يک داستان کوتاه خيالي
لازم نبود سرم رو برگردونم تا سنگيني نگاهش رو حس کنم. الان دو سه دقيقه بود زل زده بود بهم. طاقت نياوردم. سرم رو بلند کردم و بهش گفتم "کاري داري اصغر آقا؟" همونجوري که نگاهم مي کرد گفت "آقا دير وقته. تشريف نميبريد؟"
- نه عزيزم. مي بيني که کار دارم.
سرش رو انداخت پايين. دم در برگشت نگاهم کرد و ...رفت.
کاغذاي روي ميزم رو مرتب مي کنم. سعي مي کنم گزارش روي ميز رو بخونم. يعني چي؟ بدون اينکه به من بگه....اونم يه ماهه! يه ماهه رفته همون جايي که من بهش معرفي کردم و شروع به کار کرده. يه خبر خشک و خالي نداده. من بايد از غريبه ها بشنوم ديگه...
رسيدم به صفحه سه گزارش روي کاغذ ولي يه کلمه هم نفهميدم. اين صداي چي بود؟ يکي در ميزنه...آره صداي دره. حتماً اصغر رفته. تمام حياط رو زير بارون مي دوم. مي رسم به اتاقک دم در. اصغر آقا اونجاست. خودم رو جمع و جور مي کنم. "کي بود؟"
- چي کي بود؟
- در، در مي زدن.
- حتماً صداي باد بوده.
- پير شدي. برو ببين کي بود.
مي ره و با يک نگاه شماتت آميز بر مي گرده.
- کسي نبود.
بر مي گردم که برم. صدام مي کنه "آقا! امشب شب يلداست."
- خوب باشه. اگه مي خواي برو. من کار دارم بايد بمونم.
منتظر جواب نمي مونم. برمي گردم. شب يلدا، شب يلدا... اين اسم فيلم کيومرث پوراحمد نبود؟ "با تو رفتم...بي تو باز آمدم....از سر کوي او....دل ديوانه..."
در ميزنن. ديگه اينبار مي دونم خيالاته. محل نميذارم. صدا بلند تر شده. حتماً دارم ديوونه ميشم. يه قهوه درست ميکنم و با يه کارد پلاستيکي قديمي هم ميزنم. اين از قهوه هم زدنم. بقيه اش ديگه معلومه. صدا بلندتر شده. حالا اسمم رو صدا مي زنن. ميرم دم در....
سرم رو از رو ميز بلند مي کنم. خوابم برده بود. هنوز آفتاب نزده ولي طولاني ترين شب سال تموم شده. وسائلم رو برميدارم که برم. اصغر آقا پايين پله ها يه پتو پيچيده و نشسته خوابش برده. چيزي زمزمه مي کنه. شايد يه آهنگ ترکي. سرم رو جلو مي برم. مي شنوم "خسته ام...روحم خسته اس."
"پس از اين زاري مکن....هوس ياري مکن...."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: