۱۳۸۱ شهریور ۱۴, پنجشنبه

اول اينکه ديشب رفتيم اسيري! يعني در واقع رفتيم سينما فيلم "اثيري" رو ببينيم ولي مثل اينکه بردنمون همون اسيري! اين آقا (اونايي که مي دونن کيه به اونايي که نمي دونن بگن!) بعد از کلي شر و ور سياه مشق ساختن، مثلا يه تريلر ساخته که هم خواب آور و خسته کننده است، هم چندش آور. بعد از يه قرن از اختراع سينما هنوز دنبال اينه که با تصاوير تهوع آور و صورتهاي بشدت گريم شده مثلا ترس آور مردم رو ميخ کوب کنه. اونم با يه داستان به شدت آبکي که بعد از ده دقيقه تا تهش پيدا بود. واکنش مردم بعد از فيلم مخلوطي بود از خنده و انزجار. اگه فيلمه دخل و خرج کنه تعجب مي کنم. نون خوردن سخت شده!
دوم: خورشيد خانوم: دلم می خواست می تونستم از طريق همين حقوق معلمی مثل همه مردم ديگه دنيا برم دور دنيا مسافرت کنم. مردم ديگه رو ببينم و برگردم دوباره همين جا. اما دقيقا بايد برعکس اينکارو بکنم. هر کی ميره دلم می گيره. کاش مجبور نبود کسی بره. می فهمی؟
سيم: اين عکس رو بي تا (من اصرار دارم اين اسم رو جدا بنويسم. قديما به خاطر اينکه همه سرهم مينوشتنش تا مدتها نميدونستم يعني چي!) فرستاده و قراره بدون شرح باشه تا هر کس احساسشو راجع به اون تو comments بنويسه. خدارو چه ديدين شايد بعدا شد يه کتاب به اسم "زرافه نگاشت"!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: