۱۳۹۵ اسفند ۳, سه‌شنبه

مرد پیر و فروشنده

1- فیلمهای کمی هستند که هر کار بکنی نمی توانی به قالب دیگری درشان بیاوری. یعنی فقط می توانند فیلم باشند و همین بزرگترین مزیتشان است. فروشنده اصغر فرهادی را حتی نمیشود تعریف کرد چون به شدت سینمایی است. اگر داستانش را به هر شکل دیگری تعریف کنی از محتوی خالی میشود. حتی شک دارم کسی بتواند با قطعیت به این سوال جواب بدهد که "آخرش چه شد؟" فیلم از این جهت بیشترین شباهت را به درباره الی (در میان کارهای خود فرهادی) و فیلمهای کیارستمی دارد.
2- متوجه بازیهای خوب بازیگران اصلی هستم و کلاً هم دلم برای ترانه علیدوستی میرود! ولی اگر یک بازی را بخواهم یادآوری کنم، نقش پیرمرد متجاوز (فرید سجادی حسینی) است. نقش آنقدر کوتاه است که اسم شخصیت (ناصر) از یادتان می رود ولی نقش به یاد میماند. 
3- به نظرم تاکید بر تئاتر و گریم و غیره گرچه زمینه ی فیلم است گاهی گل درشت میشود. مثلاً آنجایی که شهاب حسینی به سراغ فیوز میرود و نور چراغ روی صندلیهای روبرو مثل یک صحنه ی تئاتر خاموش می شود.
*****
فیلم فوق العاده است ولی هنوز....هیچ فیلمی از فرهادی برای من چهارشنبه سوری نمی شود! 

۱۳۹۵ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

و نپرسیم...

یک زمانی، آلبوم عکس داشتیم: عکسهای پیش دبستانی، سفر ترکیه، فارغ التحصیلی و غیره...بعدها همینها دیجیتال شدند، فولدرهایی با همین اسم توی هارد کامپیوتر که هی بک آپ ازشان میگرفتیم. کم کم تعدادشان به طرز غیر قابل باوری زیاد شد: نه تنها عکسهایی که دیگران با دوربین ازمان می گرفتنند، بلکه سلفی های متعدد، و عکسهای بیشماری که دیگران از ما در فیس بوک و تلگرام و غیره به اشتراک می گذاشتند. برای همین دیگر نمیشد روی فضای فیزیکی جمعشان کرد. همه را روی اینترنت بک آپ گرفتیم ولی دیگر مگر میشد فهمید چی کجاست! بعضیها سه جا بک آپ داشتند و بعضی ها فقط یک نسخه کاغذی. هرکدام یک جا و هرکدام به اسمی...من یکی دیگر به بیخیالی مطلق رسیده ام. از خیر مرتب کردن اینهمه عکس و خاطره گذشته ام و می گذارم هر یک گاهی تصادفی سر بر آورد...برای همین گاهی گوگل یا فیس بوک ناگهان میگوید هی فلانی تابستان سه سال پیش را یادت هست؟ و بعد یادم می افتد که "چه نسیمی، چه شبی" داشته ایم...

۱۳۹۵ تیر ۱۵, سه‌شنبه

آنکه دلش زنده شد به عشق...

کیارستمی برای نسل ما یک ایکان بود، یک نشانه. همانطور که سینمای عصرجدید، هامون و بیضایی نشانه بودند. نشانه ای از دورانی که با تجدد هنری، با فکر کردن و با رد کردن مرزهای واقعیت و خیال ترسیم میشد. ولی من کیارستمی را با گزارش کشف کردم. سالها بعد از دیدن شاهکارهایی مثل خانه دوست، زیر درختان زیتون و طعم گیلاس... اثر بی ادعا و ساده ای که اصلاً شبیه کارهای دوره نوگراییش نبود. کیارستمی در این فیلم چنان تصویر زنده و درستی از هویت انسانی میدهد که میخکوب کننده است. تصویر جامعه طبقه متوسط ایرانی در گزارش چنان زنده است که اگربه خاطر ماشینها و لباسها نبود، به راحتی می توانست نه در سال 1355 که همین پارسال ساخته شده باشد. رمز ماندگاری کیارستمی، مانند حافظ در بی زمانی است، در اینکه همیشه نه تنها روح زمانه خودشان، بلکه آیینه ای در برابر تمام زمانه ها و تمام انسانها می مانند... انگارهنوز کیارستمی سینماگری جوان و تجربه گراست که هرروز پنجره ای نو به جهان ادراک ما می گشاید...
*****
تکمله: اگر توانستید نان و کوچه را هم ببینید که انگار چکیده همه عناصر زیبایی شناختی کارهای بعدیش است. 

۱۳۹۴ بهمن ۱۴, چهارشنبه

توفان*

اولین باری که هارد کامپیوترم سوخت خوب یادم هست. تقریباً هیچ بک آپی نداشتم (اصلاً آن موقع این سوسول بازی ها مد نبود، چه برسد به cloud و گوگل درایو و این بازیها!) تقریباً یک ماه عزای عمومی داشتم. خیلی از فایلهایم کلاً گم شد و از همه بدتر عکسهایی بود که روی هاردم ذخیره کرده بودم (از جمله یک سری عکس از حج رفتنم که تنها اسناد موجود از این واقعه محسوب میشوند برای جمعی از ناباوران!). ولی مهمترین درسی که گرفتم این بود که سه ماه بعد، این واقعه فقط یک خاطره بود. بعدها میشد که حتی گاهی از دست رفتن اجباری یک سری حافظه های سخت افزاری خوشحالم میکرد... انگار سبک میشدم از چیزهایی که همه جا با خودم حمل می کردم! این سبک شدن فقط یک مفهوم سخت افزاری نبود: یک جور تمرینِ کندن بود از همه چیزها و -حتی- کسانی که به آنها چنگ زده ایم، که "فکر می کنیم" بدون آنها نمیشود زندگی کرد... سه-چهار روز پیش به کمک دوست عزیزی موبایلم را آب برد! اول کلی اندوهگین شدم به خاطر عکسهای خیلی خوبی که در ایران گرفته بودم. البته بعد معلوم شد همه را بک آپ دارم روی cloud بدون اینکه یادم باشد (و متاسفانه حتی آنهایی که پاکشان کرده بودم!). و این اتفاق باز این پرسش را پیش رویم گذاشت که چقدر آماده ایم برای کندن...؟
------
 * "توفان که تمام شد، به یاد نخواهی داشت چگونه آنرا از سرگذراندی، چگونه زنده ماندی. حتی اطمینان نخواهی داشت که توفان به راستی تمام شده. ولی یک چیز حتمیست. از توفان که درآمدی دیگر همان آدمی نخواهی بود که به آن پا نهادی. اصلاً معنای این توفان جز این نیست." هاروکی موراکامی

۱۳۹۴ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

برخوردی کوتاه از نوعی دیگر

1- دوستان قدیمی می دانند که محبوب ترین فیلم عمرم برخورد کوتاه دیوید لین است. این فیلم بر اساس نمایشی از نوئل کوارد ساخته شده و روایت عشقی ممنوع است در جامعه ای سنتی  در دهه چهل، که بین تکرار نمایی از خداحافظی این زوج در یک کافه شروع میشود و پایان میابد. فیلم بر
داری فوق العاده، متن قوی، موسیقی بی نظیری که با کنسرتو پیانوی راخمانینف ساخته شده و بازیهای زنده هنرپیشگان تقریباً ناشناس فیلم، آنرا به یک مجموعه بی نظیر و دیدنی تبدیل کرده است.
2- کارول روایت یک عشق ممنوع دیگر (این بار بین یک زوج لزبین) در جامعه ای سنتی است. شروع و پایان فیلم به شدت یادآور همان صحنه کافه برخورد کوتاه است. همان بازی نگاههای بازیگران که به ما می فهماند چیزی جریان دارد که بقیه محرم آن نیستند، و همان درگیریهای عشق ممنوع و احساس گناه زنی که بین عشق و فرزندش باید یکی را انتخاب کند.
3- باز هم مثل سلفش، کارول وامدار بازی زیرپوستی و رمز آلود بازیگرانش (که اینبار مشهور و کاندیدای اسکار هستند) و موسیقی فوق العاده اش است. بازی رونی مارا دیدنی و تاثیر گذار است و کاندیدا شدنش برای بهترین بازیگر نقش دوم در اسکار (گرچه در واقع وزن دو بازیگر زن این فیلم یکی است) شانس بردش را بسیار بیشتر کرده چون او را از رقابت با غولهای این دوره حفاظت کرده.
4- فقط من نیستم که این شباهت را پیدا کرده ام. خود کارگردان (تاد هینز) در مصاحبه ای گفته که تا فیلمنامه را خوانده بیاد برخورد کوتاه افتاده است. تاد هینز به روشنی میزانسن صحنه کافه را شبیه به برخورد کوتاه در آورده و حتی صحنه ای که کیت بلانشت دستش را موقع خداحافظی روی شانه رونی مارا میگذارد شبیه همین صحنه در برخورد کوتاه است. این کلیپ کوتاه را ببینید که دو صحنه کافه را در دوفیلم مقایسه می کند.
5- من حتماً نسبت به این فیلم bias دارم: نه تنها شبیه محبوب ترین فیلم عمرم است، بلکه رونی مارا به طرز اعجاب آوری یادآور آدری هپبورن است. با اینحال بدون توجه به این موضوع فیلم را ببینید: به خاطر بازیهای فوق العاده، موسیقی بیاد ماندنی و داستان انسانی و عمیقش. و البته برخورد کوتاه را هم حتماً ببینید!

THERESE & CAROL & ALEC & LAURA (A Brief Encounter) from Catherine Grant on Vimeo.

۱۳۹۴ دی ۱, سه‌شنبه

نازنین

چهار سال میشود. درست چهار سال... ولی آن اول اسمش نازنین نبود. اصلاً اسم نداشت...یک شاخه دراز بی قواره بود که به زور سرپا ایستاده بود. شب یلدا بود که ریچارد ایمیل زد ... البته خارجی ها شب یلدا ندارند: برای ریچارد هم آن شب یک شبی بود مثل همه شبها... خلاصه ایمیل زد که گیاهان ما نیاز به خانه نو دارند و من همان اول که وارد باغچه شان شدم همین شاخه بی قواره جلویم سبز شد. ریچارد با عذرخواهی گفت همه آنهایی که گل داشتند و پرپشت بودند را مری و کلیف صبح بردند و تقصیر او نبود که آن موقعها من ماشین نداشتم و تا برسم طول کشیده بود. ولی برای دلخوشی من گفته بود که شاید گل بدهد....نازنین آن روزها یک شاخه دراز بود که تمام طولش خار بود و نوکش چند برگ کوچک داشت.  نمی دانم چه چیزی باعث شد برش دارم: آن جوری که ریچارد نگاه می کرد یا اینکه اینهمه راه را آمده بودم. با خودم گفتم برش می دارم و چند کوچه آنطرفتر می گذارم کنار خیابان، یا شاید هم بدهمش به کسی. تشکر کردم و آمدم... درست چهار سال پیش. نزدیک خانه نگه داشتم که همانجا توی باغچه ای چیزی بگذارمش. کنار دوستانش شاید. ولی مگر گیاهان هم با هم دوست میشوند؟ کمی براندازش کردم. گلدان رنگ و رو رفته ای داشت که انگار بچه ای با آبرنگ رویش نقاشی کشیده. گلدان کهنه مرا یاد نقاشی های روی دیوار کلیسا می انداخت. یک چیز اصیلی در همین رنگ و رو رفتگی، در همین رنگهای پوسته پوسته اش بود و خودش که فقط خار بود و چند برگ بالایش. گفتم حالا که تا اینجا آمده ام می برم خانه آبش می دهم تا بعد...راستش را بخواهید، بعد از یکی دو ماه یادم رفت این گلدان می تواند گل بدهد. یعنی دیگر برایم مهم نبود. موجودی بود که با من زندگی میکرد.... یک بار عکسش را برای دوستی فرستادم و آنقدر مهربان بود که بگوید چه گل قشنگی...ولی نازنین که گل نبود. اصلاً همانجا تصمیم گرفتم عکس نازنین را به کسی نشان ندهم. عکس فایده نداشت. میشد فقط از نوک شاخه بالایی گرفت و قامت دراز (و بی تناسبش) را پنهان کرد. یا میشد فقط از گلدان عکس گرفت و کسی نمی دانست در آن شاخه ای هم هست. فکر می کردند یک شیئ تاریخی است. عکس همین است. فقط یک قطعه، یک برش از ماجراست...قبل و بعد ندارد، همانطور که زیر و بم ندارد.
دیشب نازنین گل داد... درست بعد از چهار سال. خواستم به ریچارد زنگ بزنم و بگویم دیدی گل داد، آنهم درست شب یلدا...بعد یادم افتاد که خارجی ها شب یلدا ندارند…

۱۳۹۴ آبان ۲۹, جمعه

بوم شناسی عاشقانه!

Disclaimer: این تقسیم بندی، نظر شخصی بنده به عنوان "یک مرد" در مورد بعضی از شهرهایی است که دیده ام. شما میتوانید شهرهای خودتان و تعبیرات خودتان را جایگزین کنید: 
1- بعضی شهرها را یک بار میروید و دیگر حتی نمی خواهید به خاطر بیاورید. مثل زنی که یک بار از روی تصادف یا ضرورت ملاقات میکنید و دیگر حتی اگر در مهمانی ببینید راهتان را کج میکنید که سلام علیک هم نکنید، مثل اسلام آباد، ریاض و اراک.
2- شهرهایی هستند که یکی دو بار دیده اید، باز هم پیش بیاید میروید چه از روی کنجکاوی و چه همینطوری! مثل زنی که اگر دوباره ببینید یک قهوه هم باهاش میخورید و حالش را میپرسید، اصراری هم ندارید دوباره قراری بگذارید: پکن و لس آنجلس
3- شهرهایی که ازشان خاطره خوب و زنده دارید، دوستشان دارید ولی نه عاشقانه. مثل دوستان خوب و صمیمی هستند که اگر راهتان بیفتد حتماً سری هم به آنها میزنید. مثل سن دیه گو و آنکارا 
4- شهرهایی که کاری ندارید خوشگلند یا زشت، یک چیزی دارند که شما را به سمت خودش میکشد. مثل زنی است که می دانید خوشگل نیست و مثلاً بداخلاق هم هست ولی "آنی" دارد و همین آن باعث میشود به نظر شما زیبا باشد. مثل قاهره و استانبول
5- شهرهایی که زیبا و درخشانند ولی تیپ شما نیستند. حتماً فرصت دیدارشان را از دست نمی دهید ولی عاشقشان نمیشوید. مثل سوپرمدلهایی هستند که همه می گویند زیبا هستند، شما هم موافقید ولی همین. مثل بارسلون و نیویورک
6- شهرهایی که خیلی دوستشان داشته اید ولی الان دیگر فقط یک خاطره اند. مثل زنهایی که زمانی عاشقشان بودید، هنوز هم قطره اشکی یا لبخندی یادشان را همراهی می کند ولی می دانید دوباره عاشقشان نمیشوید. مثل رم و بروکسل و اصفهان
7- شهرهایی هستند که هویت آدم را شکل میدهند. باقی شهرها را با آنها می سنجید و دنیا قبل و بعد از دیدنشان فرق میکند. مثل آن یکی دو زنی که همچنان عاشقشان هستید و هنوز هر زنی را که می بینید میگویید لبش از فلانی زشتتر است یا قدش کوتاهتر از بهمانی است. تا سالها این شهر برای من فقط پاریس بود ولی الان دو-سه سال است واشینگتن هم جایش را باز کرده.
8- یک شهراست که توی کوچه هایش دوچرخه سواری یاد گرفتید، اولین قهوه تان را خوردید یا عزیزی را از دست دادید. مثل مادر بی رقیب است. اصلاً نمی توانید به چشم زنهای دیگر نگاهش کنید، جزئی از شماست و حتی اگر-مثلاً- غرغرو و زشت باشد عزیز است. و تهران من چنین شهریست...


"Que m'importe que tu sois sage?
Sois belle! Et sois triste!..." -Baudelaire

۱۳۹۴ آبان ۲۱, پنجشنبه

فیلم متوسط یک فیلمساز استثنایی

1- جعفر پناهی فیلمساز بی نظیری است چون می تواند در عین داستانگویی واقعگرا بماند. از بادکنک سفید تا آینه و طلای سرخ، همه شاهکارهایی هستند که بدون اینکه کسالت بار باشند، ریتم طبیعی دارند. حتی "این یک فیلم نیست" که بیشتر بیانیه ای اعتراضی است، جذاب و پر کشش است.
2- تاکسی این وسط بلاتکلیف است. نه فیلم فیلم است (دکوپاژ و بازیگر و تدوین)، نه کاملاً واقع گرا (نابازیگر و بدون داستان). گاهی اینست و گاهی آن. گاهی دوربین بازیگر را دنبال میکند یا از یک نما کات میشود به نمای دیگر،عین یک فیلم حرفه ای ، گاهی هم به بهانه واقع گرایی،فیلم کند میشود و دکوپاژها شلخته. چعفر پناهی با آن بازیهای درخشانی که از آیدا و مینا محمدخانی می گرفت، حالا با بازیهای تصنعی و آن زجه های ساختگی زنی که شوهرش تصادف کرده، اصلاً شبیه جعفر پناهی نیست. شبیه کیارستمی فیلم 10 هم نیست، چون شخصیتها نوشته شده اند و قرار است برای ما در مورد سانسور داستانی بگویند، نه اینکه جلوی دوربین زندگی کنند. تنها استثنا نسرین ستوده است که به همان شکل طبیعی هم بازی میکند و هم خودش است و حرفهایی را میزند که پناهی می خواهد. در نهایت من با کسانی موافقم که میگویند این فیلم خرس طلای برلین را گرفت نه چون "فیلم خوبی" بود، بلکه چون شکواییه ای دردآلود از "یک فیلمساز خوب" بود.
3- نمی دانم تماشاچیان خارجی چقدرمی توانند با این ارتباط برقرار کنند ولی شاید بهترین جزء این فیلم تصویر تهران، این شهر بی قواره دوست داشتنی باشد...و آدم دلش کنده میشد با تاکسی که در خیابان طالقانی از سر ولیعصرحرکت کرد و با خاطره "فیلمی" که همه فیلمهای روز دنیا را داشت. البته لذت از اینکه همه خارجیها از راه گرفتن "پژو آردی"  از تاکسی پناهی خنده شان گرفت. منظره ای که ما در تهران به آن عادت داریم!
4- از زیرنویس خوب و حرفه ای فیلم انصافاً نمیشود گذشت: آنجا که خانم مسنی در مورد پناهی می گوید "نوبرش رو آورده" و من در ترس بودم از اینکه مترجم به جای این چه می خواهد بگوید.... "!He is a moron". ای ول!

۱۳۹۴ آبان ۷, پنجشنبه

من نظر می دهم پس هستم!

خانم مهندسی در صفحه فیسبوکش نوشته "امروز طراحی پل جدید روی رودخانه فلان حسابی کلافه ام کرد. این شرکت ما هم پروژه های در پیت قبول میکند." ملت زیرش کامنت می گذارند "شما مهندسها پول الکی می گیرید. خوبه کمی کار کنید." یا "خسته نباشی خانم خوشگل. به این فکر کن که چه قدر آدمها روی پل راه خواهند رفت و به تو درود خواهند فرستاد." سومی: "باعث افتخار ایران و ایرانی هستی." الی آخر.  یا خدا نکند گلشیفته بیچاره آخرین عکسش روی جلد فلان مجله را پست کند. همه جور بحث سیاسی-فرهنگی-اقتصادی در مورد خودش، شوهر نداشته اش و پدر بیچاره اش زیر آن پیدا میشود (عکس دو هزار لایک دارد و چهار هزار و هشتصد و نود و دو کامنت!). مانده ام این شهوت حرف زدن و نظر دادن از کجا می آید. فقط هم مال فیسبوک نیست: یادم می آید توی تاکسی و حتی سر کار چه عذابی می کشیدم از اینکه در بحثهایی شرکت کنم که هیچ ربطی به من نداشت و انگار فقط شروع میشد چون مردم سکوت برایشان غیر قابل تحمل بود (البته گاهی مجبور بودم با راننده حرف بزنم که خوابش نبرد!). همه هم همه چیز دان! همه متخصص همه رشته! چنان در باره امنیت سایبری مزخرف می بافتند که گویی خود گوگل هستند! دوستان من! ما همه چیز را نمی دانیم، در مورد همه چیز هم لازم نیست نظر بدهیم! آن خانم دکتر به خدا کارش را از ما بهتر بلد است و نیازی به راهنمایی ندارد! آن هم که بچه اش را گذاشته مدرسه فلان، احتمالاً قبلش تحقیقاتش را کرده، وگرنه از ما میپرسید مدرسه خوب سراغ ندارید؟ حرف نزده عزیزترید به مولا!

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

در سایه عشق راه برو...

1-      نفوذی (Inside Man) فیلم بسیار جذابیست. اگر ژانر سرقت (heist) دوست داشته باشید، نقشه دزدی این فیلم (غیر از چند سوتی کوچک) یکی از بهترین سرقتهایی است که سینما روایت کرده و شاید فقط بتوان آنرا با اوشن ها مقایسه کرد.
2-      با اینحال بیشترین قوت فیلم به نظر من این نیست که سرقت آن خوب طراحی شده و روایت می شود. فیلم زیر این داستان روایت اسپایک لی از تنوع نژادی و فرهنگی جامعه امریکا به خصوص نیویورک است. آنجا که صدایی از داخل بانک شنیده می شود که به زبانی نامفهوم صحبت می کند و کاراگاه فریزر (دنزل واشنگتن) می گوید صدا را از بلندگو پخش کنند تا ببینند کسی می فهمد به چه زبانی است چون اینجا نیویورک است و حتماً هات داگ فروش سرکوچه یا کسی دیگر پیدا میشود که این زبان را بلد باشد! و همینطور هم هست: کارگر ساختمانی که حتی یک کلمه از حرفها را نمی فهمد ولی می داند زبانش آلبانیایی است چون زن سابقش که دقش داده آلبانیایی بوده! باز نگاه کنید به دیالوگ فریزر با پلیس سیاه پوست که از او می خواهد بدون اینکه از اصطلاحات نژادپرستانه استفاده کند شرح درگیریش با یک سیاه پوست را بگوید، یا مرد هندو که از پلیسی که به او به خاطر عمامه اش گفته عرب شاکی است و غیره.
3-      ولی مهمترین نشانه این منظور اسپایک لی انتخاب موسیقی فیلم دیل سه (از قلب) برای تیتراژ فیلم است. در ظاهر این موسیقی هیچ ربطی به فیلم ندارد: نه سارقین و نه بانک و پلیس و غیره ربطی به هند و این فیلم رمانتیک بالیوود پیدا نمی کنند. تنها شخصیت هندی فیلم مرد سیکی است که نقش فرعی (یک کارمند بانک) دارد. اسپایک لی در مصاحبه ای گفته که سر کلاس دانشگاه یکی از دانشجویان این فیلم را بهش معرفی کرده و او از آن موقع در فکر استفاده از این موسیقی بوده. ولی به نظر من تصادفی نیست که این موسیقی در ابتدا و انتهای فیلمی ظاهر می شود که ظاهراً ربط مستقیمی به هند ندارد: این جلب توجه به اینکه این فیلم فقط در مورد سیاهپوستان نیست بلکه گونه گونی نژادی و فرهنگی امریکا را ترسیم می کند.
4-      موسیقی دیل سه (چایا چایا) خیلی خوب روی تیتراژ می نشیند ولی اجرای اصل فیلم (از رقص شاهرخ خان و آب و رنگ بالیوودی آن که بگذریم) شاید حتی از این نسخه رپ شده اسپایک لی هم بهتر باشد (به خصوص به هماهنگی با صدای قطار و ریتم حرکت آن دقت کنید). قسمتی از شعر که ترجیع بند آنست یعنی "همینطور راه برو" ولی شعر قبل از آن شرح داده که این "راه رفتن در سایه عشق" است.

5-      فیلم را روی موبایل و در پروازی به لس آنجلس دیدم. پرواز تمام شد و من نتوانستم فیلم را تمام کنم. تمام مدت در خماری پایان داستان ماندم ولی در برگشت تنها فیلمی که از لیست حذف شده بود، همین بود! دردسرتان ندهم که آخر دیدن این فیلم چهار روز طول کشید!