۱۳۸۴ دی ۱, پنجشنبه

الان از يه كارگاه ميام. همكارم كه قرار بود هماهنگيها رو انجام بده يك ربع دير اومد و اسلايد پروژكتور بعد از نيم ساعت راه افتاد. بعد هم يك ساعت و نيم عرقم در اومد (اتاق گرم بود) ولي آخرش حس كردم براي ديوار صحبت كردم! خيلي نا اميد كننده است چون عين همين سخنراني همه جا باعث كلي شور و هيجان مي شد!
*****
ترجيح مي دادم يه چيز بهتر بنويسم.
*****
دو-سه روز پيش آرتا (واسه اونايي كه نمي دونن: 2 سال و چهار ماهشه) اومد بالا سرم:
آرتا - داري چيكار مي كني؟ (اين سوال ژنريكه!)
من - دارم search مي كنم.
آرتا - چي داري "فِرچ" مي كني؟
من - graft versus host disease [ترجمه: يعني واكنش عضو پيوندي عليه ميزبان].
آرتا (بعد از كمي فكر)- اينو چه جوري گفتي؟!

۱۳۸۴ آذر ۱۶, چهارشنبه

خدا رحمتتون كنه، هردوتا رو، (در واقع بايد گفت خيليهاي ديگه رو هم):

"كوچه ها باريكن، دكونا بسته اس
خونه ها تاريكن، طاقا شيكسته اس
از صدا افتاده تار و كمونچه،
مرده مي برن كوچه به كوچه ..."

۱۳۸۴ آبان ۹, دوشنبه

تصميم گرفتم در مورد اين بريده روزنامه هيچي نگم، جز اينكه خودم از صفحه تسليت اطلاعات ديروز، يكشنبه، بريدم و اسكن كردم:

۱۳۸۴ آبان ۴, چهارشنبه

حالا اومديم و ما وقت نكرديم چيزي بنويسيم، شما نبايد يه سر بزنيد؟ (آخر پر توقع!!)
از رامتين دعوت مي كنم دوره جديد بحث ادواري رو تو كامنتهاي اينجا راه اندازي كنه تا بعد. موضوع هم ميتونه اين باشه: "از غياث آباد تا برره".

۱۳۸۴ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

1- اگه گفتين كمپوتِ ماهي چيه؟
2- حالا اگه گفتين آناناسِ ماهي چيه؟

۱۳۸۴ شهریور ۸, سه‌شنبه

داستان ايميلهاي فله اي اين بار از زبان آليس: جانا سخن از زبان ما مي گويي ...
*****
دو روزه رسيدم تهران و به محض اينكه خوابم ميزون شد و كارهام نظم گرفت شروع مي كنم به نوشتن در مورد اونجا.

۱۳۸۴ شهریور ۱, سه‌شنبه

Too Thailand gar che malakh ro sorkh mikonan va mikhoran, injoori:



Vali jahaie khoob:



va ghazaie kheili khoob ham kam nist (fekr konam gand zadam be safheie weblogam ba in aksaie sangin o gonde!)

۱۳۸۴ مرداد ۳۱, دوشنبه

ฤพฟห

Vallah in joori ke in keyboarde Thailandi mige baiad in chizi ke neveshtam esme khodam bashe! Felan ke belitam ie eshkali dare ke age dorost nashe ta do mah dige ham Bangkok hastam! Pas age nemikhain hei webloge thai bekhoonin, doa konin belitam dorost beshe!!

۱۳۸۴ مرداد ۲۶, چهارشنبه

همينجوري ... صرفاً!


جدي مي گم. صرفاً همينجوري بود. هيچ قصد و قصه اي در كار نبود و فقط همينطوري، بي هيچ حرف اضافه اي دلم مي خواست بشينم تمام روز و توي چشمات نگا كنم و صدات رو بشنوم. همينجوري، فقط همينجوري بود كه دلم براي اون دستهايي كه با شوق تكون مي خوردن و اون چشمهايي كه از هيجان برق مي زدن تنگ شده...

۱۳۸۴ تیر ۲۸, سه‌شنبه

نزن بي انصاف، نزن!


نمي دونم اجاره نشينهاي مهرجويي رو ديدين يا نه. يه سكانسي از فيلم هست كه اكبر عبدي و بقيه كارگر آوردن و افتادن به جون خونه. يكي داره توالت رو قاطي مهمونخونه مي كنه، يكي توي جاي نامربوطي پنجره درست مي كنه، خلاصه .... اين وسط رضا رويگري (كه معمار خونه بوده) بچه به بغل وارد ميشه. با ديدن اين صحنه مي پرسه چه خبره و عبدي "عمليات ساختماني" رو براش شرح مي ده. بعد رو مي كنه به يكي از كارگرها و ديوار رو نشونش مي ده و مي گه "بزن اوسا، بزن." رضا رويگري با درموندگي مي گه: " نزن بابا، نزن." بعد مي شينه و ميگه (نقل به مضمون): "آخه حساب باري كه روي اون ديواره كردي؟ ميدوني چه چيزايي از تو اون ديوار رد مي شه؟ اينا همش حساب-كتاب داره ... چقدر با بچه هاي دانشكده با شور و شوق سر اين ساختمون وقت گذاشتيم. چقدر شب تا صبح نشستيم محاسبه كرديم، مقاومت مصالح، قطر ديوارها، اصول معماري، نور، فضا ... از اول كه نمي گن چند طبقه مي خوان. كار كه تموم شد تازه مي گن دستت درد نكنه يه طبقه ديگه هم روش بساز. نزن بي انصاف، نزن!"
اينبار كه فيلم رو ديدم اين سكانس خيلي به دلم نشست.
تا به حال شده جدا از منافع خودتون، دلتون واسه خراب شدن بنايي كه ساختين بسوزه؟

۱۳۸۴ تیر ۲۶, یکشنبه

جوجه ها پيدا شدند! هورا!

۱۳۸۴ تیر ۲۳, پنجشنبه

امتحان و يك مادر و باقي قضايا ...


چند هفته اخير رو گرفتار يه امتحان خيلي مهم بودم كه ارتباطم رو با دنيا قطع كرده بود. وبلاگ خوندن پيشكش، تلفن هم جواب نمي دادم. امتحان تموم شد و تصميم گرفتم برگردم سر وبلاگم و يه چيزي در مورد كتاب نوشي بنويسم. كه يه دفعه كامنت يه دوست خيلي عزيز رو (كه اصرار داره بگه ناشناسه و الان هم داره پازل درست مي كنه!) در مورد نوشي ديدم. خوندن چيزهايي كه نوشته بود خيلي دردناك بود، خيلي. به عنوان يه پدر دونه دونه چيزهايي كه نوشته رو حس كردم و باهاش درد كشيدم. كاري به اين ندارم كه حق با كيه، ولي فرنوش الان تو شرايط خيلي سختيه. اگه كسي كاري از دستش بر مياد كه بهش ايميل بزنه. اگه نه ... دعا كنيم...
*****
سيستم آموزشي ما همه چيزش وارونه است. تو سطوح پايينتر همه چيز حفظ كردنيه. تو سطوح بالاتر هم همينطور فقط حجم حفظ كردنيها و پيچيدگيشون بيشتر ميشه. اين وسط جاي خلاقيت و نو آوري كاملاً خاليه. بعضي اساتيد هم ظاهراً هيچ تصوري از انتظاري كه از دانشجوي post-graduate ميره ندارن و فقط فكر مي كنن اگه بتونه مساله اي رو كه نرم افزار ظرف 2 دقيقه حل مي كنه، با حجم غير قابل تصوري از محاسبات بيهوده حل كنه دانشجوي خوبيه.
غر زدن بسه. بالاخره اين -شايد- آخرين امتحان رو هم دادم و خلاص شدم.

۱۳۸۴ تیر ۹, پنجشنبه

كلاً:

هماي گو مفكن سايه شرف هرگز
در آن ديار كه طوطي كم از زغن باشد...

۱۳۸۴ خرداد ۲۹, یکشنبه

.....

۱۳۸۴ خرداد ۲۱, شنبه

جانمي شان پن!




آقا راهش همينه! به اين مي گن روشهاي جديد براي جذب جوانان!

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

بنگر اين رويا بين را كه مي آيد... (سفر پيدايش 37:19)
از ديشب خيلي نگرانم. نصف شب يك مرتبه از خواب پريد و شروع كرد به گريه. بغلش كه كردم ديدم داره مي گه "تاب آبي سوار بشي" (ترجمه: مي خوام سوار تاب آبي بشم.) يعني خيلي بزرگ شده. يعني رويا مي بينه. يعني روياهاش رو براي ديگران هم تعريف ميكنه.
خيلي نگرانم...

۱۳۸۴ اردیبهشت ۵, دوشنبه

نشانه


...ماجده از زير چشم مرد جوان را برانداز كرد. روبنده مانع از اين مي شد كه لبخندش ديده شود. مرد قد بلندي داشت و دندانهايش برق مي زد. عطر خوبي به خودش زده بود و هيچ شباهتي به "طالب" شوهرش نداشت. ماجده احساس مي كرد كار بدي مي كند كه به مرد خيره شده است، آنهم در راه برگشتن از خانه خدا، ولي نمي توانست از او چشم بردارد. مرد جوان آهسته روي موبايلش اداي شماره گرفتن را در آورد. ماجده تا بناگوش سرخ شد. پس فهميده بود كه او نگاهش مي كند. ماجده بي اختيار كارت سوار شدن به هوا پيما را جلويش گرفت. حالا بايد طوري كه مرد جوان ببيند با شماره هاي روي كارت بازي مي كرد تا ده رقم موبايلش كامل شود. بعد مرد جوان شماره را مي گرفت و اينطور ماجده از شماره او خبردار مي شد. اين داستاني بود كه همه زنهاي عرب مي دانستند. و بعد چه؟ ماجده يك لحظه درنگ كرد. مرد خوش قيافه بود ولي از كجا معلوم كه او هم "طالبي" ديگر نباشد. و از اسارتي به اسارتي ديگر؟ اين چيزي نبود كه ماجده مي خواست. كارت را پاره كرد و بلند شد. تمام شد. اتوبوس ايستاد و ماجده در مقابل چشمان حيرت زده اي كه عادت به نه شنيدن از هيچ زني نداشت پياده شد تا در فرودگاه رياض منتظر شوهرش بماند. شوهري كه در مكه تركش كرده بود.
*****
مجيد چشمانش را كه باز كرد وحشت زده شد. او اينجا چه كار مي كرد؟ يادش افتاد كه به اصرار دوستانش راه افتاده بود و حالا اينجا جده بود. عبدالله صدايش كرد و به خنده گفت "مثل اينكه بهت خوش گذشته." مجيد نمي دانست. اصلاً نمي دانست چرا اينجاست. قبل از حركت يكي از دوستانش پرسيده بود "اگه تو هند بودي و مي گفتن بيا برو يه معبد بودايي كه اينجا هست و خيلي معروفه، نمي رفتي؟ حالا اگه مي گفتن براي ورود به اين معبد بايد لباس مخصوصي پوشيد چي؟ مهم اينه كه آدم تو همه چي دنبال يه نشونه بگرده." كه مجيد سر تكان داده بود به جوان پاكستاني پشت باجه و او دلارها را گرفته بود و به جايش بليتها را داده بود و برنامه ماشين را از جده به مكه...
*****
...طالب هي مي گفت زود باش. مردم را هول مي داد تا زودتر طوافش را تمام كند. مي گفت تا نماز بايد اين دور آخر را بزنند تا ثواب نمازشان بيشتر شود. ماجده نمي فهميد چرا. دوست داشت فكر كند ولي طالب نمي گذاشت و ماجده هم سعي مي كرد از دست مردهاي ريشويي كه به زور مردم را به صفهاي نماز هول مي دادند فرار كند. ماجده يك مرتبه ايستاد. طالب عصباني فرياد كشيد. ماجده مستقيم در صورتش نگاه كرد و گفت "اگه خداي منه مي فهمه چرا اين يك دور رو تموم نكردم." و رفت كه براي نماز آماده شود. طالب چيزي نگفت. لحظه اي دو دل ماند و برگشت كه دور آخر طواف را انجام دهد. وقتي چشمش به حجرالاسود افتاد با خوشحالي برگشت كه به ماجده مژده دهد حالا مي توانند حجر الاسود را ببوسند چون اطرافش به خاطر نماز خلوت شده، ولي او را نيافت.
*****
مجيد از جده تا مكه ساكت بود. سعي مي كرد چيزي از ادراكهاي عجيب و غريبي را كه قرار بود برايش رخ دهد از دست ندهد. ولي چيزي رخ نمي داد. اطرافش بيابان بود كه با كيسه هاي پلاستيك كهنه فرش شده بود. درست مثل هر بيابان ديگري. راننده هاي عرب سوار بر ماشينهاي آخرين مدلشان از راننده هاي خارجي كه از ترس گواهينامه و ويزاي كارشان آهسته مي راندند سبقت مي گرفتند. مجيد ناگهان متوجه شد كه از ابتداي حركت در اتوبان هيچ زني نديده است. سعي كرد داخل اتومبيلها را ببيند تا آماري بگيرد. بي فايده بود. حتي يك زن در هيچ كدام از ماشينها نبود. فكر كرد يعني زنها مكه نمي روند؟...
*****
...سقلمه اي كه طالب به پهلويش زد نفسش را بريد. اين يعني روبنده اش در اثر باد كولر ماشين قدري كنار رفته بود و بيم آن مي رفت صورتش ديده شود. طالب غير از ماجده دو زن ديگر هم داشت ولي ماجده از همه جوانتر و محبوبتر بود و براي همين افتخار همراهي شوهرش را در اين سفر يافته بود. گرچه خواهر طالب چند بار قبل از عروسي به برادرش گفته بود ماجده زن سر به زيري نيست و لي گلوي طالب پيشش گير كرده بود. دليل نصيحت خواهر اين بود كه ماجده يك بار گفته بود دلش مي خواهد جايي زندگي كند كه زنها هم بتوانند رانندگي كنند و هر جا خواستند بروند. در جمعهاي خاله زنكي فاميل هم شايع بود كه ماجده هر شب كتاب مي خواند و گفته دوست دارد با مردي ازدواج كند كه اهل كتاب خواندن باشد. تا مكه راه زيادي نمانده بود. ماجده بيشتر در صندليش فرو رفت. اينطور هيچ كس او را نمي ديد. نه طالب و نه هيچ كس ديگري.
*****
مجيد از خواب بيدار شد. هنوز راه زيادي مانده بود و او وقت داشت فكر كند. به چيزهايي كه از سرش بيرون نمي رفتند. به نامه هايي كه جوابي نمي گرفتند. به تلفنهايي كه قطع مي شدند. به كسي كه هزار بار ديگر هم دل مجيد را مي شكست و مجيد اين را خوب مي دانست. راننده داشت عكس بچه هايش را به همسفر مجيد نشان مي داد. مي گفت اهل اتيوپي است و اينجا ده برابر كشور خودش درامد دارد ولي دلش براي دخترش تنگ شده. مجيد چشمانش را بست به اميد اينكه رويا به سراغش بيايد. ولي او اينجا بود و آمده بود كه فراموش كند. پس چشم گشود و منتظر تا مبادا نشانه اي را كه به دنبالش آمده بود از دست بدهد...
*****
...از صبح طالب در فكر بود. ماجده سعي مي كرد زياد جلوي چشمش نيايد چون مي دانست فكرهايي كه در سر طالب هستند معمولاً عاقبت خوبي ندارند. ظهر وقتي ناهار را كشيد ديد كه طالب جلوي تلويزيون خوابش برده. كانال مورد علاقه طالب يك كانال مصري بود كه فقط موسيقي پخش مي كرد. طالب رقص عربي دوست داشت ولي گاهي هم كه مي خواست سر به سر زنانش بگذارد از هيكل خواننده اي كه به او مي گفت "بيونس" تعريف مي كرد. اين غير از مواقعي بود كه در اتاق تلويزيون را قفل مي كرد. همان روز بود كه سر ناهار گفت مي خواهد به زيارت خانه خدا برود و با مكثي ادامه داد "ماجده را هم مي برم"
*****
مكه شهر قشنگي بود، با وجود تمام هتلها و قصرها و پيتزا هات هاي بي تناسبش. از پس تمام زلم زيمبوهايي كه به اين كوههاي سرخ آويخته بودند، مجيد مي توانست درك كند كه چيزي در فضا شناور است. و بعد فكر كرد كوه جايي است كه آدم به خدا نزديكتر است. طبق قرار لوازمشان را در اتاق دوستش در هتل مريدين گذاشتند. مجيد با خودش فكر كرد چه حجي با هتل مريدين! بعد رفتند تا مناسك را انجام دهند. مجيد حتم داشت كه وقتي پايش را در مسجدالحرام بگذارد و وقتي نگاهش به كعبه بيفتد معجزه اي رخ خواهد داد و چيزي از آن نشانه اي كه به دنبالش بود بر او نازل خواهد شد. از كوچه هاي مكه گذشتند، از مردان دستفروشي كه چوب مسواك مي فروختند و بعد از ميان اتومبيلها و بعد گلدسته ها، و بعد مسجد الحرام و بعد ... ولي هيچ معجزه اي رخ نداد. آنچه در مقابل مجيد بود كعبه بود و جمعي كه به دورش طواف مي كردند، همين. نه كنده شد و نه بر زمين افتاد. نه از هوش رفت و نه روحش به پرواز در آمد. در آن طواف و آن سعي در دالاني كه كفش به مدد سيستم خنك كننده و سنگهاي صيغلي هيچ نشاني از هاجر نداشت هم اتفاقي نيفتاد. نماز را كه خواندند مجيد دستي به روحش كشيد. ديد كه آرام است و حالش هيچ وقت به اين خوبي نبوده. با آرامش چشم دوخت به كبوترهايي كه در آسمان مي چرخيدند. براي مجيد همين بس بود. او نشانه اش را يافته بود...
*****
از مدتها قبل از سفر ماجده حدس مي زد طالب نگران چه چيزي است. ديده بود كه اين مدت با چه دقتي اخبار را دنبال مي كند و از اين و آن سراغ سرمايه هايش را در شركتهاي گروه "بن لادن" مي گيرد. مي ديد كه او عصبي به كساني زنگ مي زند و از خلال حرفهايش كلمات امريكا و نفت را تشخيص مي داد. ولي براي ماجده اينها مهم نبود. او عاشق راننده اش شده بود. مردي كه غير از خوردن و تلفن زدن كار ديگري هم بلد بود، مو داشت و انگليسي هم حرف ميزد. ولي خودش هم مي دانست اينها مهم نيست. او عاشق تنها مردي شده بود كه ميشناخت و مي توانست عاشقش شود.
*****
مجيد خوشحال بود. حتي وقتي در هواپيما آن جوان عرب به بهانه تمرين انگليسي آشكارا مشغول انجام وظيفه اش به عنوان مامور سرويس امنيتي عربستان بود. عبدالله مي گفت "بابا تقصير ندارن. با اينهمه تروريست..." در فرودگاه رياض وقتي از هواپيما پياده شدند، سوار اتوبوسي كه به سمت ترمينال مي رفت مجيد براي اولين بار زني را در عربستان تنها ديد. با خودش فكر كرد حتماً شوهر يا پدرش را گم كرده است. بعد متوجه بازي ظريفي شد كه بين زن و مرد عرب جوان كنار دستش جريان داشت. از دوستش يوسف كه سوريه اي بود و در رياض كار مي كرد شنيده بود كه اين كار چقدر در عربستان شايع است و اين موبايل بازيها بعلاوه اينترنت چه جاي مهمي در محيطهاي بسته جوانان اين كشور دارد. اما بعد با تعجب ديد كه زن كاغذي را كه در دست داشت پاره كرد و بلند شد. مجيد يك لحظه حس كرد آتشي كه از چشمان پشت آن روبنده مي تراود تمام فرودگاه را خواهد سوزاند. مجيد حجش را به تمامي به جاي آورده بود. او هم نشانه اش را يافته بود و هم معجزه اي را به چشم ديده بود...

فرودگاه رياض، 27 شعبان 1425

۱۳۸۴ فروردین ۲۹, دوشنبه

فقط تا 31 فروردين وقت داريد!

بيضايي، مهرجويي، يا كيارستمي... مساله اينست! يه راي گيري براي انتخاب برترين كارگردان تاريخ سينماي ايران تو سايت سايبراند در جريانه. تا 31 فروردين وقت دارين راي بدين. من نمي گم به كي ولي اگه من بودم ياد "گاو" و "آقاي هالو" و "اجاره نشينها" و "سارا" و "هامون" ميفتادم... دليلش رو هم توي نظرخواهي همون راي گيري نوشتم.

۱۳۸۴ فروردین ۲۴, چهارشنبه

با هر آغازی پایانی هست، در هر سلامي، خداحافظي پنهان است، هر داستاني دير يا زود تمام خواهد شد و نخواستن ما مهم نيست چون كلمه پايان دير يا زود روي پرده نقش خواهد بست ...
پس سفري را آغاز نكنيم بدون آنكه مقصد را در مبداء جستجو كرده باشيم، كتابي را باز نكنيم اگر دلتنگي پايانش را طالب نيستيم، زندگي نكنيم اگر مرگ را در لحظه لحظه آن انتظار نمي كشيم...

۱۳۸۴ فروردین ۱۴, یکشنبه

ساختار شكني!


بچه كه بودم (اگه به كسي نمي گين حتي همين حالا گاهي!) در مقابل نصايح و دستورات مربوط به مرتب كردن تخت اينطور استدلال مي كردم كه من كه شب دوباره بايد اينجا بخوابم! پس بگذارين همينطور بمونه! حالا اين حكايت نقاشي بهار مونه است اون بالاي سردر گپ! ما يكسال بهش دست نزديم تا دوباره بهار شد و موضوعيت پيدا كرد!
*****
راستش خيلي فكر كردم براي سال نو و عيد نوروز چه تكوني از خودم بروز بدم كه نشون بده زنده هستم. بعد ديدم تقريباً هر چيزي بنويسم تكراريه و تقريباً هر شعري بنويسم كلي قبل از من استفاده شده. براي نمونه ملاحظه بفرماييد كه شعر "بوي عيدي" مرحوم فرهاد 535 بار در وبلاگها و ساير متون مربوط به عيد اين ايام مورد نقل قول قرار گرفته يا ايضاً شعر بويناك (!) ديگري از زنده ياد فريدون مشيري (بوي باران، بوي سبزه، بوي خاك) كه 674 بار به نحوي از انحاء مورد استفاده بوده. براي همين در يك ساختار شكني يه شعر نازنين از خانم شكوه قاسم نيا انتخاب كردم كه در اين ايام بدليل علاقه بعضي اعضاي صغير خانواده (!) هر روز به عدد دفعات سوار شدن به ماشين و هر بار به مدت رسيدن به مقصد (كه دو بارش تا اصفهان بوده!) به اون گوش داده و اغلب به عنوان آهنگ درخواستي باهاش همخوني كرده ام (اين نوع توفيق اجباري براي اونهايي كه بچه كوچيك دارن آشناست!).

"ماهي تو خواب خوش بود، خواب ستاره مي ديد
زير لحاف آبيش يواش يواش مي خنديد.
ستاره اي تو ابرها، نگاش به ماهي افتاد،
اومد اومد پايينتر تو حوض آبي افتاد.
ماهي بيدار شد از خواب، برق ستاره رو ديد ..."

اميدوارم در سال نو ستاره هاي روياهاي شما هم ناغافل تو حوض آبي زندگيتون بيفتن...

۱۳۸۳ بهمن ۲۹, پنجشنبه

ساعت هشت صبح زنگ زد. با همون ناز و اداش سعي كرد توضيح بده كه چي شده "اِه، دست شما درد نكنه. البته اين ايميلي كه فرستادين، اِ، يه كم رنگش خوب نيست..." رنگش! شب بيدار مونده بودم كه تازه خانم از رنگش خوشش نياد؟! "بعدش يه چيزاي چيني ژاپني توش هست..." طاقت نياوردم و وسط حرفش پريدم "ببينين، بايد صفحه رو يونيكد كنين.." حالا خر بيار و باقالي بار كن! شارژ موبايلم تموم شد تا تونستم بعد از يه درس كامل اينترنت اكسپلورر خانم رو موفق به ديدن صفحه كنم...
يه ساعت بعد زنگ زد "اِه، خيلي خوب شده ولي يه كم قرمزش زياد نيست؟ يعني يه كم گل منگلي شده." بابا به چه زبوني براش بگم كه حالا اصل قضيه رو بپسند، رنگش رو درست مي كنم. بيخود نيست نميتونه شوهر انتخاب كنه! با درماندگي گفتم "باشه. شما نظر ديگه اي ندارين؟" گفت "خوب مي خوام بدونم، اِ، چه جوري ميشه توي فايل نظراتم رو تايپ كنم." كلاس WORD كه تموم شد، نزديك ظهر شده بود.
نيم ساعت نشده بود كه زنگ زد "قرمزش رو كه كمتر مي كنين؟" "چشم"
ساعت سه بود "اين attachment آخري باز نميشه. من با WORD بازش كردم چيني ژاپني شد." "اون فايل زيپه." "اِه، مگه فايلا هم زيپ دارن؟" كلاس زيپ كردن فايل كه تموم شد رضايت دادم 6 تا فايل زيپ شده رو جدا براش ايميل كنم.
الان رسيد اتوماتيك ايميلم رسيد. نوشته "ايميل شما براي گيرنده نمايش داده شد. ولي هيچ گارانتي وجود ندارد كه خوانده يا فهميده شده باشد." جداً ايميل اتوماتيك به اين موقع شناسي نديده بودم...

۱۳۸۳ دی ۱۹, شنبه

براي كسي كه امروز مي گفت چرا كم مي نويسي:
it is all In his touch:
Then words don't mean that much