۱۳۸۱ مهر ۲۵, پنجشنبه

غروب بود.
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
مسافر آمده بود
و روي صندلي راحتي، كنار چمن
نشسته بود:
«دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره هاي عجيبي!
و اسب، يادت هست،
سپيد بود
و مثل واژة پاكي، سكوت سبز چمن زار را چرا مي كرد.
و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه.
و بعد، تونل ها.
دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
و هيچ چيز،
نه اين دقايق خوشبو، كه روي شاخة نارنج مي شود خاموش،
نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
نه، هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند.
و فكر مي كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد.......»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: