۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

"باهم چاي مي خوريم و از هر چه دلمان بخواهد حرف مي زنيم."
از مرامنامه گپ

روز اولي كه گپ را درست كرديم، مي خواستيم جايي براي حرف زدن باشد. كمي دير فهميدم كه زياد حرف زده ام. كمي دير فهميدم كه بطورناخواسته، حرف زدنها باعث سوء تفاهمها، رنجشها و كدورتها مي شود. گپ زندگي نبود و نيست. عكسي از زندگي بود كه در اين آينه منعكس مي شد. قرار بود گفتگوي دو طرفه اي باشد كه سوء تفاهمها را بشويد نه اينكه خود آنها را بزايد...
دير فهميدم كه بايد كمتر حرف مي زدم. گرچه روي همين فرش و با كمك همين استكان چاي لحظه هاي لذت بخش و نابي را تجربه كردم. از همگي به خاطر آن لحظه ها ممنونم. و از هر كسي كه در هر زماني با خاطري، ولو اندك، مكدر اينجا را ترك كرده عذر مي خواهم.
براي همه اينها يك ماه اينجا را ترك مي كنم. بعد از يك ماه ... بگذاريد آنوقت تصميم بگيرم...

"خيز از اين خانه برو رخت ببر هيچ مگو..."

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۲, شنبه

Comfortably Numb

"آقاي ناواريان عزيز،
ماهيم را امروز خاك كردم. حتماً خاطرتان هست. همان ماهي قرمز كوچكي كه برايتان گفته بودم چقدر زيرك و بازيگوش است. پريروز صبح وقتي بيدار شدم متوجه شدم كه تكان نمي خورد. اگر يادتان باشد اين ماهي را با فلورا خريده بوديم. درست يادم هست كه عصر سه شنبه بود و من از مدرسه فرار كردم. فلورا هم كه صبحها به مدرسه مي رفت، براي مادرش دروغي سر هم كرد و هر دو دست در دست هم به بازار رفتيم. فلورا لباس آبي روشني پوشيده بود كه من خيلي دوست داشتم ولي من با آن قيافه دختر مدرسه اي مطمئناً خيلي چنگي به دل نميزدم. سر راه بستني خريديم و خورديم. پول بستني را من از پولي كه مادرم براي خريد نان داده بود دادم.
آقاي ناواريان عزيز،
چند روزي بود كه ماهيكم كمتر بازيگوشي مي كرد ولي هر بار موفق مي شدم با تكان دست يا ريختن قدري خرده نان تحريكش كنم. من از كجا مي دانستم كه مي خواهد بميرد. فلورا آنروز وقتي بستني مي خورد به من قول داد كه برايم هديه اي بخرد. اول مي خواست برايم نان قندي بخرد. ولي گفتم نان قندي زود تمام مي شود و من دلم هديه اي ميخواست كه داشته باشمش و هر وقت نگاهش مي كنم ياد فلورا بيفتم. اينطور شد كه سر از بساط ماهي فروش در آورديم و اين ماهي را خريديم. آن موقع به اين فكر نكرده بودم كه ماهيها هم تمام مي شوند.
ماهيكم هميشه وقتي مرا مي ديد شاد مي شد. يادم هست كه تا در اتاق را باز مي كردم شروع مي كرد به چرخيدن در تنگش. اتاق كوچك من بوي ماهي قرمزم را گرفته بود. مي دانيد چه مي گويم. بويش را دوست داشتم. مادربزرگ مي گويد همه يك روز مي ميرند. يعني فلورا هم روزي خواهد مرد؟
آنروز با هم دعوا كرديم. من مي خواستم چرخ و فلك سوار شوم ولي فلورا سرش گيج ميرفت. اين بود كه گفت من سوار نمي شوم ولي تو برو. من هم تنگ ماهي را به دستفروشي سپردم كه بساطش همان كنار بود و سوار چرخ و فلك شدم. وقتي پياده شدم فلورا را نديدم. همه جا را دنبالش گشتم. آخر سر ديدم پيش پسر بچه هايي كه فوتبال بازي مي كردند ايستاده و با آنها مي خندد. مادرم هميشه مي گفت با اين پسرها حرف نزن. چون معلوم نيست خانواده شان كي هستند و چه كاره اند. من فلورا را به گوشه اي كشيدم و گفتم كه با آنها حرف نزند. فلورا با خشم نگاهم كرد و گفت چون من حسوديم مي شود اين حرفها را مي زنم. من گفتم نه و با دست پسر بچه اي را نشانش دادم كه بچه هاي مدرسه مي گفتند فحشهاي خيلي بد مي دهد و دختر بچه ها را كتك مي زند. فلورا به حرفم اعتنا نكرد و درست به طرف همان پسر بچه رفت. گاهي براي اينكه دل مرا بسوزاند بر مي گشت و نگاهم مي كرد. بعد در گوش پسر بچه چيزي مي گفت و با هم مي خنديدند. من هم سعي مي كردم لبخند بزنم ولي دلم شور مي زد چون دير وقت بود و هوا داشت تاريك مي شد.
آقاي ناواريان عزيز،
چرا وقتي ماهيم مرد بوي بد گرفت؟ مادربزرگم مي گويد هميشه اينطور است و آدمها هم بعد از مردن بوي بدي مي دهند. آنشب هم وقتي با دلشوره به خانه بر مي گشتم در كوچه بوي بدي مي آمد. ولي كسي را نديدم كه مرده باشد. شايد هم حواسم نبوده چون تمام فكرم متوجه فلورا بود كه ده قدم جلوتر به طرف خانه شان مي رفت، همينطور هم مواظب ماهيم بودم كه از دستم نيفتد. وقتي هيكل فلورا پشت در خانه شان ناپديد شد تازه يادم افتاد كه بايد زودتر به خانه بر گردم.
آقاي ناواريان عزيز،
مادرم هيچ وقت تا آنروز مرا كتك نزده بود. حتي يك بار. بعداً فهميدم فلورا به مادرش گفته بوده كه سارا گفته بيا برويم پارك "آوريل" بازي كنيم و بعد گم شديم و مادرش اينها را همان موقع، قبل از اينكه من به خانه برسم، تلفني به مادر من گفته بود. من اينها را نمي دانستم وگرنه شايد آنروز در جشن مدرسه وقتي فلورا به طرفم آمد نمي گذاشتم صورتم را ببوسد.
مادر بزرگم مي گويد مردن دست خود آدم نيست، يعني ماهي من اين وسط تقصيري ندارد. اين را خود من هم مي دانم ولي شايد اگر ماهيم مي دانست چقدر دوستش دارم بيشتر مواظب خودش بود و اينطور نميشد. من كه هر روز به ماهيم مي گفتم دوستش دارم. تازه مگر آدم به كسي دوستش ندارد غذا مي دهد يا آب تنگش را عوض مي كند؟
آقاي ناواريان عزيز،
ماهي من الان سه روز است كه مرده و من تازه امروز خاكش كردم. مادرم گفته مي رويم بازار و يكي عين همين برايم مي خرد. ولي هيچ ماهيي عين اين يكي نمي شود. هيچ ماهيي طعم بستني كه با فلورا خورديم و روزهايي كه با هم تا خانه شان قدم زديم را نمي دهد. هيچ ماهيي مرا ياد بوي فلورا نمي اندازد.
آقاي ناواريان عزيز،
فلورا ديگر با من حرف نمي زند. روز جشن مدرسه هم به اجبار مادرش مرا بوسيد وگرنه ديگر حتي راهش را عوض كرده تا موقع رفتن به مدرسه مرا نبيند. من دلم مي خواست به فلورا بگويم كه آنروز نمي خواستم تنهايش بگذارم. دلم مي خواست از ته دل و خيلي محكم بغلش كنم و بگويم مرا ببخشد. ولي فكر نكنم ديگر بشود. براي همين اينها را براي شما نوشتم كه بدانيد. چون خيلي احتياج داشتم كه كسي همه اين حرفها را بشنود و مطمئن هستم شما درك مي كنيد. تا سه روز پيش اينها را براي ماهيكم تعريف مي كردم و لازم نبود به شما زحمت بدهم. ولي ديگر نمي شود چون ماهيم را امروز خاك كردم.

دوستدار
سارا گالستيان"
*****
از بيرون اتاق صداي مادر سارا بلند شد. "الو! ما اينجا كسي به اسم آقاي ناواريان نداريم. دختر من؟ نه! حتماً شوخي كرده! آخه يه عروسك زشت داره كه صداش مي كنه آقاي ناواريان. وگرنه ما كسي به اين اسم نداريم..."