيا، نگرانيهاش، شاديهاش. چشاتو ببند و بهش فکر کن...کي دوباره پامون به زمين ميرسه...؟
فلاش فوروارد به...بازم يه 747 تو فرودگاه کوالالمپور. (يادم باشه بعداً براتون بگم اين فرودگاه چه چيز عظيميه) يه آقاي جوون با لبخند ازم ميپرسه مايلم کاور لباسم رو آويزون کنم. بعد خودش اونو ازم ميگيره و شماره صندليمو يادداشت ميکنه. ساعت هفت صبحه و من شبش اصلاً نخوابيدم. آماده خواب ميشم ولي...اين چيه کنار صندلي؟ يه کنترل، و جلوي هر کدوم يه LCD (نخندين، من قبلش فقط با ايران اير پريده بودم) حالا منم و دو تا چشم قرمز و ده تا فيلم که مي تونم از بينشون انتخاب کنم و فقط چهار ساعت وقت... عجب بي فکره اين هواپيمايي مالزي! My Fat Greek Wedding رو ديدم و Iris. (براي خوره هاي سينما تو يه قسمت سفرنامه سوغاتي سينمايي ميذارم. چون شبا فقط داشتم فيلم ميديدم!) وقتي با دکمه هاي کنترل ور مي رفتم يه دفه ديدم اون آقاي جوون لبخند دار کنارم ظاهر شد (عين غول چراغ!) نگو من اشتباهي دکمه مهماندارو زده بودم. ازش عذرخواهي کردم. خوبي ايران اير اينه که اين اشتباهها فاش نمي شن!! آخر سفر يه مهماندار لبخند دار ديگه ولي از جنس مونث (هرکي پوز خند بزنه خره!) کاور لباسمو داد دستم. يعني لازم نيست مثل ايران اير تنه زنان تا ته اتوبوس -ببخشيد هواپيما- بريد و هي بگيد نفتي نشين، نفتي نشين!
خوب اين خيلي تلخ شد، براي شيرين کامي اين عکس هوايي هنرمندانه(!) را که من از تايوان گرفته ام ببينيد. تا بعد...



۱۳۸۱ مهر ۶, شنبه

خوب، من اومدم. ولي اينجا ديگه کجاست!؟؟ جريان اون ريحون بنفش سردر وبلاگ چيه؟ نکنه قراره حين گپ زدن سبزي خوردن پاک کنيم؟ اي فرشيد، نگفتم از مکر اجنبي غافل نباش؟! يه اينگيليسا به تو گفت اين برگ پاييزه تو هم باور کردي؟! به قول مرحوم ناپولئون، وبلاگ هم وبلاگهاي قديم!
خيلي ممنون از comment هاي پرشورتون! بخصوص که ما خواهش کرده بوديم نظرتون رو در مورد گپ بنويسيد و محض رضاي خدا حتي يه نفر يه خط ننوشته که ما دلمون خوش باشه. اين استقبال پرشور مارو در ادامه راه مصمم تر کرد. متشکريم!
آخـــــــــــي! چه قدر خوبه آدم برگرده مملکت خودش! اونهايي که زياد سفر ميرن ميفهمن من چي ميگم. امروز از صبح که اومدم سرکار اونقدر خبرهاي خوش و اميدوار کننده شنيده ام که نميدونم چه خاکي بايد سرم بکنم! خيلي بامزه بود. بعد از ديدن اونهمه لبخند و ادب از غريبه ها، امروز که رفتم بانک براي گرفتن حقوق، کارمند محترم که تازه مثلاً آشنا هم هست، برگشته با يک روي گشاده وصف ناپذير(!) ميگه "پول مي خواي؟" (نه ماچ مي خوام!) بعد "گوني آوردي!؟" ولي خوبي پول ايران اينه که آدم از نظر حجم واقعاً ارضا ميشه. پس با سگرمه هاي در هم، پيش به سوي تلاش و سازندگي... (فقط کسي جلو نياد که سر راه داغونش ميکنم!)
اما از امروز علاوه بر مطالب عادي، براي اونايي که دلشون غش ميره ببينن من کجا بودم يه سري مطلب دارم که با عنوان "ده روز با چشم باداميها" مشخص شده است و اميدوارم قسمت اولش امروز آماده شود. پس اين سفرنامه دنباله دار و مصور را از دست ندهيد که موجب پشيماني است.

۱۳۸۱ شهریور ۳۰, شنبه

Salam be hameie khanandehaie azize gapp! Delam naioomad hichi nanevisam garche mibinam Farshid khoob az pasesh baroomade! Damet garm! Faghat bebakhshid keyboarde Farsi nadaram.

我愛台灣
Harki goft in iani chi jaieze dare.

۱۳۸۱ شهریور ۲۵, دوشنبه

آها! يادم رفت. گپ تو قسمت عمومي فهرست وبلاگهاي فارسي ايندکس شد. هوراااا! براي اهميت به تماشاگران عزيز که سرمايه اصلي (!) وبلاگ ما هستن، لطفاً همين حالا نظرتون رو در مورد گپ، اعم از مثبت يا منفي، و چيزهايي که دوست دارين تو اين وبلاگ در موردشون گپ بزنيم تو comment همين پست بنويسيد. ممنون!
اگر نامهربان بوديم، بوديم...
اگر بار گران بوديم، بوديم!
خوشحال نشيد بابا! فقط ده روز نيستم! تازه خدا رو چه ديدين شايد تو بلاد فرنگ ويندوز فارسي پيدا کردم و بازم نوشتم. تازه دوستداران و هواداران پر و پا قرصم (!) مي تونن comment هايي که براي مطالب فرشيد ميذارم تعقيب کنند. آخ گفتم فرشيد...(با لحن سوزناک بخونيد) فرشيد جان تورو به جان بچه هات، به اين سوي چراغ، مواظب وبلاگ باش. مبادا بذاري دست اجنبي بيفته! مبادا برگردم ببينم تو ده روز باز چشم منو دور ديدي دوتا يادداشت سه خطي در مورد عشقت سيمپيوتر نوشتي. (تازه خيلي مهم بود دوبار هم نوشته! ميگن عشق کوره!) ببين تو يه هفته نبودي من گپ رو از گوگل پر بيننده تر کردم. ياد بگير!
اما بريم سر اصل ماجرا:
اگر به شما بگن بزرگترين خواننده تنور دنيا کيه چي جواب مي دين؟ تا يه هفته پيش من بدون ترديد مي گفتم پاواروتي. ولي الان مي گم پاواروتي ولي حتماً بوچلي رو هم بشنويد. بخصوص ملودراما که يه قطعه بسيار زيباست. البته بگذريم که به هر حال پاواروتي ازهمه "ابعاد" بزرگترين تنور دنياست!! اگر خواستيد سي دي هاي پاواروتي يا کارهاي بوچلي رو تو تهران بخريد توصيه ميکنم يه سري به چمن آرا ها در فروشگاه بتهوون بزنيد.
مژده مژده! بالاخره برنده مسابقه زرافه نگاشت اعلام شد! بامزه ترين توصيف عکس از "الهام" بود که مادر زرافه رو به جاروبرقي تشبيه کرده بود. اسمشو اينجا نوشتيم که تشويق بشه!
من برم...به اندازه يه ماه لينک گذاشتم.
آمــــــا، فرشيد....!

۱۳۸۱ شهریور ۲۰, چهارشنبه

امروز يه وبلاگ کاملاً جدي و اخمو داريم!
اول: (به قول حسين درخشان: صبحانه!) ميراث فرهنگي: يه سايت خوشگل در مورد حافظيه (با تشکر از نيماي شماره يک!)
دوم: ادبيات ملل:
ناگهان داخل شدي،
مثل "همين است که هست"،
دستکشهاي جيرت را بيرون کشيدي،
و اعلام کردي:
"مي داني من دارم ازدواج ميکنم؟"
خوب، ازدواج کن.
که چه، من مي پذيرم.
ميبيني که چقدر آرامم.
مثل نبض يک جسد.
يادت مي آيد چه طور حرف ميزدي؟
"جک لندن، پول، عشق، اشتياق."
ولي من تنها يک چيز مي ديدم:
تو، يک ژوکوند که قرار بود دزديده شود.
ودزديده شد....
ماياکوفسکي از منظومه A cloud in trousers-ترجمه آزاد از آرش! (ولي ميدونم تو دلتون چي ميگين! اشکال نداره بگين، بيشترش تقصير علي فيض بود!)
سوم: اپيدميولوژي (اي بابا امروز چه خبره!!):
دکتر رابين نيل-جونز از دانشگاه گلاسکو قراره تو تهران سخنراني کنه. مکان: فلسطين جنوبي، خ وحيد نظري، پ 51 (جهاد دانشگاهي). زمان ساعت 16-14 اين روزها:
چهارشنبه 20 شهريور: Modern Epidemiology
يکشنبه 24 شهريور: Health Economics
چهارشنبه 27 شهريور: Evidence-based Medicine
چهارشنبه 31 شهريور: Occupational Epidemiology
هرکس از طريق اين وبلاگ از اين جريان مطلع شد و اومد بايد: 1.به من بگه. 2. دو روز آخرو ضبط کنه. 3. وبلاگ رو به همه دوستاش معرفي کنه (ذکات العلم نشرها)
من برم....کف کردم!

۱۳۸۱ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

نامه وارده



کمي دلتنگي
يک شب جمعه مه آلود در سان فرانسيسکو،
داخلي-سالن کاسترو:
وارد سالن کاسترو مي شوم. قبلاً اينجا نيامده بودم، ولي با بقيه سينماهاي ينگه دنيا فرق دارد. بيشتر شبيه يکي از سينماهاي تهران است: يک سالن قديمي. سعي مي کنم راهم را به سالن پيدا کنم، صداي موسيقي مجذوبم مي کند، کسي دارد با ارگ باخ مي نوازد....خداي من، ارگ در سينما...
سعي مي کنم براي سه نفر کنار هم جا پيدا کنم. سالن تقريباً پر است ولي آخر سر يک جاي مناسب در "لژ" پيدا مي کنم. وقتي فيلم شروع مي شود تصوير فيد مي شود به:
فلاش بک: سالها قبل، يک جمعه آفتابي در اواسط بهمن ماه،
خارجي، سينما عصر جديد، جشنواره فجر.
آدمهاي زيادي منتظرند تا براي ديدن فيلم صف ببندند...
بعد از تحمل ساعتها فشار جمعيت، وارد سينما مي شويم...
تنها ديدن چند دقيقه از فيلم کافي است تا عذاب چند ساعت در صف ايستادن را از ياد ببرد...
برگشت به: زمان حال.
به ياد تمام فيلمهايي مي افتم که با هم رفته ايم و دلم مي خواست مي شد اين يکي را هم با هم ببينيم. "برکت" ساخته ران فريک. هنوز مي توانم سرخوشي ام را هنگام بيرون آمدن از سالن تاريک به ياد بياورم...
فرشاد


فرشاد جان من هم اون روز رو خوب به خاطر دارم.عصر جديد خيلي شلوغ بود و همه خوره سينماها ريخته بودن اونجا. نگار رو خوب يادم هست. با اينکه صف دخترا خلوتتر بود از فشار جمعيت کلافه شده بود. نميدونم آخر سر فيلم رو ديد يا نه. يه نفر هم که خيلي مي خواست فيلم رو با تمام وجود درک کنه، رفت جلو نشست روي سکوي دم پرده! ولي بعد ديد که از اونجا هيچي ديده نمي شه و اومد سر جاش. از برکت خوشم نيومد. به خاطر اينکه به نظرم اينطور فيلم ساختن "سينما" نيست و يادمه تو بخاطر اين حرف مسخره ام کردي. با اينحال دلم مي خواد يک بار ديگه با تو فيلمو ببينم...
بعد از اون سال ديگه جشنواره، "جشنواره" نشد. نميدونم اون عوض شد يا ما...
ضمناً از comment مطلب 30 مرداد ممنون. راست مي گي اين برخورد کوتاه از کله من بيرون نميره!

۱۳۸۱ شهریور ۱۷, یکشنبه

نصيحت اين هفته: اگه خواستيد با يه نفر ديگه وبلاگ راه بندازيد دنبال کسي بگرديد که لااقل سرش از شما خلوت تر باشه! ضرب المثل: "خواستم قاتق نونم بشه، بلاي جونم شد!" ولي پسر خوبيه! به هر حال من موندم و يه هفته وبلاگ!
اول اينکه بابا يکي بياد ما رو تو اين ترافيک تهران دريابه. هرکي مياد ايران، اولين چيزي که ازش ميناله ترافيک تهرانه. چرا بعضي از ما فکر ميکنيم يه سبقت مسخره دو قدم مونده به چراغ قرمز مي تونه زندگيمونو متحول کنه (که ميتونه البته ولي به اين شکل که تصادف ميکنيم و خوب زندگيمون متحول مي شه!) پس کي مي خوايم فرهنگ رانندگي رو ياد بگيريم؟
مي خوام از خيابون رد بشم، کمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک!
دوم اينکه دوستداران موسيقي سنتي ايران مي تونن با رفتن به سايت راديو درويش هم موسيقي بشنوند و هم چيز ياد بگيرند. خلاصه هم فاله هم تماشا!
سوم:
روزي
خواهم آمد، و پيامي خواهم آورد.
در رگ ها، نور خواهم ريخت.
و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب آوردم، سيب سرخ خورشيد.

خواهم آمد، گل ياسي به گدا خواهم داد.
زن زيباي جذامي را، گوشواري ديگر خواهم بخشيد.
كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردي خواهم شد، كوچه ها را خواهم گشت، جار خواهم زد: آي شبنم،
شبنم، شبنم:
رهگذري خواهد گفت: راستي را، شب تاريكي است، كهكشاني خواهم دادش.
روي پل دختركي بي پاست، دب اكبر را برگردن او خواهم آويخت.
هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچيد.
هر چه ديوار، از جا خواهم بركند.
رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم كرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشيد، دل ها را با عشق، سايه ها را با آب،
شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پيوست، خواب كودك را با زمزمة زنجره ها.
باد بادك ها، به هوا خواهم برد.
گلدان ها، آب خواهم داد.

خواهم آمد، پيش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ريخت.
مادياني تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.
خر فرتوتي در راه، من مگس هايش را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر ديواري، ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر پنجره اي، شعري خواهم خواند.
هر كلاغي را، كاجي خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شكوهي دارد غوك!
آشتي خواهم داد.
آشنا خواهم كرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.
سهراب سپهري (آقا من کف کردم اين چه سايت خوبيه!)

۱۳۸۱ شهریور ۱۴, پنجشنبه

اول اينکه ديشب رفتيم اسيري! يعني در واقع رفتيم سينما فيلم "اثيري" رو ببينيم ولي مثل اينکه بردنمون همون اسيري! اين آقا (اونايي که مي دونن کيه به اونايي که نمي دونن بگن!) بعد از کلي شر و ور سياه مشق ساختن، مثلا يه تريلر ساخته که هم خواب آور و خسته کننده است، هم چندش آور. بعد از يه قرن از اختراع سينما هنوز دنبال اينه که با تصاوير تهوع آور و صورتهاي بشدت گريم شده مثلا ترس آور مردم رو ميخ کوب کنه. اونم با يه داستان به شدت آبکي که بعد از ده دقيقه تا تهش پيدا بود. واکنش مردم بعد از فيلم مخلوطي بود از خنده و انزجار. اگه فيلمه دخل و خرج کنه تعجب مي کنم. نون خوردن سخت شده!
دوم: خورشيد خانوم: دلم می خواست می تونستم از طريق همين حقوق معلمی مثل همه مردم ديگه دنيا برم دور دنيا مسافرت کنم. مردم ديگه رو ببينم و برگردم دوباره همين جا. اما دقيقا بايد برعکس اينکارو بکنم. هر کی ميره دلم می گيره. کاش مجبور نبود کسی بره. می فهمی؟
سيم: اين عکس رو بي تا (من اصرار دارم اين اسم رو جدا بنويسم. قديما به خاطر اينکه همه سرهم مينوشتنش تا مدتها نميدونستم يعني چي!) فرستاده و قراره بدون شرح باشه تا هر کس احساسشو راجع به اون تو comments بنويسه. خدارو چه ديدين شايد بعدا شد يه کتاب به اسم "زرافه نگاشت"!!

۱۳۸۱ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

"بنگريد اين رؤيا بين را که مي آيد." آنها به يکديگر گفتند "بياييد او را بکشيم و در يکي از اين چاهها بيفکنيم و سپس بگوييم حيواني وحشي او را دريده است. آنگاه خواهيم ديد چه بر سر رؤياهايش مي آيد."
مال اينجا نبود. اينو از چشماش مي خوندم. چشمهاي هيچ کس اينقدر آدم رو لو نمي دن. ولي اون يه جفت چشم بود که بهش يه آدم وصل شده. يه دفعه ازش پرسيدم. گفتم تو مال اينجا نيستي. از کجا اومدي؟ واقعيت داري يا اصلاً خيالي هستي؟ بازم با اون چشماش بهم زل زد و هيچي نگفت...يعني لازم نبود چيزي بگه.
از يه جنس ديگه بود. هميشه بوي خوبي مي داد. نه يه بوي تحميلي که مثلاً مال ادکلن فلان باشه که از پاريس براش سوقات آوردن. خودش بوي پاکي مي داد، بوي تازگي و صداقت...
هميشه مي دونستم يه روز مي ذاره مي ره. رفتنش مثل مرگ، حادثه اي بود که مي دوني دير يا زود اتفاق مي افته، و هم دوست داري اتفاق نيفته و هم مي دوني کاريش نمي شه کرد. مال اينجا نبود. حرفاشو نمي فهميديم. دغدغه هاش رو يه جور ديگه تعبير مي کرديم. وقتي از بارون حرف مي زد يا از راه يا از کوير، ما فکر مي کرديم از بارون يا از راه يا از کوير حرف مي زنه، هيچکدوم ته دلش رو نميديديم، هيچکدوم زبونشو نمي فهميديم. اونوقت وقتي يکي بر مي گشت جوابش رو مي داد، فقط نگاه ميکرد و لبخند ميزد. آخه نمي تونست بگه که "عزيز، نازنين، تو اصلاً ميفهمي من چي ميگم يا به چه زبوني حرف مي زنم؟" جاش خيلي تنگ بود. اصلاً به درد اينجا نمي خورد.
خودم يه روز بهش گفتم برو ولي باورم نمي شد حرفمو گوش کنه. بعد نفهميدم چي شد، فقط يه روز بيدار شديم ديديم نيست. موقع رفتنش بيشترمون خواب بوديم. فقط يکي دو نفر بيدار بودن: اونايي که مي دونستن مي ره. بعضيا گفتن خوب شد رفت. بعضيا گفتن چه حيف و ته دلشون "چه حيف" مثل "چه بانمک" بود. ولي بيشتريا هيچي نگفتن، اصلاً مدتهاست يادشون رفته "چيزي گفتن" يعني چي. گفتم که مال اينجا نبود....

۱۳۸۱ شهریور ۱۱, دوشنبه

چرا ما حرفه اي نيستيم؟ چرا هر کاري مي کنيم ناقص از کار در مياد؟ امروز ديگه کفرم در اومد. هيچ کس حرفه اي نيست، از مکانيک بگير تا مهندس و دکتر. همه اونقدر گرفتار روزمرگي و مسايل پيش پا افتاده اند که کسي فرصت حرفه اي شدن و حرفه اي فکر کردن رو نداره. فقط وقتي متوجه ميشيم که کلي پول و منابع رو بخاطر آماتور بودن هدر داديم. هيچ کدوم هم رومون نمي شه يا زورمون مياد بگيم "اين کار من نيست، از يه آدم وارد کمک بگيرين!"

۱۳۸۱ شهریور ۹, شنبه

من
پري كوچك غمگيني را
مي‌شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
مي‌نوازد، آرام، آرام
پري كوچك غمگيني
كه شب از يك بوسه مي‌ميرد
و سحرگاه از يك بوسه بدنيا خواهد آمد

فروغ فرخزاد

*براي خواندن اشعار فروغ اين سايت از سايت رسمي بهتر است.*

۱۳۸۱ شهریور ۸, جمعه

شهر بازي گپ!
اين براي اونا كه عاشق اين چيزا هستند. از من نپرسيد چي فقط اينجا كليك كنيد و اگه خوشتون اومد بازي كنيد.
اينم يه بازي اعتياد آور ديگه ولي اين بار از نوع فوتبالي! هركس بازي كرد بعداَ ركوردش رو بگه تا اسم قهرمان رو اعلام كنيم!

۱۳۸۱ شهریور ۶, چهارشنبه

همونطور که پيشبيني ميشد (مطلب چهارشنبه 30 مرداد رو بخونيد) نظرم در مورد فيلم دهم عوض شد. ديدم هرچي از آدري هپبورن خوشم بياد نمي تونم از جادوي سينما پاراديزو فرار کنم، پس فيلم دهم ليست به جاي تعطيلات رمي (ويليام وايلر) شد سينما پاراديزو. راستي ظاهراً اين فيلم قراره با يه تدوين جديد و نيم ساعت اضافه اکران بشه. اطلاعات بيشتر رو اينجا پيدا کنيد. خوش به حال اونا که اين تدوين جديد رو مي بينند. جاي ما رو هم خالي کنيد!
گفتند صفحه سنگينه دير بالا مياد. ما هم پستهاي قديميتر از يک هفته رو گذاشتيم تو آرشيو. اگه هنوز نخونديد بريد سري به آرشيو بزنيد.

۱۳۸۱ شهریور ۵, سه‌شنبه

سلام، من برگشتم!
اول اينکه کتاب خاطرات شعبان جعفري (همون شعبون بي مخ معروف!) چاپ شده. اگر خيلي جدي نگيريد براي قبل از خواب کتاب بدي نيست. ما که هر چي از قول اين و آن در مورد تاريخ معاصر ايران خوانديم بيشتر گيج شديم!
دوم اينکه اگر از کارهاي ون گوگ خوشتان مي آيد، روي اين نقاشي معروف کليک کنيد تا به يک سايت خوب هلندي برويد.

سوم اينکه نيما (يه نيماي ديگه!) لطف کرده پايين شعر احمد شاملو يه comment بامعرفت گذاشته، حتما ببينيد.

۱۳۸۱ شهریور ۲, شنبه

مرا
تو
بی‌سببی
نيستی.
به‌راستی
صِلتِ کدام قصيده‌ای
ای غزل؟
ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دريچه‌یِ تاريک؟
کلام از نگاهِ تو شکل‌می‌بندد.
خوشا نظر بازيا که تو آغازمی‌کنی!
*
پسِ پشتِ مردمکان‌ات
فريادِ کدام زندانی‌ست
که آزادی را
به لبانِ برآماسيده
گلِ سرخی پرتاب‌می‌کند؟ــ
ورنه
اين ستاره‌بازی
حاشا
چيزی بدهکارِ آفتاب نيست.
*
نگاه از صدایِ تو ايمن‌می‌شود.
چه مومنانه نامِ مرا آوازمی‌کنی!
*
و دل‌ات
کبوترِ آشتی‌ست،
درخون‌تپيده
به بامِ تلخ.
بااين‌همه
چه بالا
چه بلند
پروازمی‌کنی!

احمد شاملو

۱۳۸۱ مرداد ۳۰, چهارشنبه

اگر از شما بپرسند ده فيلم محبوب عمرتان چه بوده چه جوابي مي دهيد؟ من بعد از کلي فکر کردن به اين ليستي رسيدم که مي بينيد ولي اين کار آنقدر سخت بود که ممکن است اگر همين حالا صفحه را refresh کنيد يک ليست جديد ببينيد! ولي از شوخي گذشته در مورد سه، چهارتاي اول ليست هيچ شکي ندارم!
يک- برخورد کوتاه (ديويد لين)
دو- کازابلانکا (مايکل کورتيس)
سه- زندگي دوگانه ورونيک (کريشتف کيشلوفسکي)
چهار-شب آمريکايي (فرانسوا تروفو)
پنج- نيمروز (فرد زينه مان)
شش- يرتقال کوکي (استنلي کوبريک)
هفت- بازرس (جوزف منکيه ويچ)
هشت- راننده تاکسي (مارتين اسکورسيسي)
نه- آه، اي برادر کجايي؟ (برادران کوين)
ده- سينما پاراديزو (جوزپه تورناتوره)
اما چرا اين ليست را درست کردم؟ به دو دليل! اول اينکه اگر اين فيلمها را نديده ايد بشتابيد و نيمي از عمرتان را از فنا شدن نجات دهيد! دوم اينکه اگر براي خودتان ليستهايي داريد که در مقابلشان ليست من مفت نمي ارزد روي comment اين زير کليک کنيد و ليستتان را به اطلاع جهانيان برسانيد! ضمنا اگر دنبال فهرست 100 فيلم برتر آمريکايي و اين جور چيزها هستيد به اين سايت برويد.

۱۳۸۱ مرداد ۲۸, دوشنبه

در اين سايت مي توانيد شازده کوچولو اثر آنتوان دو سن‌تگزوپه‌ری را با برگردان احمد شاملو بخوانيد و بشنويد. با تشکر از هومن رنجبران.
راستي از فرشيد خبري نيست. نه به اون قديما که تا سر بر مي گردونديم بيست تا مطلب گذاشته بود نه به حالا! "فرشيد، فرشيد که مي گفتند همين بود!؟" باز دم توحيد گرم که comment مي گذاره!

۱۳۸۱ مرداد ۲۷, یکشنبه

براي دوستداران موسيقي جدي (يا دوستداران جدي موسيقي) يک سايت جالب پيدا کردم. در اين سايت ميتوانيد مطالبي در مورد انواع موسيقي بخوانيد و از همه مهمتر موسيقي (بخصوص موسيقي کلاسيک) بشنويد. ضمن تشکر از نيما بخاطر معرفي اين سايت، سه قطعه برگزيده تقديم مي شود:
يک-الگار(سونات ويولون-موومان دو)
دو- شوبرت (سفر زمستاني-شب به خير)
سه- شاهکار پاچلبل: کانون

۱۳۸۱ مرداد ۲۶, شنبه

من و کينو
بر و بچه هاي اهل کاريکاتور کينو رو مي شناسند. شخصيتهاي کاريکاتورهاي کينو خيلي مشخص اند و کاراکتر خاصي دارند. اين کاريکاتور رو ببينيد و اگر خوشتون اومد سري به سايت رسمي کينو بزنيد.



به عنوان يک "طرفدار پر و پا قرص اسطوره هاي اينديانا جونز" اين عکس رو که خود "هري فوري" (ما اينجوري صداش مي کرديم!) برام فرستاده به فرشيد و ساير طرفداران تقديم مي کنم.

۱۳۸۱ مرداد ۲۴, پنجشنبه

اگر بخواهيد با دوستتان "گپ" بزنيد، ولي ندانيد چطور يا کي، چکار ميکنيد؟
"وب لاگ" مي خوانيد!
اگر تنها باشيد، دلتان گرفته باشد يا حوصله تان سررفته باشد، چکار ميکنيد؟
"وب لاگ" مي خوانيد!
اگر بيکار باشيد، بي مسؤوليت و از کار فراري،
يا اگر پرکار باشيد، ولي بيحوصله يا خسته از کار تکراري، چکار ميکنيد؟
"وب لاگ" مي خوانيد!
اگر عاشق اينترنت باشيد و بخواهيد همه چيز e باشد،
خوب معلوم است که "وب لاگ" مي خوانيد!
آدمهاي باحوصله آدمهاي عاشق،
آدمهاي کج خلق يا آدمهاي بامنطق،
همگي "وب لاگ" مي خوانند!
حالا حدس بزنيد اگر کسي هم تنها باشد، هم بيحوصله،
هم پرکار، هم از کار زياد کلافه،
هم عاشق اينترنت و هم خيلي چيز هاي ديگه،
چکار ميکند؟
خوب، "وب لاگ" مي نويسد!
به "گپ" خوش آمديد! اينجا، روي همين قالي مينشينيم، باهم چاي مي خوريم و از آب و هوا، سينما، اينترنت، هنر و هر چه دلمان بخواهد حرف مي زنيم. جاي دوستاني را که پيشمان نيستند با دلتنگي پر ميکنيم، عصباني نمي شويم، تند هم نمي رويم.
و آخر اينکه: "گپ" مال ما دو نفر نيست، منتظر حرفهاي شما هم هستيم.