۱۳۸۳ مهر ۲, پنجشنبه

اي لحظه شگفت عزيمت...

هميشه روپوش مي پوشيدم. سرمه اي بود. گاهي دكمه از وسط و گاهي از بغل مي خورد. چه داستاني داشت روپوش پوشيدنم. اون موقع 70% بچه هاي مدرسه روپوش مي پوشيدن. يادمه يه بار ناظمي، مديري چيزي سر صف فرمايشاتي در مورد مبارزه با دشمن و سلاح علم و دانش كرده بود. من هم از اون موقع روپوش تن كردن رو مثل يه مراسم آئيني تجسم مي كردم. انگار زره مي پوشيدم براي جنگيدن. يه بازي هم اختراع كرده بودم: تصور مي كردم كه "دشمن" مي خواد مانع از درس خوندن من بشه و من بايد سر يه ساعت مشخص حاضر مي شدم كه اون به هدفش نرسه. اين كار چند تا حسن داشت، يكي اين كه به موقع مي رسيدم مدرسه و ديگه اينكه براي من كه اون موقع هم بدون خيال پردازي نمي تونستم كاري بكنم، مراسم تكراري روپوش تن كردن رو جالب مي كرد.
اساسي بچه مثبت بودم. از اونايي كه هميشه معدلش 20 ميشه (فقط هم ورزش كار رو خراب مي كرد). رقيبم فاميليش افضل خاني بود. هنوز قيافه اش يادم هست: خيلي ريزه بود و به شدت ميوپ (نزديك بين). داستان رقابت ما مشهور بود و فقط يه بار با هم تو حياط بازي كرديم كه اونهم تا مدتها نقل محافل بود. يه كم نمره هاش از من بهتر بود چون من اون وقتها هم مثل حالا سرم هزار جا بود و درس خوندن آخرين كاري كه مي كردم. اما دوست اصلي و رفيق گرمابه و گلستانم زاگرس بود. زاگرس منصورپور. بور بود و قد متوسطي داشت. فكر مي كنم چشماش هم آبي بود. خونه شون ته يه كوچه بن بست سر راه مدرسه بود و من هرروز صبح مي رفتم دنبالش كه با هم بريم. از منتظر شدن براي زاگرس خيلي خاطره دارم ولي عجيبه كه هيچ وقت خونه شون نرفتم. زاگرس رو چند وقت پيش تو يه مسابقه تلويزيوني ديدم. باورتون ميشه؟ بعد از 15-16 سال! (الان تو اوركات گشتم. حيف! پيداش نكردم. كسي يه زاگرس منصورپور نميشناسه كه موهاش بور باشه و دبستان پرستش ميرفته؟)
كلاس اول اومدم قلدري كنم راه يه دختري رو با دست بستم (كلاس اول مختلط بوديم). دختره موهاي بلند خرمايي داشت. محكم زد رو دستم (هنوز اون صحنه يادمه) و گفت "دست خر كوتاه". كلاس اولي بود مثلاً! من اصلاً نفهميدم ايني كه گفت يعني چي. فكر كنم براي همين هم عاشقش شدم. معلم كلاس دومم يادمه قشنگ. اسمش خانم لطفي بود. خيلي دوستم داشت. يه بار همچين لپم رو ماچ كرد كه تا رفتم خونه همه به خاطر جاي رژ روي لپم بهم خنديدن. دخترش صندوقدار يه فروشگاه بود و تا چند سال پيش گاهي مي ديدمش. زن خوبي بود. كلاس سوم يه معلم سختگير و جدي داشتيم ولي ماه بود. خيلي چيزا رو ازش ياد گرفتم. ولي كلاس چهارم... فكر كنم معلممون آدم عوضيي بوده. اصلاً هيچ چي از كلاس چهارم يادم نيست، جز اينكه براي اولين بار سر كلاس تنبيه شدم (چه قشقرقي سر تنبيه شدن شاگرد اول مدرسه راه افتاد) و به شدت از درس زده (اولين معدلهاي 17 و 18) و بازيگوش. خطم رو هم همين معلمي كه قيافه اش رو يادم نيست خراب كرد. از كلاس پنجم خيلي خاطره دارم. مبصر بودم و مسئول مشقها و اين كمك مي كرد خودم مشق ننويسم! اولين نمره تكم رو كلاس پنجم تو امتحان قوه شفاهي علوم سر اسم اون ابراي لعنتي (يادتونه؟ كومولوس، استراتوس ...) گرفتم. معلممون رو دوست داشتم. خيلي پير بود و هميشه توي كلاس روي نيمكت كنار من مي نشست. يه نمايش هم اجرا كردم كه توش جنايات پهلوي افشا ميشد! بعد هم يه نمايش ديگه نوشتم كه فكر كنم 20 تا شخصيت داشت (تقريباً همه كلاسمون). عين صحنه فيلماي سينمايي بود. وقتي اومديم سر صف اجراش كنيم صف كلاس ما تقريباً خالي بود! يه چيزي بود در مورد سيا و من فكر كنم يا رئيس سيا بودم يا رئيس جمهور امريكا. ولي همون اول كار يكي از بچه ها به جاي اينكه فلسطينيه رو شكنجه بده، زد كشتش و من به معلممون گفتم كه نمايش خراب شد و مضحكه بچه ها شدم. البته اونقدر اين نمايش گل و گشاد بود كه گمونم خودم هم تصوري از داستانش نداشتم!
سرتون رو درد آوردم. امروز همه اينها توي خيابون، وقتي بچه مدرسه ايها رو ديدم يادم اومد...

۱۳۸۳ شهریور ۲۱, شنبه

عجب رفقاي مشتي! مثلاً اگه من بميرم هم كسي نمي پرسه چرا پيدات نيست، نه؟ راستش كامپيوترم خراب بود (اگه براتون مهمه!). از طرفي تو اين چند ماه هم هيچ كس نپرسيد پس لوگوي گپ و استكان چاي و فرش و ... چي شدند. اونها هم (باز اگه براتون مهمه!) روي سايتي بودن كه درش تخته شد و تا فرشيد جان فايلها رو به من برسونه و من جاي ديگه بگذارمشون... رفيق خوب همينه ديگه. به قول همينگوي "يكي از رفقاي قديمم بود. يك بار مي خواستم براش توتون پيپ بيارم." (فرشاد يادته زير اين جمله خط كشيدي و نوشتي تعريف رفيق قديمي!؟) از اين جمله ها تو "وداع با اسلحه" زياد هست. مثلاً يه جايي شخصيت اول داستان ميگه شما انگليسي حرف مي زنيد و طرف تصحيحش مي كنه "امريكايي"...
*****
زندگي از فرصتها تشكيل شده. فرصتي كه پيش رو دارين مثل زن زيباي مي مونه كه از دور ديدين و ميخواين باهاش آشنا بشين. حالا يا اين اتفاق ميفته كه از فرصتتون درست استفاده كردين، يا نه كه يعني هدرش دادين. مهم اينه كه گاهي فرصتهايي كه از دست ميدين از كاهلي و بي توجهي به اطراف نجاتتون ميده. درسي كه آدم از اين موقعيتها مي گيره گاهي به اندازه ده تا فرصت به دست اومده ميارزه. ولي اگه اين فرصت از دست رفته باعث بشه كه كسي حرص بزنه و از عالم و آدم طلبكار بشه، مثل اين راننده هايي مي مونه كه براي هر كسي تو خيابون چراغ مي زنن و مزاحم ديگران ميشن.
*****


نمي دانم شما هم اين احساس را داريد كه فيلمهايي كه بر اساس زندگي آدمهاي معروف ساخته مي شوند، معمولاً شاهكار نيستند. اغلب فيلمساز آنقدر در سايه نبوغ و بزرگي داستان اصلي قرار مي گيرد كه فقط حداكثر مي تواند روايتگر وفاداري باشد. هنرپيشه هاي اين فيلمها هم اغلب مشهور نيستند. اين وسط "آمادئوس" يك استثناست. روايتگر نبوغ موتسارت در اين فيلم خود يك قيلمساز فوق العاده (ميلوش فورمن) است و بازيها هم همه خوبند. و البته نبايد متن فوق العاده پيتر شفر را فراموش كرد و اين ايده كه بهترين تحسين كننده موتسارت دشمنش است.
آيا در عمرتان مكاشفه اي در نبوغ زيباتر از صحنه اي كه موتسارت confutatis را به ساليري ديكته مي كند ديده ايد؟

۱۳۸۳ شهریور ۱۱, چهارشنبه

بدون شرح ...