۱۳۸۲ فروردین ۱۱, دوشنبه

يه وبلاگ راس راسکي!

يه تعداد از خواننده هاي ما پيش خودشون ميگن اين وبلاگه يا کتاب داستان! براي همين واسه اونايي که حوصله داستان خوندن ندارن يا مطالب کوتاهتر رو ترجيح ميدن امروز يه سري لينک و مطلب کوتاه دارم.
اينجا ميتونين کاريکاتورهاي سياسي Clay Bennet رو ببينين که چندتاشون هم برنده جايزه پوليتزر 2002 شدن. اينجا يه گروهي جمع شدن و معتقدند اخباري رو منتشر مي کنن که معمولاً خبرگزاريها بهش اهميت نميدن. اين بار يه تحليلي دارن که هدف بعدي حمله امريکا ايرانه. بعضي از استدلالهاشون هم بيراه نيست. اين وبلاگ رو که گزارش لحظه به لحظه جنگ ميده ديگه همه ميشناسين. "عراق متر" هم يه کم تغيير کرده و اطلاعات جديدي اضافه کرده. اين سايت هم تعداد کشته هاي غير نظامي عراق رو ميشماره. اين هم مقاله اي از کسي که ادعا ميکنه رفته بوده عراق بر ضد جنگ تبليغات کنه و اونجا فهميده بيشتر مردم طرفدار جنگند! راستي ديدين حق داشتم که گفتم جنگ واسه وبلاگ نويسها اومد داشته؟
خوب نظرتون چيه؟ اگه همون داستانهاي خودم رو (اولي، دومي، سومي، چهارمي) بنويسم اعصابتون راحتتر نيست؟
نامه اي از کانادا

سلام دوست من،
ساعت 7:45 عصر یکشنبه است. الان که اینجا هستم هنوز درست نمیدونم که خوشحالم ، نیستم ، نمیدونم. البته فکر میکنم هنوز برای داشتن یه حس کامل زود باشه.
در مورد اینجا هم هنوز جمع بندی کاملی ندارم. همین فقط که زندگی اینجا میتونه گوسفندی باشه، میتونه با آزادی کامل باشه، هر چیزی که خود آدم بخواد. اما اونی که من دیدم از زندگی دوست های قدیمی یا بهتر بگم، آشنا های غریبه یه کسی، از یه جای دیگه، داره اینا رو راه میبره. در مورد همه نمیگم. تجربه جمعی ندارم ولی (يه عده) تو این موج دارن برده میشن! من راستش هیچ کدوم رو نمی فهمم. باز هم میگم، همه دارن خونه میخرن، ماشین لازم دارن، کارشون رو نباید از دست بدن، وفتی خرید میکنن برچسب قیمت رو حتما نگاه میکنن، سر ساعت 7:30 باید فبلم "دوستان" رو که خیلی خنده داره و خیلی جالبه و خیلی چیز های دیگه ببینن، آخر هفته بار میرن و بال مرغ خیلی تند میخورن. همه این کار و میکنن و بقول فروید فکر میکنن این ها رو خودشون انتخاب کردن. من اصلا نمیخوام بگم من روشن فکرم ولی راستش هیچ کدوم حرف هم رو نمی فهمیم.
از طرف دیگه میتونید هیچ کدوم از این کار ها رو نکنید. البته اجتماع ایرونی ها رو اون وقت باید ندیده بگیرید چون پشت سرتون یه عالمه حرف میزنن. اما میتونید که ندیده بگیرید. چیزی که اینجا خیلی فراوون و زیاده تنهائیه. تنهای تنها. آدم میتونه بمیره و هیچ کس نفهمه. دیشب رفته بودیم بار که آداب بال مرغ رو به جا بیاریم. بعد از اون، من به بچه ها گفتم میخوام برم و دور محوطه، که نسبتا هم بزرگ بود، بدوم. فکرنمی کنم هیج کدوم لذت دویدن دور یک محوطه بزرگ رو که پر از درخت باشه و اسفالت خوبی هم داشته باشه رو بفهمن! اما جالب اینجا بود که بجر دوست های عزیز من، هیج کس دیگه حتی به من نگاه هم نمیکرد. اگر میخواستم میتونستم تا صبح بدوم بدون اینکه کسی بگه خرت به چند. انقدر تنهائی، فکر کنم من رو یه خورده بترسونه.
باز برای همه جیز ممنونم. مراقب خودتون باشید. قربان شما...

از تمام دوستان عزيز بخصوص اونايي که اونور آب هستند تقاضا ميشود نظر بدهند!

۱۳۸۲ فروردین ۸, جمعه

زنده رود

هوا هنوز خنک بود و همين باعث ميشد پل و دور و برش شلوغ نشه. سه پايه ام رو گذاشته بودم دم در قهوه خونه زير پل خواجو و طاق ضربي زير پل رو نقاشي مي کردم. نقاشي بيشتر بهونه بود تا بتونم فکرم رو آزاد کنم و کسي مزاحمم نشه. صداي بقيه برو بچه ها رو ميشنيدم که تو قهوه خونه داشتن بحث مي کردن. ميگن اگه دوتا اصفهاني با هم بيفتن تخته ميزنن، سه تا اگه باشن دو تا تخته ميزنن يکي نظر ميده، چهارتا باشن حکم بازي مي کنن و بيشتر از چهارتا در مورد تجارت حرف ميزنن. اصفهانيهاي جمع ما بيشتر از چهارتا بودن ولي صحبتا در مورد همون چيزي بود که يه هفته صبح تا شب داشتيم ميشنيديم. علي داشت ميگفت که تاکتيک امريکاييها اينه که شهرها رو تصرف نکنن و فقط اونا رو دور بزنن و نيروهاي عراقي رو اون تو fix کنن و مهرداد معتقد بود اينا بهونه است تا کسي متوجه ضعف امريکاييها نشه. من داشتم فکر ميکردم چند تا عيد جنگي ديده بودم. ياد سال موشک بارون افتادم که شمال بوديم. بابا تهران بود و خواهرم شبا گريه مي کرد و براي بابا دلتنگي مي کرد. راستي چرا بهار تو اصفهان زودتر مياد؟ شايد بخاطر اون همه ياس زرده که همه جا هست، يا شايد بخاطر اينکه سرتاسر چهارباغ درختاي وسک (vesk: نوعي نارون) دراومدن که قبل از برگ در آوردن ميوه هاي سبز کوچولويي ميدن، همون موقع که چناراي خيابون ولي عصر لخت و عورن. مهرداد صدا زد "تو نظرت چيه ساسان؟" دستي به بي حوصلگي تکون دادم و شنيدم غزاله گفت ولش کن سرش گرم نقاشيه. دلم ميخواست لاي يکي از طاقيها يه مرغ دريايي بکشم ولي هرچي گشتم پيداشون نکردم. اين قسمت زاينده رود تنگتره و جريان آب تندتر. مرغا معمولاً بالاي رود جمع ميشن که هم آب کندتره، هم سنگها براشون محل استراحت درست کردن. سعي کردم يه مرغ از حافظه ام بکشم. صداي مهرداد رو شنيدم که مي گفت بابا ساسان اينقدر خودتو نگير بيا تو دو کلوم حرف بزنيم. مرغه کلافه ام کرده بود. تخته رنگ رو گذاشتم رو سکو و رفتم تو. نشستم بغل دستم فرهاد: "سال 73 بود. موقع عيد. ما شمال بوديم تو يه مجتمع ويلايي دولتي که لب دريا محوطه وسيعي داشت. شبا تا نصف شب لب دريا قدم ميزديم. روز آخري که مي خواستيم بيايم تهرون به سرم زد از آخرين لحظه ها استفاده کنم. ساعت چهار صبح بيدار شدم، شال و کلاه کردم و رفتم لب دريا. واکمن هم با خودم برده بودم و باخ و موتزارت و خلاصه ... يه ساعتي گشت زدم. به سرم زد از روي نهري که به دريا ميريخت رد بشم وبرم ته محوطه. يه ربع بعدش ديدم داره دير ميشه و بايد برگردم. تا پامو اين ور نهر گذاشتم صداي سگاي نگهبان بلند شد. رئيسشون يه ماده سگ عظيم بود که تا بوي منو شنيد شروع کرد به پارس کردن. با صداي اون بقيه هم بلند شدن و شروع کردن. به تدريج جلوي من يه سد درست کردن که من نتونم وارد محوطه بشم. من از سگ خيلي ميترسم. (نگار نخودي خنديد.) سگا جلو مي اومدن و منو تهديد مي کردن که برگردم. تو اون حال شمردمشون، هشت تا بودن و همه شون قوي هيکل. چارچشمي منو مي پاييدن و منتظر کوچيکترين حرکت بودن تا حمله کنن. هوا هنوز تاريک بود و تا چشم کار ميکرد هيچ آدمي نبود که به کمکم بياد. مي ترسيدم اگه داد بزنم بدتر بهم حمله کنن. احساس تنهايي و درموندگي عجيبي ميکردم. با يه مصيبتي خودم رو از نهر رد کردم و وقتي ديدم هنوز دنبالم ميکنن، مجبور شدم با جون کندن و به قيمت پاره شدن لباسام از سيم خاردار رد بشم و برم بيرون محوطه. اونجا ديگه امن بود ولي برگشتن به ويلا... يه ساعت و نيم طول کشيد..." چاييمو سر کشيدم "وقتي سگا دنبالم بودن داشتم فکر ميکردم اگه ميشد يه لحظه بايستم و واسه اين حيووناي وظيفه شناس توضيح بدم که من مال همينجام، ويلامون کدوم يکيه و براشون دليل حضورم رو در اون محل اون موقع صبح توضيح بدم... همه چيز حل ميشد. اين وسط نه سگا تقصير داشتن نه من، فقط زبون هم رو نمي فهميديم. از اون روز به آدما طور ديگه اي نگاه مي کردم. يه آدم هرچي ظاهراً معقول و مرتب باشه ولي قبل از حرف زدن و گوش کردن پاچه بگيره، سگه... دنيا اگه جوري بارمون بياره که قبل از اينکه اسم کسي رو بپرسيم، ماشه رو بکشيم، سگدونيه..."
همه ساکت بودن. چاييمو گذاشتم رو ميز. يه دست کوچولو تو دستم حس کردم. سحر بود، دختر علي. در گوشم گفت منو مي بري تا دم سي و سه پل؟ اونجا مرغ دريايي هست، مي خوام بهشون غذا بدم." پا شدم. از قهوه خونه که اومديم بيرون نسيم خنکي از روي رودخونه بهم خورد. دم پل چوبي يهو سحر گفت "ميدونستي تو اصفهان زودتر بهار ميشه؟"

اصفهان- فروردين 1382
*****
کسي از اين دوست ما Raed خبر نداره؟ چند روزه نمي نويسه. خيلي نگرانشم...

۱۳۸۲ فروردین ۶, چهارشنبه

بازگشت جداي!

تو اين هفته دوستان زيادي به طرق مختلف و از اقصي نقاط عالم شکايت کردن که چرا گپ متوقف شده. براي اين دوستان و ساير خوانندگان عرض مي کنم که دليل اصلي اين بود که بنده يک هفته تو اصفهان گير يه لپ تاپ زبون نفهم (!) بودم که غير از انگليسي هيچ چي نميفهميد و تازه نميذاشت روش ويندوز فارسي نصب کنم! اون آقا هم که انگار وبلاگ نويسي رو بوسيده گذاشته کنار. اوهوي خودتو قايم نکن! با توام!
ولي حالا که اومدم مي بينم جنگ براي هرکي ضرر داشته، براي وبلاگ نويسها به طور اعم و همين گپ خودمون اومد داشته! ماجرا از اين قراره که تو اين جرياناي جنگ و اينا يه وبلاگ نويس عراقي که اسم وبلاگش هست Where is Raed (که ما هم قبلاً بهش لينک داده بوديم) بخاطر مطالب دست اولي که از داخل عراق مي نويسه سخت مورد توجه قرار مي گيره و حتي BBC در موردش مطلب مي نويسه. ما با اين آقاي Dear Raed که اسم مستعارش Salam Pax هست يه کرکري مختصري از قديم داشتيم. ايشون يه موقعي به اين استکان چاي ما و دوم شدنمون تو مسابقه وبلاگهاي فارسي حسودي کرده بود و وبلاگ نويسان جهان عرب رو به درست کردن وبلاگي مشابه گپ به عربي فراخونده بود. خلاصه BBC کار خودشو کرد و اونايي که حوصله خوندن آرشيو Salam Pax رو داشتن به لينک ما هم رسيدن و تا بيام به خودم بجنبم اينجا پرشد از چشم آبي و مو طلايي و چشم بادومي! خلاصه اگه اسم گپ رو تو آرشيو سازمانهاي جاسوسي ديدين يا CNN در مورد من خبري پخش کرد به گيرنده هاتون دست نزنين!

۱۳۸۱ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

اي ديو سپيد پاي در بند...



خيليها معتقدن که بايد ازت متنفر باشم. خودم هم خيلي وقتا، مثل همين امروز به اين نتيجه ميرسم. تو تمام دلايلي که لازمه تا آدم رو متنفر و دلزده کني با هم داري:
اخلاقت افتضاحه. روزي نيست که با آدم دعوا نکني. از صب که پا ميشي تا خود شب همش داري جنجال ميکني...
خوشگل نيستي، يعني زشتي. صورتت پر از چاله چوله است، قدت کوتاهه. دهنت بو ميده....
آدم وقتي با تو هست، از يه لحظه بعدش هم خبر نداره. يه دفه ديدي زدي زير همه حرفا و قولهات. از بي وفايي لنگه نداري. زل ميزني تو صورت آدم و دروغ مي گي...
پول هم که نداري. هميشه هشتت گرو نهه. تا مياي دوزار پس انداز کني همه رو به باد ميدي. تا مياي يه جا کار بگيري دعوات ميشه مياي بيرون...
اينا دوستن دور و ور خودت جمع کردي؟ يه مشت آدم بي کار علاف مثل خودت که نه اخلاق خوشي دارن نه حال و روز درست و حسابي...
...
ولي دوستت دارم. بدجوري عاشقتم. عاشق اون صورت آبله رو، اخلاق افتضاح، بي پولي و دوستاي در پيتيت هستم. چون باهات کلي خاطره دارم، چون کلي با هم حال کرديم. برام عزيزي...


...چون وطنم هستي.

دوستان عزيزي که ماشالله از جزاير سوماترا تا کوههاي آند و از سيبري تا دماغه اميد نيک پخش و پلاييد:
همه تون برام عزيزين!
بهار در قلب آدميست...
عيد همه تون مبارک!


۱۳۸۱ اسفند ۲۶, دوشنبه

راديو پيام

صبح داشتم تو تاکسي راديو پيام گوش مي کردم (از فوايد اينکه آدم ماشينش رو بفروشه همينه. مجبور ميشه درهم ، همه چيزا رو از راديو پيام تا نسترن اي عشق من.. گوش کنه و دم نزنه!). اينا رو شنيدم:

"روساي سه کشور در پايان اجلاس آزور توافق کردند بريزن باباي صدام رو در بيارن...
مردم اروپا و آمريکا در اعتراض به جنگ تظاهرات کردند...
در استان فارس زلزله آمد...
در اثر يک تصادف هشت نفر کشته شدند...
قيمت سکه در بازار تهران به خدا تومن رسيد...
تمام مسيرهاي شرق به غرب، شمال به جنوب و بالعکس از شدت ترافيک بسته است...

روز آرام، بي دغدغه و خوبي برايتان آرزو مي کنيم!!"

۱۳۸۱ اسفند ۲۵, یکشنبه

"The mills of God grind slowly, yet they grind exceeding small."

۱۳۸۱ اسفند ۲۴, شنبه

طعم تصنيف در متن ادراک يک کوچه

گفتم باشه کاري نداره. فراموش کردن که زحمت نداره. براي به ياد آوردن خوب چرا... بايد زحمت کشيد، مثل سر امتحان. ولي فراموش کردن... دکمه delete رو ميزني و خلاص! خب اينهمه بقيه فراموش مي کنن، يه بارم ما فراموش کنيم. اصلاً فرض مي کنيم نيستيم، خوبه؟ ولي آخه يکي نيست بگه آدم که از حرف راست نميرنجه... بايد به به چه چه کنم؟ بايد بگم آره هرچي تو مي گي راسته؟ تو ته دلت هم ميدوني که حق با منه. اصلاً از همين ناراحت شدي. فکر کردي اگه من نگم چيزي عوض ميشه؟ اونايي که گفتي هم من که از اول ميدونستم قربون شکل ماهت. (اه اين چايي چرا سرد شد!) مگه کور بودم که اون پيغاماي روي ديوار رو نبينم، يا بيسواد بودم که نفهمم. حالا هم که چيزي نشده! تو گفتي فراموش کن من هم فراموش کردم. الانم که دارم با اين زحمت موبايلت رو ميگيرم براي همينه... ميخوام بهت بگم که خيالت راحت باشه. من فراموش کردم.
- بــــــــــوق. (تا گوشي رو برداره ميگم...)
- ببين خواستم بگم...
- مشترک مورد نظر در دسترس نميباشد...No response to paging!
*****
چيه؟ داستان مينيماليستي نديدين تا حالا؟! چرا اينجوري نيگام مي کنين؟ امروز خلقم خوش نيست ها!

۱۳۸۱ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

كه محب صادق آنست…

… يه پك به سيگارش زد. دودش رو كه بيرون داد زل زد به من “حالا كجاشو ميخواي بدوني؟ از اولش كه بگم مثنوي هفتاد تومن (هفتاد من كاغذ) ميشه. فقط همينو بگم كه يه روز بهش گفتم ببين من سوكس (سوسك) كه نيستم، آدمم. ديگه نميتونم، جونشو ندارم. دلم باهام نيست. وضم خوب بود ها! فكر نكني واسه پول بود. بستگي داشت. يكي رو رد ميكردم تركيه، سه ميليون اينور سه ميليون اونور. سياسي بخصوص محكوميت دار آخرش بود. تا 10-15 تا اينور و اونور جا داشت. پول اينور مال تقي بود. مشتريا رو جور ميكرد. زياد ميگرفت؟ نه بابا آخه كاراي ديگه هم ميكرد. اونقدر دوست و آشنا داشت كه… اگه يكي گير ميفتاد سه سوت درش مياورد. اگه مشتري به يكي نالو (نارو) ميزد و بلا ملا سرش مياورد تا آخر پاي ضررش واميساد. من هم وضم بد نبود. سر يه سال هم خونه داشتم هم ماشين. شيش ماه بعد هم كه ننه هه پاپي شد، رفتيم خواستگاري يكي از دختراي فاميل. خوب گاهي گير ميفتاديم. اينم خرج خودشو داشت ديگه. ميشد سه ماه بيكار بگردي بعد يهو سه چاهارتا مشتري توپ… اي ديگه… آهان اينو ميخواستم بگم. جريان اون دفه بود كه رفتم پاكستان. يه ننه، بابا بودن با دخترشون، يه دختر 20-21 ساله با يه باباي ديگه كه سياسي بود گمونم. اصل كاري دختره بود. باباهه داشت داستان رو پشت وانت واسه اون يكي ميگفت. من معمولاً به حرف مشتريا گوش نميدادم. ارتباطم در حد سلام عليك و حرفاي ضرولي (ضروري) و اينا بود. تو شهر كه اصلاً. سرمو ميكردم اونور. اين حرف تقي بود. حالا ميفهمم چرا. باباهه داشت ميگفت كه دخترش زن يه بابايي بوده كه تو سنگاپور صادرات وادرات (واردات) ميكرده. دختره اومده بود ايران ديدن ننه باباش كه پسره ورشيكست ميشه اونور و طلبكاراي ايراني ميرن شكايت. ظاهراً دختره هم تو شركت سهم داشته. يكي ميفهمه و خلاصه دخترو ممنوع الخروج ميكنن. هيچي يه شيش ماه ميگذره و جريان حل كه نميشه هيچ، پسره هم سخت مريض ميشه. دختره هم الا و للا كه شوهرمه و من وظيفه دارم و اينا و... خلاصه را ميفته. از يه طريقي تقي رو پيدا ميكنه و زن و مرده هم مجبور ميشن واسه تنها نموندن دختر عازم شن. اينجاي داستان همسفره كه عاقله مردي بود از باباهه پرسيد حالا پس دومادت حتماً خيلي خوش تيپ بوده. اينجا مادره كه تا حالا حرف نزده بود و معلوم بود دل خوشي از دومادش نداره پريد وسط و با لهجه غليظ اصفهاني گفت نه، چه بر ورويي. دراز عين غاز قِلَنگ! كه همه زدن زير خنده… ما هم خوب آدميم، خندمون گرفت. سرمونو انداختيم پايين. تا سرمونو آورديم بالا… يه جفت چشم آهوي سياه ديديم كه نگامون ميكرد. ديگه يادم نمياد تو اون سفر چي شد. همه رو رسوندم پاكستان كه سوار كشتي بشن. فقط بيچاره شدم. ديگه مسافرا واسم مشتري نبودن. تو چش هركدوم يه بره آهوي گم شده ميديدم. ميدوني واسم مهم شده بودن. تو كار ما اين سمه! مني كه جواب سلام نميدادم، حالا باهاشون ميرفتم تو استانبول گردش! واسشون از معازه ها تخفيف مي گرفتم. مي رفتم اداره پليس دنبال كاراشون.در عوض التماسشون مي كردم كه داستان زندگيشونو بگن، بلكه يه نشوني از دختره پيدا كنم. اول فقط دنبال پيدا كردن دختره بودم ولي كم كم معتاد شنيدن قصه هاشون شدم. اين قصه گفتن و شنفتنن (شنيدن) منو زمين گير كرد. هرچي بيشتر ميشنفتم ميديدم اه اه اه اينام آدمن به ابورفضل (ابوالفضل)! چه دلايي كه شيكسته شده تا اينا به اينجا برسن. پول دلالي ما رو از چه راههايي كه در نميارن! اين آخريا پول يا نمي گرفتم يا به حد نيازم… يه روز رفتم پيش تقي.. به ارواح خاك بابام… گفتم تقي تو آدم نيستي. چشاش شده بود چارتا… گفتم ولي من آدمم، عين تو سوكس نيستم. ديگه نميتونم كار كنم. بيا اينم طلبت. گفتم و زدم بيرون. زنمو طلاق دادم، خونه و ماشين رو به اسمش كردم، اومدم اينجا. يه جايي كه نشناسنم، يه جايي كه دلم خوش باشه شايد دوباره دختره رو ببينم، شايد بتونم ازش بپرسم واسه چي ول كرد اومد پيش شوهر غازقلنگش… يه لقمه نونم اي بالاخره در مياد… ولي شما اين داستانو ننويس… همين قصه ها منو آواره كرد…“
بلندگو، فرود هواپيماي بعدي رو اعلام كرد. تندي سيگارش رو خاموش كرد و مقوايي كه روش نوشته بود Taxi برداشت و رفت دم در بلكه بتونه يه مسافر تور بزنه…

آرش-اسفند 1381

۱۳۸۱ اسفند ۱۷, شنبه

Hush, little baby, don't say a word

اينها رو داشتم امروز مينوشتم. فکر کردم چندبار وقتي شماها گذاشتين رفتين دلم رو خوش کردم به نامه هاتون...
Hush, little baby, don't say a word
Mama's gonna buy you a mockin'bird
وقتي ديگه نامه ننوشتين چندبار گفتم اشکال نداره، دوستاي مشترک قديمي هستن هنوز. دوستان دوستان من دوستان من هستند. با هم يادتون ميفتيم...
If that mockin'bird don't sing
Mama's gonna buy you a diamond ring

وقتي دوستاي مشترک هم گذاشتن رفتن، با خودم گفتم اين فيلمو با هم ديده بوديم، منو ياد اونا ميندازه...
If that diamond ring turns brass,
Mama's gonna buy you a looking glass

وقتي فيلمها خراب شد گفتم اشکال نداره، خونه شون تو اين کوچه بود....
If that looking glass gets broke
Mama's gonna buy you a billy goat

وقتي ديگه از اونجا رد نشدم گفتم، آها يه بار با هم تو اين رستوران غذا خورده بوديم...
If that billy goat don't pull,
Mama's gonna buy you a cart and mule

وقتي اون رستوران رو بستن گفتم خوب اين هوا رو که استنشاق مي کردن...
If that cart and mule turn over
Mama's gonna buy you a dog named Rover

هوا آلوده شده. ولي بازم اشکال نداره، يادم مياد با اين آقاهه سلام عليک داشتين. دوستان دوستان دوستان .... من دوستان من هستند...
If that dog named Rover fall down,
Then you'll be the sweetest little baby in town

*****
رامتين! بابا چي شد! پول من آماده است ها! مگه قرار نبود کانادا رو بخريم...

۱۳۸۱ اسفند ۱۵, پنجشنبه

متاوبلاگ

خانه ام ابريست:
"نيمكت سنگي آنجا بود. هوا بوي نم ميداد. آسمان از مسير خط پرنده ها پر بود...
رفتم كنار آن نيمكت سنگي . صداي عجيب پرنده در ميان درخت ها گم بود.
نشستم. فكر مي كردم كه اين پرنده كوچك ، با اين صداي عجيب تا كي خواهد خواند... چشمانم را بستم و به آهنگ دلنشين صدايش گوش سپردم...
يك صداي ممتد ... پاياني كوتاه... چند ثانيه سكوت... و دوباره...

چند بار اين آهنگ را زمزمه مي كني كوچك ناپيدا؟
چند بار مي خواني تا كسي جوابت دهد؟
چند بار مي خواني تا يكبار، پرنده اي ديگر آينه آهنگ تو شود؟
چند بار سكوت مي كني تا يكبار، ترنم آشنايي همراه تو شود؟

خسته نمي شوي؟ از اينكه صدايت در ابر آسمان گم مي شود غمگين نمي شوي؟
اگر جوابت را ندهد باز هم همين گونه مي خواني؟
دلت نمي شكند؟
چشمانت نمي بارد؟
كوچك ناپيدا!... تو اين همه را از كجا مي داني؟

ــ يك صداي ممتد... پاياني كوتاه... چند ثانيه سكوت...
ــ يك صداي ممتد... پاياني كوتاه... چند ثانيه سكوت...

دو صداي ممتد... پاياني كوتاه ... و سكوت!"

*****
خوب ديگه فکر کنم همين يکي بسه! .....اين سرگرمي کامپيوتري-رياضي رو هم ببينين که گرچه حقه ساده اي داره، قبلش يه پنج دقيقه آدم رو سر کار ميذاره.

۱۳۸۱ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

کلاهم را من برميدارم!

امروز يه داستان کوتاه نوشته بودم. ولي حيفم اومد از سهيم شدن با شما در لذت اين کشفي که کردم صرفنظر کنم.
شما رو نميدونم ولي ادبيات داستاني ايران اغلب- جز چند مورد- منو نااميد کرد. ما اسمهاي بزرگي داريم و نويسنده هايي که در اديب بودنشون هيچ شکي نيست ولي اغلب اونقدر به فکر فرم هستند يا اونقدر پيام دادن و حرف زدن براشون مهمه که نميخوان يا نميتونن يه داستان سرراست تعريف کنن. شبيه سينمامون... بنده ضمن اداي احترام به تمام اديبان اين ملک بايد بگم کمتر کتاب داستان ايراني ديدم که هم داستانگوي خوبي باشه و هم مطلب داشته باشه. ادعا نميکنم که همه رو خوندم يا حتي از همه سر در ميارم، ولي اگه فکر کنم 100 تا نمونه خارجي پيدا ميکنم که کتاب باليني ام شدن و مدتها باهاشون دمخور بودم و حال کردم ولي نوبت ايرانيها که ميشه فقط سووشون دانشور، چند تا از داستانهاي کوتاه آل احمد، و با اغماض شازده احتجاب به ذهنم مياد. از اون طرف داستان گوي خوبي که اسمش يادم نيست در ورطه داستان بازاري و خاله زنکي مثل بامداد خمار ميفته. نتيجه اش اين ميشه که فروش بازار داستان ما ميفته دست همين نويسنده هاي بازاري و خاله زنک نويس. حالا تا اين جا اگه با من موافق باشين فبها. اگه نيستين هم بقيه مطلب رو بخونين چون الزاماً نيازي به اين مقدمه نداره!
ميخوام بگم در هر حال اينجا کتابي هست که هم داستانش رو درست تعريف کرده، هم فضاسازيش درسته، هم کلي حرف براي گفتن داره و هم حتي يه کلمه زايد يا يه اتفاق مصنوعي "منظور دار" نداره. "چراغها را من خاموش مي کنم" (زويا پيرزاد، نشر مرکز) داستان شيرين و خوندنيي که ... اصلاً به من چه خودتون بخونيدش! فقط چند فراز کوتاه لذت بخش:
"نامه به دستم نشستم روي تخت و از پنجره به درخت کُنار نگاه کردم. حس کردم در جايي که هيچ انتظار نداشتم ناگهان آينه اي جلويم گذاشته اند. و من توي اين آينه دارم به خودم نگاه ميکنم و خود توي آينه هيچ شبيه خودي که فکر مي کردم نيست. نامه را تا کردم (...) از پشت اشک به زحمت ساعت را ديدم که از نه گذشته بود. چقدر دلم مي خواست نه تنها خانم نوراللهي که هيچ کس را نبينم. چقدر دلم مي خواست هنوز بچه بودم و دست مي انداختم گردن پدرم و دل سير گريه مي کردم."
"دنبال اميل که دنبال مادرش تقريباً دويد تقريباً دويدم."
"کتاب را بستم. اتاق خيلي هم خنک نبود ولي سردم شد. دوباره کتاب را باز کردم و جمله را خواندم. انگشت کشيدم روي نوشته. فکر کردم چه خط نرمي. يکدست و يک اندازه و مورب. خط ارمني خودم صاف بود. حرفها را تک تک مي نوشتم و o هايم شبيه مستطيلهاي کوچک بودند. خط اميل انحناهاي هم اندازه داشت و به هم پيوسته بود و ----- نرم."
از علت اصلي خريدن کتاب(!) تشکر ميکنم!
*****
يه نکته جالب. وقتي داشتم اسم کتاب رو تو گوگل جستجو مي کردم، متوجه شدم تقريباً تمام منابع يافت شده وبلاگ هستن! واقعاً بايد گفت وبلاگ در اطلاع رساني اينترنتي فارسي نقش عظيمي داشته.