"بنگريد اين رؤيا بين را که مي آيد." آنها به يکديگر گفتند "بياييد او را بکشيم و در يکي از اين چاهها بيفکنيم و سپس بگوييم حيواني وحشي او را دريده است. آنگاه خواهيم ديد چه بر سر رؤياهايش مي آيد."
مال اينجا نبود. اينو از چشماش مي خوندم. چشمهاي هيچ کس اينقدر آدم رو لو نمي دن. ولي اون يه جفت چشم بود که بهش يه آدم وصل شده. يه دفعه ازش پرسيدم. گفتم تو مال اينجا نيستي. از کجا اومدي؟ واقعيت داري يا اصلاً خيالي هستي؟ بازم با اون چشماش بهم زل زد و هيچي نگفت...يعني لازم نبود چيزي بگه.
از يه جنس ديگه بود. هميشه بوي خوبي مي داد. نه يه بوي تحميلي که مثلاً مال ادکلن فلان باشه که از پاريس براش سوقات آوردن. خودش بوي پاکي مي داد، بوي تازگي و صداقت...
هميشه مي دونستم يه روز مي ذاره مي ره. رفتنش مثل مرگ، حادثه اي بود که مي دوني دير يا زود اتفاق مي افته، و هم دوست داري اتفاق نيفته و هم مي دوني کاريش نمي شه کرد. مال اينجا نبود. حرفاشو نمي فهميديم. دغدغه هاش رو يه جور ديگه تعبير مي کرديم. وقتي از بارون حرف مي زد يا از راه يا از کوير، ما فکر مي کرديم از بارون يا از راه يا از کوير حرف مي زنه، هيچکدوم ته دلش رو نميديديم، هيچکدوم زبونشو نمي فهميديم. اونوقت وقتي يکي بر مي گشت جوابش رو مي داد، فقط نگاه ميکرد و لبخند ميزد. آخه نمي تونست بگه که "عزيز، نازنين، تو اصلاً ميفهمي من چي ميگم يا به چه زبوني حرف مي زنم؟" جاش خيلي تنگ بود. اصلاً به درد اينجا نمي خورد.
خودم يه روز بهش گفتم برو ولي باورم نمي شد حرفمو گوش کنه. بعد نفهميدم چي شد، فقط يه روز بيدار شديم ديديم نيست. موقع رفتنش بيشترمون خواب بوديم. فقط يکي دو نفر بيدار بودن: اونايي که مي دونستن مي ره. بعضيا گفتن خوب شد رفت. بعضيا گفتن چه حيف و ته دلشون "چه حيف" مثل "چه بانمک" بود. ولي بيشتريا هيچي نگفتن، اصلاً مدتهاست يادشون رفته "چيزي گفتن" يعني چي. گفتم که مال اينجا نبود....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: