۱۳۸۱ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

نامه وارده



کمي دلتنگي
يک شب جمعه مه آلود در سان فرانسيسکو،
داخلي-سالن کاسترو:
وارد سالن کاسترو مي شوم. قبلاً اينجا نيامده بودم، ولي با بقيه سينماهاي ينگه دنيا فرق دارد. بيشتر شبيه يکي از سينماهاي تهران است: يک سالن قديمي. سعي مي کنم راهم را به سالن پيدا کنم، صداي موسيقي مجذوبم مي کند، کسي دارد با ارگ باخ مي نوازد....خداي من، ارگ در سينما...
سعي مي کنم براي سه نفر کنار هم جا پيدا کنم. سالن تقريباً پر است ولي آخر سر يک جاي مناسب در "لژ" پيدا مي کنم. وقتي فيلم شروع مي شود تصوير فيد مي شود به:
فلاش بک: سالها قبل، يک جمعه آفتابي در اواسط بهمن ماه،
خارجي، سينما عصر جديد، جشنواره فجر.
آدمهاي زيادي منتظرند تا براي ديدن فيلم صف ببندند...
بعد از تحمل ساعتها فشار جمعيت، وارد سينما مي شويم...
تنها ديدن چند دقيقه از فيلم کافي است تا عذاب چند ساعت در صف ايستادن را از ياد ببرد...
برگشت به: زمان حال.
به ياد تمام فيلمهايي مي افتم که با هم رفته ايم و دلم مي خواست مي شد اين يکي را هم با هم ببينيم. "برکت" ساخته ران فريک. هنوز مي توانم سرخوشي ام را هنگام بيرون آمدن از سالن تاريک به ياد بياورم...
فرشاد


فرشاد جان من هم اون روز رو خوب به خاطر دارم.عصر جديد خيلي شلوغ بود و همه خوره سينماها ريخته بودن اونجا. نگار رو خوب يادم هست. با اينکه صف دخترا خلوتتر بود از فشار جمعيت کلافه شده بود. نميدونم آخر سر فيلم رو ديد يا نه. يه نفر هم که خيلي مي خواست فيلم رو با تمام وجود درک کنه، رفت جلو نشست روي سکوي دم پرده! ولي بعد ديد که از اونجا هيچي ديده نمي شه و اومد سر جاش. از برکت خوشم نيومد. به خاطر اينکه به نظرم اينطور فيلم ساختن "سينما" نيست و يادمه تو بخاطر اين حرف مسخره ام کردي. با اينحال دلم مي خواد يک بار ديگه با تو فيلمو ببينم...
بعد از اون سال ديگه جشنواره، "جشنواره" نشد. نميدونم اون عوض شد يا ما...
ضمناً از comment مطلب 30 مرداد ممنون. راست مي گي اين برخورد کوتاه از کله من بيرون نميره!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: