بارون مياد....
هري در حين رانندگي در شب با ديد کم. ناگهان يک جسم سنگين محکم به ماشين ميخورد. سگ ژرژ! و اين شروع کشف يک دنياي تازه است براي هري ...(روز هشتم)
باران شديدي مي آيد. توتو زير باران با دلتنگي و نا اميدي فيلمي نمايش مي دهد. ناگهان النا پيدايش ميشود.... (سينما پاراديزو)
دان از پيش زني مي آيد که معناي دنيا را برايش عوض کرده است. ابايي ندارد که زير باران برقصد و آواز بخواند... (آواز در باران)
باران ميايد و نيل، نااميد از درک استعداد هنرپيشگيش توسط پدرش خودکشي ميکند...(انجمن شاعران مرده)
تراويس تصويري ناقص و مبهم از چراغها و خيابانهاي نيويورک را از پشت شيشه باران زده اتومبيلش ميبيند... (راننده تاکسي)
ما براي بارون چيکار کرديم؟
بارون مياد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: