۱۳۸۱ آبان ۸, چهارشنبه

من فعلاً دارم يه کنگره برگذار مي کنم! تا اطلاع ثانوي هر چي فرشيد مي گه گوش کنين تا بعد بهتون بگم نقشه مون چيه! راستي تا يادم نرفته: اين خبر فقط مخصوص خواننده هاي گپه: هيچ مي دونين سالار دره کجاست؟ نچ نچ اگه نمي دونين! تا بعد...

۱۳۸۱ آبان ۵, یکشنبه

آره، يــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم!

۱۳۸۱ مهر ۲۹, دوشنبه

من يه چهار روز نيستم. پس اين شما و اين فرشيد و اون فنجونش! خوش باشين! اميدوارم موقع برگشتن بتونم وبلاگو پيدا کنم! اما براي اينکه نشون بدم سر قولهام هستم قسمتي از يه شعر سهراب و ويژه نامه سينمايي سفرنامه تايوان تقديم مي شود:

...
اي حيات شديد!
ريشه هاي تو از مهلت نور
آب مي نوشد.
آدمي زاد ـ اين حجم غمناك ـ
روي پاشوية وقت
روز سرشاري حوض را خواب مي بيند.
...
بال حاضر جواب تو
از سؤال فضا پيش مي افتد.
آدمي زاد طومار طولاني انتظار است،
اي پرنده! ولي تو
خال يك نقطه در صفحة ارتجال حياتي.
اينجا پرنده بود، از منظومه ما هيچ، ما نگاه

ده روز با چشم باداميها-ويژه نامه سينمايي

سوغاتي مخصوص سينمايي اين سفر –همونطور که قبلاً گفتم- "عصر معصوميت" اسکورسيزيه. فيلم در مورد قراردادهاي اجتماعيه و سرگذشت آدمهايي رو روايت ميکنه که در پايبندي بي چون و چرا به اونها شک مي کنن. جدا از موضوع فوق العاده و داستان بي نظير اديت وارتن، بازيها و کارگرداني استادانه اند. پلان سکانسي رو ببينيد که دوربين دور اتاقي که توش آرچر مي فهمه بايد همه چيز رو فراموش کنه مي چرخه و راوي اين جملات کتاب رو ميخونه: "اين اتاقي بود که بيشتر چيزهاي واقعي زندگيش در آن رخ داد..."(بقيه رو اينجا بخونيد). يا چشماي معصوم وينونا رايدر که تجسم کامل اين جمله هاي کتابه: "...و او مرد در حاليکه دنيا را جايي خوب، مملو از خانواده هايي پر محبت و با نظم و ترتيب مثل خانواده خودش تصور مي کرد..." وينونا رايدر در دوران اوج خودشه (وقتي که دراکولاي برام استوکر رو هم بازي کرد) و مثلاً تو صحنه اي که با شادماني پنهان آرچر در دام افتاده رو تماشا ميکنه و پيروزيشو پشت ظاهر يه همسر بيگناه مخفي ميکنه بي نظيره. اصلاً به من چه! بريد فيلمو ببينين!
“Any Given Sunday” (معادل پيشنهاد کنين!) بازي استادانه کامرون دياز و آل پاچينو بعلاوه اليور استون. فيلم خوب و حتماً جذابيه.
عروسي مفصل يوناني من. يه کمدي متوسط در مورد يونانيهاي مهاجر تو آمريکا که گرچه گاهي توهين آميز ميشه در مجموع براي يه بار ديدنيه.
Iris: داستان نويسنده معروف انگليسي Iris Murdoch و زندگي عاشقانه اش با شوهرش و نبردش با الزايمر در سالهاي آخر عمر. پر از لحظه هاي جذاب و بازيهاي خوب (يه اسکار برده) ولي يه کم خسته کننده و کشدار.
سيزده روز: کي براي کوين کاستنر اين توهم رو ايجاد کرده که بازيگر خوبية؟
مرد دونده: آرنولد+ يه داستان احمقانه+ خون و مسلسل!
مرد عنکبوتي: به عنوان يه عاشق قديمي comic strip لذت بردم. اقلاً داستان اصلي رو ضايع نکرده بود.
وقت نمايش (Show time) يه پليس جدي و کار کشته (دونيرو) که مجبوره همکار دست و پا چلفتي و خودنماش رو تو يه شوي تلويزيوني در مورد کاراگاههاي پليس تحمل کنه! اين کمدي بانمک رو که پر از طعنه در مورد دنياي برنامه سازي تلويزيونيه ببينين.
مرد تو خالي: نچ نچ نچ، عجب يارو رو غيب کردن ها! بهترين توصيف فيلم رو يکي از همکاراي ما کرد: (در مورد صحنه هايي که عضلات و استخوناي غيب شده ها کم کم ظاهر مي شن) "واسه کلاس آناتومي خوبه!"
يه فيلم هست که اسمشو نمي دونم ولي فيلم خوبيه و هرکي اسمشو ميدونه بگه. داستان يه زن تنهاست که با پسرش تو يه مزرعه زندگي مي کنه و شوهرش تو جبهه است. مردي رو استخدام ميکنه که به کارهاي مزرعه رسيدگي کنه و بتدريج يه رابطه پيچيده بين اونها شکل مي گيره. مرد بدليل امتناعش از جبهه رفتن مورد نفرت اهاليه و شايعات در مورد رابطه اش با زن موضوع رو بدتر مي کنه. پسر زن هم به مرد علاقه داره. يه روز معلوم مي شه مرد يه قهرمان جنگ بوده و مدال گرفته. همزمان با اومدن شوهر زن مرد يه شب بي اونکه به کسي بگه شهرو ترک ميکنه. تا بعد...

۱۳۸۱ مهر ۲۷, شنبه

امروز داشتم تو ماشين به اين قسمت از صداي پاي آب فکر مي کردم که ميگه «... پدرم پشت دوبار آمدن چلچله‌ها پشت دو برف. پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي. پدرم پشت زمان‌ها مرده است. پدرم وقتي مرد آسمان آبي بود. مادرم بي‌خبر از خواب پريد. خواهرم زيبا شد...» الان شاهد از غيب رسيد. زن نوشت گفته "نمي‌دونم منظور سهراب سپهري از اين‌كه گفته خواهرم زيبا شد چيه. حس مي‌كنم مردن يه پدر سنتي آزادي و رهايي رو براي خواهر سهراب آورده بوده. شما چه برداشتي دارين از اين قسمت شعر صداي پاي آب ؟"
ازابيات ديگه اينطور بر مياد که سهراب به پدرش ارادت داشته (پدرم نقاشي مي كرد.تار هم مي ساخت، تار هم مي زد.خط خوبي هم داشت.) فکر مي کنم تو اين بيت هم بايد خواهرم زيبا شد رو قيد زماني بدونيم، همونطور که "آسمان آبي بود" فقط نشانه زمانه. سهراب از اين نشانه هاي پيچيده براي مفاهيم ساده زياد داره. اينجا هم به نظر من فقط مي خواسته بگه که پدرش همزمان با سن بلوغ خواهرش (يا يه همچين چيزي) مرده. ميدونم اين تعبير تو ذوق فمينيستا ميزنه ولي يه کم بهش فکر کنين. نظر هم بدين!
بابا آدم از سرکار خسته و کوفته بياد خونه، يه بسته ريحون بنفش به اسم برگ پاييز بذارن جلوت: پاک کن! بعد بگي چايي مي خوام، بجاي يه چاي دبش قند پهلو چاي کيسه اي برات بيارن! چاي کيسه اي!! اونم گل کيس!! بابا لااقل احمدي، ليپتوني، نشد گلستان! فرشيد آخر اين اينگليسا (<تلخستان و آليس) زير پات نشستن خام شدي؟ يکي نيست بگه مگه خودتون خانواده ندارين که کانون گرم خانواده بقيه رو بهم مي ريزين؟ آخه گل کيس!!!؟ نگفتي اون آليس نارنجکش کجا بود؟ اصلاً برو با همونا شرکت وبلاگ نويسي باز کن. به من چه! مي خواستم امروز هم ننويسم ولي حيف بخاطر اون چايي هايي که با هم تو اون فنجون قديمي خورديم... معرفت! آخه گل کيس!!!؟....

ده روز با چشم باداميها-قسمت ششم

اون روز عصر ساعت 5-6 خسته و کوفته رسيديم هتل. يه دو ساعت استراحت کرديم و بعد گفتيم بريم شام بخوريم ديگه تايوان گردي بسه! غافل از اينکه عجوزه دنيا چه سرنوشت شومي برايش در نظر گرفته است. (اه ببخشيد. اينو از رو يکي از داستانهاي جنايي-آبگوشتي-عشقي ور داشتم ولي يادم رفت ضمايرش رو عوض کنم.قديما به اين داستانها ميگفتم جواد ولي حيف ديگه دلم نمياد.) هتل از نظر دسترسي يه جاي نسبتاً پرتي بود. يه جايي مثل لب اتوبان همت. واسه همين رفتيم به طرف نزديکترين آبادي! چشمتون روز بد نبينه! يه دفه ديديم تو بازار شبانه تايپه هستيم! فکر کنيد کرور کرور آدم تو يه خيابون تنگ، هر کدوم هم از يه مليتي. دو رديف مغازه که تا وسط کوچه متاستاز دادن و تازه وسط کوچه هم دو رديف دکه: از سيراب شيردون تا جواهرات سلطنتي خاندان مينگ! قيمتها هم به طرز عجيبي ناهماهنگ، از ارزون ارزون تا گرون گرون. خلاصه يه جوري شبيه کوچه برلن و مولوي و اينا بود که آدم احساس غريبي نمي کرد. اصولاً يه فرق تايوان با اروپا همين بود. تو اروپا وقتي مي فهمن ايراني هستي انگار شير يا زرافه ديدن. شروع مي کنن سوالهاي نامربوط سياسي يا اجتماعي پرسيدن. اينجا (با اينکه کشور ثروتمنديه) خيلي خودموني رفتار مي کنن. مالزي که نگو، وقتي مي گفتي ايراني هستم مي خواستن بپرن ماچت کنن (آقايون البته!). خوب دور نيفتم. چندتا چيز جالب پيدا کرديم. يه پسر جووني به اسم مينگ بود که لباسهاي سنتي چيني مي فروخت (با عکس اژدها و گل و اينا). باهاش کلي رفيق شديم و تخفيف گرفتيم. (اگه رفتين پيشش بگين "نيها!"منو آرش فرستاده!) فقط بايد يادتون باشه (بخصوص اگه خانوم هستين يا براي يه خانوم خريد مي کنين) که به همه سايزها دوتا اضافه کنين. يعني اگه small مي پوشين بايد large يا mediumبخرين! تي شرت ارزون (حدود 2-3000 تومن) هم بود. بچه ها شلوار جين 4600 تومني خريدن (من نديدم. دروغ چرا تا قبر آآآ..) يه آقايي هم پيراهن مردونه مي فروخت 300 دلار (7000 تومن) يه قرون هم تخفيف نمي داد. اصلاً حرف تخفيف مي زدي عصباني مي شد! ولي انصافاً جنسهاش خوب بود و مي ارزيد. کيف اصلاً نمي شد خريد چون همه اش چرم اصل بود و واقعاً گرون. دوربين و وسايل برقي؟ هم قيمت يا گرون تر از تهران. فقط موبايل دست دوم ارزون بود (يکي از بچه ها يه نوکيا خريد. تا حالا که راضيه.) بعداً من يه بازار ديگه کشف کردم که جنس ارزونتر و بعضاً بنجلتر هم داشت ولي يه کم جاي خطرناکي بود (بعد ازم بپرسين چرا!) از بازار تو شب نمي شد عکس گرفت. روز هم که سوت و کور بود. ولي واسه اينکه دستتون بياد يه عکس روزانه از محل بازار گذاشتم. اين عکس يه نکته هم داره اگه گفتين چي؟ تا بعد....

سلام!
اولاً بعضيا يواش يواش دستشونو رو مي کنن. مثلاً کي فکر مي کرد که اين مجهول غير از اينکه Age خوب بازي مي کنه همچين وبلاگ نويس باحالي باشه!! بنابراين بر هر گپ خوان معتقدي فرض است که يه سر به ايشان بزند. البته بگذريم که ما مثلاً نمي دونيم مجهول کيه!!
دوم اينکه بعضي دوستان خيلي به اين حقير (آدماي کار درست مي گن صاحب اين قلم! ما چي بگيم: صاحب اين کي برد!؟) لطف داشتن. وگرنه کي ممکن بود حتي به ذهنش خطور کنه که اون شعر دفعه پيش رو من گفته ياشم. براي ثبت در تاريخ: اون شعر از منظومه مسافر از سهراب سپهريه! به من چه که اون يه مختصري (!) زودتر به دنيا اومده و هرچي من مي خواستم بگم رو قبل از من گفته!!
سوماً خودشو به فنجون من چي کار داري؟ مگه من به خودش گفتم چرا سرگرداني؟!
چهارم: امروز قول مي دم سفرنامه بنويسم. ولي فعلاً اينو داشته باشين:
"زندگي تر شدن پي در پي،
زندگي آبتني کردن در حوضچه اکنون است..."

۱۳۸۱ مهر ۲۵, پنجشنبه

غروب بود.
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
مسافر آمده بود
و روي صندلي راحتي، كنار چمن
نشسته بود:
«دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره هاي عجيبي!
و اسب، يادت هست،
سپيد بود
و مثل واژة پاكي، سكوت سبز چمن زار را چرا مي كرد.
و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه.
و بعد، تونل ها.
دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
و هيچ چيز،
نه اين دقايق خوشبو، كه روي شاخة نارنج مي شود خاموش،
نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
نه، هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند.
و فكر مي كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد.......»
بالاخره رامتين سر عقل اومد و هم سر و شکل وبلاگشو آبرومند کرد، هم اسمشو! فقط رامتين جان! ادب حکم مي کنه وقتي از اسم پيشنهادي من استفاده مي کني از پيشنهاد کننده تشکر کني که يک عــــــــــــــــــــــــــمر تجربيات وبلاگيشو در اختيارت گذاشته! راستي آقايون، خانوما! يکي نمي تونه به اين تازه داماد کمک کنه اسم وبلاگش (يادداشتهاي يک تازه داماد) رو درست بنويسه نه تادداشت تات تت تازت داتاد! فرشيد با تو ام!!
احسان گفته "يکي چند روز پيش يه حرفي رو از يه نفر ديگه نقل ميکرد که فلاني گفته:
" من نميدونم اين وبلاگ احسان چي داره روزي اين همه آدم ميان سر ميزنن و با اينکه همش چرت و پرت مينوسه ولي من روزي دو ساعت وقت ميذارم و مطالب ادبي و با ارزش مينويسم ، ولي همش 60-70 تا بيننده داره! ""

راست مي گه والا! من خودم نمي دونم چرا هروقت مي خوام وبلاگ بخونم اول احسان بي معرفت جلو چشمم مي آد!!

۱۳۸۱ مهر ۲۴, چهارشنبه

لامپ:
"ديروز من و دوستم تو اتاق داشتيم از راه دور با معشوقهامون حرف مي‌زديم.
دوستم داشت نماز مي‌خوند..."

يادداشتهاي يک تازه داماد!:
"هر كس تونست به يه خانوم اثبات كنه كه قانون بقاي ماده و انرژي در مورد پول هم صادقه جايزه داره. فرض كن 100000 تومن رو بر ميدارين ميرين بيرون خريد. 10000 تا چيز مي خرين كه 5 تاش اساسيه. بعد كه ميرسين خونه و داغي خريد خنك ميشه نوبت حساب كتابه كه اون موقع لازمه به خانوم اثبات كنيد اين اصل فيزيك رو!!! باورشون نمي شه كه وقتي 3 تا جنس 20000 تومني ميخرين 60000 تومن از پولتون كم ميشه و 40000 تومن باقي ميمونه!!! هنوز فكر ميكنن كه 100000 تومن بايد تو جيبتون باشه و همش تو حساب كتابها جزو دارايي هاي موجود حسابش مي كنن!"

۱۳۸۱ مهر ۲۳, سه‌شنبه

ده روز با چشم باداميها-قسمت پنجم

اولين صبح تايپه با صبحانه شروع شد (معمولاً صبحها در تمام دنيا اينطور شروع مي شوند!) اينکه زنگ زدند مترجم بياد و بفهمه ما چي مي خوريم و اينها، بماند. بعد از صبحانه تصميم گرفتيم بريم يه مرکز خريد باحال. يه department store تو مرکز شهر پيدا کرديم و رفتيم ايستگاه مترو. انصافاً متروشون خيلي user friendly بود و مي شد بدون چيني دونستن ازش استفاده کرد. تو هر ايستگاه به چهار زبون (شامل انگليسي) اسم ايستگاه اعلام مي شد و نقشه مسير هم به دو زبون تو همه ترنها بود. متروشون سه چهار سال بود که افتتاح شده بود. اينهم قيمتها: وروديه و بيشتر مسيرها 20 دلار NT (يادتونه که؟ مي شه تقريباً 460 تومن) مسيرهاي متوسط 25 و مسيرهاي بلند 30 NT. تو مترو اولين کلمه چيني رو دشت کرديم. موبايلشون که زنگ ميزد مي گفتن weiiiiiiiiii (حرف ي رو همينقدر مي کشيدن!) يعني بله! خيابون پر از موتور هاي scooter بود. سوال که کرديم گفتن اين راه حل تايواني براي مشکل کمبود جاي پارک در تايپه بوده. همه جا زير پلها و جلوي ساختمونها، عده کثيري از اين موتورها پارک کرده بودن. براي نمونه يه عکسشو اين پايين ببينيد.



اگه رفتين تايوان department store رو براي خريد انتخاب نکنين. ما رفتيم Sogo. همه جنسها brand هاي مشهور بين المللي بودن و قيمتها اساسي! نمي دونم البته، اگه تي شرت 75000 تومني مي پوشين يا کراوات 35000 تومني ميزنين حرفمو پس مي گيرم! يه چيز ارزون پيدا کردم که بازم سينماييه! DVD فيلمهاي کلاسيک سينمايي دونه اي 2300 تومن. مي گم چي بود که دلتون بسوزه: صبحانه در تيفاني، 2001: اديسه فضايي، جاني گيتار و.... تو يکي از طبقه ها اتفاق خنده داري افتاد. بين اونهمه قيمت گرون، يه سري پيرهن ديديم دونه اي پنج دلار (يعني 110 تومن!!) من باورم نشد. از خانومه پرسيدم “five dollars??!” گفت "yes". پيش خودمون توجيه کرديم که لابد اينا اضافه ها و از مد افتاده هاشون بوده يا زدگي داشته. نفري 10 تا برداشتيم. فکر کنم اينجا بود که خانومه موضوع رو فهميد ....باايما و اشاره بهمون فهموند که اين نوشته يعني 5% تخفيف! مثل بچه هاي کتک خورده پيرهنها رو گذاشتيم و اومديم کنار. بعضيامون ژست گرفتيم که يعني "بدرد نمي خورد!" ولي فروشنده از خنده داشت منفجر مي شد. يادم باشه براتون تعريف کنم که اين چينيها به طرز اعصاب خردکني مودبن! اينهم دومين درس زبون چيني. اگه بغل يه عددي علامت پي يوناني(3.14!) بود، اون قيمت به دلار تايوانه! اگه نوشته بيشتر از يه کاراکتر داشت يعني اونقدر تخفيف! البته روز آخر يه نوشته ديديم که به اين قانون نمي خورد و معنيش اين بود که اين جنس به 70% قيمت به فروش مي رسد! اينا رو نوشتم که اگه رفتين اون ورا مثل ما آبرو ريزي نکنين! آها! اگه هم نوشته بود 3 چيانگ چونگ هان(!) 2500 پي(!)، يعني سه تاش 2500 دلار!! کنگره؟ هنوز شروع نشده بود. تا بعد....
من نمي دونستم اينقدر دوست خوب دارم که فوراً با اظهار لطفشون منو شرمنده مي کنن!! (مطلب پايين و کامنتهاشو بخونيد!) به خصوص ممنون از عکس هومن (سوء تفاهم نشه: منظور عکسيه که هومن فرستاده) که اين زيره:

۱۳۸۱ مهر ۲۲, دوشنبه

آرش جوانه مي زند!!
من امروز به طور قاطع تصميم گرفتم تکثير شده، به پنج نفر تبديل شوم و چون از طريق تقسيم دوتايي فقط ميشود به ضرايب دو تکثير شد، بايد جوانه بزنم! فهرست و شرح وظايف من ها(!) به اين ترتيب است:
نفر اول: کارگر! سرکار مي رود!
نفر دوم: دانشجو، سر کلاس ميرود و امتحان مي دهد.
نفر سوم: e! وبلاگ مينويسد، ايميل چک ميکند، سايت درست مي کند.
نفر چهارم: آرش! (بالاخره هرچي جوانه بزنم از اصلم هم چيزي مي مونه!) فکر مي کند و غصه مي خورد.
نفر پنجم: روابط عمومي و بين الملل! به مردم لبخند مي زند و دست به سرشان مي کند (گاهي هم رفقا را با هم آشتي مي دهد!)
نفر ششم: خدمات، دنبال کارهاي اداري و شخصي مي دود.
نفر هفتم: هماهنگي و رسيدگي به شکايات، روابط شش نفر ديگر را تنظيم کرده، اختلافاتشان را حل مي کند.

اه!! ديدين چي شد؟ ما پنج نفريم ولي کار هفت نفر رو بايد بکنيم! بنابرين بر طبق سيستم مديريتي ايراني، کار دو نفر آخرو بين بقيه پخش مي کنيم. بخصوص به "آرش" کار مي ديم! آخه فکر کردن هم شد کار؟؟ بعد چون اون پنج تا زير اين همه کار له ميشن، هر کدوم اونا هم جوونه مي زنن جمعاً مي شيم بيست و پنج تا! حالا فهميدين بحران جمعيت چطور ايجاد ميشه؟ ببينم، معلومه من خيلي قاط زدم؟!

۱۳۸۱ مهر ۲۰, شنبه

ده روز با چشم باداميها-قسمت چهارم

شب اول رفتيم اتاقامونو تحويل گرفتيم. هم اتاق بودن سرکار بس نبود، من و ممدرضا با هم يه اتاق گرفتيم که حتي تو سفر هم از دست هم آسايش نداشته باشيم! اتاق دونبشه و از يه پنجره گراند هتل ديده ميشه (عکسشو بعداً ميذارم) و از يه پنجره شهر. نزديک 60 تا کانال داشتيم که 53 تاش به زبون شيرين چيني بود. اما بقيه همه کانال فيلم بودن و من همون موقع رسيدن جايزه امو گرفتم. يه قرن بود ميخواستم دوباره "عصر معصوميت" مارتين اسکورسيسي (يا اديت وارتون! کار کدومه بالاخره!؟ آهاي تئوري مولف!!) رو ببينم که همون روز اول مستجاب شد. خود فيلم بمونه براي ويژه نامه سينمايي! آقا اما عجب شاهکاريه! ممدرضا رفت دوش بگيره من هم ماستشو خوردم. (کي ميگه بهداشت چيز خوبيه! يه ماست توت فرنگي خيلي خوشمزه داشت!) بعدش بچه ها گفتن بريم تايوانو(!) بگرديم. من گفتم هر کي ميخواد بره تايوانو بگرده من فعلاً دارم فيلم مي بينم! قرار شد برن يه رستوران خوب پيدا کنن به من هم خبر بدن. سه ساعت بعد دست از پا درازتر و با قيافه تو هم برگشتن. معلوم شد رفتن تو يه خيابون و هرچي غذا ديدن از اين دستفروشا بوده که چيزاي عجيب غريب مي فروختن. براي نمونه به اين عکس توجه کنيد!



خلاصه اشتهاشون بند اومده بود و اين تايوان گردي بدجوري تو ذوقشون زده بود. بعداً فهميديم اون خيابون يکي از night market هاي مشهور تايپه است. اين night market ها يه چيزي اند مشابه ميدون امام حسين تهران! جنس ارزون و "بابام ارزونش کردم. 1000 تومن مغازه رو 500 ببر" و اينا. عين همونجا هم بوي غذاهاي دل بهم زن توش مياد (بطور مشخص تو يه جاهايي بوي سيراب شيردون بلند بود!) قيمتا هم تو مايه چونه و "سه تاشو بده 1200 دلار ميبرم" و اينا بود. چون در شبهاي بعد توفيق اجباري(!) زيارت اين بازارها باز نصيبمون شد شرح و تفصيلات بمونه براي بعد. ولي اگه خواستين برين اون ورا آدرسشو از من بگيرين که هم فاله هم تماشا!
شام اون شب؟ آرش تن داشت، باز کرديم با يه نوشابه خانواده (به بدمزگي نوشابه هاي خودمون!) خورديم!!
"قبول مسووليت" با پشيمان شدن فرق دارد. وقتي مسوليت کاري را قبول مي کنيم يعني مي ايستيم و به آنچه خراب کرده ايم مينگريم و به راههاي جبران فکر مي کنيم. پشيمان شدن دست بر هم کوفتن است. زندگي هيچ وقت براي من يک بازي نبوده، من فقط فکر ميکنم بايد بازي پنهان آنرا "بشناسيم" وگرنه برد و باختهايش غير قابل تحمل خواهد بود. انساني نيست که اشتباه نکند. اگر ياد گرفتيم حتي از کشف خرابيها و جبران آنها لذت ببريم به تمامي زيسته ايم. زياد حرف زدم...دير ياد ميگيريم بعضي حرفها براي گفتن نيست...

۱۳۸۱ مهر ۱۷, چهارشنبه

يه داستان تکان دهنده:
"بالای سر در ساختمان محل کار ما تابلوی "UN" نصب شده بود. بعنوان مأمور سازمان ملل در شناخت و تشخيص پناهندگان واقعی تحت کنوانسيون 1951 به مشهد دفته بودم . طبيعی است که اسم "UN" و سازمان ملل خيلی دهن پر کن است. خيلی ها فکر می کردند ما آنجا نشسته ايم تا صلح جهانی را تأمين کنيم. از بيرون، همه فکر می کردند داخل آن ساختمان چه خبر است. اين که هزاران افغانی به زحمت از کله سحر می آيند و صف می کشند تا بعد از سه روز بتوانند نوبت بگيرند و به داخل بيايند نيز مضاف بر آن شده بود افغانها فکر می کردند بعد از داخل شدن پذيرايی مفصلی می شوند و از آنها پرسيده می شود چه مشکلی دارند حتما بعدش می آیند و از هزار مشکل خود در ايران صحبت می کنند و بعد از آنها پرسیده می شود که کجای دنيا می خواهند بروند حتما آنها می گويند ژنو .بعد ما دست می زنيم و يک خدمتکار با سينی وارد می شود که داخل سينی يک بليط لوفت هانزا به مقصد ژنو گذاشته شده است . همکارها و دوست های وزارت کشور هم آنجا بودند. به ما به چشم خائنين وطن فروش نگاه می کردند که می خواهند کشور را ايران افغانی کنند....." بقيه داستان رو که واقعاً تکان دهنده است اينجا بخوانيد.

۱۳۸۱ مهر ۱۶, سه‌شنبه

آنتراکت: "وبلاگ چيه؟!"
من اميدوارم همونطور که مرحوم آندره بازن تونست با سوال "سينما چيست؟" تحولي در اين هنر ايجاد کنه، من هم با اين سوال بتونم جهان وبلاگ نويسي رو متحول کنم، و خدا رو چه ديدين شايد شدم پدر سيزدهم وبلاگ نويسي فارسي (توضيح: 11 پدر ديگه رزرو شدن، سر دوازدهمي هم دعواست!)
چند روز پيش ما در مجاورت کاخ سابق احمد شاه از مطربي حضرات مانفرد يوزل طبال، اميل اسپاني پيانو نواز، کلاوس ملم مزقونچي، هاينتس فون هرمان دهل زن و گئورگ کريستين هاول مطرب بهره مند شديم. واقعاً برنامه خوبي بود و به طرز آبرومندي اجرا شد. يک گزارش گونه تو وبلاگ هاني خانوم هست که مي تونين بخونين، فقط اشکالش اينه که ايشون چون خيلي سرزنده و فنري (اين تعبير از خودشه!) تشريف دارن از اينکه ملت و نوازندگان کافه رو بهم نريختن احساس ناراحتي مي کنن (اين به اون در!)
به هرحال در اينترميسيون تشريف داشتيم که ديديم دو نفر پشت سرمون بحث شيرين وبلاگ رو دنبال مي کنن. خوب يکيشون همين هاني خانوم بود که يه وبلاگ شوريده و ديوانه داره که توش هم ميتونين خاطرات بخونين، هم lyric و هم اپرا گوش کنين. تا ما اومديم به عنوان برگ برنده "گپ" رو رو کنيم ديديم ندا از هر سو برخواست که "منم وبلاگ دارم، منم وبلاگ دارم" و کاشف به عمل اومد که از هشت نفر جمع چهارتا وبلاگ فعال دارن، سه تا هم در دست ساخت! مثلاً کي فکرشو مي کرد که رامتين يه وبلاگ قرمزي داشته باشه! که به نظر من بهترين عنوان واسش اينه: يادداشتهاي يک تازه داماد! بعد فکر کردم جريان اينهمه وبلاگ چيه و هر کس تو وبلاگش چي مي نويسه.
يکي از پدرهاي وبلاگ فارسي سبک گزارشي و ژورناليستي جذابي انتخاب کرده در صورتي که پدر ديگه (که به تعبيري پدربزرگه!) بيشتر از اکتشافاتش تو وب مي نويسه. من شک داريم با اينهمه پدر کسي رو به عنوان مادر وبلاگ انتخاب کنيم چون مشکل حضانت و اينا پيش مياد. ولي واقعاً کمتر چيزي روي اينترنت هست که اينقدر جنسيت توش نمود داشته باشه. مثلاً خورشيدخانوم رو ببينيد يا يه سر به نازبانو بزنين (که تازگيها بصورت ماهنامه و گاه گاهنامه مطلب مينويسه!) دو سه تا وبلاگ هستن که خيلي حرفه اي به نظر مي آن. مثل افکار خصوصي. وبلاگ تخصصي تر هم کم نداريم مثل وبلاگهاي کامپيوتري: سکتور صفر و حامد دات نت (و البته اگه دو روز فرشيد چشم منو دور ببينه گپ!) يا سينمايي: سينما و چند چيز ديگر، از سينما و .... (و البته اگه من دو روز چشم فرشيدو دور ببينم گپ!)بعضي وبلاگ نويسا خيلي به ظاهر وبلاگشون مي رسن مثل احسان و صندوقخونه. در عوض سينا مطلبي خيلي ساده است. بعضيها تو وبلاگشون خيلي احساساتي اند. اين احساساتي بودن بعضاً عموميه مثل تلخستان (که من دوستش دارم)، گاهي هم شخصي ميشه مثل اين پاراديز که نامه هاي شخصيشو جاي وبلاگ گذاشته! هجو وبلاگ با سردبير عمه ام شروع شد (پدر وبلاگ بايد پدر هجويه وبلاگ هم داشته باشه. خيليا ميگن اين کار خود حسين درخشانه!) وبلاگ بي حجاب هم داريم که من قراره بهشون لينک ندم ولي اگه تصادفاً اين يا اينو (به اين روم نشد حتي لينک بدم! بعداً شخصاً ازم بپرسيد.) ديدين به من چه! اينم وبلاگ شاد!!
خلاصه من با اين پرسش اساسي روبرو شدم که آيا اين وبلاگها رو کسي هم مي خونه يا همه فقط مي نويسن؟ جواب اين سوال بمونه براي گزارش بعدي. تا اون موقع: "ما وبلاگ مي نويسيم پس هستيم!"
به اميد روزي که هر ايراني يک (بلکه دو) وبلاگ داشته باشد!!
فراز هم ما رو گذاشت و رفت!
"....عشق بازان چنين مستحق هجرانند!"

۱۳۸۱ مهر ۱۵, دوشنبه

پاشنه وبلاگ رو کندين! باشه! گرچه هنوز رو چالم(!) ولي اينم ادامه سفر نامه:

ده روز با چشم باداميها-قسمت سوم

نمي دونم هکلبري فين مارک تواين رو خوندين يا نه. اگه جواب نه باشه بدا به حالتون. توصيه مي کنم حتي اگه انگليسي خوان هستيد، ترجمه نجف دريابندري رو بخونين که از اصلش هم بهتره. به هر حال. تو يه صحنه از اون کتاب، تام (غلام سياه همراه هک) ازش يه سوال جدي مي کنه. مي پرسه چرا اينا (چند نفر که خودشونو فرانسوي جا زدن) به يه زبون ديگه حرف مي زنن. هک سعي مي کنه استدلال کنه: "ببين گاوا و اسبا حرف مي زنن؟" "آره" "تو متوجه حرفشون مي شي؟" "نه!" "پس مي بيني که اونا زبون خودشونو دارن" بعد تام برميگرده ميگه "ببينم گاوا و اسبا آدمن؟" "نه!" "فرانسويها چطور؟" "اونا آدمن" "خوب من ميگم پس چرا به زبون آدما حرف نميزنن؟!"
اين مقدمه طولاني سه هدف داشت: 1) اجابت درخواست علي که گفته بود يا جوک بنويس يا قطامشو بيشتر کن! 2) تشويق به کتاب خواني 3) بابا تو اين تايوان يه نفر مثل آدم حرف نميزد! زبونشون هم طوري نبود که بشه حدس زد چي ميگن، اصلاً خوشحالن، موافقن، دارن فحش ميدن يا چي...! حتي دفاتر توريستي يا مسولاي هتلها به زور انگليسي حرف ميزدن. بايد ميديدين، يه کلمه ميگفتين مثلاً اسم اين چيه زنگ مي زدن به ده نفر که بيان ترجمه کنن! آدم احساس رياست جمهوري مي کرد!! به راننده تاکسيه گفتم اسمت چيه (نه همينطوري! با صدجور ايما و اشاره!) گفت "نيها!" بعداً کاشف به عمل اومد نيها يعني سلام!! يه دفعه من و امير ايستگاه مترو رو پيدا نمي کرديم. گفتيم ديگه افسر پليس لابد دو کلمه انگليسي تو دانشکده خونده. نتيجه خيلي بانمک بود. تا بحال ديدين دو تا دکتر براي دوتا پليس وسط خيابون اداي مترو در بيارن؟ اهه اينطوري نخندين ديگه! اين وسط کار آرش (يه آرش ديگه) با نمک بود. ما به يارو با اشاره مي خواستيم بفهمونيم تو اين بسته چندتاست. طرف متوجه نمي شد. بعد آرش مي اومد با خونسردي ميگفت “What is the quantity?”!! (متوجهين که طرف How many نميفهميد!!)
خوب فرودگاه تايوان بد نبود ولي با KL قابل مقايسه نبود. فرودگاه تو تايپه نيست و عملاً تو يه شهر ديگست. اسمش هم به افتخار رئيس جمهور فقيدشون فرودگاه Chiang-Kai-shek گذاشتن (اهه! اين اسمو چي خوندين؟ چيانگ کاي شک؟! معلومه خيلي ساده اين! اينو ميخونن جاي-کي-شک!) بعداً يادم بندازين در مورد اين تاريخ تايوان و اين آقاي شک براتون تعريف کنم. از فرودگاه تا تايپه اتوبوس هست ولي چون مسير ما قدري پيچيده بود و خسته بوديم تاکسي گرفتيم. براي سينا که قيمتها رو خواسته: هر دلار امريکا تقريباً 34 دلار تايوان (NT)، بنابرين هر دلار تايوان تقريباً 23 تومنه (يادتون بمونه که بعداً قيمتا همه به NT ميشه!) تاکسي از فرودگاه تا هتل 1300 دلار تايوان. برگشت (اين بانمکه!) 1000 دلار! فرشيد خدا خفه ات نکنه من کف کردم!! تا بعد...

Breking news! همين الان يه اتفاقي افتاد که باعث شد يه کم از رو چال در بيام!
يه آدم مشهور گفته "راه جهنم با نيات خوب سنگفرش شده!"

۱۳۸۱ مهر ۱۴, یکشنبه

چقدرحاضريم مسووليت کارامونو بپذيريم؟ تا کجا حاضريم و شجاعتشو داريم که سر حرفامون واستيم؟ (نه موقع حرف زدن، بلکه موقع امتحان. وقتي ديگه با حرف کاري از پيش نميره.) اينکه چه قدر شجاعت -يا هر چي اسمشو ميذارين- داريم نسبيه يا "همه يا هيچ"؟ حاضريم اگه هيچکس هم قدرشو ندونست و اگه فقط برامون ضرر داشت، براي حرفا و کارامون "هزينه" کنيم؟ اگه جواب همه اينا مثبت بود بعدش چي؟
"بنگريد اين رؤيا بين را که مي آيد." (از يادداشت روز سه شنبه 12 شهريور)
ممدرضا مي گه چرا از هر سه جمله اي که مي گي يکيش اينه که "حوصله ندارم"؟ فرشيد مي گه زودتر سفرنامه رو کامل کن تا حسش نپريده! به کي بگم: اين وبلاگ نويس فلک زده در دست تعميره! خودش، نه وبلاگش! بابا Under Construction! خيالتون راحت شد!؟
قول ميدم دفعه بعد که بنويسم از شونه خاکي برگردم تو جاده...

۱۳۸۱ مهر ۱۱, پنجشنبه

بازهم آنتراکت!

"واقعاً کي مانده که بهش سلام کنم؟ خانم مدير مرده، حاج اسماعيل گم شده، يکي يکدانه دخترم نصيب گرگ بيايان شده، گربه مرد، عنبر افتاد رو عنکبوت و عنکبوت هم مرد و حالا چه برفي گرفته،..."
به کي سلام کنم؟- سيمين دانشور
ميدوني چند وقته سر جلسات همکلاسي هاي سابق نرفتم؟ مي دوني چرا ديگه تو خيلي جاها پا نميذارم؟ مي دوني تلفنهاي دوستام ديگه تو يه برگ کاغذ کوچولو جا مي شن و مي شه از شر دفتر تلفن خلاص شد؟ دور و ورمو نيگاه ميکنم، آشنايي، آدمي که يه خورده شبيه خودمون باشه، يکي که بشه باهاش حرف زد...اصلاً اينا رو چرا دارم به تو مي گم؟! تو که خوب ميدوني!
کاش اونا هم مي فهميدن...

۱۳۸۱ مهر ۱۰, چهارشنبه

ده روز با چشم باداميها-قسمت دوم

از اين تاخير سه روزه پوزش مي طلبم! دفعه قبل رسيديم تا سر فرودگاه کوالالمپور. اين فرودگاه غول آسا در 50 کيلومتري جنوب کوالالمپور قرار داره. دو تا ساختمون اصلي داره که با ترن به هم وصلن و 10000 هکتار مساحتشه. ترمينالها و کل ساختمان با الگوي يه فرودگاه استاندارد بين المللي ساخته شدن و اگه به جزئيات مالزيايي توجه نکنين کاملا مي تونين احساس کنين تو فرانکفورت يا آمستردام هستين. دنيا اينجوري داره کوچيک و جهاني ميشه و اين وسط اونايي که چسبيدن به روشهاي قديمي کلاهشون پس معرکه است. اين فرودگاه عظيم پنج ساله ساخته شده است، نقطه سر خط.
اين عکسها رو ببينين تا دستتون بياد. عکس اول مال ساختمون اصلي و دومي مال satellite اونه! اين به اصطلاح satellite از کل فرودگاه مهرآباد بزرگتره. دوباره: اين فرودگاه عظيم پنج ساله ساخته شده است، نقطه سر خط.





اونجا که مي رسين بهتون مي گن Salamat Detang. عصباني نشين. اين يه فحش محلي نيست. فقط يعني خوش اومدين! اگه هم کسي گفت "تري مگسي" بازم عصباني نشين چون داره تشکر ميکنه! از فرودگاه که مياين بيرون انگار يه دستگاه بخور گنده روشن کردن! هوا 28 درجه بيشتر نيست ولي رطوبت باور نکردنيه.
ايران اير اينجا گل کاشت. برامون تو هتل پان پاسيفيک اتاق رزرو کرده بودن. آقايون و خانومها، يه هتل ميگم، يه هتل مي شنوين. ظاهراً جايزه بهترين هتل فرودگاهي آسيا رو در سال 2002 برده. اصلاً به من چه! خودتون برين ببينين. اگه ميتونين شبي 170-150 دلار خرج کنين که اصلاً برين از نزديک ببينين! من صبحانه خوب زياد ديدم ولي تا حالا سر ميز صبحانه گرم سينه مرغ و شصت جور ماهي نديده بودم! اون شب اصلاً نخوابيدم. از ذوق هتل؟ نه بابا معلوم وبلاگو خوب نمي خونين. دفعه پيش گفتم هر شب فيلم مي ديدم! اين شب نوبت Any Given Sunday بود. (الان سينا شاکي ميشه!) نحوه علاقمند شدنم به فيلم هم جالبه، چون قبلاً نمي شناختمش. اول گفتم خوب آل پاچينو. اهه کامرون دياز... بعد ديدم نه بابا اين تدوين و قصه به يه فيلم در پيتي نمي خوره! خلاصه صبر کردم تا تيتراژ.... : Oliver Stone! بقيه جريان فيلم بمونه براي ويژه نامه سينمايي!
ما به مهرآباد عادت داشتيم بنابرين فردا صبحش يه ساعت وقت اضافه آورديم! بقيه اش هم پرواز هواپيمايي مالزي بود که قبلاً گفتم. در قسمت بعدي وارد فرودگاه تايپه مي شيم. تا بعد....
********************
گرچه ربطي نداره، حيفم اومد اين شعر شاملو رو که نازبانو رو وبلاگش گذاشته نخونين:

" بسوده ترين كلام است
دوست داشتن.

رذل
آزار ناتوان را دوست مي دارد
لئيم
پشيز را
بزدل
قدرت و پيروزي را.
آن نابسوده را
كه بر زبان ماست
كجا آموخته ايم؟

سلاخي
مي گريست
به قناري كوچكي
دل باخته بود . "

راست مي گه، نه؟