۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

عشقی مثل همه داروها

این چه رازی است در بیشتر فیلمهای بدنه سینمای امریکا که همه چیز دارند جز "شخصیت"؟ احساس می کنید مثل خیلی چیزهای دیگر امریکا فقط یک فتوکپی می بینید از همه چیز.مثل اینکه یک نفر یک قالب گذاشته و شما اسم شخصیتها، بازیگرها و زمان و مکان را وارد می کنید و .... بنگ! از آنطرف فیلمتان را تحویل بگیرید. می شود عشق و باقی داروها که همه چیزش درست و سر جاست، داستان، فیلم برداری، دیالوگهای هوشمندانه ... جز یک چیز... عشقی می بینید که از سالها پیش در سینمای امریکا همین بوده و پول و موفقیت که مهمترین عناصر این رویای امریکایی هستند. زنی که پارکینسون دارد و با اینحال بیشتر در مورد سایز سینه هایش صحبت می شود و حتی در یک صحنه لباسهایش نامرتب نیست. مردی که اختلال عدم تمرکز دارد ولی اگر خودش نگوید چیزی از آن نمی بینیم. همه چیز تکراری است: ریتم، تقطیع نماها، شکل مخ زدن و آشنا شدن، الگوی هراس از اعتماد، دنیای کوچکی که انگار محدود می شود به دکترها و نمایندگان دو شرکت دارویی و فقط یک مریض که همه دنبال خوابیدن با او هستند! تنها چیزی که به فیلم تشخص می دهد یک آن هاتووی سکسی است  و جیک گیلنهال که تا بخواهید شکل اسبهای مسابقه می ماند. تازه در عکسی که از مجله EW گذاشته ام به خاطر ریش کمی قیافه اش قابل تحمل شده. (نگویید حسودیم شده چون مخ آن هاتووی را زده است!)
*****

یک دیالوگ کوتاه از کارگران مشغول کارند (مانی حقیقی، 1384):
مینا (فاطمه معتمد آریا): آدم باید عاشق عیبای طرف باشه نه حسناش
مرتضی (آتیلا پسیانی): تو که سراپا حسنی واسه همین کسی عاشقت نمیشه.

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

یلدای من... برای همیشه


برای هر آغاز پایانی هست. قبول کنیم که "پایان" هست... و اگر نبود چیز جدیدی آغاز نمی شد...
"همیشه با نفس تازه راه باید رفت، 
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ..."*
چقدر خوب است که یک روز می میریم...و چه خوب است که "همه می میرند"**
------
* سهراب سپهری

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

  ليلاي من كجا مي بري...*

«خانمها و آقايان، از طرف هواپيمايي كي ال ام و شركا پرواز خوشي برايتان آرزو مي كنم.» با خودش فكر كرد چرا این جمله این قدر عجیب به نظر می رسد؟ آب گوجه فرنگی را روي ميز كنار دستي اش گذاشت.
مامان گفته بود ساعت یازده و نیم.  اين يعني 2 ساعت وقت داشت بخوابد. حالا چرا بايد سر ساعت بيدار ميشد؟ يكي گفته بود آن موقع آرزوي آدم بر آورده ميشود. يا اين را در مورد زمان تحويل سال گفته بود؟ تازه پلكهايش گرم شده بود كه چیزی آرام به دستش خورد. چشمانش را باز كرد و چهره متبسم مهماندار را ديد كه عذرخواهي مي كرد كه بيدارش كرده. گفت اشكالي ندارد و چشمش به جعبه اي افتاد كه مهماندار روی دسته صندلی گذاشته بود. جعبه كوچكي بود با يك كارت رويش. هواپيمايي كي ال ام تولدش را تبريك گفته بود و زندگي خوبي برايش آرزو كرده بود. داخل جعبه هم يك جا سوئيچي با آرم هواپيمايي بود و 500 مايل بونوس. اين هم از مزاياي بليت درجه يك. بعد فهمید که چرا جمله عجیب به نظر می آمد: شرکا  آدم را یاد حاج حسین و شرکا می اندازد نه شرکت هواپیمایی. 
نگاه دختركي را غافلگير كرد كه از رديف جلو زل زده بود بهش. لبخندي زد و دخترك سرخ شد. بعد دخترك انگار شجاعتش را جمع كرد، بلند شد و آمد پيشش.
-       اينو براي چي دادن به تو... شما؟
-       چون تولدمه.
دخترك كمي تو فكر رفت.
-       كاش من جاي تو ... شما بودم.
-       همون «تو» خوبه. مي خواي اين جا سوئيچي مال تو باشه؟
چشمان دخترك برقي زد ولي امتناع كرد.
-       تعارف نكن. مي خوام برش داري.
دخترك بدون اين كه چيزي بگويد رفت و از صندلي جلو چيزي آورد.
-       اين عروسك منه. اسمش نادره است. هم اسم خالمه كه خيلي دوستش دارم.
-       چقدر نازه.
-       خالم مريضه.
-    اه! مریضیش چیه؟
-    از این مرضا داره که بچه های مدرسه می گن اسمش بی ادبیه و آدمای بد می گیرن ولی خاله من آدم بدی نیست.
-    مریضی که دست خود آدم نیست.
-    آره ولی بچه ها می گن این مرض مال زنای بده. زن بد یعنی چی؟
-    راستش منم نمی دونم.
-    من فكر مي كنم اگه زخماش رو بوس كنيم خوب مي شن. حيف كه مامانم نميذاره من اينكار رو بكنم. مي گه منم مريض ميشم. راستي مامانم مي گه وقتي ميريم مسافرت ساعتها جا به جا ميشن. تو به وقت كجا به دنيا اومدي؟
-       به وقت خونه خودمون. همه به وقت خونه خودشون به دنيا ميان.
دخترك سري تكون داد. كسي از جلو صدايش كرد.
-       من بايد برم. نادره پيشت باشه تا برسيم.
-       باشه.مرسي.
اينبار نادره را بغل كرد و چشمانش را بست. چرا چشمهايش مي سوخت؟ آيا بايد آرزو مي كرد يا هنوز وقتش نشده بود؟ ساعت به وقت مبدا 10 و نيم را نشان مي داد ولي اينجا بر فراز مولداوي ساعت چند بود؟ 
---------
* اسم داستان از یکی از ترانه های محسن نامجو گرفته شده. این داستان یک اپیزود از یک داستان 8 قسمتی است به نام "برشهای کوتاه".

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

برای همه زنان واقعی

الینور (اما تامپسون) در اتاق خانه محقرشان در نهایت خویشتنداری از مردی که دوستش دارد (ادوارد-هیو گرانت)  حال زنش را می پرسد ولی با نگاه حیرت زده ادوارد روبرو می شود....فرشته (نیکی کریمی) از دوستش رویا (مریلا زارعی) می شنود که شوهر مستبد و خودخواهش (آتیلا پسیانی) مرده است... الینور که فهمیده لوسی با برادر ادوارد و نه خود او ازدواج کرده ناگهان می شکند. تمام خویشتنداری این سالهایش را از دست می دهد و برای اولین بار در مقابل احساساتش، در مقابل الینور واقعی که تمام عمر اورا پنهان کرده بود به زانو در می آید...فرشته نمی داند بخندد یا گریه کند. این موج زندگی جدید که به او هجوم آورده هم شادمانش می کند و هم می ترساند...اشک به الینور مجال نمی دهد...فرشته با بهت به ما زل می زند و می گوید «چقدر کار دارم که باید بکنم...»
*****
درام کلاسیک جین آستین (حس و حساسیت) که باز هم بر پایه تمام عناصر آشنای رمانهای او بنا شده در دست یک کارگردان کارکشته (آنگ لی)  و با بازیهای اما تامپسون، هیو گرانت و کیت وینسلت فیلمی دیدنی شده است. جالب است که آنگ لی همان کسی است که هالک و ببر خمیده، اژدهای پنهان را ساخته و از طرف دیگر همین حس و حساسیت و کوهستان بروک بک! دو زن هم که آخرین (و شاید تنها) فیلم تهمینه میلانی است که شکلی قابل قبول و حتی هنرمندانه دارد و بین دوران فیلمهای فانتزیش (کاکادو، دیگه چه خبر) و دوران فمینیسم افراطی زن زیادی و تسویه حساب قرار دارد. الیته بازی نیکی کریمی و آتیلا پسیانی که هر دو در دوران اوجشان بودند خیلی مهم است. 
ببینید: بازی اما تامپسون در همان صحنه از حس و حساسیت. (مسخره نیست که من وقتی برای بازی نیکی کریمی در دو زن جستجو کردم تمام ویدئوها در مورد رقص نیکی کریمی با امین حیایی بود؟؟! خدا پدر imdb را بیامرزد وگرنه اگر اسم نیکی کریمی را در گوگل جستجو کنید اولین نتایج اینها هستند: عکس س.ک.س.ی نیکی کریمی...)


۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه


گپ و شبکه اجتماعی

خوب بالاخره فرصت شد که من به وعده ام عمل کنم و نظرات رو در مورد مطلب فیس بوک جمع بندی کنم. غیر از دوستانی که تو اینجا نظر دادن، 5-6 نفر هم شفاهی نظرشون رو گفتن. آخر سر هم فیلم شبکه اجتماعی بود که سر موقع اومد و کمک کرد به جمع بندی.
خیلی از کاربردهایی که مثلاً بهراد برای فیس بوک نوشته در تعریف من از خودارضایی اجتماعی نمی گنجه. مثلاً گفته ازش برای خبررسانی استفاده می کنه. یا اینکه چیزهای جالب رو به جای ایمیل کردن رو فیس بوک می گذاره (نوعی اشتراک لینک مثل دیگ یا بالاترین). من کاملاً با این کاربرد فیس بوک به عنوان یک bulletin board غول آسا موافقم و با این  که ما اینترنت کمک بگیریم که وقت بیشتری برای روابط اجتماعیمون داشته باشیم (توی کامنتها اشاره شده بود که آدم برای خبر گرفتن از دوستش لازم نیست بکوبه بره اون ور شهر) ولی اگه برعکسش اتفاق بیفته (که کم هم نیست) چی؟ سوال من همینجاست: دوستی که اون قدر باهاش رابطه نداریم که بهش یه تلفن بزنیم یا ایمیل بفرستیم، دونستن حالش چه کمکی به اون یا خودمون میکنه؟ کی خوشحال میشه اگه بهش بگن "سلام حسن چطوری؟ من که 5 ساله سراغت رو نگرفتم ولی چون تو فیس بوک گفته پات شکسته و کارت رو از دست دادی گفتم ببینم با افسردگی چی کار میکنی." اینطوری ما به طور پاسیو در معرض رابطه قرار می گیریم. مثل فرستادن تبریک تولد برای دوستای فیس بوکی (شما به یادش نیستین، چون تو فیس بوک نوشته تولدشه بهش تبریک می گین.) استثناش میشه علی که رفته رو درخت زندگی می کنه ولی حتی علی هم تو فیس بوک خاطرات پيپ کشیدن تو دپارتمان رو مرور می کنه. توی فیلم هم یه جمله درخشان هست که می گه فیس بوک رو چند تا بچه راه انداختن که می خواستن شب با هم بخوابن. انگیزه اول مارک زوکربرگ تو راه انداختن فیس بوک زنی بود (اریکا آلبرایت) که دوستیش رو رد کرده بود و اینکه مارک رو توی هیچ شبکه اجتماعی هاروارد راه نمی دادن و اون می خواست اینطوری حال همه رو بگیره. یعنی در نهایت هدف این بوده که شبکه مجازی به کمک شبکه اجتماعی واقعی بیاد ولی این وسط آدمایی مثل شان پارکر پیدا شدن که ایده متفاوتی در این مورد دارن: "ما قبلاً توی مزرعه زندگی می کردیم، بعد رفتیم توی شهر و از این به بعد توی اینترنت زندگی خواهیم کرد." من مخالفتی ندارم حتی با این ایده ولی آیا این فرو رفتن تو زندگی مجازی ما رو ارضا می کنه یا مثل خود ارضایی فقط شبح رابطه واقعیه؟ خود مارک زوکربرگ آخر فیلم با حسرت زل زده به پروفایل اریکا تو فیس بوک (که طبق معمول عکسش خیلی خوشگلتر از خود اریکاست) و همش داره صفحه رو ریفرش می کنه: انگار داره سعی می کنه این ارتباط رو تازه کنه ولی دنیای مجازی که خودش خلقش کرده بیشتر از این اجازه این کار رو نمی ده.
و اما پیامهای خوانندگان:
به همه دوستان: ممنون از نظرهاتون. من بیشتر از اونی که فکر می کنین تو فیس بوک چرخیدم و همین حالا هم با چند تا تون دوستم، خودتون خبر ندارین! این برای دوستایی که گفتن بیا عضو شو!
بهراد جان: از وقتی که گذاشتی ممنونم و می دونم همین گپ رو تو فیس بوک تبلیغ کردی.
مایلا: من هم با این کاربرد موافقم.
"ناشناس": شما با گفتن "هلک هلک" بدجوری هویت خودتون رو لو دادین!
علی جان: خیلی خوشحال شدم که شنیدم کسری راه میره. ای ول به ما! الان حتی فکرش رو نمی تونم بکنم که ما تو دانشکده "بهداشت" بعد از ظهر ها پیپ می کشیدیم. به قول بچه ها فقط یه کار مونده بود که بکنیم...
مازیار: لینک رو درست کردم. جام رو هم از همین لینکای پایین می تونی حدس بزنی (احتمالاً زدی).
ندا: در مورد اینکه وبلاگ هم یه شباهتهایی به فیس بوک داره حق با توست. ولی مثلاً خود تو میای که وبلاگ من رو بخونی چون من رو میشناسی و به صورت پاسیو در معرضش قرار نمی گیری. راستی ایول شوپنهاور...!
کامبیز: شما و دوستانتون و خیلی های دیگه در این تعریف جا نمی شین. منظور من یه پدیده اجتماعی بود.
نیلوفر: من لذت حرف زدن با دوستانی مثل شما رو با چیزی عوض نمی کنم.
رویا: خودم هم بهت گفتم که مثال خود ارضایی فقط یه مثال بود و یه جنبه جنسی داره که اینجا مصداق اجتماعی پیدا میکنه. شما که فرق من رو با طالبان بهتر از این باید بدونی!
جمع بندی: همونطور که بهراد و علی به طور شفاف اعلام کردن 63% شماها با من موافق بودین!!
****
فیلم دیوید فینچر خوبه ولی به عنوان یه فیلم معمولی نه به عنوان چیزی که از سازنده هفت و بازی و کلوپ مشت زنی انتظار دارین. ریتم تند فیلم و شخصیت پردازیش مسلماً شبیه فینچره ولی اگه مثلاً این فیلم رو مایکل مان (سازنده مخمصه) می ساخت شک دارم خیلی متفاوت می شد. البته غیر از اون صحنه درخشان آخرش که مارک عکس اریکا رو ریفرش می کنه...

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

می شه لطفاً با مشت بزنی تو صورتم؟ یعنی خیلی محکم جوری که تو مسابقه می زنی... می خوام خوب آماده بشی برای مسابقه فردا... من؟ مهم نیست. بالاخره فردا یکیمون باید برنده بشیم...

از یادداشتهای یک مازوخیست مستعفی

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

شما فقط دوبار زندگی می کنید

بار اول: سال 1373، سینما کانون-تهران
جشنواره فیلم فجر: فیلمی از دیوید لین می بینید که اول فقط فیلمی از دیوید لین است ولی بعد می شود همه چیزهایی که در سینما و درام دوست دارید. ترکیب متعادلی از کمدی و رومانس در رمان نوئل کوارد که با فیلم برداری فوق العاده و موسیقی راخمانینف به خوبی رنگ آمیزی شده است.

بار دوم: سال 2010، برادوی- نیویورک
باز هم راخمانینف و باز هم جادوی نوئل کوارد. کارگردان هوشمندانه عناصر کلیدی فیلم را حفظ کرده و اینبار به آن یک قاشق برشت هم افزوده است. مثل جایی که شخصیت داستان در رودخانه می افتد و یکی دیگر از بازیگرها یک سطل آب را به عنوان افکت به هوا می پاشد. این بار تمام زندگی است. شما آنجا بودید وقتی لورا دیر به خانه می آید و می فهمد که پسرش تصادف کرده: با او احساس گناهش را تجربه کردید. شما با او گریستید وقتی الک گفت من ترکت می کنم و این برای تو سخت تر است چون تو اینجا به زندگی قبلیت ادامه می دهی ولی من حداقل اندوه دوری را با دیدن آدمهای جدید و کار در محیطی نو جبران می کنم: با او تنهاییش را چشیده اید. و برای بار دوم گریسته اید، خندیده اید، لذت برده اید و درد کشیده اید... اینطور می شود که شما دو بار زندگی کرده اید...

ببینید: 1- شروع موومان اول کنسرتو پیانو شماره 2 راخمانینف
2- تیزر نمایش برخورد کوتاه


۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

غافلگیری

1- دون ژوان خود شیفته مجسمه ای را به شام دعوت میکند. مجسمه شب ظاهر می شود و دون ژوان را با خود به دوزخ می برد. باید موتزارت باشید که در دل این داستان هول انگیز کمدی غافلگیری را بیابید. 
2- از سر تفنن همراه دوستی سری به جشنواره فیلمهای امریکای لاتین می زنید. چون نه کارگردانها را می شناسید که اغلب اولین فیلمشان است و نه اسم فیلمها تا به حال به گوشتان خورده، تصادفی فیلمهایی از مکزیک (سال کبیسه)، پرو (اکتبر)، اروگوئه (آخرین مهلت نوربرتو) و کاستاریکا (آب خنک دریا) را می بینید. اینهمه جواهرات با ارزش در کجای خاک این سرزمین پنهان شده بود؟ فیلمهایی به غایت انسانی و بی ادعا در مورد عشق و تنهایی و هویت....
3- در همان سالن سینما، آدرس وبلاگی را می گیرید که تجسم زنانه ای از دوست داشتن و تنهایی است. و زنانه اینجا فمینیست نیست، هویت مونث ذات بشری است:
وعده: پست بعدی شامل یک جمع بندی در مورد مطلب فیس بوک خواهد بود. بنابراین اگر می حواهید نظری بدهید شتاب کنید!

ببینید: ظهور مجسمه در پرده آخر دون ژوان با اجرای فورت ونگلر کبیر:



۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

من و فیس بوک



زمان: روز یا شب. مکان: تهران، ابرقو یا آمستردام (این صحنه تا به حال بیست بار تکرار شده است)

اون- تو تو فیس بوک نیستی؟
من- نه! تو چی؟
اون- آره. خیلی حیفه که.
من- چرا؟
اون- خوب آدم خیلی از دوستای قدیمیش رو اونجا می بینه. من آدمایی رو پیدا کردم که بیست سال بود ازشون خبر نداشتم.
من- خوب چه جالب. بعدش چی؟
اون- اه خوب. آدم یاد خاطراتش میفته. مثلاً من دیروز یکی از دوستای دوران دبستانم رو پیدا کردم که همیشه جاش رو خیس می کرد و برای همین بهش می گفتیم مریم شاشو. تازه فهمیدم تو دوبی با پسردایی محمدرضا گلزار عروسی کرده ولی الان داره ازش جدا میشه.
من- آهان. بعد تو الان با کدومشون رفت و آمد داری؟
اون- هیچ کدوم. ولی اگه بخوام از آدمایی که باهاشون رفت و آمد دارن بگم مثلاً یکی از مهندسای کامپیوتر طبقه ششم هست که از روی استاتوس فسیبوکش فهمیدم همجنس بازه. 
من- خوب تو هم همجنس بازی؟
اون- نه چه ربطی داره؟ تازه من هر روز تولد کلی آدم رو تو فیس بوک تبریک میگم.
من- ببینم فایده اش چیه که تولد کسی رو که حتی نمیدونی الان چه شکلیه تبریک بگی؟
اون- خوب اونم جواب میده. بعد معنیش اینه که ما به یاد هم هستیم.
من- شما به یاد هم هستین یا فیس بوک؟
اون- تو چه بی احساسی! خوب جالبه دیگه. تازه نمی دونی فرزانه رفته یه عکس گرفته با کیف شانل گذاشته تو پروفایلش ولی من که می دونم کیفه تقلبیه.
من-......
راستش مدتیه دارم در مورد این چیزی که بهش میگن شبکه اجتماعی مجازی فکر می کنم. با اجازه بزرگترها (!) می خوام یه چیزی در موردش بگم که امیدوارم به کسی بر نخوره. اولاً من با شبکه اجتماعی مجازی به عنوان روش اطلاع رسانی کاملاً موافقم. یه چیزیه مثل بولتن یا خبرنامه یا همین وبلاگ. خوبیش اینه که متمرکزه و همه یه جا جمع میشن. این از این. می دونم هم که همه مردم یه جور از این شبکه ها استفاده نمی کنن. برای همین این مطلب فقط مربوط به نوع خاصی از استفاده از فیس بوکه که توش زندگی فیس بوکی چانشین زندگی واقعی شده. بنابراین با اینکه می دونم اینجا زن و بچه رفت و آمد می کنه، با کمال معذرت (هشدار: از اینجاش 18 سال به بالاست!)، باید عرض کنم فیس بوک برای بعضیها تبدیل شده به چیزی که من اسمش رو گذاشتم «خودارضایی اجتماعی و احساسی» (social and emotional masturbation)! دلیلم هم اینه که همونطور که خود ارضایی جانشین رابطه جنسیه، برای بعضیها این شبکه مجازی جایگزین روابط و زندگی واقعی شده. حالا همونطور که خود ارضایی تا وقتی که امکان رابطه جنسی نباشه بیماری نیست، شبکه مجازی هم در نبود روابط واقعی می تونه احساس تعلق به جمع رو ایجاد کنه. مشکل وقتیه که کسی بتونه رابطه واقعی داشته باشه ولی مثل نوعی اعتیاد ترجیح بده خود ارضایی کنه حالا یا از ترس یا به خاطر اینکه تمام توانش رو برای رابطه غیر واقعی گذاشته. همونطور که تو خود ارضایی طرف می تونه تصور کنه داره با مونیکا بلوچی یا جرج کلونی عشق بازی می  کنه و اونا هم بهترین لباسشون رو تو خوشتیپ ترین حالتشون پوشیدن و هر کاری که اون بخواد و هر وقت که بخواد براش می کنن، اینجا هم آدمایی که شام شبشون رو با دردسر تهیه می کنن، می تونن عکس خوش و خندونشون رو با گرونترین عینک دنیا بگذارن و نگران نباشن که کسی لهجه شون رو مسخره کنه یا اونی که باهاش شام میخورن دهنش بو بده. تو فیس بوک برای هم می نویسن دلم برات تنگ شده ولی به محض اینکه صفحه رو بستن، یادشون میره اسم کوچیک طرف چی بود. تولد نوه خاله دوست بچگیشون رو بهش تبریک می گن ولی از بس گرفتار چت کردن هستن وقت ندارن برای تولد همکلاسیشون از سر کوچه یه شاخه گل بخرن. زندگی راحت و آسوده ای هم هست و چه اشکالی داره اگه طرز فکر آدم این باشه که (به قول یکی از اساتید مرحوممون که بیوشیمی درس می داد): «تا دست خودم هست چرا باید منت هیچ ج....ای رو بکشم؟»
تکلیف شب اول: 
5 بار از روی این بیت حافظ رو نویسی کنید. بعد بیت را بلند بخوانید و در استاتوس فیس بوکتان بگذارید.
گفتمگر ز لعل من بوسه نداری آرزو؟                          مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو
تکلیف شب دوم:
این نوشته را بخوانید. خیلی جالبه که تو این سایت همین ایده ولی با کاربرد جنیسش توضیح داده میشه. مثلاً می گه برید با یکی دوست بشین ولی به جای اینکه دعوتش کنین خونه، پروفایلش رو تو فیس بوک پیدا کنید وبا عکسش خودارضایی کنید (خیلی دلم می خواست اینجا یه کلمه دیگه بگم ولی حیف که زن و بچه رد میشه!)
تکلیف شب سوم:
برای من کامنت بگذارید (ترجیحاً با اسم خودتان ولی اگر روتان نشد ناشناس) و نظرتان را بگویید. لطفاً اگر فحش می دهید قسمتهای بدش را مثل من سانسور کنید.
*****
آخرین خبر: اِاِاِاِ....به جون آسپیران غیاث آیادی این تعریف از خودارضایی اجتماعی رو بعد از اینکه نوشتنم تموم شد دیدم. تعریف دومش رو بخونین که ببینین من الکی نگفتم...

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

ما هنوز داغش رو دوست داریم

جو (جوزفین)- جری، جری! میشه نصیحت منو گوش کنی؟ همه چیز رو فراموش کن، باشه؟ فقط به خودت بگو تو پسری، تو پسری!

حالا که تونی کرتیس هم رفته از آدمهای اصلی بعضیها داغش رو دوست دارن  فقط سه نفر برای ما موندن: جو، جری و شکر....

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

کلاهم را برمی دارم برای این ماه پیشانو.... 

من حتی کلمه پیدا نمی کنم برای نوشتن در مورد ماه پیشانوی موسیقی ایران و اگر من پرحرف دهانم بسته شود، باید قدر این معجزه را دانست! خانمها و آقایان، دریا دادور:
(اگر به یوتیوب دسترسی ندارید اینجا ببینید یا از اینجا دانلود کنید.)



۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

اصلاحیه
این یادداشت من در مورد مرحوم دکتر سودبخش موجب سوء تفاهم زیادی شد. حالا و با توجه به کامنتها به نظر می رسه برداشت من اشتباه بوده و شاید تصادفاً موقعی که دانشجوی ایشون بودم مساله ای پیش اومده که این برداشت رو باعث شده. من ضمن عذر خواهی و حذف اون جمله تصریح می کنم که بنا بر اظهار کسانی که بیشتر ایشون رو می شناختند، دکتر سودبخش آدم بسیار مهربان و ملایمی بوده اند. در هر حال خدا رحمتشان کند.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

هرگز رهایم نکن!
به زودی بیشتر در موردش حرف خواهم زد. به محض اینکه رمان ایشی گورو رو بخونم چون به نظرم قدرت اصلی فیلم هم از رمانش میاد.
*****
هیچ چیز مثل نوشتن روح آدم رو نجات نمیده. هیچ چیز مثل نقاشی کردن یا بازی کردن روح آدم رو نجات نمیده. 

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه


آوازخوان دل آدمها*
پر کن پیاله را که این آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمی برد.

*عنوان نوشته برگرفته شده از تقدیم نامه رمان بی مانند دکتر سعید عباسپور به نام صداهای سوخته که اگر نخوانده اید ... عیبی نداره جلوی ضرر رو هرجا بگیرین منفعته...

اینهم از سکانسی از دلشدگان که همه چیز داره: شجریان و لیلای سینمای ایران

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه


 این داستان رو دوست بسیار عزیزی برام تعریف کرده:
دوست من پسرعمه ای داشته که عشق فوتبال بوده و صبح و شب توپش رو بر می داشته می رفته فوتبال. عمه خیلی از این وضع ناراحت بوده و بدش میومده. یه روز توپ پسره رو برمی داره و قایم می کنه. پسره روز مامانش رو سیاه می کنه. هی قر میزده و بهانه می گرفته تا آخرش مادره تسلیم میشه و توپ رو بر می گردونه به یه شرط. به پسرش می گه "هر گُهی می خوای بخور، فقط باهاش فوتبال بازی نکن!" پسره هم بر میگرده می گه "آخه ننه این توپ فوتباله، باهاش گُه دیگه ای نمیشه خورد!"
*****
توضیح: من مسئول برداشت کسی از این داستان نیستم.

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

ترور دکتر سودبخش




خبر ترور دکتر سودبخش بسیار تکان دهنده بود. دکتر سودبخش استاد بخش عفونی بیمارستان امام خمینی بود. تکیه کلامش این بود که "از لحاظ کاری ...." و این را با لهجه غلیظ شمالی می گفت. به هر حال از مرگش واقعاً متاسفم و برای بستگانش آرزوی صبر دارم. به علاوه احساس می کنم اینکه وسط بلوار کشاورز دو نفر با موتور بیایند و یک استاد عادی دانشگاه را با تیر بزنند خیلی وحشتناک است و نشان می دهد امنیت یک شبکه به هم متصل است که باید همه اجزایش درست کار کنند. خلاصه "از لحاظ کاری" هوا بس ناجوانمردانه سرد است...
این را هم ببینید: اصلاحیه

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه



چیزی گم کرده ای. به شدت نگران و آشفته هستی و مرا بی اختیار به یاد هالی (آدری هپبورن) می اندازی که در باران می دود چون گربه اش را که نامی ندارد گم کرده است. هالی حتی از صدا زدن گربه اش ناتوان است: گربه اسمی ندارد چون هالی نگران چیزی است که به آن دلبستگی می گوید و تعبیرش اینست که می خواهد کسی او را در قفس نگذارد. هالی برای گربه درونش هم نامی نگذاشته. خودش می گوید "نمی دانم کی هستم" و دلش را به سرگرم شدن با عشاق پولداری خوش کرده که فقط از چهارراه زندگیش عبور می کنند. پل (جورج پپارد) هالی را دوست دارد و برایش همه کار کرده و مهمتر از همه اینکه با شجاعت به آسایش مفعولانه رابطه اش با زن پولداری که خرجش را می داده پشت پا زده. پل به هالی می گوید که مردم همدیگر را دوست دارند و این معنی تعلق داشتن (شما بخوانید هویت) است. هالی ترسش را پشت تعبیر قفس پنهان می کند و برای اثبات حرفش گربه را زیر باران نیویورک رها می کند. پل که به ستوه آمده به هالی می گوید که او در قفس دیگری گرفتار است و از ترس قفس ِتعلق، خودش را در قفس تنهایی (و بی هویتی) زندانی کرده و او را ترک می کند که به دنبال گربه بگردد. هالی پیاده می شود و گربه بدون نام را صدا می کند. زیر باران پل و هالی همدیگر را پیدا می کنند و گربه را همینطور...
چیزی که گم کرده ای مثل گربه یک نشانه هویتی است. هالی می فهمد برای شادمان بودن باید هویتش را بیابد و برای رسیدن به هویتش باید اول بر ترسش غلبه کند. خوش به حالش که با شهامت از تاکسی پیاده می شود تا همراه پل دنبال گربه بگردد. هالی وقتی گربه اش را پیدا می کند که از زندگی فرار نمی کند و از دوست داشته شدن نمی ترسد. راستی گم کرده ی تو کی پیدا می شود؟
*****
هر بار دیدن صبحانه در تیفانی بیشتر به من می فهماند چرا از اول عاشق فیلمی شدم که سرو شکلش گرچه هالیوودی است ولی لایه های پنهان زیادی دارد. (عجالتاً فکر می کنم این چندمین مطلب این وبلاگ است که اسمش از آهنگ این فیلم گرفته شده) لایه هایی که هنوز که هنوز است در حال کشفش هستم. تصادفی نیست که آدری هپبورن اینقدر در این فیلم به گربه شبیه است...
* این دو اجرای همین آهنگ کلید فیلم و مفهوم هویت آفرین دوست داشتن و دوست داشته شدن است (برای دومی دقیقه 3:30 به بعد را ببینید).

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

Home is Where The Heart Is...*
خلبانها برای پرواز احتیاج به چند چیز دارن. یکیش نقشه است: هیچ خلبانی بدون اطمینان از اینکه می دونه به کدوم جهت داره میره و اونجا با مبدا چقدر فاصله داره نمی تونه پرواز کنه. یکی دیگه مختصاتیه که تو جهت یابی بهش کمک می کنن. خلبان برای اینکه بدونه کجا داره میره باید نقاطی از نقشه رو بشناسه که ثابت هستند و عوض نمیشن و میشه بهشون اعتماد کرد. مهمتر از اینها خلبان باید به حس جهت یابی خودش هم اطمینان داشته باشه و بدونه که می تونه اون نقطه ها رو شناسایی کنه و ازشون کمک بگیره. پس هم باید اون نقطه ها وجود داشته باشن و هم خود خلبان شجاعت و توانایی داشته باشه که اونها رو پیدا کنه وگرنه یا زمینگیر میشه یا اگر هم هولش دادن که بپره از ترس همش دور خودش می چرخه تا بنزینش تموم بشه...
ما خلبانهای روح و جسم خودمون هستیم.** اون نقطه ها حتی اگه تو تمام کائنات پراکنده باشن، مختصات خونه آدم هستن. خونه جاییه که دلت از روی این نقطه ها اون رو شناسایی می کنه. اونجایی که ریشه هات از اونجا تغذیه می کنن، اونجایی که توش آروم می گیری و بدون کابوس می خوابی. خونه فقط یه موقعیت جغرافیایی نیست. نقاشی رنوار، ربنای شجریان، قهوه رئیس، بوفه دانشکده، خورش کرفس یا پارک قیطریه نشونه های خونه هستن، مختصات جغرافیایی و فیزیکی دل آدم هستند ولی هیچ کدوم خود خونه نیستن. چون ممکنه وسط بلوار کشاورز احساس کنی گم شدی ولی توی یه پارک تو لوکزامبورگ امنیت و آرامش داشته باشی. هر چقدر تعداد این نقطه ها بیشتر باشه و از اون مهمتر هروقت یاد گرفتی که بتونی هرجا که هستی جای خونه ات رو تو دل خودت پیدا کنی، و هروقت اطمینان پیدا کردی که می تونی خونه ات رو تو یه چشم به هم زدن شناسایی کنی می تونی پرواز کنی وگرنه مثل خلبانی هستی که از ترس گم شدن یا پرواز نمی کنه یا اگه کرد، همش دور خودش می چرخه. هیچ آدمی هم نمی تونه بدون دونستن این مختصات با دنیای خودش تعامل داشته باشه، دوست داشته بشه، چیزی به دیگران ببخشه یا چیزی خلق کنه که فراتر از تکرار مکانیکی و معلول جبر زندگی باشه، چیزی که روحش رو زنده نگه داره، چیزی که به خودش و دیگران شادمانی و امید بده...
باید خونه ات رو بشناسی، مختصات احساسیش رو بدونی و اطمینان داشته باشی که برای همیشه جای تو اونجاست حتی اگه ازش دور باشی. اون وقت با افتخار از دوریش گریه می کنی و با شادمانی جایی از قلبت رو براش نگه می داری و چون نگران گم شدن نیستی هرجا بخوای پرواز می کنی.....
وطن آدمي را بر هيچ نقشه نشاني نيست
موطن آدمي تنها در قلب كساني ست كه دوستش مي دارند
رهاورد هاي خاص زندگي هميشه در سكوت پيشكش مي شوند
دوستي و عشق , ايراد و مرگ , شادي و درد ,گل و طلوع خورشيد
و سكوت به مثابه فضاي ژرف فرزانگي !
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه اي مي خواند ,
رويا هايش را آسمان پر ستاره ناديده مي گيرد
و هر دانه برفي
به اشكي نريخته مي ماند !
سكوت سرشار از ناگفته هاست , از حركات نا كرده
اعتراف به عشق هاي نهان و شگفتي هاي بر زبان نيامده
در اين سكوت حقيقت ما نهفته است , حقيقت تو و من !
"مارگوت بیگل/شاملو"
--------
* عنوان این نوشته به یاد آهنگی است از الویس پریسلی
** I am the captain of my soul.

دلم گم شده

کاش یه نفر موسیقی بهتری برای این کار هایده می نوشت. کاش موسیقی ایرانی اینقدر زیر نفوذ سلیقه بازاری نبود...

با تمام اینها خانمها و آقایان این شما و این هایده:
....
تو این میخونه ها خسته دردم
به دنبال دل خودم می گردم
دلم گم شده پیداش می کنم من، 
اگه عاشقته وای به حالش،....

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

نمی دونم خوشگلتره یا زشت تر از قبل! حالا فعلاً تحمل کنید تا وقتم بیشتر بشه و فعلاً:
آه که امروز دلم را چه شد