۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

دو تا آب نبات مشکي، آلویی يا تمشکي

موسیقی مرجان فرساد را شاید بیشتر بتوان ساده و کودکانه خواند تا هر چیز دیگر. این البته ایراد نیست، بلکه اشاره به سبکی است که مثلاً نمونه کلاسیکش سیمین قدیری است....نوعی موسیقی کودکانه که در واقع برای بزرگترها نوشته شده است.  با این تفاوت که مرجان فرساد تنهاست و خبری از شعر احمدرضا احمدی یا موسیقی لاچینی نیست. شعرها عمدتاً از تمثیلهای غامض یا مفاهیم غیر ملموس تهی هستند و شاید همین باشد که اینقدر ترانه را صمیمی و دوست داشتنی می کند:
خونه ی ما دور دوره/ پشت کوهای صبوره
پشت دشتای طلایی/ پشت صحراهای خالی
خونه ماست اونور آب/ اونورموجای .... (اگه گفتید چی؟)

...درسته: بی تاب! وقتی شعرهایی که فرساد برای ترانه هایش گفته می شنوید خیلی سخت نیست بیت بعدی را حدس بزنید. شاید پیچیده ترین شعر فرساد (که تنها شعر آلبوم آخرش است که به نظر من برای بزرگسالان سروده) این باشد: 
عشق مثل تو قصه ها نیست/ حتی شبیه افسانه ها نیست
ما هم یه عمری/ گول قصه ها رو خوردیم
واسه هرکی برامون/ تب نمی کرد مردیم
موسیقی هم عمتاً از ملودیهای راحت و آکوردهای ساده تشکیل شده. شاید پیچیده ترین موسیقی را همان قطعه پرتقال من داشته باشد که شناخته شده ترین کار فرساد هم هست. با این همه، چیز دیگری که به نظر من مرجان فرساد را اینقدر محبوب و دلنشین کرده همان برگشت به نوستالژی است که قبلاً نوشته بودم. یکبار مصاحبه ای از محمد نوری می خواندم که گفته بود آنچه می خواند موسیقی پاپ نیست، بلکه موسیقی "فاخر" است. با تمام احترام و علاقه ای که به محمد نوری دارم، یکی از مشکلات هنر ما همین بوده که انگار شرم داشتیم چیزی برای مردم باشد و برای همین همه  به زور فاخر شدند!
"این هجوم نوستالژی به موسیقی پاپ ایران تصادفی نیست. اینکه هر نوایی، از "خونه مادر بزرگه"، "شد خزان" و "باز باران با ترانه" دستمایه بازسازی می شود، غیر از جذابیت ذاتی این بازسازیها، در مورد موسیقی ایرانی به یک نکته دیگر هم برمی گردد. اینکه موسیقی پاپ ایران مدت زیادی دست و پا بسته و بی هوش گوشه ای افتاده بوده و رشدش متوقف شده بود. حالا که کمی دست و پایش باز شده و از خواب بیدار شده، اولین کاری که می کند اینست که رشدش را از آنجا که متوقف شده بو از سر بگیرد (که یک نقطه نوستالژیک در گذشته است). برای شنونده ای هم که عادتش را به شنیدن موسیقی پاپ ایرانی به اجبار از دست داده (در یک نوع سلیقه سازی مصنوعی در داخل و ضعف موسیقی لس آنجلسی برای پر کردن این خلاء از خارج) حالا برگشتن به نغمه های آشنا راهی است برای اینکه دوباره پاپ را دریابد و با آن خو بگیرد. برای بعضی ها این نغمه های آشنا می شود پاپ دهه 40 و پنجاه شمسی و برای جوانترها می شود نغمه ها و اشعار کودکانه. "

۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

خون آشام در تهران!

1- داشتم خبرجشنواره فیلم لندن را می خواندم که بین فیلمهای ایرانیش فیلمی بود به اسم "دختری شبها تنها به خانه می رود." توصیف فیلم به عنوان فیلمی با تم خون آشامها در یک فضای استیلیزه شهری در ایران بسیار قلقلکم داد که ببینم چطور چیزی است. حالا چقدر احتمال دارد که فردای همان روزی که آدم این خبر را می خواند، در همان شهری که زندگی می کند، این فیلم جزء جشنواره فیلمهای ترسناک باشد؟ (کسی معادل بهتری برای spooky movie دارد؟)
2- همیشه فیلمهایی که سازنده و بازیگرانش متولد یا بزرگ شده خارج از ایرانند مشکل باورپذیری دارند. از غلو شده بودن مشکلات زندگی در ایران و بی ربط بودن دکورها بگیرید تا لهجه بازیگران . در این فیلم به دلیل اینکه (شاید آگاهانه) فضا بسیار سوررئال است دو مشکل اول به چشم نمی آیند. مثلاً وقتی اسم شهر در پلاک ماشینها "شهر بد" باشد، دیگر انتظار ندارید فونت شماره ماشین یا محل آن درست باشد! یا مثلاً وقتی شخصیت بد داستان روی کله اش خالکوبی کرده (ببخشید) "جاکش"(!) دیگر نمی توان از پوستر دختر چادری که زیرش نوشته به من زنگ بزن! شکایت کرد. لهجه ها اغلب (به جز بازیگر نقش پدر آرش که پیر مرد است) اشکال دارد ولی باز هم آدم از یک خون آشام انتظار ندارد خیلی سلیس حرف بزند!
3- اصرار نکنید داستان فیلم را برایتان تعریف کنم! فقط اینکه فیلم در مورد آرش، پدر معتادش، یک آدم عوضی (که شغلش همان کلمه ای است که روی سرش خالکوبی کرده و در شماره 2 گفتم!)، یک زن روسپی و یک دختر چادری خون آشام است و البته گربه که فیلم از اول با صحنه ای که آرش او را در یک خرابه پیدا می کند شوع می شود.
4- یک ساعت و خرده ای که از فیلم گذشت، دو مشکل داشتم: یکی اینکه چرا این فیلم اصولاً دراین فضا رخ می دهد (شاید سازنده می خواسته نا آشنا بودنش با محیط امروز ایران و عدم امکان بازسازی آن محیط را بپوشاند)، دوم اینکه با دوست عزیزی قرار داشتم که برویم فیلم جدید دیوید فینچر(دختر ناپدید شده) را ببینیم و داشت دیرم میشد. راستش هم گرچه فضای فیلم و بعضی نکات آن برایم جالب بود ولی هنوز تنها نکته ای که در ذهنم مانده بود موسیقی فیلم بود (که به خوبی قطعاتی از کیوسک و چند گروه جدید دیگر را ترکیب کرده بود). از آن طرف فکر می کردم فیلم فینچر مدتها روی اکران خواهد بود و بعد هم روی دی وی دی و غیره ولی این فیلم معلوم نیست دیگر جایی نشان داده شود. 
5- بعد از یک صحنه بسیار بد (که بازیگر نقش آرش به طرز ناشیانه نقش آدم نشئه/عاشق را بازی می کرد) خیز برداشته بودم بروم بیرون که پایان فیلم میخکوبم کرد و قید قرارم را زدم (که بعد فهمیدم اگر رفته بودم انگار اصلاً فیلم را ندیده بودم!) . یک نماینسبتاً  طولانی است از آرش و دختر خون آشام که سوار ماشین آرش هستند و ناگهان سر و کله گربه پدر آرش پیدا میشود (که به آرش میفهماند قاتل پدر معتادش همین دختر بوده). در این نمای طولانی که آرش بهتش برداشته با قاتل پدرش (که در واقع آرش را از این مرد معتاد سوء استفاده چی راحت کرده) چکار کند، و دختر خون آشام برای خودش خوش است، بهترین بازی را گربه می کند (!) که آنقدر حساب شده یک نگاه به آرش می اندازد، یک نگاه به دختر و بعد زل می زند به ما (به جان خودم اگر دروغ بگویم!) که می خواهم ماچش کنم! نمی دانم فیلمساز چه طور این نمای طولانی را اینقدر خوب در آورده ولی حدس می زنم انرژی بسیار زیادی صرف این نما شده که قدری بی رمقی بقیه فیلم را توجیه میکند. بعد کات به دست باندپیچی آرش که یک نوار کاست (کور شوم اگر دروغ بگویم!همچین فضایی دارد فیلم!) را توی ضبط ماشین هل میدهد، ماشین را توی دنده می گذارد و آرش سبحانی که می خواند "ای یارم بیا...دلدارم بیا...دل میل تو داره.... سزاوارم بیا".
6- از سالن که بیرون می آیم (و ناگفته پیداست به فیلم دیوید فینچر نرسیده ام) حالم خوب است. گرچه از فیلم فقط رنگ سیاه و سفید و فضای استیلیزه اش (که خوب در آمده) یادم مانده و بازی گربه (!) احساس خوبی دارو و زیر لب زمزمه می کنم "دلبر جانمه،ماه تابانمه، به پیش من آ، بیا بیا". مگر فیلم خوب شاخ و دم دارد؟
 *****
 1- هرگونه شباهت نام شخصیت اول این فیلم، آرش سبحانی و راقم این سطور کاملاً تصادفی است!
2- دختر ناپدید شده هم فیلم بسیار خوبی است گرچه وجه مشترکش با این فیلم فقط کلمه دختر است! یک شب دیگر با همان دوست عزیز آنرا دیدیم و اگر عمر باشد در مورد آن هم خواهم نوشت.

۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

چگونه یک چاقوی گیوتو را تربیت کنیم

از آن پیرزنهای چاق سیاهپوست بدعنق بود. از همان اول که به جای اینکه صاف بیاید ایستگاه، ده قدم بالاتر نگه داشت فهمیدم. بعد هم تا خواستم سوار شوم انگشتش را تکان داد یعنی صبر کن اول آنها که می خواهند پیاده شوند (که میدانستم کسی نیست چون آن ساعت دیگر همه برگشته بودند خانه). باادب سلام کردم و رفتم عقب مینی بوس. جوابش غرولند نامحسوسی بود که هیچ جوری جواب سلام از تویش در نمی آمد. مثل بچه آدم سرجایم نشستم و زل زدم به کفشم. حالم خوش نبود و حوصله دعوا و بداخلاقی نداشتم. یک مرتبه با صدای ترمز تریلی از جا پریدم. مطمئن بودم جان سالم از این تصادف به در نمی بریم ولی بعد دیدم نه تریلی در کار است و نه ترمزی. خانم راننده بود که گلویش را صاف میکرد. با همان صدای نخراشیده گفت "این اتوبوس سرویس اداره است." جواب دادم "میدونم." پرسید "هان؟"  ظاهراً آنقدر آرام جواب داده بودم که نشنیده بود. آب دهانم را قورت دادم و با تمام شجاعتم داد زدم "میدونم." و خودم حس کردم صدایم شبیه جوجه خروسی است که تازه بالغ شده. گفت"آهان. آخه بعضیها فکر می کنن این شاتل هتل ماریوته." سری به تاسف از دست بعضیهای جاهل تکان دادم و شنیدم که زیر لبی گفت "آخه الان چه وقت سرکار رفتنه!" حالت شاگرد تنبلی را داشتم که مشقهایش را ننوشته و حالا باید بگوید کتابش را خانه مادر بزرگش جا گذاشته بوده. بیرون باران می آمد و من سرهر پیچی احساس گناه می کردم. به نظرم میرسید که تقصیر من است که این خانم مجبور است اتوبوس براند و بقیه اشتباهی فکر می کنند راننده هتل است. در همین فکرها بودم که تلفنش زنگ زد. نفس راحتی کشیدم (چون احتمالاً دیگر به من فکر نمی کرد) و سرم را برگرداندم به سمت باران نرمی که میامد، مثل اشکهای امروز سمیه که آرام و بدون صدا از گونه هایش میریخت. یک دفعه از شنیدن صدای ملوس و مهربانی از جا پریدم.  پس مینی بوس مسافر دیگری هم داشت! هرچقدر سرک کشیدم کسی را ندیدم و بعد دیدم صدای ملوس مهربان از همان خانم بد عنق می آید "عزیزم...دلم برات یه ذره شده...آره که می خرم. دیدی تاحالا مامان بزرگ دروغ بگه...نه تو عسلی...نه تو عسلی." بعد از 5-6 بار تکرار این عبارت،  فکر کنم بر سر این که چه کسی عسل بود به تفاهم رسیدند و مادربزرگ تلفن را قطع کرد. توی آینه که دیدمش یاد مادربزرگ خودم افتادم. دلم را زدم به دریا و به شوخی گفتم "این که راه هتل نیست!" مکثی کرد و بعد غش غش زد زیر خنده "دفعه بعد میبرمت هتل!" صدایش اصلاً شبیه ترمز تریلی نبود. بعد پرسید "مجبوری تا این ساعت کار کنی؟" گفتم "نه مجبور نیستم ولی دوستم حالش بد بود رسوندمش خونه. الان برمیگردم که وسایلم رو بردارم چون هول هولکی راه افتادم." با نگرانی گفت "یه سرویس برگشت بیشتر نمونده. دیر نکنی."  گفتم "می دونم ولی با دوچرخه بر می گردم." بعد از ناهار بود که حال سمیه به هم خورده بود. حتی کمی هم بالا آورده بود.در آن هولی که داشتم تا تاکسی بگیرم و برسانمش خانه حتی تلفنم را سر کار جا گذاشته بودم. نفهمیدم چه شده بود ولی آخرین بار وقتی حالش به این بدی شده بود که عکس –به قول خودش- آن سلیطه را در موبایل شوهرش دیده بود. آنهم بعد از آن که یک بار رفته بود و با التماس شوهره برگشته بود. این بار به من نگفت چه شده ولی حدس می زدم بازهم خبری شده. گاهی دلم می خواست یک چاقو بردارم و یکی را قیمه قیمه کنم. از بعد از ظهر که سمیه را در آن حال دیدم این میلم بیشتر شده بود بخصوص که تازگیها یک چاقوی ژاپنی هم خریده بودم. در واقع دلیلی که یک گیوتوی 300دلاری خریدم این بود که فروشنده گفت این چاقوها در همان شهری ساخته می شوند که شمشیرهای سامورایی را در آن میسازند و برای من تنها مصرفی که داشت همین بود: شاید انتقام حالم را بهتر کند! وقتی خواستم پیاده شوم ناگهان مادربزرگ گفت "خیلی راهه ها! بارون هم میاد. خودت رو بپوشون سرما نخوری." مثل پسر خوبی که قولی می دهد که می داند عملی نخواهد کرد قول دادم و پیاده شدم. چپیدم تو کافه کنار اداره که همیشه تا دیروقت باز بود به امید اینکه قهوه حالم را بهتر کند. خالد دستش را برایم تکان داد و گفت "همون همیشگی؟" گفتم "نه یه چیزی می خوام که سرحالم بیاره. کاپوچینوشاید. می خوام ببرم سر کار." سری تکان داد و مشغول شد. پرسیدم "بچه هات خوبن؟ چرا امروز سرکاری؟ مگه نباید پیش اونا باشی؟" جوابش را از بر بودم "نمی زاره که. این ممدوی فلان فلان شده هر روز میگه بیا سر کار من دست تنهام." ممدو همکارش بود که او هم مثل خالد اهل سنگال بود. هر بار همین را میگفت و یک بار پرسیده بودم  مگر راکفلر است که می تواند هروقت بخواهد بیاید سرکار. و این تنها باری بود که لحنش جدی شد "نه ولی تمام ثروتم همین بچه هام هستن." کاپوچینو را از زیر دستگاه در آورد و گذاشت روی پیشخوان و بعد با حالت کسی که می خواهد رازی را بگوید زمزمه کرد "یه شات اضافه توش ریختم. حال کن!" سری به تشکر تکان دادم و آمدم بیرون. هوای خنک بیرون که بهم خورد احساس کردم پر در آوردم. شاید با چاقوی گیوتوی 300 دلاری مرغ پاک کردم و برای سمیه زرشک پلو با مرغ درست کردم. بعد یادم افتاد که قول داده ام خودم را خوب بپوشانم....

۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

من پدرت هستم سیمبا! پدری که دوستت دارد...*

مدتی بود که فکر می کردم چرا برادوی از میان تمام تولیدات دیسنی، شیرشاه را برای نمایش صحنه ای انتخاب کرده است. بخصوص که تعداد چنین اقتباسهایی خیلی زیاد نیست و در بیشتر موارد چنین پیچیده و افسانه ای نیستند. شیر شاه در ظاهر کاملاً فانتزی است، و وجود شخصیتهای حیوانی به نظر می رسد اجرای صحنه ای را پیچیده کند. به علاوه شاید  برای همه بزرگسالان جذابیت نداشته باشد. راستش خود من هم میانه ای با آن دسته از تولیدات دیزنی که شخصیت اصلیشان حیوان است ندارم برای همین تا همین اواخر با اینکه بارها شیر شاه را دیده بودم، یادم نبود سیمبا قهرمان داستان است! ولی وقتی نمایش را روی صحنه دیدم تازه دلیل جذابیت آنرا برای تئاتریها فهمیدم: شیرشاه روایت دیزنی از زندگی شاهزاده ناکام دانمارک و نسخه جنگلی هملت شکسپیر است. عمویی که پدر را می کشد و تاج و تختش را تصاحب می کند. بعد پسر/شاهزاده را به تبعید می فرستد و کمر به قتلش می بندد: اگر عموی سیمبا او را به ناکجا آباد می فرستد تا کشته شود، عموی هملت هم برای قتلش او را به انگلستان می فرستد (برای فهرست برخی از شباهتهای این دو نمایش اینجا را ببینید). ولی پسر توسط روح پدر آگاه می شود و انتقام می گیرد. شباهت هملت و شیرشاه در این نمایشبه قدری زیاد است که حتی صحنه ای که سیمبا عکس خودش را در چاه می بیند کاملاً شبیه ظهور روح پدر هملت و افشاگریش در مورد قتلش به دست عمو در آمده است. برای یک کارگردان تئاتر اصلاً عجیب نیست که خودآگاه یا ناخوداگاه از نشانه های کلاسیک در نمایشش استفاده کند.  البته  تراژدی حسادت به شاه/پدر سالار و قتل او و گرفتن مایملک و تملک زنش نه تنها در تاریخ بارها تکرار شده، بلکه در اساطیر یونان هم ریشه در تراژدی اودیپ (سوفوکل) دارد: سیمبا فکر می کند خودش پدرش را کشته و تا وقتی بر این کمپلکس غلبه نمی کند، توانایی بازگشت نزد قبیله اش را ندارد.
ولی از اینها گذشته، تماشای صحنه ای شیر شاه یک نکته دیگر هم برای من داشت: وقتی داستان را جدی گرفتم و برایم از کارتون دیزنی به یک نمایش شکسپیری تبدیل شد، متوجه لحن نژاد پرستانه و ضد دموکراتیک آن شدم. شیرهای نر حاکم مطلق و بدون رقیب جنگلند، شیر نر زنهای زیادی دارد که وظیفه آنها شکار و تربیت شاه بعدیست، کفتارها نه به خاطر بدکاریشان، بلکه چون ذاتاً شرورند، باید از بین بروند و سرانجام نظام طبقاتی نه تنها خوب است، بلکه حیوانات آنرا دوست دارند و آرامششان را در آن جستجو می کنند. از این نظر شیرشاه بسیار از تراژدی شکسپیر عقبتر است. هملت در عین شاهزاده بودن روشنفکر است ولی سیمبا یک نرینه نیمه وحشی است که فقط می خواهد جانشین پدر باشد. اینجاست که سیمبای شیر شاه چهار قرن بعد از شکسپیر از هملت عقب مانده تر می نماید، هملتی که می گوید: 
"انسان می تواند با کرمی ماهی بگیرد که از شاهی تغدیه کرده است، و بعد ماهی را که از آن کرم تغذیه کرده میل کند....خواستم نشان دهم که چگونه روده های گدایی میتواند گذرگاه پادشاهی شود." (هملت، پرده چهارم، صحنه سوم)
_____
*عنوان نوشته تغییر یافته یک دیالوگ از هملت است. هملت به تمسخر به عمویش می گوید "خداحافظ مادر جان." عمو پاسخ می دهد "من پدرت هستم هملت. پدری که دوستت دارد." و هملت جواب می دهد "وقتی با مادرم عروسی کردید، هردو از یک گوشت و پوست شدید. پس اگر پدرم هستید، مادرم هم هستید."

۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

این میل کودکانه ی جاودانگی....

فکر نمی کنم به تیپ و قیافه این وبلاگ و نوشته های خود من بخورد که در مورد اسپایدرمن شگفت انگیز چیزی بنویسم. اعتراف هم می کنم که جز بتمن هیچ ابرقهرمانی را دوست ندارم. شاید هم دلیلش اینست که بتمن یک ابرقهرمان ضد کلیشه است: ضعف دارد، گاهی بدکار است،  نیروهایش (به نسبت) باور پذیرند و دست آخر هم لرد سیاه و رانده از اجتماعی است که بیشتر برای تنهایی خودش چاره می جوید تا نجات بشریت. دیروز وقتی اسپایدرمن را میدیدم، فکر می کردم چه چیزی نسلهای متوالی آدمها را در سنین مختلف دنبال این داستانهای ابرقهرمانها کشانده. و بعد به نظرم رسید ریشه این جاذبه در همان فکریست که مذهب را در فرهنگ بشری جاودانه کرده و تصادفی نیست که خاستگاه این ابرقهرمانها  یکی از مذهبی ترین جوامع مدرن (امریکا) است. شاید اگر پیامبری اکنون ظهور می کرد آنچه از معجزه و منجی نشانی می آورد به این ابرقهرمانها نزدیکتر بود. این میل کودکانه به غلبه خیر بر شر، این نیاز به کسی که ضعفهای بشری ما را ندارد ولی آنقدر بزرگوار است که خودش را به آب و آتش می زند تا پسر بچه ای را از شر قلدرهای مدرسه نجات دهد (در حالیکه در همان حال میلیونها اتفاق بدتر در دنیا و حتی در همان نیویورک در حال وقوع است)، جز نسخه ماتریالیستی  و امروزی ایمان مذهبی چیزی نیست. پس سعی می کنم از هجمه افکار روشن فکری (که از اطرافم تراوش می کرد!) دست بردارم و از این بازی کودکانه لذت ببرم...
ولی مشکل همینجا بود: این اسپایدرمن خون ندارد... درام در سایه رابطه رمانتیک پررنگش، گاهی به شدت کند و بی جان می شود و بازیها (اگر قائل باشیم که در این ژانر بازیگری نقشی دارد) چنگی به دل نمی زند. فیلمنامه نویس هم آنقدر حوصله نداشته که مثلاً فکر کند آدم را بلافاصله بعد از مصاحبه پذیرش، یک سر سوار هواپیما نمی کنند که برود آکسفورد! به شوخی به دوستی میگفتم که گوئن به منشی سفارت گفته "برم خونه مسواکم رو بردارم و برم آکسفورد سر کلاس!" حتی جلوه های ویژه فیلم چندان چشم گیر و خلاقانه نیست. شاید تنها نکته مثبت، بذله گویی اسپایدرمن است که آنهم از دل کتابهای مارول در می آید.
*****
اعتراف می کنم که این نوشته کمی سفارشی (!) بود ولی مدتها بود دلم می خواست افکارم را در مورد این شوق کودکانه به کمیک بوک به بهانه ای بیرون بریزم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

حساس نشو!

تو این هفته اخیر من جواهری رو کشف کردم که توی تلویزیون ایران فقط کارهای اصغر فرهادی رو میشه باهاش مقایسه کرد. سریال پایتخت نه تنها حرفه ای و درست ساخته شده بلکه صمیمیت و بی ادعاییش بی نظیره. فامیل خانواده اصلی سریال "معمولیه" و سریال موفق میشه برش زنده و زیبایی از زندگی این آدمهای معمولی ارائه بده. خانواده معمولی عملاً جلوی دوربین زندگی می کنند و علیرضا خمسه در نقش پدربزرگ مبتلا به فراموشی به نظرم بهترین بازی عمرش رو میکنه. لهجه و گویشها درست و طبیعی در اومده و نتیجه اش شده سریالی که رسماً میشه باهاش حال کرد. طبیعتاً محدودیتها و قوانین "سیما" یه چیزهایی رو به سریال تحمیل کرده ولی حتی این تحمیلها توی ذوق نمیزنه و با داستان هماهنگه. اونایی که تو ایران و سر موقعش سریال رو دیدند رو نمیدونم ولی برای من تجربه بک تو بک دیدنش مثل زندگی با یک خانواده خیلی "معمولی" بود که این هفته اخیر من رو به جمع بی ریا و دوست داشتنی خودشون راه دادند، انگار به آدم میگفتند ما پشتت هستیم، "حساس نشو!"

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه

مرغ یک پا ندارد!

دو ردیف جلوتر رو به من نشسته است. 50 ساله می زند. موهایش را های لایت کرده ولی به نظرم اگر آنها را شانه می کرد بهتر از های لایت بود. نوعی شلختگی دارد که اعصابم را ناراحت می کند و با حرارت با موبایل صحبت می کند. موبایل را دستش نگرفته بلکه با هندزفری حرف میزند و حین حرف زدن دستهایش را با حرارت تکان می دهد. انگار می خواهد طرف را شیر فهم کند یا موضوع آنقدر مهم است که می ترسد حتی یک جمله اش نامفهوم بماند. نگاهم را به بیرون پنجره می دوزم. قطار از جلوی درختهای گیلاس رد می شود که این وقت سال غرق شکوفه اند و زیرشان را هم فرشی صورتی پوشانده است. آنقدر جذب شکوفه ها می شوم که زن فراموشم می شود. ناگهان از جا می پرم "می گم من مرغ تو رو نخوردم! من مرغ هیشکی رو نخوردم!" اطرافم را نگاه می کنم. قطار خالی است. پسر جوانی با هدفون موسیقی گوش می کند و مرد میانسالی که روزنامه دستش است برگشته و زن را نگاه می کند. با مرد روزنامه به دست نگاهی رد و بدل میکنیم و او به روزنامه اش بر می گردد. زن اصلاً توجهی به ما ندارد و غرق مکالمه اش است. یکی از دندانهای جلویش افتاده. "می گم اون مرغ توی ظرف عمومی بود. وقتی یه چی رو میزاری تو ظرف عمومی یعنی هرکی بیاد می تونه بخورتش. قانونش همینه: مرغ تو ظرف شخصی صاحاب داره، مرغ تو ظرف عمومی ..." جمله اش را نیمه تمام می گذارد. مترو وارد تونل می شود. سعی می کنم در ذهنم تصویر مرغ را در ظرف عمومی تجسم کنم. ظرف ساده و گودی که رویش را سلوفون کشیده اند. شاید هم در دارد. حتماً در دارد وگرنه کسی حوصله ندارد روی ظرف عمومی سلوفون بکشد. شاید هم در ندارد ولی کسی مرغ را توی ظرف بدون در نمی گذارد. تکه های مرغ سوخاری توی ظرف انباشته شده اند. شاید هم مرغ بریان بوده. حتماً مرغ بریان بوده چون مرغ سوخاری را وقتی از مغازه میگیری خودش ظرف دارد. شاید جولیا (فرض می کنم اسمش اینست) توی فر با کلی زحمت مرغ را برشته کرده، نمک فلفلش را اندازه کرده، توش شکمش را با سبزیجات پر کرده و هر 5 دقیقه بهش سر زده و با ملاقه آب مرغ را رویش داده که خشک نشود. بعد هم دماسنج گذاشته که مطمئن شود مغز پخت شده. خوب حالا هم حق دارد ناراحت شود، چون اگر اینهمه برای مرغ زحمت کشیده باشید بعد یک نفر با دندان افتاده اش بیاید مرغتان را بخورد، شما هم بودید ناراحت می شدید. ولی اگر آدم اینقدر برای مرغش زحمت کشیده باشد، آنرا لابد توی ظرف خوبی می آورد، از آن ظرفهای گلداری که معلوم است ظرف عمومی نیستند و رویش هم یک یادداشت می گذارد مثل اینکه "لطفاً دست نزنید" یا "این ظرف جولیاست".  پس شاید مرغ را از مغازه خریده بوده. یا خودش درست کرده ولی آنقدرها زحمت نکشیده، مثلاً رسیده خانه مرغ را انداخته توی فر و یک ساعت بعد آمده درش آورده. زن بی دندان هم صبح آمده سر کار و مرغ را دیده که توی ظرف گلدار نیست. از همان موقع تصویر مرغ جلوی چشمش بوده (مثل من که تمام این مدت به جای شکوفه های گیلاس به مرغ خیالم چشم دوخته ام) و آنقدر این کار را کرده که دلش ضعف رفته (مثل من که الان دل غشه گرفته ام). ظهر با خوشحالی آمده سر یخچال و دیده مرغ سرجایش است. خیالش راحت شده و بعد از این که مطمئن شده کسی آن دور و بر نیست (کار از محکم کاری عیب نمی کند) آنرا برداشته و رفته توی اتاقش خورده. ولی یک جای کار میلنگد. هر چقدر فکر می کنم نمی فهمم چه چیزی ولی یک چیزی توی گوشه ذهنم جا خوش کرده که نمی فهمم چیست.  "تو هر فکری می خوای بکن. من اصلاً برام مهم نیست. قانون قانونه. مرغ خصوصی توی ظرف خصوصی، مرغ عمومی توی ظرف عمومی."اگر اینطور بوده جولیا از کجا فهمیده که کار او بوده؟ سعی می کنم تمرکز کنم که بفهمم آن چیزی که توی ذهنم گیر کرده چیست که زن دوباره از جای می پرد "پای اون عوضی رو وسط نکش. اون کاری جز ور رفتن با موهاش و لاس زدن با اون رئیس الدنگ و فضولی تو کار بقیه نداره. من تو اون دفتر فقط تو یکی رو آدم حساب می کردم که حالا دیگه نظرم بکلی عوض شده." استخوان! آن چیزی که گوشه ذهنم مانده همین است. استخوان! "عوضی" آمده توی اتاق "بی دندان" و استخوان مرغ را دیده. بعد به جولیا که در به در دنبال مجرم می گشته راپورت داده و باقی ماجرا. نفس راحتی کشیدم. ماجرا به همین سادگی بوده. قطار دوباره به فضای باز رسیده و من باز چشم میدوزم به شکوفه های گیلاس که حالا جا به جا با شکوفه های سفیدی که نمی شناسم هاشور خورده اند. به ایستگاه مقصدم می رسم. بلند که میشوم آقای روزنامه به دست و "بی دندان" که همچنان غرق مکالمه است هم برمی خیزند. توی پله برقی که به تونل خروجی مترو می رسد پشت بی دندان گیر می کنم. چنان راه را بند آورده که نمی شود رد شد. "تو یه حیوونی. وقتی می گم من مرغ تو رو نخوردم یعنی نخوردم. منم می دونم مرغ یه پا نداره. اون زبون بسته حتماً دو تا لنگ داشته ولی حرف من، که تو کله پوک تو فرو نمی ره، اینه که مرغی رو که قانوناً میشه خورد می تونه یه پا هم بشه. اینو از اون دوست دختر جون وکیلت هم بپرسی بهت میگه." پس جولیا مرد است! مجبورم دوباره تصویر را مرتب کنم تا بفهمم چی به چیست. بعد عمری دوست دختر جیمز (حالا دیگر جولیا نیست و جیمز شده) برایش مرغ بریان درست کرده ولی او باید ظرف را پس می داده. پس مرغ را گذاشته توی ظرف عمومی. بی دندان هم تازه به خیال خودش لوطی گری کرده که هر دو پای مرغ را نخورده. به حساب خودش برای آنهایی که توی دفتر هستند و آدم هم حسابشان نمی کند چیزی باقی گذاشته (سینه مرغ کلاًً مهم نیست، چون اگر دندان جلویی نداشته باشی خوردنش سخت است). پس فقط پای چپ را برداشته و به دندان نداشته اش کشیده. یا شاید هم پای راست را... با پوست هم خورده که سیر شود. یا شاید "دوست دختر" پوست مرغ را کنده بوده که جیمز شکم نیاورد؟ ولی مرغ بریان بدون پوست چیز مزخرفی است و اگر دختره جیمز را دوست داشته حتماً سعی کرده مرغش خوشمزه باشد. حتماً گفته "عزیزم در عوض شنبه میریم دوچرخه سواری." ولی اگر اینقدر دوستش داشته نباید اصرار می کرده که ظرفش را پس بدهد. میرسم به ته پله برقی و می دوم که زودتر از بی دندان از گیت کنترل بلیت رد شوم و از تونل مترو بیرون بروم. پشت سرم می شنوم که داد می زند "من مرغ هیش خری رو نخوردم!" بیرون هوا تازه و خنک است و عطر شکوفه های گیلاس پیچیده...

۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

الشعب یرید شوكولاته للأطفال!

میدان فیلم مستندی است که به وقایع انقلاب مصر از ابتدا تا سرنگونی مرسی می پردازد و امسال کاندیدای اسکار بهترین فیلم مستند هم بوده. فیلمساز با همراه شدن با احمد (انقلابی جوان)، مگدی (طرفدار اخوان المسلمین)، یک ژورنالیست و تعدادی زن انقلابی سعی میکند روایتی چند سویه از انقلاب مصر بدهد.
فیلم آینه آنچه است که در خلاء مصر رخ داد. در نبود تشکل سیاسی یا اجتماعی، فریادهای مردم مصر راهی به جز دو قطبی که بیرون از این خلاء بودند نمی یافت: اخوان یا ارتش. خود انقلابیهای فیلم هم با اینکه می خواهند سرنگون کنند، اعتراف می کنند که بعد از سرنگونی به خلائی می رسند که ایندو نیروی (هردو) سرکوبگر و تمامیت خواه آنرا پر خواهند کرد و در نهایت این تاسف که مردم بازیچه ارتشی شدند که با کمک آنها قدرتش را مستحکم می کند. من فکر می کنم که انقلاب مصر باید از فرصت دموکراسی نیمبند مرسی استفاده می کرد تا سر فرصت با بازسازی اپوزیسیونی دموکراتیک این خلاء را پر کند، ولی این فرایند سالها زمان می برد و برای جوانان پر شر و شور انقلابی مطلوب نیست. 
احمد میگوید که مهمترین دستاورد این انقلاب برای مردمی که حیات سیاسی نداشتند جز اینکه فرعونی را بالای سر خود ببینند، این بود که یاد گرفتند فریاد بزنند و خواسته هایشان را بگیرند. نوعی خودباوری که محدود به حیات سیاسی نیست، آنجا که احمد می گوید حتی بچه ها بازیهای انقلاب و سقوط نظام ابداع کرده اند و به نظر من بهترین صحنه فیلم جایی است که بچه ها با الهام از شعار مشهور "الشعب یرید اسقاط النظام" (ملت سقوط نظام را می خواهد) می گویند "الشعب یرید شوكولاته للأطفال" (ملت شکولات برای بچه ها می خواهد!). 
 به نظر من کاندیدا شدن فیلم برای اسکار بیشتر مدیون داغ بودن موضوع آن است تا چیز دیگر و گرچه فیلم به بطن وقایع مصر می پردازد، ساختار آن به عنوان یک فیلم چندان هم استثنایی نیست تا بتوان آنرا یکی از بهترین فیلمهای مستند سال دانست. بیشتر شخصیتهای فیلم یا رها میشوند، یا نقششان خیلی مشخص نیست و تنها احمد و مگدی را می توان راویان مشخص فیلم دانست. به خاطر همین هم هست که فیلم با وجود موضوع جذابش گاه خسته کننده میشود. 
--------
برای من دیدن چهره های این مردم دوست داشتنی و خونگرم خاطراتی شیرینی را زنده کرد که با تلخی خرابی و کشتار در میدان تحریر (یکی از دوست داشتنی ترین نقاط دنیا) آمیخته بود.

۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

اودیسه فضایی 2014

1- من فیلم سه بعدی دوست ندارم (بجز کارتون) چون احساس می کنم فیلم را شبیه کتابهای نقش برجسته کودکان میکند. 2- ژانر فیلم فضایی-تکنولوژیک زیاد مورد علاقه ام نیست. 3- فیلمهای کم شخصیت را دوست ندارم (استثناهایش قبل از طلوع و قبل از غروب و بازرس (منکیه ویچ) هستند). حالا فیلمی سه بعدی هست که تقریباً تمام داستانش در فضا می گذرد و دو شخصیت دارد که یکی از آنها در اوایل فیلم میمیرد و شاید بهترین فیلمی باشد که امسال دیده ام! این موضوع تا حدی به خاطر آن است که نه تنها سه بعدی بودن قسمتی از زبان فیلم جاذبه است،  به نظر من این فیلم سینمای سه بعدی را تعریف می کند. بر خلاف خیلی از فیلمها که سه بعدی ساخته می شوند تا جذاب تر باشند، بعد جزئی از این فیلم و شاید مهمترین کاراکتر آن است. عمق تنهایی و شناور شدن در فضا در این فیلم را سخت می توان به شکل دیگری تصور کرد و قسمت مهمی از فیلم به اشیائی برمی گردد که در هوا شناورند. برای مثال نگاه کنید که در بیشتر فیلم یک خودکار شناور جایی در نماها حضور دارد. فیلم با اینکه ظاهر علمی-تخیلی دارد بیشتر از هرچیز در مورد تنهایی و هر آنچه است که برای انسان -این موجود شناور در فضا- اهمیت دارد. نمادهای مذهبی که ساندرا بولاک در ایستگاههای فضایی می بیند به نوعی یادآور تکیه گاهی است که در آن ایستگاهها می جوید. خود او هم در اولین نمایی که در ایستگاه فضایی روس دیده می شود، حالت شناور جنینی دارد (همین عکسی که گذاشته ام: حتی نوعی بند ناف در تصویر دیده می شود) و تا آنجا می رسد که وقتی روی زمین فرود می آید، نمایی که از پاهای خیسش تلو تلو خوران می بینم یادآور خلقت بشر اولیه است. ساندرا بولاک حیرت انگیز است و حتی با اینکه در قسمت زیادی از فیلم کلاهخود دارد، بازی فوق العاده و تاثیر گذاری از خود ارائه می دهد. حتی بازیگوشی و سرزندگی جورج کلونی با اینکه تقریباً دیده نمی شود، در فیلم پیداست. در واقع فیلم فقط این دو شخصیت را ندارد و تمام بشریت و کهکشان شخصیتهای فیلم هستند. کارگردان موفق شده است کاری کند که در عین حال که فیلم با داستان هیجان انگیزش ما را با خود همراه می کند به ورطه سرگرمی صرف نیفتد. به نظر می رسد برخلاف پارسال که آکادمی با ناچاری فیلم متوسطی مثل آرگو را انتخاب کرد امسال پیش بینی بهترین فیلم سال کار دشواری نباشد که از حالا 10 نامزدی هم در چنته دارد.


* عنوان نوشته به یاد اودیسه فضایی 2001 شاهکار کوبریک است.





****
بعد التحریر: می دانم دیر است برای نوشتن در مورد فیلمی که از اکتبر روی پرده بوده. این را به حساب عهدشکنی دوستی بگذارید که قرار بود فیلم را با هم ببینیم و آخر هم نشد.