۱۳۸۳ آذر ۲۵, چهارشنبه

دل چه کسی بيشتر برايت تنگ می شود؟
چه کسی بيشتر به تو فکر می کند؟
از چه کسی بيشتر محبت و کمک ديده ای؟
...
نگاه کن:
ببين دل چه کسی را بيشتر شکسته ای؟

۱۳۸۳ آذر ۸, یکشنبه

سرچهار راه يه گوشه نشسته بود. روزنامه ها رو کناری گذاشته بود و داشت يه لقمه گاز می زد. نون بربری با پنير. خواستم بوق بزنم و بگم يه روزنامه بده که ديدم يه ايران باز کرد و شروع کرد به خوندن. حيفم اومد لذت خوندن روزنامه رو حين صبحونه خوردن ازش بگيرم. نشستم و تماشا کردم. وقتی رسيدم مستخدم رو فرستادم يه نون بربری بگيره و چون روزنامه نداشتم به پسر روزنامه فروشی فکر کردم که خيلی چيزها رو ميدونه...

۱۳۸۳ آبان ۲۸, پنجشنبه

بارون، بارون، بارون ...*

* سعي كنين در زندگي آدمهاي مثبتي باشين و به نيمه پر ليوان نگاه كنين. به جاي اينكه غر بزنين "بعد از يه ماه فقط همين سه كلمه!؟"، فكر كنين چقدر اين سه كلمه مهم بوده كه اينهمه وقت طول كشيده تا من بنويسمشون!

۱۳۸۳ مهر ۳۰, پنجشنبه

اهلاً و سهلاً

راستش يه هفته است كه اومدم. يه داستان هم شروع كردم ولي نصفه مونده چون اصلاً وقت ندارم. پس فعلاً اين عكس رو سوغات داشته باشين تا بعد:

۱۳۸۳ مهر ۲, پنجشنبه

اي لحظه شگفت عزيمت...

هميشه روپوش مي پوشيدم. سرمه اي بود. گاهي دكمه از وسط و گاهي از بغل مي خورد. چه داستاني داشت روپوش پوشيدنم. اون موقع 70% بچه هاي مدرسه روپوش مي پوشيدن. يادمه يه بار ناظمي، مديري چيزي سر صف فرمايشاتي در مورد مبارزه با دشمن و سلاح علم و دانش كرده بود. من هم از اون موقع روپوش تن كردن رو مثل يه مراسم آئيني تجسم مي كردم. انگار زره مي پوشيدم براي جنگيدن. يه بازي هم اختراع كرده بودم: تصور مي كردم كه "دشمن" مي خواد مانع از درس خوندن من بشه و من بايد سر يه ساعت مشخص حاضر مي شدم كه اون به هدفش نرسه. اين كار چند تا حسن داشت، يكي اين كه به موقع مي رسيدم مدرسه و ديگه اينكه براي من كه اون موقع هم بدون خيال پردازي نمي تونستم كاري بكنم، مراسم تكراري روپوش تن كردن رو جالب مي كرد.
اساسي بچه مثبت بودم. از اونايي كه هميشه معدلش 20 ميشه (فقط هم ورزش كار رو خراب مي كرد). رقيبم فاميليش افضل خاني بود. هنوز قيافه اش يادم هست: خيلي ريزه بود و به شدت ميوپ (نزديك بين). داستان رقابت ما مشهور بود و فقط يه بار با هم تو حياط بازي كرديم كه اونهم تا مدتها نقل محافل بود. يه كم نمره هاش از من بهتر بود چون من اون وقتها هم مثل حالا سرم هزار جا بود و درس خوندن آخرين كاري كه مي كردم. اما دوست اصلي و رفيق گرمابه و گلستانم زاگرس بود. زاگرس منصورپور. بور بود و قد متوسطي داشت. فكر مي كنم چشماش هم آبي بود. خونه شون ته يه كوچه بن بست سر راه مدرسه بود و من هرروز صبح مي رفتم دنبالش كه با هم بريم. از منتظر شدن براي زاگرس خيلي خاطره دارم ولي عجيبه كه هيچ وقت خونه شون نرفتم. زاگرس رو چند وقت پيش تو يه مسابقه تلويزيوني ديدم. باورتون ميشه؟ بعد از 15-16 سال! (الان تو اوركات گشتم. حيف! پيداش نكردم. كسي يه زاگرس منصورپور نميشناسه كه موهاش بور باشه و دبستان پرستش ميرفته؟)
كلاس اول اومدم قلدري كنم راه يه دختري رو با دست بستم (كلاس اول مختلط بوديم). دختره موهاي بلند خرمايي داشت. محكم زد رو دستم (هنوز اون صحنه يادمه) و گفت "دست خر كوتاه". كلاس اولي بود مثلاً! من اصلاً نفهميدم ايني كه گفت يعني چي. فكر كنم براي همين هم عاشقش شدم. معلم كلاس دومم يادمه قشنگ. اسمش خانم لطفي بود. خيلي دوستم داشت. يه بار همچين لپم رو ماچ كرد كه تا رفتم خونه همه به خاطر جاي رژ روي لپم بهم خنديدن. دخترش صندوقدار يه فروشگاه بود و تا چند سال پيش گاهي مي ديدمش. زن خوبي بود. كلاس سوم يه معلم سختگير و جدي داشتيم ولي ماه بود. خيلي چيزا رو ازش ياد گرفتم. ولي كلاس چهارم... فكر كنم معلممون آدم عوضيي بوده. اصلاً هيچ چي از كلاس چهارم يادم نيست، جز اينكه براي اولين بار سر كلاس تنبيه شدم (چه قشقرقي سر تنبيه شدن شاگرد اول مدرسه راه افتاد) و به شدت از درس زده (اولين معدلهاي 17 و 18) و بازيگوش. خطم رو هم همين معلمي كه قيافه اش رو يادم نيست خراب كرد. از كلاس پنجم خيلي خاطره دارم. مبصر بودم و مسئول مشقها و اين كمك مي كرد خودم مشق ننويسم! اولين نمره تكم رو كلاس پنجم تو امتحان قوه شفاهي علوم سر اسم اون ابراي لعنتي (يادتونه؟ كومولوس، استراتوس ...) گرفتم. معلممون رو دوست داشتم. خيلي پير بود و هميشه توي كلاس روي نيمكت كنار من مي نشست. يه نمايش هم اجرا كردم كه توش جنايات پهلوي افشا ميشد! بعد هم يه نمايش ديگه نوشتم كه فكر كنم 20 تا شخصيت داشت (تقريباً همه كلاسمون). عين صحنه فيلماي سينمايي بود. وقتي اومديم سر صف اجراش كنيم صف كلاس ما تقريباً خالي بود! يه چيزي بود در مورد سيا و من فكر كنم يا رئيس سيا بودم يا رئيس جمهور امريكا. ولي همون اول كار يكي از بچه ها به جاي اينكه فلسطينيه رو شكنجه بده، زد كشتش و من به معلممون گفتم كه نمايش خراب شد و مضحكه بچه ها شدم. البته اونقدر اين نمايش گل و گشاد بود كه گمونم خودم هم تصوري از داستانش نداشتم!
سرتون رو درد آوردم. امروز همه اينها توي خيابون، وقتي بچه مدرسه ايها رو ديدم يادم اومد...

۱۳۸۳ شهریور ۲۱, شنبه

عجب رفقاي مشتي! مثلاً اگه من بميرم هم كسي نمي پرسه چرا پيدات نيست، نه؟ راستش كامپيوترم خراب بود (اگه براتون مهمه!). از طرفي تو اين چند ماه هم هيچ كس نپرسيد پس لوگوي گپ و استكان چاي و فرش و ... چي شدند. اونها هم (باز اگه براتون مهمه!) روي سايتي بودن كه درش تخته شد و تا فرشيد جان فايلها رو به من برسونه و من جاي ديگه بگذارمشون... رفيق خوب همينه ديگه. به قول همينگوي "يكي از رفقاي قديمم بود. يك بار مي خواستم براش توتون پيپ بيارم." (فرشاد يادته زير اين جمله خط كشيدي و نوشتي تعريف رفيق قديمي!؟) از اين جمله ها تو "وداع با اسلحه" زياد هست. مثلاً يه جايي شخصيت اول داستان ميگه شما انگليسي حرف مي زنيد و طرف تصحيحش مي كنه "امريكايي"...
*****
زندگي از فرصتها تشكيل شده. فرصتي كه پيش رو دارين مثل زن زيباي مي مونه كه از دور ديدين و ميخواين باهاش آشنا بشين. حالا يا اين اتفاق ميفته كه از فرصتتون درست استفاده كردين، يا نه كه يعني هدرش دادين. مهم اينه كه گاهي فرصتهايي كه از دست ميدين از كاهلي و بي توجهي به اطراف نجاتتون ميده. درسي كه آدم از اين موقعيتها مي گيره گاهي به اندازه ده تا فرصت به دست اومده ميارزه. ولي اگه اين فرصت از دست رفته باعث بشه كه كسي حرص بزنه و از عالم و آدم طلبكار بشه، مثل اين راننده هايي مي مونه كه براي هر كسي تو خيابون چراغ مي زنن و مزاحم ديگران ميشن.
*****


نمي دانم شما هم اين احساس را داريد كه فيلمهايي كه بر اساس زندگي آدمهاي معروف ساخته مي شوند، معمولاً شاهكار نيستند. اغلب فيلمساز آنقدر در سايه نبوغ و بزرگي داستان اصلي قرار مي گيرد كه فقط حداكثر مي تواند روايتگر وفاداري باشد. هنرپيشه هاي اين فيلمها هم اغلب مشهور نيستند. اين وسط "آمادئوس" يك استثناست. روايتگر نبوغ موتسارت در اين فيلم خود يك قيلمساز فوق العاده (ميلوش فورمن) است و بازيها هم همه خوبند. و البته نبايد متن فوق العاده پيتر شفر را فراموش كرد و اين ايده كه بهترين تحسين كننده موتسارت دشمنش است.
آيا در عمرتان مكاشفه اي در نبوغ زيباتر از صحنه اي كه موتسارت confutatis را به ساليري ديكته مي كند ديده ايد؟

۱۳۸۳ شهریور ۱۱, چهارشنبه

بدون شرح ...



۱۳۸۳ شهریور ۲, دوشنبه

خيلي بامزه بود. ديشب "كيت و لئوپولد" رو ديدم. يه فيلم متوسط و سرگرم كننده با چند تا تم شخصيتي جالب. تو يه سكانس آقايي هست كه هر شب تا نيمه شب به موسيقي متن يه فيلم گوش ميده. و اون موسيقي چيه؟ ...moon river! دوستاني كه عكس آدري هپبورن رو اين زير نمي بينن برن به اين آدرس. موسيقي فيلم رو هم از اينجا دانلود كنين.
متوجه هستين كه آدم شب امتحان چه كارهايي بايد بكنه ديگه!
*****
خيلي بده كه يادمون ميره. وقتي روز بدي داشتيم تو هر فرصتي مي شينيم و غر مي زنيم: "چه روز افتضاحي!" "نمي دوني چه بلايي سرم اومد ..." و الي آخر. ولي چند بار نشستين پيش رفقاتون بگيد: "نميدوني امروز چه روز خوبي داشتم." شايد چون فكر مي كنيم روز خوب داشتن يه امر بديهيه. اينطور نيست. پس هر وقت روز خوبي داشتم ده بار مي گم: امروز روز خوبي بود، امروز روز خوبي بود، امروز روز خوبي بود ... .
*****
من چيزيم شده؟ آخه پشت اين جمله "روزتون مبارك" يه جور كنايه حس مي كنم. من چيزيم شده؟ ولي روز خوبي بود. روز خوبي بود. روز خوبي ...
*****
ببينم تو آتن خبريه؟ آخه ديشب تلويزيون وسط سريال "باجناقها" نوشت "گزارش المپيك آتن ساعت 1 بامداد". حتماً خبريه كه تو همچين ساعت پربيننده اي مي خواستن پخشش كنن.
*****
پاسخ مسئولين ورزشي تلويزيون: "المپيك يه جور خوراكيه؟ اگه هست، حلاله؟"

۱۳۸۳ مرداد ۲۸, چهارشنبه

My Huckleberry Friend...
Moon River, wider than a mile
I'm crossin' you in style someday
Oh dreammaker, you heartbreaker
Wherever you're goin', I'm goin'your way
Two drifters, off to see the world
There's such a lot of world to see
We're after the same rainbow's end
Waitin' round the bend
My huckleberry friend
Moon River and me

*****
فقط فكرش رو بكنيد كه چه حماقت عظيمي بود اگه طبق نقشه اوليه مريلين مونرو به جاي آدري هپبورن تو اين فيلم بازي مي كرد.

۱۳۸۳ مرداد ۱۵, پنجشنبه

ديالوگ 70 ساله!


زيگموند فرويد (دهه 30):

سوال اصلي، كه من علي رغم سي سال تحقيق در روح زنانه نتوانسته ام پاسخ آنرا در يابم، اينست كه "يك زن چه مي خواهد؟"


شانيا تواين (قرن بيست و يكم):

مرد من بهتره به من افتخار كنه،
حتي اگه زشتم منو دوست داشته باشه.
من ميتونم دير سر قرار برسم، اشكال نداره،
ولي اون بايد سر موقع برسه.
وقتي پيراهن سال قبل كمي تنگه،
مرد من مي گه كاملاً اندازه است.
و وقتي روز بدي داشته ام،
بهتره هر چيزي كه مي گم يا انجام مي دم رو قبول كنه.
و اگه عقيده ام رو يه ميليون دفعه عوض كنم،
مي خواهم بشنوم كه "آره، آره، آره، همين درسته!"
...
مرد من بهتره مخالفت كنه،
وقتي من مي گم زنهاي ديگه قشنگترن.
وقتي شام مي پزم و اونرو مثل ذغال مي سوزونم،
بهتره بگه "اوووم. من غذا رو همين جوري دوست دارم."
....
*****
كسي سوال ديگه اي نداره؟
*****
شانيا تواين خوبه. سبك country موسيقيش و شعرهاي ظاهراً ساده اش من رو ياد الويس پريسلي مي اندازه.

۱۳۸۳ مرداد ۸, پنجشنبه

اين يادداشت را بين كاغذهايم پيدا كردم. پشت مقاله اي كه زماني داشتم مي نوشتم. برايم عزيز است چون در لابلاي آن خاطره سفرم به قاهره، با ردپاي يك دوست گم شده هست. دوست گم شده اي كه امروز دوباره پيدايش كردم: هم در جهان واقعي و هم در اين يادداشت...
*****
فكر مي كنم اول سري به خشكشويي بزنم و بعد برگردم تا آخرين صفحه را تصحيح كنم. خشكشويي ساعت 4.5 مي بندد و من تا 9-8 بايد با اين مقاله سر و كله بزنم. سوئيچ را كه بر مي دارم تلفن زنگ مي زند. "بله، بله. مي شناسم. اختيار دارين. حتماً. زنگ مي زنم ببينم وقت داره يا نه. بهتون زنگ مي زنم. خداحافظ." روي تقويم يادداشت مي كنم: "تماس با ...". بايد عجله كنم. خشكشويي مي بندد و من كله صبح پرواز دارم.
*****
فرودگاه خلوت است. خيلي خلوتتر از هميشه. هيچ كس توي صف نمي زند. هيچ ازدحامي نيست. اين بالا با يك فنجان قهوه نشسته ام -كه بهانه است- و چشم دوخته ام به مردمي كه مي آيند و همه جور آدمي بينشان هست. فكر مي كنم بايد به محض رسيدن ايميل بزنم. طبق معمول در آخرين لحظه يادم رفته اين يا آن سفارش را بكنم. عجيب است كه فقط يك ساعت خوابيده ام ولي سرحالم. مردي دختر 22-23 ساله اش را در آغوش گرفته و تاب مي دهد. مرد مغموم است. دختر لبخند مي زند ولي معلوم نيست از آغوش پدر احساس رضايت مي كند يا چيز ديگر. پسر جواني سراغ دوستانش مي آيد: "22 كيلو اضافه بار داشتم." عازم كاناداست. براي هميشه شايد. فكر مي كنم چند نفر را اينجا بدرقه كرده ام. چند بار با هم اضافه بار حساب كرده ايم. چند بار پشت همين ميزها عكس انداخته ايم و الكي خنديده ايم. مرد چاقي با موبايلش حرف مي زند. لبخند مي زند. شبيه تاجرهاست. شايد خبر معامله شيريني بهش داده اند. يا شايد حرفهاي شيريني بدرقه راهش كرده اند.
وقتي به خودم مي آيم مي بينم داشتم به مشكل دوستم فكر مي كردم. ديروز كه برايم تعريف كرد كلي نگران شدم. الان داشتم نقشه مي كشيدم كه وقتي برگشتم چطور حلش كنم. با چه كساني و چطور حرف بزنم. يك تصميم جدي مي گيرم. اين چند روز پشت سرم را نگاه نكنم. اصلاً اصلاً اصلاً. از اين فكر گرماي مطبوعي سراپايم را مي گيرد. احساس آزادي مي كنم. مي خوانم "تفال، با دفترچه راهنماي فارسي..." يادم باشد وقتي رسيدم نمايندگي روونتا را پيدا كنم. روز سوم شايد. باز هم به دوستم فكر مي كنم. دختركي مثل ابر بهار گريه مي كند. هرچه مادرش در آغوشش مي كشد فايده اي ندارد. پسر و دختر جواني دست در دست هم راه مي روند. وداع شايد يا فرصتي كه وداع ديگري فراهم كرده؟ نمي دانم.
يادداشتهايم را آورده ام. براي 5 ساعت انتظار در فرودگاه دوبي. آماده شده ام كه يك كار نيمه تمام را تمام كنم. همين مقاله اي كه دستم است. تمرينهاي كلاسم هست. و متني كه بايد بخوانم... چشمهايم را مي بندم. باز تكرار مي كنم نبايد نگران باشم. مشكل دوستم را هم وقتي بر گشتم حل مي كنم. الان هيچ مسئوليتي ندارم. گرماي مطبوعي سراپايم را مي گيرد. احساس آزادي مي كنم. خوشحالم كه چيزهاي زيادي هست كه وقتي به آنها فكر نمي كنم اين احساس به سراغم مي آيد...

سيزدهم مهر هشتاد و دو، ساعت 2:45 بامداد، فرودگاه مهر آباد.

۱۳۸۳ مرداد ۶, سه‌شنبه

دايناسور
 
اصلاً مثل كبوتر نيست. خيالت. مثل شاهين و عقاب هم نيست. "تيرانوسوروس ركس" بيشتر برازنده است. به خيالي كه به آني مي آيد. درست مثل دايناسور پارك ژوراسيك. در خواب. ميان آسمان. سرش ناگهان ديوار را سوراخ مي كند و صداي نفسش همه جا را پر مي كند. و آرواره هايي كه صداي خرد شدن قفسه سينه از ميانشان مي آيد. اصلاً مثل كبوتر نيست. يك جمله بي قرارش مي كند اين موجود سركش را. نقل قولي، عكسي، رد شدن از مقابل كوچه اي. مثل شاهين و عقاب هم نيست. وقار و آرامش نمي داند. مي آيد تا بدرد. تا پاره پاره كند. با اشاره محوي. جمله اي كه از خلالش شايد بتوان ردي جست از كسي. "تيرانوسوروس ركس" بيشتر برازنده است. به خيالي كه به آني مي آيد....

۱۳۸۳ تیر ۲۹, دوشنبه

ايليا، وبلاگ نويس جوان!


 
جوون ترين وبلاگ نويس دنيا تو وبلاگش خاطرات روزانه اش رو از بدو تولد شرح ميده. "بعضي پسرا نمي تونن صبر كنن. قبل از اينكه پا شون به زمين برسه شروع مي كنن به بيان افكارشون." از نوشته هاي خاله انتصابي ايليا در معرفي وبلاگش! خوب كاري مي كنن اون بعضي پسرا! پس چهارتا هورا به افتخار فربد، ماندانا و ايليا!

۱۳۸۳ تیر ۲۳, سه‌شنبه

ببينيد: اگه نوشته هاي امروز يه كم به نظرتون پرت و پلا مياد سخت نگيرين. اگه دقيق بخوام بگم از پنج تا نوشته زير 50% خواننده ها فقط منظور يكي رو كامل مي فهمن. اگه منظور دو تا رو فهميدين جزو يه اقليت بيست درصدي هستين. اگه سه تا رو كامل فهميدين ...بهم زنگ بزن! كارت دارم!
*****
با خودمون چي كار مي كنيم؟ با چيزهايي كه جمع مي كنيم، خاطراتي كه بهشون دل مي بنديم و خوب مي دونيم از همشون بايد جدا بشيم. امروز نشد فردا، سال بعد، ده سال بعد... چرا يه تكه كاغذ يا يه عكس رو نگه مي داريم؟ چرا وقتي ميدونيم يه روز از همه چيز بايد جدا بشيم و همه اينها جز اسباب دل شكستگي و دلتنگي نيستن؟ چرا از يه لباس كه كهنه ميشه و مي پوسه خوشمون مياد؟ چرا دوست مي داريم؟ چرا بچه دار مي شيم؟ اينها رو امروز توي چشماي تو ديدم ...
چاره اي نيست. ما به همين دلبستگيها زنده ايم. حتي كسايي كه از دنيا مي برن به تعداد دلبستگيهاي بريده شده دل خوشن. پس با اين غم شيرين بسازيم. شيرينيش رو پيدا كنيم. بگذاريم برامون خاطره زيبايي باشه كه قدرش رو مي دونيم. اگه دوستيه كه از دست داديم به "بودنش" چنگ بزنيم. اگه بازييه كه باختيم "بازي كردنش" رو به ياد بياريم. اگه گلدونيه كه شكسته نقش روش رو به خاطر بياريم. و يادمون باشه اينها رو جمع كرديم كه از دست بديم. و يادمون باشه داريم دل مي بازيم كه دلمون بشكنه. ولي از بزرگترين بازنده تاريخ به ياد داشته باشيم كه "...حتي پست ترين گدايان اشياي حقير اضافه اي دارند. چيزهاي غير ضروري را از انسان بگيريد، زندگيش به پستي زندگي حيوانات خواهد بود." (شاه لير)
*****
پيامهاي شخصي
ببين! اگه اونروز گفتم اين حرف رو نزن براي همين بود. الان يه هفته است دستم به نوشتن نميره. هي با خودم مي گم نكنه اين حرفي كه مي خوام بزنم "بودار" باشه، يا ازش برداشت خاصي بشه. از شانس من هم هرچي تو اين مدت به ذهنم رسيده قابل تفسير بوده(يا من اينقدر سخت گير شدم كه هي به خودم گير ميدم! مثل اون يارو كه بهش گفتن اگه مي خواي پولدار بشي بايد بري توي فلان چشمه ولي ياد ميمون زرد نيفتي. رفت و اومد گفت اگه تو اين شرط رو نميگذاشتي من تا آخر عمرم هم ياد ميمون زرد نمي افتادم!). من خيلي خاطرت رو مي خوام. پس تو هم الكي گير نده. خوب؟
*****
سلام باباي سام!
ديدين داشت يادم مي رفت؟ فرشيد كه يادتون هست؟ اسمش هنوز اين بغل هست ولي ديگه نمي نويسه. خلاصه اينكه پدر شده. هر كي دستش ميرسه بهش تبريك بگه!
*****
نظرم عوض شد: برات ميميرم چون برام تب كردي!
كم كم دارم از خودم مي ترسم. آخه اگه كسي هميشه خوابهاش تعبير بشه يا ديوونه است يا امامزاده. چون دومي نيستم ...
*****
تا حالا نديدين يكي زبونش بگيره؟ خوب مي گيره ديگه!

۱۳۸۳ تیر ۹, سه‌شنبه

خداي بزرگ! لطفاً دنيا را كمي بكش تا فراختر گردد! يا لااقل به ما انسانها اين تدبير را عطا فرما كه به يكديگر تنه نزنيم! آمين!
*****
تافل، اونهم در ايران! اينجا رو بخونيد.

۱۳۸۳ تیر ۶, شنبه

در ستايش كار كردن!

...هيچ بيلچه ، تبر، اره يا كلنگي تو كار نيست،
من قراره يه جايي زندگي كنم كه تمام روز آدم مي خوابه،
و اون احمقي كه كار رو اختراع كرده دار زدن،
تو كوه صخره اي بزرگ آب نباتي..."

و در ادامه اين كلمات گهربار از خانم تواين:

"...عزيزم من برگشتم، سرم داره مي تركه،
بايد استراحت كنم، تلويزيون نگاه كنم.
تلفن رو بذار كنار، يه استخون بنداز جلوي سگه،
عزيزم من رسيدم خونه..."
*****
پيام بازرگاني: به فرموده!

خوب خداييش وبلاگ خوبي قراره بشه اين وبلاگ مرواريد خانوم!

۱۳۸۳ تیر ۱, دوشنبه

آرام ِ جان
بيا بشين پيشم. دستت رو بگذار روي شونه ام و بگو "خوب چه خبر؟" كه من جرات كنم باهات حرف بزنم. هواي خنك كولر كه ميزنه تو صورتم برات بگم توي هفته گذشته چند بار دلم شكسته. چندبار بي اونكه بخوام دل بقيه رو شكستم. برات بگم از اينكه كجاي پشتم درد مي كنه و بعد تو دستت رو بياري پايين و آروم همون جاي كوفتگي رو ماساژ بدي. برات تعريف كنم چه اتفاقاي خنده داري افتاده. بعد بگم چرا خسته شدم، چرا هيچ چيز مثل سابق خوب نيست. بعدش تو بگي كه "تقصير خودته كه تو سي سالگي دلت هجده سالست. آدماي نصف سن تو فهميدن كه دنيا رو نميشه عوض كرد و تو نفهميدي". بعد يه كم غيبت كنيم. چايي كه دم كشيد سر بكشيم و من باز باهات حرف بزنم. بي هيچ ترسي از اينكه اشتباه برداشت كني يا به دل بگيري. بي اينكه هيچ چيز رو ازت پنهون كنم يا نگران باشم مبادا به كس ديگه اي بگي. بعد كم كم غروب بشه و ما نفهميم. اصلاً انگار نه انگار كه كاري داريم و زندگي و گرفتاري. همينطور زمان با من و تو و حرفامون كش بياد. آي كيف كنيم از اينكه به هم حرفاي خوب مي زنيم! آي من حس كنم كه از دوشم اين بار كم كم برداشته مي شه! آخ كه اون وقت هر وقت ياد امروز ميفتم چه حس خوبي توي مهره هاي پشتم ميدوه! آخ كه اون وقت اون چند ساعت رو چه قدر زياد زندگي كرده ام!

۱۳۸۳ خرداد ۲۴, یکشنبه

امروز يه نفر ازم ترجمه يكي از شعرهاي توماس مور رو پرسيد. وقتي خواستم شروع كنم ديدم قبلاً يكي اين كار رو كرده! شعر اينه:
Nay, tempt me not to love again:
There was a time when love was sweet;
Dear Nea! had I known thee then,
Our souls had not been slow to meet!
But oh! this weary heart hath run
So many a time the rounds of pain,
Not even for thee, thou lovely one!
Would I endure such pangs again.

و ترجمه اش اين:
"چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی"

فقط چون حافظ قبل از توماس مور بوده، احتمالاً توماس مور شعر حافظ رو ترجمه كرده!

۱۳۸۳ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو


وقتي بهم گفتي فقط و فقط يك ترم بوده داشتم شاخ در مي آوردم. يعني تو فقط يك ترم شاگرد من بودي؟ فقط سه ماه؟ فقط يازده جلسه دو ساعته كه دو يا سه جلسه اش رو هم احتمالاً غايب بودي؟ شوخي مي كني! پس چرا هر وقت كه آنلاين ميشي حالم رو مي پرسي. هميشه هم با اين جمله كه مي دونم مثل هميشه سرت شلوغه ولي خواستم حالت رو بپرسم. اين پيغامت اغلب آفلاين دست من مي رسه يا اينكه بعد از چهار ساعت كه خسته و كوفته بر مي گردم پشت ميز ميبينمش و اون موقع فرصت جواب و تشكر نيست. هر وقت لينك جالبي مي بيني برام مي فرستي. توي ميل باكسم لا اقل هر يكي-دو هفته يك بار ايميل شيريني هست از تو كه خستگيم رو در ميكنه. گرچه اغلب forward شده است ولي وقتي مي بينم عمداً دقت كردي كه چه چيزي ميتونه براي من جالب باشه، و از اينكه باز هم به يادم هستي خوشحال ميشم. و تو ... كه چند بار گفتي به خاطر همه كارهايي كه برات كردم ازم ممنوني (كه يادم نمياد اصلاً چيز مهمي بوده باشه) و از اون سر دنيا بارها به دادم رسيدي. و تويي كه چند سال پيش تو يه روز گند، اومدي تو اتاق و يه كارت تولد گذاشتي رو ميز و رفتي. گرچه طبق معمول همون اشتباه همه رو كرده بودي و سه ماه زودتر از تولد واقعيم اين كار رو كردي ولي انگار خدا خواسته بود اين اشتباه مفيد همون روز به خصوص اتفاق بيفته. و تو كه پا ميشي مي ري بليت مي خري و زنگ مي زني كه بيا بريم تئاتر. شمايي كه وقتي اون خبر رو خوندين رفتين يه دسته گل گرفتي اين هوا! اونهم از لاي نوشته اي كه تو هزار تا كنايه و ابهام پيچيده بود (مثل هميشه!) تويي كه بعد از مدتها من رو ديدي و پرسيدي چرا نمي نويسي، بعد اومدي كامنت گذاشتي كه پس چي شد قرار بود بيشتر بنويسي نه اين كه بگذاري و بري... تويي كه از اون سر دنيا، از كانادا، از استراليا، از امريكا، از شركتتون (!) هي مياي سر ميزني، مي گي اگه ننويسي هم ما سر مي زنيم. تويي كه وسط اون خاك و خل توي يه شهر زلزله زده نمي دونم از كجا كامپيوتر گير مياري و گپ مي خوني و همه بقيه تون... سلام. من برگشتم.
نه! كم نيستين. اصلاً كم نيستين. شايد بقيه از شما بيشتر باشند ولي شما هم كم نيستين. اگه اينقدر دلم براتون تنگ نشده بود اينجا رو براي هميشه تعطيل مي كردم. ولي شماها راستش بدجوري دلم رو بردين. و اين وسط ما انگار با هم يه قراري داريم كه اگه من سرقرار نيام...خوب خيلي بدقوليه ديگه... هيچ چيز بدتر از آدمي كه سر حرفش نميمونه نيست.
اما شما بايد چي كار كنين: وبلاگ نوشتن وقتي خيلي از خواننده ها آدم رو مي شناسند يه كم كار سختيه، "اين رو بنويسم يا نه"، "اين به كسي بر نخوره"، "كسي اين رو اشاره به فلان موضوع ندونه". وبلاگ نوشتن كاملاً ناشناس هم كه لطفي نداره. حالا هر چي هم كه آدم آزادي داشته باشه وقتي هيچ خواننده اي ندونه تو تويي... پس لطفاً كمكم كنيد و تفاوت اين وبلاگ نويس رو از يه آدم حقوقي به رسميت بشناسيد!
*****
اين داستان بيچاره كه دو تا نوشته پايينتره سرنوشت خيلي غم انگيزي داشت. چون از لحظه اي كه منتشر شد تا لحظه اي كه من از خواب پريدم و گپ رو تعطيل كردم شش ساعت بيشتر تو صفحه اول نبود! بد داستاني نيست، بخونيدش.
*****
و ختم كلام بازهم از مولانا:
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازين بي خبري رنج مبر هيچ مگو

والسلام...

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

"باهم چاي مي خوريم و از هر چه دلمان بخواهد حرف مي زنيم."
از مرامنامه گپ

روز اولي كه گپ را درست كرديم، مي خواستيم جايي براي حرف زدن باشد. كمي دير فهميدم كه زياد حرف زده ام. كمي دير فهميدم كه بطورناخواسته، حرف زدنها باعث سوء تفاهمها، رنجشها و كدورتها مي شود. گپ زندگي نبود و نيست. عكسي از زندگي بود كه در اين آينه منعكس مي شد. قرار بود گفتگوي دو طرفه اي باشد كه سوء تفاهمها را بشويد نه اينكه خود آنها را بزايد...
دير فهميدم كه بايد كمتر حرف مي زدم. گرچه روي همين فرش و با كمك همين استكان چاي لحظه هاي لذت بخش و نابي را تجربه كردم. از همگي به خاطر آن لحظه ها ممنونم. و از هر كسي كه در هر زماني با خاطري، ولو اندك، مكدر اينجا را ترك كرده عذر مي خواهم.
براي همه اينها يك ماه اينجا را ترك مي كنم. بعد از يك ماه ... بگذاريد آنوقت تصميم بگيرم...

"خيز از اين خانه برو رخت ببر هيچ مگو..."

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۲, شنبه

Comfortably Numb

"آقاي ناواريان عزيز،
ماهيم را امروز خاك كردم. حتماً خاطرتان هست. همان ماهي قرمز كوچكي كه برايتان گفته بودم چقدر زيرك و بازيگوش است. پريروز صبح وقتي بيدار شدم متوجه شدم كه تكان نمي خورد. اگر يادتان باشد اين ماهي را با فلورا خريده بوديم. درست يادم هست كه عصر سه شنبه بود و من از مدرسه فرار كردم. فلورا هم كه صبحها به مدرسه مي رفت، براي مادرش دروغي سر هم كرد و هر دو دست در دست هم به بازار رفتيم. فلورا لباس آبي روشني پوشيده بود كه من خيلي دوست داشتم ولي من با آن قيافه دختر مدرسه اي مطمئناً خيلي چنگي به دل نميزدم. سر راه بستني خريديم و خورديم. پول بستني را من از پولي كه مادرم براي خريد نان داده بود دادم.
آقاي ناواريان عزيز،
چند روزي بود كه ماهيكم كمتر بازيگوشي مي كرد ولي هر بار موفق مي شدم با تكان دست يا ريختن قدري خرده نان تحريكش كنم. من از كجا مي دانستم كه مي خواهد بميرد. فلورا آنروز وقتي بستني مي خورد به من قول داد كه برايم هديه اي بخرد. اول مي خواست برايم نان قندي بخرد. ولي گفتم نان قندي زود تمام مي شود و من دلم هديه اي ميخواست كه داشته باشمش و هر وقت نگاهش مي كنم ياد فلورا بيفتم. اينطور شد كه سر از بساط ماهي فروش در آورديم و اين ماهي را خريديم. آن موقع به اين فكر نكرده بودم كه ماهيها هم تمام مي شوند.
ماهيكم هميشه وقتي مرا مي ديد شاد مي شد. يادم هست كه تا در اتاق را باز مي كردم شروع مي كرد به چرخيدن در تنگش. اتاق كوچك من بوي ماهي قرمزم را گرفته بود. مي دانيد چه مي گويم. بويش را دوست داشتم. مادربزرگ مي گويد همه يك روز مي ميرند. يعني فلورا هم روزي خواهد مرد؟
آنروز با هم دعوا كرديم. من مي خواستم چرخ و فلك سوار شوم ولي فلورا سرش گيج ميرفت. اين بود كه گفت من سوار نمي شوم ولي تو برو. من هم تنگ ماهي را به دستفروشي سپردم كه بساطش همان كنار بود و سوار چرخ و فلك شدم. وقتي پياده شدم فلورا را نديدم. همه جا را دنبالش گشتم. آخر سر ديدم پيش پسر بچه هايي كه فوتبال بازي مي كردند ايستاده و با آنها مي خندد. مادرم هميشه مي گفت با اين پسرها حرف نزن. چون معلوم نيست خانواده شان كي هستند و چه كاره اند. من فلورا را به گوشه اي كشيدم و گفتم كه با آنها حرف نزند. فلورا با خشم نگاهم كرد و گفت چون من حسوديم مي شود اين حرفها را مي زنم. من گفتم نه و با دست پسر بچه اي را نشانش دادم كه بچه هاي مدرسه مي گفتند فحشهاي خيلي بد مي دهد و دختر بچه ها را كتك مي زند. فلورا به حرفم اعتنا نكرد و درست به طرف همان پسر بچه رفت. گاهي براي اينكه دل مرا بسوزاند بر مي گشت و نگاهم مي كرد. بعد در گوش پسر بچه چيزي مي گفت و با هم مي خنديدند. من هم سعي مي كردم لبخند بزنم ولي دلم شور مي زد چون دير وقت بود و هوا داشت تاريك مي شد.
آقاي ناواريان عزيز،
چرا وقتي ماهيم مرد بوي بد گرفت؟ مادربزرگم مي گويد هميشه اينطور است و آدمها هم بعد از مردن بوي بدي مي دهند. آنشب هم وقتي با دلشوره به خانه بر مي گشتم در كوچه بوي بدي مي آمد. ولي كسي را نديدم كه مرده باشد. شايد هم حواسم نبوده چون تمام فكرم متوجه فلورا بود كه ده قدم جلوتر به طرف خانه شان مي رفت، همينطور هم مواظب ماهيم بودم كه از دستم نيفتد. وقتي هيكل فلورا پشت در خانه شان ناپديد شد تازه يادم افتاد كه بايد زودتر به خانه بر گردم.
آقاي ناواريان عزيز،
مادرم هيچ وقت تا آنروز مرا كتك نزده بود. حتي يك بار. بعداً فهميدم فلورا به مادرش گفته بوده كه سارا گفته بيا برويم پارك "آوريل" بازي كنيم و بعد گم شديم و مادرش اينها را همان موقع، قبل از اينكه من به خانه برسم، تلفني به مادر من گفته بود. من اينها را نمي دانستم وگرنه شايد آنروز در جشن مدرسه وقتي فلورا به طرفم آمد نمي گذاشتم صورتم را ببوسد.
مادر بزرگم مي گويد مردن دست خود آدم نيست، يعني ماهي من اين وسط تقصيري ندارد. اين را خود من هم مي دانم ولي شايد اگر ماهيم مي دانست چقدر دوستش دارم بيشتر مواظب خودش بود و اينطور نميشد. من كه هر روز به ماهيم مي گفتم دوستش دارم. تازه مگر آدم به كسي دوستش ندارد غذا مي دهد يا آب تنگش را عوض مي كند؟
آقاي ناواريان عزيز،
ماهي من الان سه روز است كه مرده و من تازه امروز خاكش كردم. مادرم گفته مي رويم بازار و يكي عين همين برايم مي خرد. ولي هيچ ماهيي عين اين يكي نمي شود. هيچ ماهيي طعم بستني كه با فلورا خورديم و روزهايي كه با هم تا خانه شان قدم زديم را نمي دهد. هيچ ماهيي مرا ياد بوي فلورا نمي اندازد.
آقاي ناواريان عزيز،
فلورا ديگر با من حرف نمي زند. روز جشن مدرسه هم به اجبار مادرش مرا بوسيد وگرنه ديگر حتي راهش را عوض كرده تا موقع رفتن به مدرسه مرا نبيند. من دلم مي خواست به فلورا بگويم كه آنروز نمي خواستم تنهايش بگذارم. دلم مي خواست از ته دل و خيلي محكم بغلش كنم و بگويم مرا ببخشد. ولي فكر نكنم ديگر بشود. براي همين اينها را براي شما نوشتم كه بدانيد. چون خيلي احتياج داشتم كه كسي همه اين حرفها را بشنود و مطمئن هستم شما درك مي كنيد. تا سه روز پيش اينها را براي ماهيكم تعريف مي كردم و لازم نبود به شما زحمت بدهم. ولي ديگر نمي شود چون ماهيم را امروز خاك كردم.

دوستدار
سارا گالستيان"
*****
از بيرون اتاق صداي مادر سارا بلند شد. "الو! ما اينجا كسي به اسم آقاي ناواريان نداريم. دختر من؟ نه! حتماً شوخي كرده! آخه يه عروسك زشت داره كه صداش مي كنه آقاي ناواريان. وگرنه ما كسي به اين اسم نداريم..."

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

تريگونومتري استاتيستيك يا پنج تومني هفت وجهي!

مسابقه چراغ جادو، يكشنبه يا دوشنبه شب:
(اين ديالوگ بين مجري و شركت كننده كاملاً واقعي است)
مجري: خوب. سوال اينه: مانيل پايتخت كجاست؟ سومالي، فيليپين، هلند.
شركت كننده: آقاي سلوكي راهنمايي كنين.
مجري: خوب... هلند نيست.
شركت كننده: ام...ام ... سومالي؟
مجري: نه غلطه! حالا اشكال نداره يه سوال ديگه مي پرسيم. (تبصره: براي اينكه شركت كننده شانس بردن جايزه اي را از دست ندهد كه در اين مرحله به اندازه حقوق دولتي حداقل يك روز يك كارشناس آمار است و شايد در مراحل بعدي به حقوق يك ماه او هم برسد!)
شركت كننده: ممنون!
مجري: اگه يه سكه پنج تومني رو به هوا پرت كنيم، چه قدر احتمال داره شير بياد؟
شركت كننده: هوم، هوم ... پنج تومني....پنج تومني (!)...
مجري سوال را تكرار مي كند و در آخر اضافه مي كند: كدومشه: يك دوم، يك چهارم يا يك هفتم؟
شركت كننده: يك هفتم؟
حالا باز بعضيها وبلاگ آماري درست مي كنند!
*****
نيازمندي: يك مكان غير مجازي كه در آن هميشه، واقعاً "هميشه"، حتماً هميشه "حتماً" و قول مي دهم حتماً "قول مي دهم" باشد سريعاً مورد نياز است!

۱۳۸۳ اردیبهشت ۷, دوشنبه

ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش...

۱۳۸۳ فروردین ۲۹, شنبه

خيالي نيست

يادم مياد كه وقتي 15 سالم بود اولين بار موسيقي كلاسيك رو به طور جدي گوش كردم. واقعيتش اين بود كه اون موقع بيشتر "كلاس" قضيه و تشبه به دايي ام انگيزه اين كار بود تا چيز ديگه. ولي سمفوني چهار و پنج بتهوون باعث شد كه حس كنم جداً از اين موسيقي خوشم هم مياد. بعد هم همون دايي بهم يه سوئيت از درياچه قو و چند تا كار ديگه رو داد و حسابي معتادم كرد. امتحان نهايي سوم راهنمايي رو من با بتهوون درس خوندم. راستش اون موقع درسها اونقدر برام خسته كننده بود كه اينطوري كمتر حوصله ام سر مي رفت. بعد مثل خوره ها موسيقي گوش مي دادم. همه جا، در هر حالي... پدر و مادر بيچاره ام رو تصور كنيد كه مجبور بودند سر راه مسافرت قطعه "شبي بر فراز كوه سنگي" اثر "مودست موسورگسكي" رو گوش كنند! خيلي هم غيرتي بودم. موسيقي پاپ يا جاز چيزهايي در حد كفر و الحاد محسوب مي شدند! سالها بعد، اواسط دانشگاه، دچار اصلاح طلبي و تسامح و تساهل شدم. جداً نمي شد وقتي مي خواستي مهمون دعوت كني براشون باخ پخش كني! اون موقع الويس پريسلي و بيتلها رو كشف كردم و اين مقدمه اي بود براي اينكه تجديد نظر كنم و بگم غير از موتسارت و راخمانينف، كارهاي ديگران هم ممكنه جاي خودشون رو داشته باشند. موسيقي سنتي ايراني در تمام اين مدت يه جاي خاصي داشت و بعدها كم كم پاپ ايراني و اينها هم جاي خودش رو باز كرد. وقتي نگاه مي كنم اين تاريخچه خيلي درس عبرت خوبي بود برام كه مواظب باشم دچار تعصبي نشم كه زمان اون رو خود بخود نابود مي كنه.
اين مقدمه خيلي طولاني براي اين بود كه بگم الان هنوز موسيقي كلاسيك دوست دارم و گوش مي كنم و اين رو مديون همون افراط جواني و دايي ام هستم. ولي از موسيقي پاپ يا جازي كه چيزي از جنس اصيل بودن داشته باشه رويم رو بر نمي گردونم، و خيلي وقتها لذت مي برم، حتي كارهاي لس آنجلسي كه دنبالشون نيستم. مثل چند وقت پيش كه تصادفاً از شادمهر عقيلي "خيالي نيست" رو شنيدم و بهم چسبيد. اونجايي كه بر مي گرده و ميگه "جات هم اصلاً خالي نيست..."
*****
اگه خواستيد اين مصاحبه رو با ايسنا بخونيد به جاي "طبع" بگذاريد "تب"!

۱۳۸۳ فروردین ۲۶, چهارشنبه

اين دوست عزيز من امروز توصيه عاقلانه اي كرد. مي گفت تو كه اينقدر سرت شلوغه وبلاگت رو تعطيل كن!
حكايت: يادم مياد وقتي طرح بودم، تو درمانگاه روستايي، يكي از مسائل ما هميشه خلاص شدن از داروهاي مازاد بود. جالب اين بود كه ميومدند بازديد و اگر مي ديدند كه ما بيشتر از دفتر دارو داريم توبيخ مي كردند! استدلالشون اين بود كه ممكنه مسئول داروخانه يك تعداد از داروها را در دفتر "مصرف شده" ثبت كنه ولي به مردم تحويل نده و بعد اونها رو آزاد بفروشه! خلاصه من ديده بودم كه كسي رو به خاطر كم آوردن چيزي توبيخ كنند ولي بر عكسش رو نه! حالا تصور كنيد دردسر ما رو وقتي كه انبار اشتباهي داروي اضافه تحويل ميداد و ما به موقع نمي رسيديم پس بفرستيم (چون هميشه سرمون به شدت شلوغ بود) يا از اون بدتر وقتي مردم داروهايي رو كه از قبل توي خونه داشتند نمي بردند يا دارو اهدا مي كردند! يك مدت داروي اهدايي قبول نمي كرديم كه صداي مردم خير و نوعدوست در اومد! بعد قرار گذاشتم با مسئول داروخانه كه هر هفته ليست داروهاي اضافه رو بهم بده تا يه جوري ردشون كنيم! اواخر يه راه حل پيدا كرده بودم. شبها معمولاً تو درمانگاه روستا (بخصوص اونجايي كه من بودم) موقع بديه. معمولاً مراجعين عبارتند از: پيرمردهايي كه ساعت 2 صبح موقع برگشتن از آبياري ياد پا درد ده ساله شون افتاده اند، دخترهاي جووني كه تنها تفريحشون ديدن دكتر درمانگاهه يا مجبورشون كرده اند به جاي پسر عمويي كه عاشقش بودند، با پسر حاجي فلان عروسي كنند، و مردهاي جووني كه چون صبح درمانگاه شلوغ بوده(!) شب مراجعه كرده اند (يه تعدادي از اينها مشكلاتي داشتند كه ترجيح مي دادند صبح مراجعه نكنند چون ممكن بود كسي به زنشون بگه كه اينها رو توي درمانگاه ديده!) و همه اينها در حالي كه صبح تا عصر در دو شيفت 90 تا مريض ديده بوديد! مردم شبها كه اغلب تنها پرسنل ثابت درمانگاه روستايي فقط يه پزشكه، از اونجا توقع يه بيمارستان فوق تخصصي رو دارند! اين معمولاً نتيجه قولهاييه كه كانديداهاي شورا يا مجلس به اونها مي دهند. حالا همه اينها رو در حالي تصور كنيد كه درمانگاه نگهبان نداشته باشه. بعضي مراجعين هم واقعاً مشكلات رواني داشتند يا دنبال شر مي گشتند و دكتر قبلي رو هم فراري داده بودند. اون اواخر هم كه به پوچي مطلق رسيده بودم و حس مي كردم تمام ذهن و آموخته هام رو دارم توي سطل زباله مي ريزم. (بايد شبكه هاي بهداشت و درمان ما رو از نزديك ديده باشيد تا اين رو درك كنيد.) خلاصه راه حلي كه براي خلاص شدن از داروهاي اضافي (البته فقط قطره ها و شربتها) پيدا كرده بودم اين بود: شبهايي كه خسته و كلافه از بي خوابي و جهل كنسانتره (!) چراغ درمانگاه رو خاموش مي كردم، مي رفتم دارو خانه و يكي از اين شربتها يا قطره هاي اضافي رو بر مي داشتم. بعد مي رفتم توي يكي از اين اتاقهاي خالي و بي استفاده درمانگاه و با تمام قدرت شيشه دارو رو مي كوبيدم به يكي از ديوارها و شكستنش رو نگاه مي كردم. مساله فقط خالي كردن خشم نبود. يه احساس آزادي، يه حس انتقام از زنداني كه به آن تبعيد شده بودي ...


حالا فهميديد چرا هنوز وبلاگ مي نويسم؟
*****
خيلي كارت درسته آقاي حافظ! ولي: چرخ بر هم زنم ار غير مرادم باشد...

۱۳۸۳ فروردین ۲۰, پنجشنبه

از اين بازي خوشتون مياد؟

داستان هاي برتر عمرم:
1- گزارش يك مرگ از پيش اعلام شده- گابريل گارسيا ماركز
2- هكلبري فين- مارك تواين
3- صد سال تنهايي- گابريل گارسيا ماركز
4- چراغها را من خاموش مي كنم- زويا پيرزاد
5- ابله- فئودور داستايوفسكي
6- بخش سرطان- الكساندر سولژنيتسين
7- وداع با اسلحه- ارنست همينگوي
8- بازمانده روز- كازوئو ايشيگورو
9- بانو و سگ ملوس- آنتوان چخوف
10- همه مي ميرند- سيمون دو بوار
11- سو و شون- سيمين دانشور
12- كوري- ژوزه ساراماگو
13- آمريكايي آرام- گراهام گرين

نكته اول: ترتيبها را خيلي جدي نگيريد.
نكته دوم: خيلي زور زدم تا ابلوموف و جنايت و مكافات و خيلي داستانهاي ديگر را حذف كردم.
نكته سوم: حسن تصادف است يا هم سليقگي كه سه تا از كتابهاي خارجي (2و 7و 8) ترجمه نجف دريابندري است؟ شايد هم به خاطر خوبي ترجمه ازشون خوشم اومده.
اگه از اين بازي خوشتون مياد شما هم نظر بدين.
*****
آخرين خبر: سايت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي هك شد! البته اگه به موقع سر بزنيد.

۱۳۸۳ فروردین ۱۵, شنبه

وقتي معلم بودم چندين بار درسهايي رو با عنوان "New year resolutions" در كتابهاي مختلف درس دادم. اين يعني تصميمهايي كه ادم در آستانه سال نو مي گيره براي اينكه مي خواد در سال آينده چكار كنه. جالب اين بود كه تقريباً تمام اين تصميمها دو چيز مشترك داشتند: لاغر شدن و ترك سيگار! بيخود نيست كه بزرگي گفته هر چيزي كه من در زندگي ازش لذت مي برم يا ممنوعه يا گناهه يا آدم رو چاق مي كنه! ولي من امسال فقط يه resolution دارم: مي خوام بيشتر زندگي كنم همين.
*****
حالا كه رفتيم تو مايه نقل قول و quotation اين حرف خيلي راست رو هم از جلال آل احمد داشته باشيد (نقل به مضمون از كتاب مدير مدرسه): "مسخره است كه كسي بخواهد دست به اصلاح وضعي بزند آنهم در شرايطي كه قلمرو نفوذش تا نوك دماغش باشد."
و از جرج برنارد شاو: "چه فايده اي دارد كه انسان براي ترسيم تصويري خوشايند از چيزها زور بزند، در حاليكه تصوير بدبينانه تر احتمالاً به واقعيت نزديكتر است؟"
*****
اينهم عيدي امسال ما از خواجه شيراز:
مرا چشميست خون افشان ز دست آن كمان ابرو
جهان پر فتنه خواهد شد از آن چشم و از آن ابرو...

۱۳۸۲ اسفند ۲۸, پنجشنبه

كسي به سال كهنه نامه نمي نويسد

يقه كتم را بالا زده بودم و در سرما راهم را باز مي كردم. حواسم به بخاري بود كه از دهانم خارج مي شد و گاهي به تزئينات سال نو كه مغازه ها دم در چيده بودند. جنت از روبرو پيدايش شد و دست تكان داد. "سلام. سال نو مبارك" مثل ماشين كوكي جواب دادم "سال نو مبارك عزيزم." به هر حال كار بيشتري نميشد كرد چون جمعيتي كه مثل صدف دورش را گرفته بودند ما را از هم جدا مي كرد. خيلي دلم مي خواست يك كم گپ بزنيم و حال مادرش را بپرسم ولي چه مي شد كرد، روز آخر سال بود و هر كسي كاري داشت و هر كسي كه كاري نداشت مجبور بود وانمود كند كه كار واجبي دارد وگرنه آدم مهملي به نظر مي رسيد. كنار دفترم شعبه مركزي بانك بود. از جلوي صف آدمهايي كه با اطمينان آخرين روز سال را به عنوان بهترين زمان مراجعه به بانك تشخيص داده بودند گذشتم و وارد دفترم شدم. "سلام بچه ها" و جوابي كه گرفتم بيشتر نگاههاي بهت آلود بود تا جواب سلام. نلي برايم يك فنجان قهوه ريخت و آهسته در گوشم زمزمه كرد "خانم دكتر نمي خواستي روز آخر سال رو تعطيل كني؟" نگاهي به چشمان خندانش انداختم. ميدانست چه احساسي نسبت به اين سوال دارم و براي همين بود كه فوري فرار كرد.
كارها به كندي پيش مي رفت و من بايد هر چند دقيقه يك بار جوابگوي كسي بودم. در هوا موجي شناور بود بود. احساس عجيبي كه فقط مال روز آخر سال بود. فكر كردم اين همان احساسي است كه مسافران تايتانيك در آخرين لحظات داشتند. و من خيلي خودم را شبيه نوازنده هايي حس مي كردم كه تا آخرين لحظه روي عرشه تايتانيك مي نواختند...
رانيا وارد شد "سلام پاتريشيا. ميشه يه خواهشي كنم؟" واي خداي من! ديگر رانيا نه! لابد مي خواست زودتر برود تا شب سال نو را پيش خانواده اش باشد. "ببين امروز جيمز بايد مي رفت خريد و نانسي رو آورد اينجا. من هم كه مي دوني الان با آقاي كرستفيلد جلسه دارم. ميشه خواهش كنم نانسي رو نيم ساعت نگه داري؟" خوب. اين يكي خوب بود. نانسي دخترك بانمكي بود و براي نيم ساعت اين حس دلشوره و بي ثباتي را از من مي گرفت.
"سلام خاله پاتريشا."
"سلام عزيزم. واي چه خرس خوشگلي داري." و اشاره كردم به رانيا كه برود به جلسه اش برسد.
"عمو ديك برام خريده." خداي من "عمو ديك"! يك لحظه در نظرم مرد لاغر اندامي مجسم شد كه به دليل نامعلومي فكر مي كرد بهترين راه براي جلب توجه خانمهاي تحصيلكرده يك چيز است: اين كه تمام فرمولهاي رياضي را در اولين ملاقات براي آنها اثبات كند.
"خوب عزيزم. بشين اينجا با خرست بازي كن تا من هم به كارهام برسم."
با ظاهري معصوم قبول كرد و پشت ميز نشست. نمي دانم چقدر طول كشيد تا سرم را بلند كردم و پيش رويم دو چشم درشت نمناك ديدم.
"چي شده نانسي؟"
"خاله. مامانم مي گفت سال كهنه ميره و ديگه بر نمي گرده. سال كهنه كجا ميره؟"
چه جوابي داشتم كه بدهم؟ رفتم كنارش نشستم و دستانش را گرفتم "نمي دونم خاله."
"عمو ديك هم نمي دونه؟"
"نه عزيزم. فكر نكنم اونهم بدونه."
"پس اگه هيچ كس نميدونه كجا ميره، كسي هم حالش رو نمي پرسه؟"
"فكر نكنم."
"چون كهنه شده؟"
"شايد."
"ولي اونكه خيلي مهربون بود. پس اگه من هم واسه مامانم كهنه بشم بايد برم و اون ديگه حالم رو نمي پرسه؟"
"تو هيچ وقت واسه مامانت كهنه نميشي." از كجا مطمئن بودم؟ مگر نه اينكه خودم براي خيليها كهنه شده بودم؟ مگر نه اينكه ديگر مدتها بود كسي سراغم را نمي گرفت بدون اينكه آن حالت آشناي " ميشه يه خواهشي كنم..." در چشمانش ديده شود؟ چند وقت بود كه با ويكتور حرف نزده بودم؟ آخرين بار كي با خيال راحت و بدون ترس از اينكه برنجانمش و گوشي تلفن را براي هميشه بگذارد حالش را پرسيده بودم؟
"خاله من مي خوام واسه سال كهنه يه نامه بنويسم و حالش رو بپرسم."
*****
وقتي رانيا در را باز كرد پاتريشيا نانسي را بغل كرده بود و تمام وجودش را مي گريست.

۱۳۸۲ اسفند ۲۵, دوشنبه

"پروردمت به ناز تا بنشينمت بپای
آخر چرا به خاک سيه می نشانيم ؟
شاخ گل کز پی خورشيد می دوانيم
اين بود دسترنج من و باغبانيم ؟ "

آقاي هالو- داريوش مهرجويي، 1349

۱۳۸۲ اسفند ۲۴, یکشنبه

چه جادويي داري تو. چقدر شيرينه وقتي ميشه با چند بار كليك كردن تمام روزهاي گذشته رو ديد. آدم فكرها، احساسات، غصه ها و نگرانيهاش رو مي بينه و بعد يه غم شيرين غربت، يه نوستالژي آروم تو دلش لونه مي كنه. كامنتها رو كه ديگه نگو. علي كه رفته بم و ديگه نميرسه كه كامنت بگذاره. اشكال نداره تا چهار ماه ديگه بر مي گرده. از فرشاد و مهرداد هم خبري ندارم. آدم ياد دوستهاي تازه اي ميفته كه تو همين صفحه ها پيدا كرده و بعد از مدتي جزئي از زندگيش شدن. اون يكي خيلي وقته ننوشته براش يه پيغام بگذارم. يكي هست كه از تنهايي شكايت مي كنه بگم كه تنها نيست. وقتي وبلاگت رو ورق مي زني، ميبيني دنيا خيلي جاي عجيبيه. وقتي دلتنگيها و حسرتهاي گذشته رو مي بيني، يادت ميفته. يادت ميفته كه خيلي وقته به مناره كوالالمپور سر نزدي. خيلي وقته دنيا رو از اون بالا، از ارتفاعي كه توش هر چيز بد و خوب و هر اتفاق به ظاهر بزرگ، خودش رو اندازه يه مورچه نشون ميده نديدي.
خدايا متشكرم كه وبلاگ رو آفريدي!
دوستان من كجا هستند،
روزهاشان پرتقالي باد...

*****
كسي از مرتيا خبر نداره؟ وبلاگش مشكل داره و خبري هم ازش نيست.

۱۳۸۲ اسفند ۱۷, یکشنبه



نه بابا! هك نشدم! مي شه من همين اول از همه خوانندگان فهيم و هميشه در صحنه معذرت خواهي كنم و پيه هر نوع انتقادي رو به تنم بمالم؟ آخه ميدونم بعد از اونهمه حرفاي قلنبه سلنبه ... خوب اين رو هم بگذاريد به حساب رسالت ما نسبت به جوونها! اصلاً حرف حساب اونهم اينقدر شيوا و موجز شنيده بودين؟! خيلي با مزه تر و موثرتر از هر پند و اندرزي نيست؟ فقط بريد تو بحر چهره معصوم اين جوان خر! ببينيد چه قدر معصوميت از دست رفته توش موج مي زنه!...
توجيه شد؟
*****
نقاشيي كه اون بالا، بغل لوگوي گپ، مي بينيد كه حتماً مي دونيد كار كيه. اين هم گپ در استقبال بهار. و فقط يك چيز ميمونه: خوش به حال روزگار...

۱۳۸۲ اسفند ۱۱, دوشنبه

اي افسانه، فسانه، فسانه!

به هر كدوم تكه اي از وجودمون رو هديه مي كنيم. مثل موجود قابل ترحمي كه سر راهي نشسته و در مقابل يه حرف قشنگ، در مقابل يه لبخند، در مقابل يه دوستي، هر چيزي رو كه بگي ميده. بعد هر كدوم از اون آدمها تو مسير زندگيشون يه جور رد مي شن و ميرن. هر كدوم به بهانه اي. هر كدوم به طرفي. هيچ كس مقصر نيست. همه براي رفتنشون دليل درستي دارن. اصلاً اينجا سر گذره. گذر رو ساختن كه آدمها ازش رد شن و برن. قرار نيست كسي بمونه. ولي وقتي يه تيكه از وجود خودت رو پيش هر كدوم گرو مي گذاري، نمي شه كه بر اين رفتنها افسوس نخوري و نميشه كه نبيني خودت رو كه هر روز كمتر ميشي. نميشه خودت رو نفرين نكني كه اي كاش خسيستر بودم و ايكاش بهاي بيشتري طلب مي كردم. اولها دلت خوشه كه اين تكه هاي وجود توست كه همه جا پراكنده ميشن. دلت خوشه كه زندگيت شبيه داستانهاست: همونقدر جذاب. از رنجهايي كه ميكشي غصه نمي خوري چون احساس مي كني اين داستان باشكوه در اطراف تو جريان داره و تو جزئي از اون هستي. بعد به خودت مياي. ميبيني همشون رفتن. تكه هاي تو رو بر داشتن و رفتن. اونهايي كه با انصافتر بودن با خداحافظي و تشكر، اونهايي كه كمتر انصاف داشتن حتي شاكي از اينكه سهم كمي برداشتن...
ما درد مي كشيم. نه از اينكه تكه هاي وجودمون رو بردند. بلكه از اينكه ديگه چيزي نداريم به كسي بديم. از اينكه ديگه بهانه اي نيست كه رهگذري سراغمون رو بگيره. از اينكه دور و برمون از اين لشكر جبار غارتگر خالي شده. از اينكه هيچ كس بر نمي گرده ببينه از اون چيزي كه كنده و برده آيا چيزي باقي مونده يا نه. و افسوس مي خوريم كه كاش خسيستر بوديم. ايكاش چيزي نگه مي داشتيم. ايكاش حسابگرانه قدر او ن لحظه ها رو مي دونستيم.
كاش كلمه ها كلمه نبودند. كاش چيز بهتري دم دستمون بود. كاش ميشد زهر رو از وسط يك نوشته چشيد. كاش مي شد نيش خنجر رو از نوك كلمه تيز حس كرد...

۱۳۸۲ بهمن ۱۸, شنبه

همه به كافه ريك مي آيند

نه بابا. اميدوار شدم. تو اين مدتي كه ننوشتم كلي پيام مبني بر دلتنگي و اظهار شكايت از بي وفايي گرفتم. معلوم شد هنوز اين بلاگ پاره ها (!) خواننده داره. خوبه هر چند وقت يه دفعه بگذارم برم ها!
*****


اينجا cyberend است. يعني هر كي ِاندِ سايبرها باشه مياد اينجا! يه سايت اينتراكتيو (فارسيش چي ميشه؟) كه مقالات جالبي با موضوعات مختلف توش پيدا ميشه و براي اونهايي كه دنبال آموزش زبان هستند هم خوبه. مي تونيد در مورد اين مقالات نظر بدين و نظرات بقيه رو هم بخونيد. مسابقه ترجمه هم داره با يه جايزه خوب! اگه به اين سايت سر زديد شايد دلتون بخواد اخبارش رو هم ببينيد...
*****
خبرهاي خوب رو كه همه شنيدين. من شهره آغداشلو رو به خاطر چند تا از كارهاش خيلي دوست دارم و هميشه به خاطر نبودنش تو سينماي ايران افسوس مي خوردم. به هر حال نامزديش براي اسكار خبر خيلي خوبي بود و ... صد البته افسوس...
*****
مدرسه اي كه مي رفتيم...
صداي تو عبور مي دهد مرا از كوچه باغهاي حكايت...
نمي دونيد چه حالي شدم كه بعد از 10-12 سال عكساي مدرسه مون رو ديدم. و اون سمينار كذايي كه هيچ وقت براي ما غير سوگليها كه بلد نبوديم مجيز حضرات "بچه معلم" رو بگيم جايي توش نبود حتي اگه خود اينشتين بوديم. ولي باز تو عالم خودمون براش سر و دست ميشكونديم...
*****
كتابهاي رايگان فارسي
*****
باز هم برونو بوزتو...
*****
vole, vole... حيف كه ورژن انگليسي آهنگه...va trouver la lumiere...
*****
بس تون شد؟

۱۳۸۲ بهمن ۱, چهارشنبه

"...كبوترهاي جادوي بشارتگوي
نشستند و تواند بود و بايد بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوي آشيان رفتند
من آن كالام را دريا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ي اين دشت بي فرسنگ
من آن شهر اسيرم ، ساكنانش سنگ
ولي گويا دگر اين بينوا شهزاده بايددخمه اي جويد
دريغا دخمه اي در خورد اين تنهاي بدفرجام نتوان يافت
كجايي اي حريق ؟ اي سيل ؟ اي آوار ؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگينم ، غار
درخشان چشمه پيش چشم من خوشيد
فروزان آتشم را باد خاموشيد
فكندم ريگها را يك به يك در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم ليك
به جاي آب دود از چاه سر بر كرد ، گفتي ديو مي گفت : آه

مگر ديگر فروغ ايزدي آذر مقدس نيست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نيست ؟
زمين گنديد ، آيا بر فراز آسمان كس نيست ؟

گسسته است زنجير هزار اهريمني تر ز آنكه در بند دماوندست
پشوتن مرده است آيا ؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سياهي كرده است آيا ؟
..."

سخن مي گفت ، سر در غار كرده ، شهريار شهر سنگستان
سخن مي گفت با تاريكي خلوت
تو پنداري مغي دلمرده در آتشگهي خاموش
ز بيداد انيران شكوه ها مي كرد
ستم هاي فرنگ و ترك و تازي را
شكايت با شكسته بازوان ميترا مي كرد
غمان قرنها را زار مي ناليد
حزين آواي او در غار مي گشت و صدا مي كرد

"...غم دل با تو گويم ، غار
بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست ؟"
صدا نالنده پاسخ داد
"...آري نيست ؟"
(مهدي اخوان ثالث-قصه شهر سنگستان)

*****
از يه چيز خيلي غصه ام مي گيره. اونهم اينكه 20 سال ديگه باز يكي مثل من ميشينه تو وبلاگش (يا چه مي دونم اون موقع چه وسيله ارتباطي مد ميشه، شايد مثلاً هايپرسايبرلاگ!!) همين شعر رو مي نويسه.
تسليم! فقط بي زحمت از اين پوستي كه مي كنيد چيز با ارزشي بسازيد...

۱۳۸۲ دی ۱۷, چهارشنبه

مثل يه رگه گرما بود. مثل اميد بود. شايد اتفاقي از اين بي اهميتتر نمي شد بيفته. شايد كلش يه تصادف يك در ميليون خيلي ساده بود. فقط وقتي اونروز صبح ساعت 6 و ربع كه هنوز هوا نيمه تاريك بود، سر كوچه از يه باروني كه توش رو نمي ديدم صداي گرم مردونه اي كه قطعاً نا آشنا بود گفت "صبح شما بخير" حس كردم بدم نمياد چند سال ديگه زندگي كنم.
سولژنيتسين (بخش سرطان) مي گه (نقل به مضمون) "اونجا نوشته بود يك مرد خبيث توي چشمهاي ميمون [در باغ وحش موسكوي زمان خروشچف] توتون ريخت و باعث مرگش شد. فقط همين. بدون هيچ صفت اضافه اي. ننوشته بود كه آن مرد دشمن خلق بود يا از عوامل استكبار. فقط نوشته بود يك مرد خبيث." اون مرد هم فقط گفت "صبح شما بخير". بدون يه حرف كم و زياد.
*****
بعضيهاتون گله كردين كه زلزله ديگه بسه. باشه. زندگي ادامه دارد... فقط يادم نمي ره كه تو مصاحبه هايي كه تو بيمارستانهاي تهران كرديم يكي از آسيب ديده ها به بچه ها گفته بود مادري رو بعد از پنج روز از زير خاك در آوردن كه بچه اش تمام مدت تو بغلش آروم آروم جون داده بود و اون هيچ كاري نتونسته بود بكنه. دختر ديگه اي بود كه گفت تنها كسي كه تو ساعتهاي اول به دادش رسيده و از زير آوار نجاتش داده پسر همسايه بوده ...
زلزله بسه؟ باشه فقط يكي از استادا كه از بم اومد داشت مي گفت با تمام وجودم لمس كردم كه "جهان سومي بودن" يعني چي.
بسه؟ امروز يكي مي گفت كه اگه چاه هست چشم هم هست...
اگه هنوز تصميم دارين اينجا بمونين لااقل اين رو ببينين.

۱۳۸۲ دی ۱۴, یکشنبه

اگر تهران بلرزد...