۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

عشق زمینی/عشق آسمانی

از آخرین سکانس پیش از غروب، 9 سال است فکر می کنم  جسی و سلین این ادیسه را به کجا خواهند رساند. از صحنه ای که جسی با شوق کودکانه ای دسته مبل خانه سلین را می کند و می دانیم ماندنی است. ولی بار قبل 10 سال فاصله را تحمل کردند و  حالا از خلال حرفهای یکی دیگر از شخصیتهای فیلم (بعله چه فکر کردید: این فیلم برخلاف دوتای قبلی غیر از دو آدم و یک شهر شخصیتهای دیگری هم دارد!) می فهمیم که این دو بعد از آنشب 6 روز تمام از خانه بیرون نمی آیند و نتیجه  دوقلوی دختر دوست داشتنیی است. اینبار شخصیت سوم فیلم شهری کوچک در یونان  است. علاوه بر اینکه فیلم پرشخصیت تر و پر ماجراتر (به نوعی) است، یک تفاوت دیگر با دو فیلم قبلی میزان تماس فیزیکی شخصیتهای فیلم است و اینکه برای اولین بار در یک سکانس طولانی بالاتنه ژولی دلپی لخت است (و سخت است باور کنیم چهل و چهارساله است!) و ما عشق بازی اش را با جسی می بینیم. این بر خلاف عشق افلاطونی دو فیلم قبلی است (در پیش از طلوع فقط از جابجایی لباسهای دلپی و آشفتگی موهایش می شد فهمید که آنها با هم عشق بازی کرده اند.) این نکته بسیار مهم است چون این فیلم بر خلاف دوتای دیگر به جای نوعی عشق آسمانی و غیرممکن به نوعی رابطه زمینی و واقعی رسیده  است و موضوعش دو دلداده نیست که تصادفی سر راه هم قرار گرفته اند، بلکه دو نفر است که در یک رابطه هستند با تمام پیچیدگیهایش: شوخی می کنند، خاطراتشان را مرور می کنند، از بازی با بچه ها لذت می برند، عشق بازی می کنند و بعد قهرمی کنند، دعوا می کنند و حتی تا آستانه جدایی پیش می روند. یادم هست مخملباف  در زمانی که هنوز درگیر استحاله اش از انقلابی گری به انسان گرایی بود، این سوال را پرسیده بود (گمانم در مقدمه نوبت عاشقی یا مصاحبه ای در مورد آن) که مرز عشق زمینی و آسمانی چیست. جدا از اینکه عشق را به دو نوع زمینی و آسمانی تقسیم بکنیم یا اصلاً قائل به این تقسیم بندی باشیم یا نه، پیش از نیمه شب گذر از عشق به رابطه است. همانطور که جسی در صحنه آخر کنار رودخانه (همین عکس بالا) می گوید: "این دیگر واقعی است، این زندگیست..."