۱۳۸۳ آذر ۸, یکشنبه

سرچهار راه يه گوشه نشسته بود. روزنامه ها رو کناری گذاشته بود و داشت يه لقمه گاز می زد. نون بربری با پنير. خواستم بوق بزنم و بگم يه روزنامه بده که ديدم يه ايران باز کرد و شروع کرد به خوندن. حيفم اومد لذت خوندن روزنامه رو حين صبحونه خوردن ازش بگيرم. نشستم و تماشا کردم. وقتی رسيدم مستخدم رو فرستادم يه نون بربری بگيره و چون روزنامه نداشتم به پسر روزنامه فروشی فکر کردم که خيلی چيزها رو ميدونه...

۱۳۸۳ آبان ۲۸, پنجشنبه

بارون، بارون، بارون ...*

* سعي كنين در زندگي آدمهاي مثبتي باشين و به نيمه پر ليوان نگاه كنين. به جاي اينكه غر بزنين "بعد از يه ماه فقط همين سه كلمه!؟"، فكر كنين چقدر اين سه كلمه مهم بوده كه اينهمه وقت طول كشيده تا من بنويسمشون!