۱۳۸۱ مهر ۷, یکشنبه

ده روز با چشم باداميها- قسمت اول

ساعت دوازده ظهر است. مثل بچه هاي خوب سرجايم کنار پنجره نشسته ام. از سه سالگي تاحالا هنوز نفهميده ام چطور بعضي ها صندلي کنار پنجره را –در هر وسيله نقليه- حاضرند با چيزي در دنيا عوض کنند. قرار است با ايران اير عزيز برويم تا کوالالمپور و بعد تايوان (بالاخره معلوم شد کجا بودم!!) کلي خوشحال شديم که جاي يکي از اون ايرباسهاي قراضه يه بوئينگ 747 نصيبمون شده. اين يکي لا اقل جاي آويزون کردن کاور لباس -البته با کمي منت- داره. جلوي رديفها هم يک مانيتور گنده نصب کردن تا همه از محصولات پست مدرن سينماي وطن (بدون هيچ انتخابي) محظوظ بشوند: شور عشق، پر پرواز (مصرف کيسه استفراغ در ايران اير بالاست!) وسيله صوتي؟ دوتا شيلنگ که با مکانيسم تلفنهاي زمان کودکيمون صدا رو انتقال ميدن (مال من و بغل دستيم که انتقال هم نمي داد. به مهماندار گفتيم، فرمودن شايد سوسکي، مگسي چيزي توش گير کرده! فوت کنين باز ميشه!) گفتم مهماندار...(واقعاً ما ايرانيها در مهمان نوازي بي همتاييم ولي اينو فقط خودمون ميفهميم!) سه چهار تا پيرمرد محترم که بايد براي نوه هاشون لالايي بگن، دو تا جوون ريشو و يک خانوم که منو ياد مرحوم مادربزرگم مي انداخت!
"مـــــن، مـــــن..." اينجوري داد بزنين تا دلشون به رحم بياد براي پرواز 9 ساعته يه بالش بهتون بدن (مي دونين که بالش دونه اي خدا تومنه!) تازه من و ممدرضا و امير سه تا بالش مي خواستيم که در سه مرحله بهمون مرحمت شد. (اگه سه تاشو يه دفه مي داد که پررو ميشديم!) يه دفعه وسط پرواز تشنه ام شد. ده دفعه چراغ مهماندار رو روشن کردم. نخير.... بايد خودم برم آب بيارم. يه تبليغ از "هما" ديدم که ميگفت "فقط چشمهايتان را ببنيد و پرواز کنيد..." راست ميگه مادر مرده، غير از اينکه چشمهايتان را ببنديد کار ديگه نميتونين بکنين!! اما اون لحظه لعنتي بلند شدن...(به قول بچه ها وقتي خلبان کلاجو ول ميکنه!) هيچ وقت تو هيچ ايرلايني تکراري نميشه. آدم حس ميکنه از همه چي کنده مي شه، از دنيا، نگرانيهاش، شاديهاش. چشاتو ببند و بهش فکر کن...کي دوباره پامون به زمين ميرسه...؟
فلاش فوروارد به...بازم يه 747 تو فرودگاه کوالالمپور. (يادم باشه بعداً براتون بگم اين فرودگاه چه چيز عظيميه) يه آقاي جوون با لبخند ازم ميپرسه مايلم کاور لباسم رو آويزون کنم. بعد خودش اونو ازم ميگيره و شماره صندليمو يادداشت ميکنه. ساعت هفت صبحه و من شبش اصلاً نخوابيدم. آماده خواب ميشم ولي...اين چيه کنار صندلي؟ يه کنترل، و جلوي هر کدوم يه LCD (نخندين، من قبلش فقط با ايران اير پريده بودم) حالا منم و دو تا چشم قرمز و ده تا فيلم که مي تونم از بينشون انتخاب کنم و فقط چهار ساعت وقت... عجب بي فکره اين هواپيمايي مالزي! My Fat Greek Wedding رو ديدم و Iris. (براي خوره هاي سينما تو يه قسمت سفرنامه سوغاتي سينمايي ميذارم. چون شبا فقط داشتم فيلم ميديدم!) وقتي با دکمه هاي کنترل ور مي رفتم يه دفه ديدم اون آقاي جوون لبخند دار کنارم ظاهر شد (عين غول چراغ!) نگو من اشتباهي دکمه مهماندارو زده بودم. ازش عذرخواهي کردم. خوبي ايران اير اينه که اين اشتباهها فاش نمي شن!! آخر سفر يه مهماندار لبخند دار ديگه ولي از جنس مونث (هرکي پوز خند بزنه خره!) کاور لباسمو داد دستم. يعني لازم نيست مثل ايران اير تنه زنان تا ته اتوبوس -ببخشيد هواپيما- بريد و هي بگيد نفتي نشين، نفتي نشين!
خوب اين خيلي تلخ شد، براي شيرين کامي اين عکس هوايي هنرمندانه(!) را که من از تايوان گرفته ام ببينيد. تا بعد...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: