۱۳۸۲ دی ۷, یکشنبه
*****
در مورد تهديد فرشيد به ننوشتن: يك مقام آگاه از اظهار نظر خودداري كرد! نتيجه: شب دراز است و قلندر بيدار!
۱۳۸۲ دی ۶, شنبه
*****
رفته. حالا خيالم راحت شده. از اول نمي خواستم اينها رو بنويسم. مي خواستم بپرسم الان كسي هست كه اين رو بخونه و عزيزي رو تو زلزله از دست داده باشه؟ نه مي خواستم بپرسم كسي هست كه عزيزي رو از دست نداده باشه؟ فكر كنم درستش همينه...
۱۳۸۲ دی ۴, پنجشنبه
"بر ما فرزندي زاده شده. به ما پسري عطا شده (1)... امروز در سرزمين داوود منجي شما چشم به جهان گشود.(2) و كلمه انسان شد و بين ما زندگي كرد
(3) ...خداوند چندان جهان را دوست داشت كه تنها پسرش را به آن بخشيد، تا هر كه به خدا اعتقاد دارد هلاك نشود و زندگي جاودان بيابد...(4)" "و سلام بر من روزي كه زاده شدم و روزي كه بميرم و روزي كه زنده برانگيخته شوم."(5)
كريسمس مبارك! (6)
(1)-اشعيا9:6 (2)-لوقا2:11 (3)-يوحنا1:14 (4)-يوحنا3:16 (5)-سوره مريم آيه 33 (6)-گپ!!
*****
گپ ويژه SARS به روز شد. البته لازم نيست بترسيد! فقط لينك يك مقاله است!
۱۳۸۲ دی ۱, دوشنبه
يه عكس روبرومه. مال 8-9 سال پيش. خيلي از بچه ها هستن. كسايي كه دوستشون دارم. كسايي كه كلي با هم خاطره داريم. همه يه شكل ديگه بوديم. قيافه ها عوض شده اند. در مورد اكثرشون نميشه حتي اسم جايي رو كه الان هستند به خاطر آورد. اونجا توي رديف اول تو نشسته اي. درست وسط عكس. يه پات رو روي اون يكي انداختي. از اين موضوع زياد مطمئن نيستم. چون يه صندلي اونجاست. ولي از لبخندي كه تمام صورتت رو پر كرده مطمئنم. گردنت رو يه كم كج گرفتي و رو به دوربين داري لبخند ميزني. از اون لبخنداست. هنوز بعد از 9 سال گرمم مي كنه. هنوز بعد از 9 سال شيرينيش رو حس مي كنم . اين عكس رو هيچ كس جز من نداره. چون من وقت نكردم براي بقيه چاپش كنم. اصلاً شايد خودت هم اين عكس رو نديده باشي. ولي الان عكس روبرومه. مال 8-9 سال پيش. از لبخندي كه تمام صورتت رو پر كرده مطمئنم. گردنت رو يه كم كج گرفتي و رو به دوربين داري لبخند ميزني. از اون لبخنداست...
۱۳۸۲ آذر ۲۳, یکشنبه
يادش به خير. سال دوم راهنمايي يه مديري داشتيم (آقاي م) كه تعريف خوبي از دموكراسي داشت. يه بار اومد سر كلاس گفت "تو اين مدرسه هيچ چيزي اجباري نيست. هر كي با هر چيزي مخالف بود مي تونه بياد پرونده اش رو بگيره بره!" (البته مثال ايشون يه كم فرق داشت. احتمالاً رفقا اون فرق كوچيك يادشونه!)
حالا هم حكايت مسابقه برترين وبلاگهاست. راي دادن اجباري نيست ولي هركي به گپ راي نده ديگه اينطرفها نياد!! حالا اينكه ما چطوري اين موضوع رو مي فهميم بماند. براي راي دادن لطفاً تشريف ببريد اينجا ثبت نام كنيد. بعد به هر ويلاگي دلتون خواست راي بدين. براي مثال (!!) توي دو رشته "گروهي" و "زيباترين قالب" به گپ (gapp.blogspot.com) و تو رشته علمي-آموزشي به گپ ويژه سارس
(gapp-sars.blogspot.com) راي بدهيد. هر كسي مي تونه توي هر رشته به پنج وبلاگ راي بده. البته بهتره توي اون سه رشته اي كه ذكر كردم فقط به همونايي كه مي دونيد راي بديد كه دست زياد نشه!! اين بود انشاي من در مورد دموكراسي.
*****
راستي اين سفر آخر هيچ ربطي به اون 47 جاي باقيمانده نداشت. همين بغل، لب كارون... كا! ميدونين ثروتمندترين شهر دنيا كجاست؟
۱۳۸۲ آذر ۲۰, پنجشنبه
۱۳۸۲ آذر ۱۳, پنجشنبه
سرم را پايين انداخته بودم و به قطعات گوشتي كه در آب بي حركت غذا شناور بودند نگاه مي كردم. داشتم فكر مي كردم امشب نايجل همان پيراهن سبزش را مي پوشد يا نه. ديويد طبل نويي كه خريده بود را مي آورد؟ صدايي به خودم آورد "دكتر ميلز! اينرو بايد بشنويد." با دست از دكتر جانسون و مارتين لويدز غول پيكر دعوت كردم بنشينند. "نمي دوني مارتين. ديروز يه مريض داشتم با يه اسكار ظريف روي جناغ سينه. با خودم شرط بستم اين بايد كار يه زن باشه. تا اومدم سوالي بكنم گفت دكتر جانسون مي بينيد اين يادگاري دكتر ميلز رو؟ كاش جاي عملش هم به اندازه خودش خوشگل بود!" و بعد با مارتين غش غش خنديدند. من هم وانمود كردم در اين شوخي هوشمندانه كه قرار بود در ستايش من باشد شريك هستم. مارتين پرسيد "دكتر ميلز اون مريض تخت 6 رو براي يكشنبه شب بگذاريم تو ليست عمل؟" گفتم كه يكشنبه شب نميتوانم عمل كنم چون براي كنسرت پاوارتي در كاونت گاردن بليط دارم. هر دو طوري ساكت شدند كه انگار من گناه كبيره اي مرتكب شده ام و حالا اين دوستان شفيق مي خواهند مرا با يادآوري آن آزار ندهند. بعد هر دو با هم شروع كردند در باره كيفيت غذا و دكور جديد غذاخوري بحث كردن. از روي ادب وانمود مي كردم كه گوش مي كنم. بعد دكتر جانسون رو كرد به من و پرسيد "شما ترميناتور 3 رو ديدين؟ شما كه به سينما علاقه دارين حتماً بايد اين چيزها رو بهتر از من بدونين. من ديروز بعد از مدتها به اصرار بچه ها رفتم سينما. چقدر لذت بردم از اين فيلم. نمي دونم چرا بقيه هم از اين فيلمها نمي سازن." ديگه تحملش برام سخت بود. كمي با دكتر جانسون و مارتين در باره كيفيت فيلمها و مسايل اساسي دنياي هنرصحبت كرديم و بعد از اينكه به دليل كار واجبي بايد تنهاشان بگذارم عذر خواستم. وقتي بلند مي شدم مارتين با لحن اميدوارانه اي گفت "اگه نظرتون در مورد اون كنسرت پاگانيني عوض شد خبرم كنين." مي دانستم كه دلسوزيش براي اضافه كارش است نه براي مريض. واقعاً كه! پاگانيني! از تصور اينكه مارتين يك بار از من خواستگاري كرده بود چندشم شد.
*****
ناكائو سرش را از روزنامه اي كه مي خواند بالا آورد. "امشب هم كار داري؟" گفتم "آره عزيزم. غذا روي گازه. غذاي جيمز رو هم گذاشتم تو فريزر. هر وقت بيدار شد تو مايكروويو گرمش كن." سري به تسليم تكان داد. گفتم "عين مردهاي ژاپني كه از دست زن حرف گوش نكنشون كلافه هستن نباش." با خوش خلقي گفت "نه من عين مرد ژاپنيي هستم كه متعجبه چرا عاشق يه خانم دكتر انگليسي شده." بوسيدمش و گفتم كه چقدر دوستش دارم كه داشتم. با لبخند طعنه آميزي نگاهم كرد. مي دانستم كه چيزهايي مي داند ولي به روي خودش نمي آورد. كمي احساس گناه كردم. داشت دير مي شد. صندوق عقب ماشين را نگاه كردم كه مطمئن شوم گيتارم سر جايش است و راه افتادم.
*****
نايجل پيراهن سبزش را پوشيده بود. ديويد طبل نو اش را نياورده بود ولي در عوض با آن كلاه آفتابي كه معلوم نبود از كجا پيدا كرده از هميشه خوشتيپ تر شده بود. نولند تا من را از دور ديد داد زد "دكترمون اومد." و الكي خودش را انداخت زمين. "دوكي من دلم درد مي كنـــــــــــــــه." همه زدند زير خنده. من هم خنده ام گرفته بود. يكي از عابرين چپ چپ نگاهمان مي كرد. نايجل گفت "بفرمايين مجلس بي رياست." باز همه خنديدند. سر جايم نشستم و گيتارم را كوك كردم. كلاهم را كامل روي سرم كشيدم كه كسي از عابرين آخر وقت مترو نشناسدم. سايه اي بالاي سرم حس كردم. ديويد بود. "باز دير كردي خانم دكتر." اين رو گفت و همون لبخند كجي را چاشني اش كرد كه روي صورت كلارك گيبل بود. گفتم "امروز خيلي خوشتيپ شدي." "نظر لطفتونه." اين را گفت و رفت سراغ طبلهاي عزيزش. گاهي به اين طبلهايي كه اينقدر عاشقانه دوستشان داشت حسودي مي كردم. پنج دقيقه مانده بود. تا نايجل ساكسيفونش را از توي قاب در آورد و نولند بيسش را در دستش جا به جا كند. تا ديويد بگويد "همون آهنگ هميشگي؟" و همه بگوييم "همون هميشگي" تا يادم برود كي هستم. خانم دكتربخش سه يا يه نوازنده گوشه مترو. صداي ديويد كه داشت مي خواند اوج گرفت و مشتريهاي هميشگي دورمان جمع شدند. وقتي تمام شد، خوشبختانه پيتر خله آن دور و اطراف بود و با ژست همفري بوگارتي اش داد زد "يه بار ديگه بزنش سَم!"
*****
ديگر كسي از راهرو رد نمي شد. پيتر خله يك گوشه خوابيده بود و نايجل هم كم كم چرت مي زد. به ديويد گفتم "بريم؟" نگاهي به اطراف كرد "انگار آره." وسايل را جمع كرديم. دوباره سر تقسيم پولها گفتند بايد سهم من را هم بدهند. نولند هميشه مي گفت "اومديم و فردا عمل نداشتي. تو و اون شوهر ژاپنيت مي ميرين از گشنگي كه!" براي اينكه دلشان را نشكنم همه را به شام دعوت كردم تا حسابمان صاف شود. "اين شد يه چيزي." نولند گفت و ادامه داد "بريم ساووي!" اين شوخي نولند هميشه باعث مي شد پشتم تير بكشد. ساووي پاتوق همكاران بيمارستان بود. ديويد به چشمان من خيره شد و گفت "نه. من جاي بهتر سراغ دارم. با يه ماهي قزل آلاي فوق العاده و سيب زميني سرخ كرده چطورين؟" و همراه بقيه ما زد زير خنده كه جمله آخر را عيناً با خودش گفته بوديم.
از رستوران كه در آمديم گفتم "گروهان! همگي به طرف ماشين من." نولند راه افتاد ولي نايجل پرسيد "ديرت نميشه؟ آخه تو بايد صبح زود سر كارت باشي." "نه. فردا تا ساعت 11 عمل ندارم. نگران نباش. عملهاي چهارشنبه من هميشه دير شروع ميشه." ديويد جلو نشست و بقيه عقب. "كي رو اول برسوني؟" اينرا نايجل گفت كه با خوشحالي سكه اش را براي شير و خط انداختن آماده كرده بود. ديويد گفت "من آخرم. نولند هم كه مسيرش از همه نزديكتره اول." نايجل با دلخوري سكه را در جيبش گذاشت. دلخوري اش طولي نكشيد چون ديويد سيگارهاي برگش را در آورد و به همه تعارف كرد. خداي من! دود كردن سيگار برگ، آن موقع شب و حين گوش كردن به ديويد كه آواز مي خواند: "خوش به حال برگاي پاييز/ كه حتي سنگيني پاي عابرها/ خوابشون رو آشفته نمي كنه..." يك لحظه در ذهنم پروفسور برگر رئيس بخش را تصور كردم كه با افتخار مي گفت "حتي يكي. حتي يكي از پرسنل اين بخش لب به سيگار و مشروب نمي زنن. روزي كه كسي از بچه هاي من سيگار بكشه اون روز من ديگه رئيس اين بخش نيستم." در ذهنم به تصوير دكتر برگر خنديدم كه در برگه استعفايش مي نويسد: "علت استعفا: سيگار برگ دكتر ميلز!" يادم افتاد لازم نبود در ذهنم بخندم. اينجا كه بخش نبود. بلند قهقهه زدم. لازم نبود بقيه هم بدانند من به چه خنديدم چون آنها هم با من قهقهه زدند...
*****
ديويد بعد از اينكه بقيه پياده شدند ساكت شد. وقتي جلوي خانه اش رسيديم ساعت از يك گذشته بود. پرسيد "ناكائو و جيمز چطورن؟" "خوبند، ممنون" سري از رضايت تكان داد و سيگار برگي در دستم گذاشت "اين رو بده به ناكائو." و رفت. وقتي دور مي زدم ديدم كه ايستاده و نگاهم مي كند. به محض اينكه وارد اتوبان شدم پنجره ها را پايين كشيدم تا بوي سيگار بيرون برود. پاييز بود و سوز سردي از پنجره مي آمد. از احساس آزاديي كه هواي سرد بيرون بهم مي داد لذت مي بردم. فكر كردم اهالي اين منطقه حتماً عادت كرده اند به ديدن زن ديوانه اي كه شبهاي سه شنبه سوار پژوي سبزش با حداكثر سرعت مجاز مي راند و شيشه هاي پنجره را در آن هواي سرد باز مي گذارد...
*****
بقيه هفته در بيمارستان به شرح تفاوتهاي پاواروتي و پاگانيني گذشت. مارتين در حاليكه در صدايش تاسف عميقي موج مي زد مي گفت "من نمي دونم خانم دكتر ميلز چطور وقت مي كنه همه اين چيزها رو بخونه يا بشنوه. حتم دارم در شبانه روز 48 ساعت زندگي مي كنه."
سه شنبه هفته بعد نايجل مريض بود و قرار شد نولند به جاي او ساكسيفون بزند. من كه از ساكسيفون زدن نولند خوشم نمي آيد، سعي كردم زياد حواسم را جمع موسيقي نكنم. مثل غذاي بد مزه اي كه نمي خواهيم طعم غذاهاي خوشمزه قبلي را از ذهنمان ببرد. يك لحظه سرم را بالا كردم...و خداي من! چه ميديدم. دكتر برگر! خود خودش بود. آنجا بين جمعيت ايستاده بود و با نگاه عجيبي به من زل زده بود. گيتار از دستم افتاد. ديويد با حيرت نگاهم كرد و با دستش به نولند اشاره كرد كه ادامه بدهد. دكتر برگر مكث كوتاهي كرد. بعد عينكش را در آورد و در جيبش گذاشت و رفت.
*****
فردا صبح به مارتين زنگ زدم و گفتم عملها را كنسل كند چون حالم خوش نيست. تا آنجايي كه آداب معاشرت و محافظه كاريش اجازه مي داد احوالم را پرسيد و حتي گفت مي تواند زن چاق گنده اش را براي پرستاري پيشم بفرستد. پيشنهادش را مودبانه رد كردم. پنجشنبه صبح فهميدم اين بازي مسخره را نمي توانم ديگر ادامه دهم. به بيمارستان رفتم. وقتي در را باز كردم حس كردم لخت هستم. ولي همه خيلي عادي رفتار مي كردند. با اينحال حس كردم پشت احوالپرسي دلسوزانه دكتر جانسون تمسخري نهفته است. بعد از ويزيت بخش به اتاقم رفتم. تلفن زنگ زد. منشي دكتر برگر بود كه از من مي خواست نيم ساعت ديگر در دفترش باشم. در آن نيم ساعت تمام سرنوشتهايي كه در انتظارم بود را دوره كردم. حساب بانكيم مبلغ قابل توجهي داشت و هنوز رئيس بيمارستان "سنت جان" پيشنهاد سخاوتمندانه اش را پس نگرفته بود. گرچه واقعاً ممكن بود دكتر هگنيس كه آنجا كار مي كرد و دوست صميمي دكتر برگر بود خبر اين آبروريزي را آنجا هم برده باشد. نيم ساعت بعد در دفتر رئيس بخش بودم. در حاليكه سعي مي كردم صدايم طبيعي باشد پرسيدم "آليس، كسي پيش دكتره؟" گفت "نه دكتر ميلز. منتظر شما هستن." من تصور كردم يا واقعاً صداي آليس موقع گفتن اسمم طعنه آميز بود؟ در زدم و وارد شدم. دكتر برگر مثل هميشه بلند شد و دست داد. وقتي نشستم نگاهي طولاني كرد. برايم تحمل اين سكوت سخت بود. خواستم بگويم "خيلي خوب من مي روم" كه پيش دستي كرد. "دكتر ميلز! اتفاقي كه ديشب افتاد براي من خيلي جاي تعجب داشت." فكر كردم از اين بي سياست تر نمي توانست سر صحبت را باز كند. "من مدتهاست به اين فكر مي كنم..." يعني چند وقت است كه مي داند؟ "... كه شايد ما بتونيم تو اين بيمارستان يه اركستر كوچيك راه بندازيم. فكر مي كنم حالا سرپرست گروه رو پيدا كرده ام." و بعد كشوي ميزش را كشيد و در مقابل چشمان حيرتزده من دو سيگار برگ در آورد. "فقط خواهش مي كنم برويم كنار پنجره. مي دونيد كه..."
۱۳۸۲ آذر ۹, یکشنبه
همانطور كه در سايت مسابقه توضيح داده شده امسال مرحله ثبت نام اضافه شده كه من از آن خبر نداشتم. بنابراين رفقا، همشهریان، (به قول علي: ملت غیور، خلق قهرمان، برادران و خواهران، بروبچس!)، فعلاً ما ثبت نام كرديم ولي راي گيري بعداً انجام ميشه كه بهتون خبر مي دم. فعلاً نيازمند ياري سبزتان نيستيم! ضمناً ياد آوري علي در مورد لزوم شركت گپ ويژه سارس در وبلاگهاي علمي بسيار بجا بود. ممنون!
*****
اين 50 تا جاي ديدني رو بايد قبل از مرگ ببينين. بقول خودمون اگه نديدين نصف عمرتون بر فناست! كدومهاش رو ديدين؟ ولي اين يكي از تبعيض آميزترين و پرتورش ترين راي گيريهاي دنياست. چون رتبه مكانها تقريباً با توزيع اينترنت يكيه. سه تاي اول و 5 تا از ده تاي اول امريكايي هستند و ديوار چين و اهرام مصر و ونيز پايينتر از فلوريدا و نيويورك! فكرش رو بكنيد كه دوبي توي ليست هست ولي مثلاً كوالالمپور نيست. (با تشكر از نيما)
راستي من سه تاش رو ديدم! مونده فقط 47 تا!
*****
دوست خوب از برگ درخت هم بهتره! لينك "مبصر رايانه" تو مطلب پايين درست شد!
۱۳۸۲ آذر ۸, شنبه
دوستان، همشهريان، رفقا! لوگويي كه اون بالا ميبينيد مربوط به دومين دوره انتخاب وبلاگهي برتر فارسي است. لطف كرده همچون گذشته با حضور پر شور خود در زمينه هاي "زيباترين قالب" و "وبلاگ گروهي" به هماني كه ميدانيد راي دهيد. دلارهاي اهدايي به نسبت تعداد آرا تقسيم خواهد شد! براي شركت روي لوگو كليك كنيد.
*****
قهوه تلخ: يك نمايش خيلي خوب در باره اونيك و ايراهيم و بقيه برو بچه ها به كارگرداني شبنم طلوعي در تالار سايه تئاتر شهر. اصفهانيها فرصت ديدن يك بازي خوب اصفهاني از مهرداد ضيايي رو از دست ندهند.
*****
كانديداهاي داوران و وبلاگ نويسان جايزه داستان نويسي بهرام صادقي اعلام شدند.
*****
حميد ماهي صفت و جريان كتك خوردنش در تهران. اغلب منابع علت جريان رو جوكهاي تركي نوشتند ولي يكي از شاهدان عيني كه در دستگيري ضارب هم نقش داشته گفت وجود تخم مرغ گنديده در دست تعدادي از مردم نشانه برنامه ريزي و آمادگي قبلي ضاربين بوده.
*****
اگه گفتين مبصر كامپيوتر (ببخشيد: رايانه!) تون كجاست؟ اينجا!
*****
داره تو تهران برف مياد. برف راس راسكي. قابل توجه افراد مقيم كانادا كه اينقدر پز ندن!
*****
از بس لينك دادم كف كردم. تازه اين بار دومه كه مي نويسم. چون بار اول بلاگر قاط زد (راستي مي دونين اين اصطلاح رو مهران غفوريان از اصطلاحات زندانيها پيدا كرده؟ اگه قبول ندارين كتاب سالن 6 ابراهيم نبوي رو بخونين). يه لينك ديگه با يه داستان مونده كه ميذارم براي يه فرصت ديگه (كي گفته اگه آدم كانديد جايزه نشد نبايد قصه بنويسه؟)
*****
اي كه مهجوري عشاق روا ميداري...
۱۳۸۲ آذر ۱, شنبه
لازم نيست براي ايده آليست بودن حتماً ايده هاي عجيب غريب و بزرگ داشته باشيد. براي اينكه به روياهاتون برسيد لازم نيست اونها خيلي استثنايي باشن يا شما آدمي استثنايي باشيد. فقط كافيه به روياهاتون ايمان داشته باشيد. حتي اگه اون رويا "يه كوه سنگي بزرگ از جنس شيريني" باشه:
Big Rock Candy Mountain
One evening as the sun went down and the jungle fire was burning
Down the track came a hobo hiking and he said boys I'm not turning
I'm headin for a land that's far away beside the crystal fountains
So come with me we'll go and see the Big Rock Candy Mountains
In the Big Rock Candy Mountains there's a land that's fair and bright
Where the handouts grow on bushes and you sleep out every night
Where the boxcars are all empty and the sun shines every day
On the birds and the bees and the cigarette trees
Where the lemonade springs where the bluebird sings
In the Big Rock Candy Mountains
In the Big Rock Candy Mountains all the cops have wooden legs
And the bulldogs all have rubber teeth and the hens lay soft boiled eggs
The farmer's trees are full of fruit and the barns are full of hay
Oh, I'm bound to go where there ain't no snow
Where the rain don't fall and the wind don't blow
In the Big Rock Candy Mountains
In the Big Rock Candy Mountains you never change your socks
And the little streams of alcohol come a-trickling down the rocks
The brakemen have to tip their hats and the railroad bulls are blind
There's a lake of stew and of whiskey too
You can paddle all around 'em in a big canoe
In the Big Rock Candy Mountains
In the Big Rock Candy Mountains the jails are made of tin
And you can walk right out again as soon as you are in
There ain't no short handled shovels, no axes saws or picks
I'm a goin to stay where you sleep all day
Where they hung the jerk that invented work
In the Big Rock Candy Mountains
I'll see you all this coming fall in the Big Rock Candy Mountains
*****
اگه تونستيد خود آهنگ رو بشنويد. متاسفانه يه mp3 خوب نتونستم پيدا كنم.
۱۳۸۲ آبان ۲۶, دوشنبه
۱۳۸۲ آبان ۲۴, شنبه
۱۳۸۲ آبان ۱۷, شنبه
زندگي تنها چيزيه كه فقط كيفيتش مهمه. بقيه همه حرف مفته. كيفيت زندگي هم تشكيل شده از مجموع كيفيت لحظه هاي مختلف. مي شه ثابت كرد كيفيت كلي زندگي از اين فرمول به دست مياد: Σqi اگه qi نشانه كيفيت لحظه i ام باشه (ببخشيد انديس قبول نميكنه وگرنه فرمول پيچيده تره.) تازه اگه زندگي رو يه كميت پيوسته فرض كنيم، اين مجموع مساوي ميشه با سطح زير منحني: f(qi) dq∫.
اگه خيلي توپ زندگي كنين و هر لحظه تون كمك كنه كه لحظه بعدي بهتر بشه، ميشه نشون داد كه يه تابع ضربي بهتره: Π qi
مهم اين نيست كه سر كلاس آمار رياضي نشستين يا دارين با كسي كه دوست دارين گپ مي زنين يا دارين اتاق گردگيري ميكنين. حتي مهم نيست كه توي كانادا هستين يا فريقاي جنوبي يا رانگون. مهم اينه كه هر جا هستين، لحظه بعد حتماً ديگه "اونجا" نيستين. چون مختصات اون نقطه شامل زمان هم ميشه. پس فقط حواستون به اون qi باشه. اول سعي كنين مقدارش رو بالا ببرين، بعد ازش انتگرال بگيرين و اگه شد يه كاري كنين در كيفيت لحظه بعدي ضرب بشه.
*****
نكته 1: خواندن اين متن براي افراد غير 18 سال (چه حد بالا و چه پايين) توصيه نمي شود!
نكته 2: من فرشيد نيستم. اينكه معلومه!
۱۳۸۲ آبان ۴, یکشنبه
برنامه نور و صداي اهرام واقعاً ديدني بود و هر شب به چند زبان پخش مي شد. شبي كه ما رفتيم برنامه انگليسي بعد از ژاپني بود. علاوه بر نور پردازي خوف انگيز و جذاب اهرام كه در دل صحرا آدم را مي گرفت، قطعاتي از تاريخ اهرام بر روي ديوار نمايش داده مي شد و گاهي با ليزر محل وقايع روي اهرام مشخص مي شد. عكس زير يكي از همين صحنه هاست. هرمي كه در اين عكس مي بينيد هرم خفرون است (دومين هرم) كه به خاطر تزئينات قله اش معروف است.
در عكس زير مي توانيد غير از هرم بزرگ خئوپس دو هرم كوچك هم ببينيد. ايندو مدفن مادر و زن فرعون هستند (البته زياد در مورد نسبت آنها پافشاري نكنيد چون خيلي وقتها با مادرشان ازدواج مي كرده اند!)
اينكه هرم خئوپس 145 متر طول داشته، 43 قرن تاريخ به خودش ديده، مي تواند چندين بناي عظيم (اگر يادم باشد نوتردام+كليساي سن پل+چند تا جاي ديگر با همين عظمت) را در خودش جا بدهد را مي توانيد اينجا بخوانيد. ولي جالبترين قسمت، آنجا بود كه مجري برنامه نامه هاي عاشقانه كتيبه ها را مي خواند: "وقتي دست در دست تو در گندمزارها قدم مي زنم احساس خوشبختي مي كنم..."
ابولهول(The great sphinx)
مطلب قبلي
۱۳۸۲ آبان ۱, پنجشنبه
مسجد صلاح الدين
اين قاهره با تمام شلوغيش يه نكته جالب داشت و اون اينكه پلهاي خيلي زيادي داشت. بعضي مسيرها چندين كيلومتر فقط پل بود. مثلاً ما تو يه مسير 20 دقيقه (بدون اغراق) روي پل بوديم و خوب به هيچ چراغ قرمزي هم برخورد نمي كرديم. بعضي خيابانها 5-6 لايه پل داشتند. اگه اينها نبود اصلاً تردد تو شهر غير ممكن بود. فكر مي كنم چاره ترافيك تهران همينه. كسي مي دونه آيا اينجور پلها خيلي مهندسي و محاسبات پيچيده اي دارند؟
*****
هي بچه ها مي گفتند مطالب جديدت رو ping كن! من فكر مي كردم آخه چه طور اين رو براي اينهمه آدم پينگ كنم! آخرش هودر يه توضيحي داد كه من هم فهميدم. البته اگه خيلي طول كشيد تا بفهميد نگران نشيد. خودش گفته كه...
*****
خيلي خوشم اومد از اينجا. يه كتابخونه الكترونيك (گرچه ناقص) از شعر كلاسيك فارسي. نظرتون چيه؟
"تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب
برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب "
يا حق...
۱۳۸۲ مهر ۲۴, پنجشنبه
"بعضي از مصريها از بعضيهاي ديگر با هوشتر بودند. مصريهاي باهوش پشه بند اختراع كردند براي اينكه از دست پشه راحت باشند. مصريهاي بي هوش كه پشه بند اختراع نكردند شبها از دست پشه ها خواب نداشتند، در نتيجه به آسمان خيره شدند و علم ستاره بيني را اختراع كردند كه بعدها معلوم شد هيچ فايده اي هم ندارد!"*
قاهره بدون توقف!
تنها چيزي كه مطمئناً در اين سفر صادق نبود همين "بدون توقف" بود! چون هم در رفت و هم برگشت نزديك 8 ساعت در فرودگاه دوبي توقف داشتم. كسي راهنماي فرودگاه دوبي و duty-free لازم ندارد؟ اطلاعات در حد محل همه گيتها و دماي مناطق مختلف و اينكه چه جنسي در كدام قسمت و روي چه قفسه اي است!!
روي ماه قدم گذاشتيم
فرودگاه قاهره خيلي خوب بود. عقده خود كم مهراباد بيني من رو بر طرف كرد! چون به همان كهنگي و آشفتگي بود فقط قدري بزرگتر!
قاهره كثيف و شلوغ است ولي زيرساخت توريستي خوبي دارد. واقعاً بايد قاهره را شهر هتلهاي بزرگ ناميد. شهر كاملاً براي توريستها امن است و خودشان هر طور كه زندگي كنند، كاري به توريستها ندارند.
رانندگيها در حدي است كه من به عنوان يك ايراني تعجب مي كردم. تاكسيها بسيار كهنه و داغان بودند (در حد پيكانهاي مسافر كش خودمان) ولي جالب طبع شوخ مردم بود و اينكه اصلاً خوش خلقيشان را از دست نمي دادند. سوار هيچ تاكسي نشديم كه راننده كلي باهامان گپ نزند. ايراني بودن هم يك مزيت بود. همه، از مردم تا ماموران و غيره به محض شنيدن مليت ايراني با آدم دست مي دادند و كلي تحويل مي گرفتند.
رود نيل مسلماً يكي از جذابترين مناظر قاهره بود. ظاهراً تمام مصر در همان باريكه كنار نيل فشرده شده! "سرزمين مصر از قديميترين ايام به دو قسمت مصر عليا و سفلي تقسيم مي شده است. مصر عليا در قسمت پايين نقشه قرار دارد و مصر سفلي در قسمت بالاي نقشه. اين امر در نظر ساكنان سرزمين مصر كاملاً طبيعي جلوه مي كند چونكه رودخانه نيل در قسمت پايين بالا مي آيد و هرقدر بالاتر برويم پايين تر مي رود."*
سيگارهاي فرعون
"در دوره سلسله سوم، امحوتب حكيم، معمار و وزير زوسر فرعون، هرم را اختراع كرد، كه عبارت بود از مقبره بسيار بزرگي كه بايستي جسد فرعون و مقدار زيادي از داراييهاي او را از دستبرد زمانه تا ابد حفظ كند. اما امحوتب حكيم جسد و اموال فرعون را در زير بنايي قرار داد كه چنان مشخص وسط بيابان ايستاده بود كه هر كس از آنجا مي گذشت كنجكاوي ديوانه اش مي كرد توي اين بناي عظيم چه خبر است. در صورتي كه اگر امحوتب جسد فرعون را با هرچه او دلش مي خواست مثل باقي مردم زير خاك دفن مي كرد و روي خاك را هم صاف مي كرد چه كسي نظرش به مقبره فرعون جلب مي شد!"*
يك هرم ساده ترين، زيباترين و يكي از پيچيده ترين اشكال ممكن معماري است. "از مساله جراثقال كه بگذريم ساختن هرم كار آساني است. اول يك مربع بزرگ روي زمين مي كشيم و بعد يك رديف سنگ مي چينيم و رديفهاي بعد را به دقت كمي عقبتر روي رديف زيرين كار مي گذاريم و همينطور ادامه مي دهيم تا اينكه هرم ساخته شود. يعني هرم خود به خود ساخته مي شود و ممكن نيست شكل ديگري پيدا كند..."*
در مقبره مهندس هرم خئوپس كه عكسش اين پايين است هم احتمالاً همينها به خط هيروگليف نوشته شده!
و خط هيرو گليف البته هماني است كه به نظر دريابندري "حروف آن از جغد و قناري و كفچه مار و قطعات داخلي ساعت شماطه اي تشكيل شده":
*عبارات داخل گيومه از يكي از بهترين منابع مصرشناسي يعني فصل خئوپس كتاب "چنين كنند بزرگان" ترجمه نجف دريابندري نقل شده است.
اين مطلب اگر خدا بخواهد ادامه دارد!...
۱۳۸۲ مهر ۲۲, سهشنبه
شيرين عباديتون مبارك!!
اين هم مصاحبه نيوزويك با اولين برنده ايراني نوبل.
۱۳۸۲ مهر ۱۷, پنجشنبه
۱۳۸۲ مهر ۱۵, سهشنبه
ديروز رفتيم بازارز جاتون خالي. اكه (حرف كاف به جاي gaf!) تو تهران اينقدر جونه (chooneh!) ميزدم ميليونر شده بودم! همه جيز (chiz) رو مي شد نصف قيمت خريد! كه لابد در اصل اين نصف دو برابر شده اصله! شام هم رفتيم يه رستوران لبناني كه اسمش يه كم بد بود: الموال (Al-Mawal!)! بعضي اخلاق شون خيلي به خودمون شبيهه. علناً مي كن فلان جلسه ساعت 9 به وقت مصر (Egyptian time) يعني قراره نيم ساعت تاخير كنن!
۱۳۸۲ مهر ۱۰, پنجشنبه
البته قبول دارم كه براي بزرگداشت زيباترين فصل سال كمي دير شده، ولي اونهايي كه مراتب ارادت من رو به كلود مونه مي دونن (فرشاد!) لااقل اين رو به عنوان بهونه اي براي گذاشتن يه تابلوش بالاي گپ قبول كنن.
يادش به خير. سالها پيش با فرشاد رفتيم به يه حراج پوسترهاي نقاشهاي معروف. اون موقع از اين چيزها تو تهران كم بود و قيمت هر پوستر هم 1000 تومن بود كه براي ما رقمي بود. من يه پوستر مونه با همين رنگهاي زرد و آبي برداشتم كه هنوز هم دارم. فرشاد كلي به خاطر بد سليقگي و پول هدر دادن به من سركوفت زد و خودش يه كار از گوگن خريد كه هر چي بنفش و قرمزه توش به كار رفته بود. به نظرم رنگهاي گرم رو گرونتر از رنگهاي سرد مي دونست!
به هر حال اين نقاشي خيلي بهتر از ريحون بنفشيه كه اون آقا سال پيش به جاي برگ پاييز گذاشته بود اون بالا! حالا هم كه نشسته توي خونه و داره ليست "هنر" پيشه هاي X-men رو براي من پاكنويس مي كنه! بخصوص كار اون خانم فلس داره كه به شكل همه در مي اومد خيلي "هنر" مندانه بود!
مسابقه داستان كوتاه
واقعاً هنوز نمي دونم اين چيزهايي كه من نوشتم ارزش ارسال داره و اگه آره كدوم داستان رو براشون بفرستم. نظر شما چيه؟ اگه رسيدين هم يه سري به سايتش بزنين كه اگه راي گيري در كار بود مثل دفعه پيش با حضور يكپارچه تون... دلار علي هم فراموش نميشه!
پاريسكوپ
از يه چيز پاريس خيلي خوشم اومد (مثل بقيه چيزها!). هر كسي دقيقاً طوري لباس مي پوشيد كه دلش مي خواست. تنوع سبك لباس پوشيدن و رنگ و شكل بي نظير بود و هيچ راهي نبود كه از روي لباس آدمها موقعيت و طبقه اجتماعي و شغلشون رو (حتي در مورد مشاغل نه چندان آبرومند!) حدس بزنيد. باور مي كنين كه تو يه كنگره رسمي بين المللي يه دكتر با شلوارك بياد؟! اول يكي از سمپوزيومها، رئيس جلسه رفت پشت تريبون و گفت كه اين اختيار رو داره كه به سخنرانها، بخصوص كاناداييها كه از جاي سرد ميان، اجازه بده اگه گرمشونه كتشون رو در بيارن. خودش و دوتا از سه سخنران كانادايي بودن!!
سيگارهاي فرعون
واقعاً شرمنده. دوباره قضيه دوري از وبلاگ و نوشتن در صورت گير اومدن اينترنت مفت و ... مطرحه. منتها اين بار كي برد عربيه نه فرانسوي و چيني! راستي كسي مي دونه از اهرام هم ميشه مثل ايفل بالا رفت يا نه؟!
۱۳۸۲ مهر ۵, شنبه
ببينم به نظر شما قواي دماغي من مشكلي داره اگه نمي تونم تو ذهنم بين xXx و X-men و X-men 2 و اون آقاهه كه نامرئي مي شد (اسمش يادم نيست) و ماتريكس و مردان سياهپوش و aliens اعم از 1 و 2و 3 و غيره و فاينال فانتزي تمايز مشخصي قائل بشم و هي اين فيلمها رو با هم قاطي مي كنم؟ حالا هم نمي دونم اون پرفسوره كه فلج بود تو كدومشون بود و آدم بدي بود يا نه و دنيا تو كدومشون نابود ميشد!!
۱۳۸۲ مهر ۲, چهارشنبه
5
*****
"آموزش اساس درمان ديابت است." اين رو من نمي گم، محمدرضا مي گه كه از بس غم مريضاي ديابتي رو خورده به اين روز افتاده! اگه ديابتي هستين، فاميل ديابتي دارين يا سوالي در موردش دارين يه سر بهش بزنين.در غير اين صورت هم باز سر بزنين كه ويزيتورهاش زياد بشه (تبليغ غير مستقيم از نوع سوم!)
*****
از اين آقايي كه عشقش جمع كردن پوله خيلي خوشم اومد! راستش كسي رو نديده بودم كه اينقدر حرفه اي در اين مورد كار بكنه و سايت به اين خوبي هم داشته باشه.
۱۳۸۲ شهریور ۲۷, پنجشنبه
۱۳۸۲ شهریور ۲۲, شنبه
۱۳۸۲ شهریور ۲۰, پنجشنبه
۱۳۸۲ شهریور ۱۹, چهارشنبه
بد نيست سري هم به توصيه هاي WHO در مورد واكسن انفلوانزا بزنيد.
۱۳۸۲ شهریور ۱۶, یکشنبه
تجربه من بعد از سفر تايوان نشون داد كه اهل مطلب دنباله دار و سفرنامه نوشتن نيستم. براي همين تصميم گرفتم فقط تكه هاي جالبتر سفر فرانسه رو هر وقت شد اينجا بگذارم.
*****
آدم كي موفق مي شه يه تصوير ذهني مناسبي از دنيا پيدا كنه؟ كي مي تونه به فرمولي ذهني برسه كه كم و بيش بتونه دنيا رو با اون تفسير كنه؟ بعد از اينكه سنش رسيد به n سالگي؟ وقتي چندين سال از عمرش رو تو دانشگاه و سر كلاس درس گذروند؟ وقتي n تا سفر رفت؟ وقتي خيلي دوست و آشنا داشت؟ وقتي خيلي كتاب خوند؟
متاسفانه من به اين نتيجه رسيدم كه همه فرمولهاي ذهني آدم و تفاسيرش از دنيا رو بايد دور بريزه وقتي توي فصل توريسم قدم توي شانزه ليزه گذاشت. چون يه دفعه حس مي كني تمام دنيا رو در همين طول نا قابل كه مشاهده مي كنين و در فرصت زماني كوتاهي كه براي قدم زدن داريد چلوندن. اونوقت كيه كه بتونه ادعا كنه مي تونه همه اين دنياي فشرده شده رو درك كنه!
شايد هم اين خداحافظي از اثرات همين موضوع بوده!
۱۳۸۲ شهریور ۱۰, دوشنبه
فكر كردم محاله من رو ببخشي. بخصوص وقتي تا من رو ديدي زدي زير گريه. درسته من نتونستم بيام پيشوازت ولي مگه باهات صحبت نكردم؟ مگه قرارمون براي سه هفته ديگه نبود؟ ولي وقتي همون بار اول دستم رو گرفتي و با اون چشماي معصوم بهم لبخند زدي فهميدم همه چيز درست شده. آشتي كرديم، آشتي آشتي. مگه دل ابريشميت طاقت قهر كردن داره؟ مگه عاشقي دلسوخته تر از من پيدا مي كني؟
ولي تقصير من هم نبود. قرار بود شب بيام تهران. ولي اين پرواز لعنتي كه دير كرد و منو 10 ساعت تو دوبي معطل كرد باعث شد نتونم به موقع برسم. صبح زود زنگ زدم تهران. انگار بهم الهام شده بود. ولي وقتي شنيدم واقعاً، بي خبر و سرزده اومدي، كاري نتونستم كنم جز اينكه جلوي كارمندهاي هواپپمايي امارات بگم چه ايرلاين مزخرفيه (كه خيلي هم اينطورنيست) و بزنم بيرون... هواي دوبي خيلي شرجي بود و بخاري كه روي شيشه عينكم نشست باعث شد نه من بتونم جايي رو ببينم نه كسي چشماي منو ...
۱۳۸۲ شهریور ۵, چهارشنبه
۱۳۸۲ شهریور ۲, یکشنبه
۱۳۸۲ مرداد ۳۰, پنجشنبه
فكر كردين از دستم راحت شدين؟ فكر كردين به همين راحتي و قبل از اينكه حسابي مختون رو هم بزنم ولتون مي كنم؟ نه جونم! اين چند روزه گرفتار برنامه ريزي براي يه سفر كـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوچولو بودم. سوغاتي براي هيچ كس نمي آرم. التماس نكنين!! هر كي مي خواد مي تونه خودش پول سوغاتيشو بده هر چي بخواد بيارم! اگه كسي هم پاريسه مي تونه اطلاع بده يه گردهمايي وبلاگي بر گذار كنيم. اگه اونجا دستم به كي برد و اينترنت مفت رسيد كه فبها! در غير اينصورت تا ده روز ديگه اعصابتون از دست من يكي راحته:
au revoir!
۱۳۸۲ مرداد ۲۴, جمعه
گپ يكساله شد...
وبلاگ چيه؟
يادمه اوايل مرداد بود. يه سوال معصومانه فرشيد: "اين سايت رو ديدي؟" وبلاگ حسين درخشان (كه از يادداشتهاش توي روزنامه ها مي شناختمش) و اين كلمه (اون موقع نا مانوس): وبلاگ! اول يه وبلاگ انگليسي بود كه بيشتر از يك ويزيتور در هفته نداشت. بعد فرشيد گفت بيا وبلاگ فارسي بنويسيم. و قول داد اگه يكي در ميون هر دو مون بنويسيم وقتمون رو نمي گيره (متوجه هستين ديگه! وقت ايشون رو به هر حال نمي گيره!!) به هر حال اسم "گپ" پيشنهاد من بود و فرشيد چند روزي كار كرد تا استكان چاي آماده شد و فرش براي نشستن مهمونها انداخته شد!
يادمه شب اول كلي به متن افتتاحيه فكر كردم و نتيجه اش اين شد: "اگر بخواهيد با دوستتان "گپ" بزنيد، ولي ندانيد چطور يا کي، چكار مي كنيد؟" (ادامه).
از همون اول فرشيد به چيزهايي علاقه داشت كه من نداشتم و بالعكس! شايد به خاطر همين تنوع گپ براي خيليها جالب بود. مثلاً يادتونه كه فرشيد عاشق سيمپيوتر شده بود؟ (اول، دوم)
تو پيش نرفتي...
الان كه يادداشتهاي قديمي گپ رو نگاه مي كنم حس عجيبي دارم. اون روزها گپ بيشتر يه وبلاگ دوستانه بود و جاي پيامهايي به دوستان. نمي دونم آيا واقعاً الان بهتره يا اون موقع. اين رو شماها بايد بگين.
آيداهوي خصوصي من
خيلي از نوشته هاي گپ اوايل با سوالهايي از اين دست مواجه مي شد كه "اين در باره كي بود؟" يا "منظورت كي بوده؟" مثل اين نوشته كه خيلي هم دوستش دارم و به همين دلايل مجبور شدم در موردش توضيح بدم. من اوايل يه نگراني ديگه هم داشتم و اون اينكه همكارام و كسايي كه از نزديك منو ميشناختن چطور با نوشته هام بر خورد مي كنن. اين باعث مي شد كه خيلي حرفها رو سانسور كنم يا تغيير لحن بدم. خوشبختانه از طرف همگي با اين قضيه خيلي منطقي بر خورد شد و حساب اين آدم وبلاگ نويس از اون همكار يا دوست راحت جدا شد و الان معمولاً كسي سر كار در مورد وبلاگ با من حرف نمي زنه.
چندتا از اين متنهايي كه خودم خيلي دوست دارم اينها هستند: رويا بين، تنهايي، بارون، hush little baby، ديو سپيد، اگه يه روز...، توصيه هاي ايمني، حواست كجاست.
مرا قلاش مي خوانند، هستم...
ولي كدوم يك از اين آدمها به من واقعي نزديكترند؟ اين رو مي گذارم تا دوستانم جواب بدهند.
جاده
سفر تايوان و مالزي فرصت خيلي خوبي بود براي خاطره نويسي. متاسفانه اين فرصت بخاطر كمي وقت من نصفه موند. ولي اگه كسي بخواد مي تونه اون سفرنامه ها رو اينجا (اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم، ششم، هفتم) بخونه. اينهم يادداشتي كه از تايپه گذاشتم و معنيش اينه: "من تايوان رو دوست دارم!" (جر زني يه منشي زبل تايواني كه وقتي بهش گفتم يه جمله چيني بهم ياد بده اينو برام نوشت!)
به خاطر يك مشت دلار
اين جريان انتخاب وبلاگهاي برتر هم موضوع جالبي بود. نمي دونم يادتون هست چه اختلافاتي پيش اومد يا نه. به هر حال ما تو رشته قالبهاي برگزيده دوم شديم، اونهم موقعي كه روزي به زور 17-18 تا خواننده داشتيم. يادمه يه نفر (كه فرشيد رو خيلي عصباني كرد) گفته بود اينا كه اينقدر كم خواننده دارن چطور دوم شدن! معلومه ديگه! ما به هر نفر 100 دلار داده بوديم. البته آخرش نه تو جشن شركت كرديم نه جايزه گرفتيم. فقط "عسكمون" رو تو برترين وبلاگها گذاشتن و ايسنا باهامون مصاحبه كرد.
ساعات نا اميدي
واقعاً مواقعي پيش ميومد كه مي خواستم اين اعتياد به وبلاگ نويسي رو بگذارم كنار. مثل مواقعي كه به قول فرشيد آب روغن قاطي مي كردم. يا تصميم مي گرفتم جوونه بزنم! يا همين اواخر كه به خاطر زحمات دوستان مخابراتي و بلوك شدن بلاگ اسپات ويزيتورهامون خيلي كم شده بود. ولي خوب... بد نيست سوراخي براي نفس كشيدن بمونه...
Outbreak
وقتي اپيدمي سارس اومد. يكي از فاميلها مي خواست بره چين. من هم به خاطر سري كه درد مي كنه! دنبال اطلاعاتي راجع به سارس گشتم و موفق شدم از رفتن منصرفش كنم! بعد گفتم خوبه اين اخباري كه مي گيرم رو بگذارم تو گپ. بعد فكر كردم اصلاً مي تونه يه وبلاگ جديد باشه. اينطوري شد ديگه...
هياهوي بسيار براي هيچ
يادتونه؟ بچه ها گير داده بودن كه اون فنجون قبلي لوگوي گپ زشته؟ تا بعد تبديل شد به اين استكان؟ يادتونه؟
عشق فيلم
اين وبلاگ هميشه يه نصفه اش سينمايي بوده. حتي فرشيد هم اگه شده براي اثبات برتري استالونه به داستين هافمن مطلب سينمايي نوشته! اگه قبول ندارين به انتخاب 10 فيلم، ده بازيگر، مطلب آملي پولن، گزارش جشنواره فجر، ويژه نامه سينمايي سفرنامه تايوان رجوع كنين. اصلاً چرا راه دور بريم، ببينين چند تا از عناوين همين مطلب اشاره مستقيم يا غير مستقيم به فيلمهاست!
ارتباط عراقي
يكي از پربيننده ترين مواقع براي گپ زماني بود كه Salam Pax به ما لينك داد، BBC هم به اون! يكي هم موقعي بود كه هودر به گپ ويژه سارس لينك داد.
اين ميل مبهم داستانگويي...
از اول نوشتن اين وبلاگ دوست داشتم توش داستان تعريف كنم. يادمه يكي دو بار نيمچه داستان نوشتم تا اينكه يه بار ميل نوشتن در مورد يه احساس خاص باعث شد چه كسي ژان لويي... رو بنويسم. اونقدر اين داستان براي خودم جذاب بود و به دهنم مزه كرد كه داستان نويسي يه پاي ثابت اين وبلاگ شد. شب سوم رو يه الهام آني به وجود آورد كه از خواب بيدارم كرد و تا ننوشتمش دست از سرم بر نداشت. هنوز به نظر خودم بهترين داستانمه. بعدش محب صادق اومد. زنده رود بهم نشون داد كه خوب بودن آجرهاي يه داستان كافي نيست و بايد طرح داستاني قويي باشه كه به عنوان ملات اين ايده ها رو به هم بچسبونه. نامه اي از آسمان رو كسي دوست نداشت ولي براي من اعتراضي بود به اين دنياي نابسامان. بعديها اينها بودند: هوس قمار ديگر كه سفارشي بود (!)، گوشتكوب كه نگاتيو آميخته به تخيل يه اتفاق واقعي بود، شما فقط يك بار زندگي مي كنيد و Any given Friday. بعضي وقتها بچه ها مي پرسن "از اين داستان مي خواستي نتيجه بگيري..." يا "مي خواستي بگي..." واقعاً هيچ چيز نمي خوام بگم. چند تا ايده قشنگ از چند جا (بعضيها واقعي، بعضي خيالي، گاهي مخلوط) جمع ميشن كه دلم مي خواد تعريفشون كنم. چون قشنگن، چون انساني اند چون دغدغه فكري من (و فكر مي كنم) خيليهاي ديگه هستن، همين...
اين گروه خشن
وبلاگ باعث شد با خيلي ها آشنا شوم و با خيلي دوستان قديمي موضوع تازه اي براي صحبت پيدا كنم. تعدادي از اين دوستان وبلاگ دار (بدون هيچ ترتيبي و صرفاً بر اساس خطور اسمشان به ذهن من) عبارتند از: مجهول، مژگان بانو، رامتين، آليس، نيايش، نازبانو، هاني، مرتيا، مازيار، دماوند، رامين، آرتميس و ... لطفاً كساني كه سهواً از قلم افتاده اند سريعاً ياد آوري كنند!
و آخر اينكه:
مرا
تو
بیسببی
نيستی.
بهراستی
صِلتِ کدام قصيدهای
ای غزل؟
...
تا بعد...
۱۳۸۲ مرداد ۲۰, دوشنبه
۱۳۸۲ مرداد ۱۵, چهارشنبه
1- هيچ كدوم به بامزگي قبلي نيستند! المپيك به خاطر ارجاعاتي كه به خودش داره بامزه تره.
2- اگه يكيشون احياناً زياد اخلاقي نبود ببخشيد.
با تشكر از نيايش.
*****
هومن تو كامنتهاي مطلب قبلي لينك داده به يه مترجم انگليسي-فارسي آنلاين كه الحق خيلي بانمكتر از اين كليپ هاست. پيشنهاد مي كنم يه سر بهش بزنيد و ازش بخواهيد اين جمله هملت رو ترجمه كنه:
"To be or not to be: that is the question." كجايي شكسپير مرحوم...
راهنماي استفاده از ماشين ترجمه هم بانمكه. سوال باقيمونده اينه كه اگه كسي بتونه همه اين كارها رو بكنه چه نيازي به مترجم اينها داره؟ ياد اون بابايي ميفتم كه پشه كشي اختراع كرده بود و بايد شما پشه رو مي گرفتيد، بالش رو مي كنديد، لهش مي كرديد بعد مي گذاشتيد توي پشه كش!
*****
امروز خيلي سر كيفم. صبح ساعت 5 پاشدم رفتم نمايندگي مجاز سايپا (سحرخيزي موجب عافيت است) كه ماشين ظاهراً نو رو بدم براي تعميراتي كه يه ماشين 30 سال كار كرده معمولاً نياز داره! بعد از دو ساعت فرمودند ظرفيت تكميله! اومدم سرزدم به سايت سايپا. اونقدر اين سايت نازه، اونايي كه بنز دارن هم هوس ميكنن برن پرايد بخرن! بالاش نوشته متمايز در خدمات و اينها... خلاصه نوشته بود "جديدترين طرح در خدمات پس از فروش: صداي مشتري" ذوق زده گوشي رو برداشتم كه هرچي تشكرات قلبي به زبونم مياد نثار حضرات كنم. فكر كنم فهميدن چون تلفن يه بوق ممتد زد از اونهايي كه يعني مشترك مورد نظر در شبكه نيست (يا شايد تو باغ نيست...!)
۱۳۸۲ مرداد ۹, پنجشنبه
1- ساعت خستگي ناپذير!!
2- فارسي نگار براي تبديل penglish به فارسي (براي خوره هاي چت penglish). به نظر شما چه طور كار مي كنه؟ كلمات رو ميشناسه يا حروف رو؟ نظرتون رو بنويسين چون من چند جور امتحان كردم و به نظرم تركيب اين دوتاست.
3- مترجم آنلاين مجاني- تقريباً از هر زبوني به هر زبوني. من چيني به انگليسيش رو امتحان كردم و كار مي كرد!
۱۳۸۲ مرداد ۸, چهارشنبه
*****
اين دنياي وبلاگ هم دنياي عجيبيه. من تو اين مدت با خيليها آشنا شدم كه فكر نمي كردم اهل وبلاگ باشن كه يه مرتبه طرف "آس" رو رو كرده و معلوم شده كه بعله... مثل همين رامين عزيز كه تو اين چند روزي كه اصفهان بودم حسابي خجالتم داد و من يه روز داشتم براش توضيح مي دادم كه من وبلاگ دارم و حالا مي خواستم بگم وبلاگ چيه و من رو مسخره نكن كه وقتم رو ميذارم واسه اين چيزا... كه هولوكي دو تا وبلاگي كه مي نوشت رو گذاشت وسط و روي من رو كم كرد! اوليش نيايش (وجه تسميه وبلاگش رو از خودش بپرسيد. من مي دونم ولي نميگم!) كه به آسيبهاي اجتماعي مي پردازه و دوميش يه وبلاگ گروهي به اسم توانبخشي ايران كه به آسيبهاي اجتماعي مي پردازه!! از آدمهايي كه صبح تا شب كارشون اينه كمتر از اين نميشه انتظار داشت!
*****
اين نوستالژي نوار سوني CHF رو هم از رامتين بخونيد. (همه چيز اين رامتين غير از آدميزاده، حتي نوستالژيش!)
*****
"از ته كوچه مرا مي بيني
مي شناسي اما در مي بندي
شايد اي با غم من بيگانه
بر من از پنجره اي مي خندي..."
۱۳۸۲ مرداد ۲, پنجشنبه
هنوز هوا جوري هست كه بشه نفس كشيد. هفت صبح يه جمعه اوايل مردادماه. خيابون هم خلوته و هم نه خيلي گرم. نون بربري داغ رو كه مي گذارم تو آشپزخونه يادم ميفته كه پنير نداريم. بايد برم پنير بخرم. پنير پروسس كاله. راه ميفتم طرف "سوپر شهريار". خيابون كثيفتر از هميشه است. ظاهراً جمع كردن زباله ها به نظر شهردار جديد اونقدرها هم مهم نيست. تصميم مي گيرم آواز بخونم. ياد بوچلي ميفتم. زمزمه مي كنم "Io pìango che pazzia, Fu andarsene poi via" كاش كلاس آواز رفته بودم. يه گربه سياه سر بالا مي كنه و نگاهم مي كنه. حديث چشمهاي تو رو با چه قصيده اي ميشه خوند؟ سلام مي كنم. 6-7 تا خانم ميانسال هستند كه هميشه صبحها تو كوچه پياده روي ميكنند. شايد هربار بيست دفعه سرتاته كوچه رو بروند و بيايند. من اسمشون رو گذاشتم "خانوم جدي"! (بدون كسره گذاشتن بين خانوم و جدي بخوانيد.) خيلي خنده داره كه آدم واسه سلامتيش يه همچين كار خسته كننده اي رو هر روز تكرار كنه. شايد من هم اگه سنم بالاتر بره...ياد يكي از دوستام افتادم. گفت خانواده پسره مخالفه. گفتم خوب باشه. مگه نمي توني عاشق يكي ديگه بشي؟ مگه حتماً بايد باهاش ازدواج كني؟ مگه زندگي فقط يه حالت داره؟ آدمها براي چي عاشق مي شن؟ براي معشوق؟ سر كوچه پام پيچ مي خوره. اين چاله جديده، پاهام بهش عادت نداره. يه سر به سازمان آب مي زنم. شايد دوباره سر و كله روباهه پيدا بشه. بار اول كه ديدم باورم نميشد. فكر كردم حتماً گربه است. ولي روباه بود. با همون دم
افسانه اي. وسط تهران، تو محوطه سازمان آب... ياد شازده كوچولو افتادم. وقتي فرانك گفت كه بچه هم داره و بچه هاش رو هم ديده داشتم شاخ در مياوردم. ولي امروز پيداشون نبود. خواب بودن شايد. بايد برم پنير بخرم. پنير پروسس كاله. حاج آقا از روبرو پيداش ميشه. اين بار جواب سلامش رو ميدم. يه ماشين ، سرحال از خلوتي اون موقع صبح خيابون، با سرعت رد ميشه. براي تولدش چي بخرم؟ عطر؟ بلوز؟ شهريار بازه. هيچ روزي نشده (جز يه بار كه ساعت 2 نيمه شب از جلوي مغازه اش رد مي شدم) كه بسته ببينمش. اون خنگه است. هنوز خواب آلوده. طبق معمول نميتونه تصميم بگيره كه به من چه مدرك دانشگاهي بده! يكي در ميون آقاي مهندس و آقاي دكتر صدام مي كنه و اصرار داره وقتي تركي باهاش حرف مي زنم با اون لهجه غليظ فارسي جواب بده. يه پنير كاله ميده بهم. با هوشه مياد تو. احوال تمام خوانواده رو مي پرسه و به زور يه شير بدون لاكتوز (كه يه دفعه واسه دوستي خريده بودم) بهم ميفروشه. از زرنگيش خوشم مياد. از مغازه كه ميام بيرون هوا گرمتر شده. يا من اينطور فكر مي كنم. يه ماشين ، سرحال از خلوتي اون موقع صبح خيابون، با سرعت رد ميشه. روباهها هنوز نيومده اند. ديروز تو روزنامه يه مقاله در مورد حيات وحش در شهرهاي بزرگ ايران خوندم. يادم باشه وقتي رسيدم خونه روزنامه رو پيدا كنم. حواسم هست كه دوباره تو چاله نيفتم. "خانوم جدي" ها رفته اند. لابد الان دارن به بچه هاشون صبحونه ميدن يا به شوهرشون غر مي زنن كه از خواب بيدار شه. سرم رو بر مي گردونم كه زباله ها رو نبينم. به اواخر آواز بوچلي رسيدم"Che canto senza te" دم خونه هستم. با خودم فكر مي كنم حديث چشمهاي تو رو با چه قصيده اي ميشه خوند؟ كاش كلاس آواز رفته بودم...
*****
دو نكته: 1) اسم داستان از اسم اين فيلم اليور استون گرفته شده. 2) به من چه كه ايتاليايي بلد نيستين!؟
*****
خيلي با نمكند به مولا! از امروز بلاگ اسپات رو باز كردند ولي پرشن بلاگ رو بستند! شرمنده دوستان پرشن بلاگي كه بايد خرقه پوشيده بهشون سر بزنيم!! يه وقت فكر نكنين من دزدم با باتوم بزنين تو ملاجم!
۱۳۸۲ تیر ۲۸, شنبه
۱۳۸۲ تیر ۲۴, سهشنبه
*****
مخابرات گفته بلاگ اسپات را باز مي كند و عذر هم خواسته: باور كنيم؟ بنده كه همچنان مجبورم براي ديدن وبلاگهاي بلاگ اسپات خرقه اي بپوشم و نيمه شب پنهان ز ره بام ...
اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي
وين دفتر بي معني غرق مي ناب اولي...
۱۳۸۲ تیر ۲۳, دوشنبه
نمي دونم تا به حال گير اين حضرات گروه Iran-sare 2008 افتادين يا نه (هموني كه يه صورتك مسخره داره با يه شعار احمقانه كه رواشكم كليك كنيد تا عضو بشيد!). من خنكترين و لوسترين ايميلهاي عالم رو با واسطه از اين گروه مي گرفتم و هميشه روونه سطل زباله مي كردم. يك بار اشتباهي به واسطه اسم دوست عزيزي كه يكي از اينها رو برام فوروارد كرده بود يكيش رو باز كردم و كاملاً تصادفي و به اشتباه يكي از عكسها رو كليك كردم. بلافاصله (قسم مي خورم هيچ تقاضاي عضو شدن در گروه رو نزدم!) برام ايميل اومد كه به گروه ما خوش تشريف آوردين و ميل باكسم پر شد از انواع و اقسام سگ و گربه و بچه و هديه تهراني و جوك بي مزه!! بعدش هم كه مثلاً unsubscribe كردم، همچنان مزخرفات حضرات از آدرسهاي مختلف برام پست ميشه كه يه هفته است كارم بلوك كردن آدرس فرستنده هاست. از اين گروهها باز هم هست. سوال من از اينها (كه قاعدتاً يا خيلي بيكارند يا ...) اينه كه اگه شركتهاي بازرگاني spam مي فرستن، شايد يه نفع تبليغاتي داشته باشن (كه معمولاً ضررش بيشتره)، نفع اين آدمها در چيه؟؟
*****
بلاگ اسپات توسط جمعي افراد خير انديش در مخابرات بلوك شده. خداوند اين افراد را در آخرت در بهشت برين و ما را در دورترين فاصله ممكن از ايشان مستقر گرداند. آمين! احتمالاً اين اقدام در دفع فساد در جامعه خيلي موثر باشد!! اگر شما اين سطور را مي خوانيد، خوش به حالتان چون بنده يك هفته است روي ماه وبلاگم را زيارت نكرده ام! ممكنه اگه وقت كنم يه وبلاگ تو پرشين بلاگ بزنم تا موقتاً تا وقتي پرشين بلاگ هم مسدود بشه گپ رو در دو جا منتشر كنم.
*****
خوبي يك غلط املايي (مثلاً اينكه آدم اكسير رو با "ث" بنويسه) اينه كه دوستان كم لطف قديمي يه كامنت براي آدم بگذارند!! اين ژست يعني من عمداً اشتباه نوشته بودم!
تا بعد...
۱۳۸۲ تیر ۲۲, یکشنبه
۱۳۸۲ تیر ۱۷, سهشنبه
نگاه لئوناردو روي مناظري كه با سرعت سرسام آور از جلوي چشمش رد مي شدند سر مي خورد. سي سال پيش وقتي از ناپل به رم مي آمد اينطور نبود. همه چيز كندتر بود و مي شد نگاه را به گله اي گاو در چمنزار يا مرد دوچرخه سواري كه دست تكان مي داد تكيه داد. حواسش را از مناظر زودگذر بيرون داد به كتابي كه داشت ترجمه مي كرد. فكر كردن به حجمي از كتاب كه مانده بود باعث نا اميديش ميشد. چشمانش را بست و به تصوير دختر جواني خيره شد كه به سويش مي آمد. چشمش را باز كرد: نه نميشد. ممكن نبود كريستينا بعد از اينهمه سال هنوز اين شكلي باشد. حتماً موهايش سفيد شده بود و چاقتر و شايد پر حرف... ولي صدايش هيچ فرقي نكرده بود. اين را از ديشب مي دانست. تلفن دو زنگ خورده بود و بلافاصله لئوناردو صداي او را پشت پرده اي از اندوه به جا آورده بود. سباستيانو مرده بود و كريستينا فكر كرده بود كه او هم بايد بداند و حالا آيا مي توانست براي مراسم تدفين به ناپل بيايد؟ لئوناردو بلافاصله گفت بله و فقط وقتي گوشي را گذاشت به صرافت افتاد كه بايد كلاسهايش را كنسل كند و به پروفسور مينوتي بگويد كه قرارشان بهم خورده و نجار را خبر كند كه يك روز ديگر براي ساختن كمد بيايد و... بايد به كريستينا چه مي گفت؟ "اميدوارم غم آخرتان باشد." يا " من هم در اين غم شريكم." چه بايد صدايش مي كرد "خانم پونچلي" يا "كريستينا" يا آنطور كه فقط يك بار گفته بود "كريس من"؟ در آغوشش مي گرفت يا نه؟
*****
سي سال پيش در يك روز پاييزي ناپل را براي آخرين بار ديده بود. همان روزي ناپل را ترك كرد كه شب قبلش تلفن دو بار زنگ خورد. كريستينا بود كه مي خواست بداند آيا لطف مي كند و براي مراسم نامزدي او و "سباستيانوي عزيزش" سرافرازشان كند. صدايش شاد بود و لئوناردو در برابر وسوسه نه گفتن مقاومت كرد. فردا ظهر با بليطي به مقصد رم و توصيه نامه اي از استادش در ايستگاه منتظر بود ....
*****
"خداي من لئوناردو! تو حتي يك ذره عوض نشده اي." لئوناردو مي دانست "ماما" (مستخدم خانوادگيشان) اينها را براي خوش آمد او مي گويد. وگرنه چطور ممكن بود زمان كه رد پاي خشن و بي رحم خود را در شيارهاي صورت ماما به جا گذاشته بود بر او بي اثر باشد. لئوناردو لختي به باراني از اطلاعات كه بر سرش مي باريد، از تولدها، عروسيها و رسواييهايي كه در اين سي سال رخ داده بود گوش داد. ياد كتاب نيمه كاره اش افتاد و تلفنهايي كه در انتظارش بودند. با لبخندي ماما را مطمئن كرد كه سه روز وقت دارد همه چيز را برايش تعريف كند و رفت بالا، به اتاق خودش، به اتاق كودكي و نو جوانيش، به اتاق معجزه ها...
*****
اول آنا آمد. زنگ در را زد و رسيده يا نرسيده از همان دم در گفت "مي دوني كريستينا و سباستيانو مي خوان نامزد بشن؟" لئوناردو كه هنوز از بي خوابي سه شب گذشته گيج بود از ميان پلكهاي نيم بسته آناي مهربان، چاق و دماغ كوفته اي را نگاه كرد كه با موهاي بافته اش بازي مي كرد. دستي به علامت بي حوصلگي تكان داد. آنا نرفت "تنبل. دنيا رو آب ببره تورو خواب مي بره. ببينم مگه تو و كريستينا..." آنا حرفش را نيمه تمام گذاشت و بيرون دويد. لئوناردو غلتي زد و ناگهان فهميد آنا چه گفته. به اطرافش نگاهي كرد. چه خوب بود كه الان از خواب بيدار مي شد و مي فهميد كه همه اينها رويا بوده. پلكهايش روي هم افتادند و دو روز بعد با كمك دكتر زاوتي باز شدند...
*****
مگر نمي فهميد؟ اين بسته بايد سه روز پيش به دست پروفسور كارلسون در سوئد مي رسيد. منشي سعي مي كرد دلايل تاخير را توضيح دهد. "ولي پروفسور..." آخرين جمله منشي قبل از اينكه لئوناردو گوشي را بكوبد اين بود. گاهي از اين دوندگي بي امان و بي نتيجه به ستوه مي آمد. شماره ديگري را گرفت. دكتر پينچرنا در دفترش نبود. آيا منشي اش مي توانست پيغامي بگيرد؟ هفته پيش اطلاعات مربوط به بيمارانشان را فرستاده بودند و حالا مي توانستند نتيجه آناليزها را از دفتر او تحويل بگيرند. آدرس فايلها را داد و توضيح داد اول كدام را و با چه برنامه اي بايد بازكنند. در ذهنش منشي زيباي دكتر پينچرنا را مجسم كرد كه آرام در دفترش ياداشت مي كند. ماما با سيني چاي وارد شد. قدري پا به پا شد "امروز سري به قبر پدر و مادرتون مي زني؟" هميشه بين مودبانه و رسمي حرف زدن با خودماني شدن با بچه اي كه بزرگ كرده بود مردد بود. لئوناردو از روي كتاب سري تكان داد. "شايد بد نباشه تو قبل از مراسم فردا به خانم كريستينا تسليت بگي" بعد اضافه كرد "بگيد". چرا ماماي دوست داشتني هنوز فكر مي كرد بين او و كريستينا رازي هست؟
*****
شب دوم، حدود ساعت 11-12 يك دختر كوچك كه از آنطرفها رد مي شد برايش تكه اي كيك آورد. غير از آن چيزي نخورده بود و حالا زير باراني كه مثل سيل مي باريد براي سومين شب سر كوچه نشسته بود. چه فرصت ديگري داشت براي اينكه سه شب پشت سر هم را زير پنجره اتاق كريستينا سر كند. به ماما سپرده بود اگر پدر و مادرش زنگ زدند بگويد "چون تكاليفش سنگين بوده و خسته شده، زود خوابيده است." يك لحظه چراغ اتاق روشن شد. لئوناردو ايستاد تا بهتر ببيند. خودش بود. كريستينا لب پنجره آمد و .... او را ديد. پسر جواني را ديد كه زير باران خيس شده بود. "سلام. اومدي هواخوري؟ تو اين بارون؟" براي هواخوري نيامده بود. آمده بود او را ببيند. "منو؟ آهان كتابمو مي خواي؟ الان مي آرم." شايد اگر كريستينا آنشب خودش به او نگفته بود هيچ وقت فكر نمي كرد كه او هم دوستش دارد.
*****
از قبرستان كه بيرون آمد گذاشت تا پاهايش خيابانهاي ناپل را هر جوري كه مي خواستند طي كنند. يك آن به خودش آمد و ديد جلوي همان خانه است. خانه پدري كريستينا كه بعد خانه سباستيانو شده بود. قدرت پيشگويي ماما را دست كم گرفته بود. زنگ زد و داخل شد. چون فردا مراسم بود خانم كسي را نمي پذيرفتند و لئوناردو برگشت تا برود كه همان صدا صدايش زد. لئوناردو برگشت و قبل از اينكه بفهمد اشكهاي كريستينا را روي گونه هايش حس كرد. فكر كرد "چاق شده." و بعد فهميد كه براي كريستينا هم اين مرد چاق كچل بايد جانشين عجيبي براي آن جوان ورزشكار پيشين باشد. لئوناردو آرزو كرد جمله اي جادويي بلد بود. جمله اي كه مي گفت و او را شاد مي كرد و همه نگرانيهاي كريستينا آب ميشد...
*****
به آخر استخر كه رسيد سرش را بيرون آورد. پشت سرش را نگاه كرد، هيچ كدام از شركت كننده ها آنقدر نزديك نبودند كه نگرانش كنند. سرش را كه بر گرداند يك جفت چشم آبي ديد كه با خنده به او خيره شده بود. برگشت براي دور دوم ولي مرتب فكر مي كرد اين چشمها را كجا ديده بود. دور دوم را سريعتر شنا كرد كه دوباره چشمها را ببيند. اينبار غير از چشمها يك طره موي طلايي ديد. سه دور باقي مانده را نفهميد چه طور شنا كرد. وقتي دور آخر را تمام كرد بعضي از شركت كننده ها هنوز در ابتداي مسير بودند. باز چشمها را ديد و دستهايي كه تشويقش مي كردند. و بعد يك دور ديگر و بازهم يك دور ديگر... مي ترسيد اگر از آب بيرون بيايد چشمها بخار شوند. دكتر زاوتي معتقد بود درد سينه اش به خاطر كوفتگي عضلات است. شوخي نبود كه آدم پانزده بار آن استخر بزرگ را سر تا سر شنا كند.
*****
لئوناردو تصميم داشت بلافاصله بعد از مراسم به رم برگردد. پيش كارهايي كه مانده بود، قرارهايي كه بايد به آنها مي رسيد و دنيايي كه انتظارش را مي كشيد. ولي يك هفته ديگر هم در ناپل ماند و همه محله هاي كودكيش را گشت. روزي كه مي خواست حركت كند نامه اي به دستش رسيد:
"مي دوني، دلم مي خواست فقط بهت بگم كه ازت ممنونم. ممنونم كه خوشحالم كردي....بعضي وقتها فكر كرده ام كه فراموشم كرده اي...گاهي بهت زنگ زده ام و گوشي رو گذاشته ام كه فقط بدونم كجايي. گاهي برام نامه بنويس. حتي اگه شده فقط يه پاكت خالي، حتي اگه شده به كوتاهي يه سلام.
نمي خوام اين نامه رو جواب بدي. تلفن هم نكن.
كريستينا"
*****
لئوناردو كمي پشت باجه بليت فروشي ايستگاه قطار ناپل درنگ كرد. حساب كرده بود كه در قطار يك فصل ديگر كتاب را ترجمه كند. نگاه سنگين بليت فروش و غرغر نفرات پشت سرش را حس ميكرد. گفت چيزي را فراموش كرده است و برگشت. از آژانس اتومبيلي كرايه كرد. مي خواست سر راه گله گاوها را در چمنزار سير تماشا كند...
۱۳۸۲ تیر ۱۴, شنبه
هفته گذشته حاوي عبرت بسياري براي بنده بود. حداقل به اندازه موهاي سرم ايميلهايي از نسوان محترم دريافت كردم كه با ادله و شواهد محكم ثابت مي كردند:
1- آقايان (در اصطلاح عامه: مردها!) همگي كودن هستند.
2- هيچ كدام از مغزشان استفاده نمي كنند.
3- به هيچ دردي نمي خورند.
4- به زندگي آدم (يعني همان زنها) گند مي زنند.
5- راحت گول مي خورند.
6- در مورد زنها هيچ چيزي نمي دانند.
7- و خيلي چيزهاي ديگر...
من مي خواهم در همين جا اعلام كنم كه مسلماً اينهمه تاكيد و تكرار اين نكات بديهي بي علت نيست و حتماً (به ادله روشني چون: تا نباشد چيزكي، مردم (همان زنها) نگويند چيزها و حرف حساب جواب نداره) همه آنها كاملاً صحيح است. از نسوان عزيز هم تقاضامندم با توجه به اين اعتراف صريح و بي پرده بنده، از اشغال mailbox (همان صندوق پستي سابق) آقايان براي ياداوري اين مسايل بديهي خودداري كرده، اجازه دهند ما به زندگي ننگين و سراسر شرم و بي فايده خود ادامه دهيم.
زياده عرضي نيست.
از طرف انجمن حمايت از آدم نماها (مردان سابق!)
۱۳۸۲ تیر ۱۱, چهارشنبه
۱۳۸۲ تیر ۹, دوشنبه
چارلي (همفري بوگارت)- نمي تونيم اين كار رو بكنيم.
رز (كاترين هپبورن)- از كجا مي دوني؟ تو كه تا به حال امتحان نكردي.
چارلي - آره خوب. تا به حال اينو كه يه گوله تو مغزم خالي كنم رو هم امتحان نكردم! -قايق افريكن كوئين (جان هيوستون-1951)
هميشه براي من يه معما بود كه چطور يه نفر مي تونه تقريباً تمام ركوردهاي جوايز اسكار رو بشكنه: 12 بار نامزد اسكار (ركوردي كه پارسال مريل استريپ بالاخره اون رو شكست) و چهار بار بردن اون كه هيچ هنرپيشه اي، چه مرد و چه زن تا به حال نتونسته باهاش رقابت كنه. جالب اينجاست كه هم مريل استريپ و هم كاترين هپبورن هر دو بازيگرهاي خوش قيافه اي نيستند! به هر حال كاترين هپبورن (لطفاً با آدري هپبورن اشتباه نشه) در 96 سالگي در گذشت.
كم كم گپ داره به مركز اعلان مرگ بازيگرهاي بزرگ تبديل ميشه!
۱۳۸۲ تیر ۱, یکشنبه
۱۳۸۲ خرداد ۲۸, چهارشنبه
واسه خودم يه ستاره، براي تو يه کهکشون،
واسه خودم يه چشمه سار، براي تو درياها رو،
واسه خودم يه برگ سبز، يه دشت گل براي تو...
واسه خودم يه پنجره، يه ستاره، چشمه سارو..
براي تو يه آسمون، يه دشت گل، درياها رو...
يک کلمه که اسم توست براي من، براي من،
يه عالمه حرف قشنگ براي تو، براي تو...
۱۳۸۲ خرداد ۲۵, یکشنبه
۱۳۸۲ خرداد ۲۴, شنبه
"موقعي رو که پدرم اون تفنگ رو بهم داد به خاطر دارم. يادم مياد گفت نبايد هيچ چيزي رو توي خونه نشونه برم. گفت ترجيح ميده من تو حياط خلوت به قوطي حلبيهاي خالي شليک کنم، ولي به هر حال دير يا زود وسوسه مي شم که دنبال پرنده ها برم. گفت ميتونم هر زاغ کبودي که تونستم رو بزنم، ولي بايد يادم باشه که کشتن مرغ مقلد يه گناهه. خوب فکر کنم به خاطر اينکه مرغاي مقلد هيچ کاري جز آواز خوندن واسه لذت ما نمي کنن. اونا باغاي مردم رو نمي خورن، تو تختخواب حصيري لونه نمي کنن، هيچ کاري نمي کنن جز اينکه از ته دلشون براي ما بخونن."- کشتن مرغ مقلد
مرگ گريگوري پک، گرچه جزو هنرپيشه هاي محبوب من نبود، برام تلخي جدا شدن از دوستي رو داشت که بيشتر از خودش، به خاطر اينکه ياد آور خاطرات يه دوران بود سخته. من گرگوري پک رو نمي تونم بدون آدري هپبورن به خاطر بيارم، در تعطيلات رمي، اونجايي که به زبون رمز به پرنسس اطمينان ميده که "اعتقاد علياحضرت به روابط انساني نا موجه نخواهد بود."
۱۳۸۲ خرداد ۲۰, سهشنبه
بر جاي بدکاري چو من يک دم نکوکاري کند...
*****
Salam Pax وبلاگ نويس مشهور بغدادي، در خاطراتش از روزهاي جنگ و بعد از آن با نکته بيني چيزهايي توصيف مي کند که در هيچ رسانه اي ديده نمي شود. از تاثير شبکه ايراني العالم بر مردم عراق تا ميزان محبوبيت نوشابه زمزم در بغداد...
از حواشي اين مشهور ترين وبلاگ نويس دنيا هويت اوست که هميشه در بوته ابهام قرار داشته (بعضي حتي در واقعي بودن اين فرد شک دارند). و حالا اين روايت يک روزنامه نگار که بي آنکه بداند مدتها او را مي شناخته و داستان بسيار خواندني اش در مورد اين وبلاگ نويس مرموز (با نام کوچک واقعي سلام) خيلي از ابهامها را روشن مي کند.
۱۳۸۲ خرداد ۱۹, دوشنبه
يادداشت شنبه 17 خرداد بنده در مورد مفهوم خوشبختي مورد اعتراض جمعي از دوستان، بخصوص بانوان مکرمه قرار گرفت. بعد از انديشيدن زياد متوجه شدم که موقع خواندن متن انگليسي مفهوم ديگري در ذهنم بوده ولي از ترجمه به دليل کم دقتي اين چنين مستفاد مي شود (اوهوي! نکوهيده ها! من هم بلدم اينطوري بنويسم!) که من خوشبختي را در رضايت شغلي صرف مي دانم. خوب! جمله آخر را اصلاح مي کنم:
اگر مي خواهي تمام عمر خوشبخت باشي...
... ياد بگير از کاري که مي کني لذت ببري.
اميدوارم رفع سو تفاهم شده باشد. ضمناً اگر کسي قدم رنجه کرده به اتاق کار شلوغ بنده تشريف آورد مي تواند کاريکاتور مربوط به اين متن را به عينه ملاحظه کند.
بنده به علت تب بالا مرخص مي شوم. زياده عرضي نيست...
امروز موقع خوردن ناهار به فکر منابع انساني افتادم. فکر کردم هر چيزي که الان بخورم، تا دو ساعت ديگه بالا ميارم. قسمت ارزونتر و کم زحمتتر غذا رو، نصف کردم و خوردم. من امروز مقدار زيادي خورش قيمه را از نابودي نجات دادم و به بشريت ثابت کردم که حتي در بيماري هم مي توان کره زمين را از نابودي حفظ کرد!
پانويس:
*تهوع آور: چيزي که باعث تهوع شود. به معني مزخرف و بسيار بد هم آمده است!
۱۳۸۲ خرداد ۱۷, شنبه
اگر مي خواهي يکساعت خوشبختي را تجربه کني، چرت بزن.
اگر مي خواهي يک روز خوشبخت شوي، پيک نيک برو.
اگر مي خواهي يک هفته خوشبخت باشي، مسافرت کن.
اگر مي خواهي براي يک ماه خوشبختي را لمس کني، ازدواج کن.
اگر مي خواهي يکسال خوشبخت باشي ثروتمند شو.
اگر مي خواهي تمام عمر خوشبخت باشي...
... ياد بگير که از کارت لذت ببري.
ناشناس!
۱۳۸۲ خرداد ۱۲, دوشنبه
در ازاي چه بهايي حاضريد از آزاديتان بگذريد؟ چه قدر حاضريد بگيريد تا در قفسي زندگي کنيد؟ يک ميليون؟ يک ميليارد؟ به تومان؟ به يورو؟
پول را براي چه مي خواهيد؟ براي چه کار مي کنيد يا درس مي خوانيد؟ چه چيز (هايي) انگيزه شما را از ميل به داشتن ماشين، موبايل يا کامپيوتر تشکيل مي دهند؟
در مقابل از دست دادن آزاديهايتان، در مواقع مختلف زندگي، چه به دست آورده ايد؟ آيا راضي هستيد؟
چه قدر مي دهيد تا همين فردا مثل يک پرنده به شما پر پرواز داده شود؟
عشق اسارت است يا رهايي؟
۱۳۸۲ خرداد ۶, سهشنبه
زندگي ما حفظ تعادل دشواريست بين وزنه ها و تارهاي باريکي که آنرا متعادل نگاه مي دارند. وزنه هايي که سريع جا به جا مي شوند، و بايد هشيار باشيم و با هر جا به جايي باز چنان بچينيمشان که تعادل بر هم نخورد. واي از وقتي که تاري بگسلد يا وزنه اي از دستمان بيفتد. اگر زمين نخوريم تا مدتها گيج برگشتن به تعادل و مرتب کردن وزنه ها و وصله زدن تارهاييم...
On and on the rain will say how fragile we are...
۱۳۸۲ خرداد ۳, شنبه
کوه دماوند رو که همگي مي شناسين. يه کوه آتشفشان خاموش قديميه، بلندترين قله ايرانه، پنج هزار و خرده اي متر ارتفاعشه و ... اين شکل و شمايلش رو هم بارها يا خودتون ديدين يا تو کتابها مشاهده کردين:
اما شرط مي بندم تا به حال با کلاه نديده بودينش:
چند نفرتون تا به حال اين کوه رو از اون طرف، يعني تقريباً از بابل ديدين؟
هيچ وقت با چشم اشک آلود رانندگي نکنيد، براي سلامتيتون ضررداره!
*****
از پژمان به خاطر عکسهاي خوبش متشکرم!
*****
آخيش! خيالم راحت شد! دلم مثل سير و سرکه مي جوشيد. گفتم الان يه هفته است من نه گپ نوشتم نه SARS و اين حيوونکيها با اون دلاي نازک مثل شيشه نگران مي شن! آخ! شبا خوابشون نمي بره. هي به هم ايميل مي زنن "تو آرش رو نديدي؟ حالش خوبه؟ زنده است؟"
خيالم راحت شد که دلاي مثل شيشه شما شکر خدا جنسش پيرکسه و به اين راحتيا نه فقط نميشکنه، ترک هم بر نمي داره. حالا مي تونم با خيال راحت هر وقت خواستم بذارمتون و برم خونه همسايه ها. اگه شير داشت سر ميرفت زيرش رو کم کنين...
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۷, شنبه
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه
دو نفر تو رديف عقب حرف مي زدند. جمشيد برگشت و با خشم نگاهشان کرد. بعد دوباره سعي کرد حواسش را جمع کند. اين يکي از بهترين اجراهاي شوبرت بود که شنيده بود. وقتي قطعه تمام شد بين دست زدنها ، صداي دخترش را شنيد. "بابا منو مي بري دستشويي؟" نگاهي به زنش کرد و گفت " دخترم شما ديگه بزرگ شدي. خودت برو." و زير نگاه شماتت آميز همسرش اضافه کرد "دستشويي همين پشت تو حياطه." وقتي آوين رفت به زنش گفت بايد مستقل بشه. انوشه گفت "... و بذاره باباش راحت موسيقي گوش بده." جمشيد شانه اي بالا انداخت و حواسش رو داد به موتزارت که داشت اوج مي گرفت...
*****
"مي گم جون مسعود! به اينا نباس رو داد. طرف اومد دو کلوم حرف بزنه، چايي نخورده پسر خاله شد!" و نگاهش رو دوخت به پرشياي نويي که سعي مي کرد پارک کنه. سه روز بود کوچه شون شده بود ميزبان ماشينهاي نو و رنگارنگ کساني که براي کنسرت مي آمدند. اول نمي دانست چه خبر است تا حميد تيغ زن گفته بود که چي شده. "ناصر، اصغر آرنولد اينا!" ناصر نگاهي کرد به مرد تنومندي که از پرشيا پياده شد و پقي زد زير خنده.
"ناصر، خداييش ما سر از کار اينا در نياورديم. يه دفه رفتيم سر اين کنسرتشون نيشستيم. گفتيم الان هايده اي مهستيي، چيزي. ديديم نه بابا، يه عده با ويليون (ويولن) و ساز و دهل نشستن، يه بابايي هم با ريش پلفسلي و موي دم اسبي، عينهو شيطون رجيم، دو تا تيکه چوب رو تو هوا هي تکون تکون مي داد. اينام نه دست ميزدن نه چيزي. همينجوري سرشونو تکون مي دادن. هي هم گوشت کوباشون زنگ ميزد، بقيه هم چشم غره ميرفتن بعد اينام خاموشش مي کردن. اونوقت مال خود يکي از اونايي که چشم غره رفته بود زنگ مي زد. يکي هم اومد اپلا (اپرا) بخونه ...انقذه صداش بد بود..." ناصر کمي گوش کرد بعد گفت "اتور بابا! (بشين سر جات) تو چطوري رفتي اون تو؟ خالي نبند جون ناصر." مسعود کمي جا به جا شد. "دروغ نمي گم به جون ننه ات." و تا آجر رو دست ناصر ديد فرار کرد و چند قدم دورتر ايستاد به خنده. مرد 40-30 ساله اي با ريش بلند از روبرو پيدا شد.
"سلام اوس حميد!"
"عليک سلام. چه خبرا؟"
"سلامتي" اين را مسعود گفت که حالا با احتياط آمده بود کنار ناصر. حميد نگاهي به آجر دست ناصر انداخت "شماها درس ندارين؟ ننه باباتون نمي گن کجايين؟" ناصر گفت "درسا رو زديم تو رگ. داشتيم اين ماشينا رو نيگا مي کرديم."
"نيگا مي کردين که چي؟ که اينا بگن اين بچه دهاتيها رو؟ تا بحال ماشين نديدن به عمرشون؟ شماها بايد يه کاري بکنين که ديگه هر کي اومد محله تون رو به گند نکشه. اگه داداش يکيتون بپره جلوي يکي از اين ماشينا، اونم زيرش کنه بازم واميستين نيگا مي کنين؟"
*****
دستشويي بهانه بود. حوصله آوين از اين موسيقي آدم بزرگها سر رفته بود و آمده بود با خيالاتش تنها باشد. خانم معلم گفته بود "ط" عين گوشت کوب مي ماند و حالا آوين داشت در حياط با يک تکه چوب گوشت کوب را نقاشي مي کرد. وقتي از دور مسئول سالن را ديد دويد به طرف در نيمه باز حياط. گرچه هوا تاريک شده بود ولي کوچه روشن بود. فکر کرد شايد اينجا هم مثل کوچه خودشان دخترها عصر دوچرخه بازي کنند. ولي تصوير کوچه خالي نا اميدش کرد. با خودش گفت بهتره برم پيش ماشين.
*****
ته کوچه فقط يه پرايد مانده بود. ناصر به مسعود گفت "تو برو ديگه من تنهايي کارشو مي سازم ميام." تازه روي لاستيک ماشين خم شده بود که حس کرد کسي پشت سرش ايستاده. تند ميخ را قايم کرد و برگشت که فرار کند. وقتي ديد فقط يک دختر بچه است خيالش راحت شد. از ذهنش گذشت که دخترک نمي تواند مال محلشان باشد. دختر با کنجکاوي نگاهش مي کرد. "سلام. من آوين هستم." ناصر چيزي نگفت. آوين شانه هايش را بالا انداخت و گفت "بابام مي گه وقتي کسي رو بار اول مي بينيم بايد بهش سلام کنيم و خودمون رو معرفي کنيم." "سلام" ناصر اين را گفت و نشست لب جدول. آوين هم نشست. "اينجا دخترا دوچرخه سواري نمي کنن؟" "ناصر گفت نه. بعد پرسيد "تو اون تو بودي؟" آوين سرش را تکان داد. "چه خبره اون تو؟" "هيچ چي. موسيقي اجرا مي کنن."
"يعني چي؟ ساز و آواز ؟"
"نه بابا. آواز نداره. يه آقايي که بهش مي گن رهبر ارکستر چوبشو تکون مي ده بقيه هم آهنگ مي زنن. خيلي هم خسته کننده است." پس مسعود راست گفته بود. "باباي تو گوشت کوب داره؟"
"يعني ط دسته دار؟"
"نه بابا. موبايل!"
"آهان. نه! مي گه پول ندارم بخرم."
ناصر دست کرد تو جيبش. کمي آلوچه در آورد. "ولي آقاي من قراره يکي بخره." آوين داد زد "واي...آلوچه! ترشه؟"
"خفن خفن! بخور ببيني." آوين درحاليکه يک چشمش را از زور ترشي آلوچه بسته بود پرسيد "آخرش به من نگفتي اسمت چيه."
*****
انوشه موقع بيرون آمدن گفت "جمشيد مواظب باش آوين سرما نخوره." "آوين که پيش من نيست. با خاله ناهيدش جلوتر رفت." اين را گفت که خيال زنش را راحت کند. وگرنه خودش هم نمي دانست آوين کجاست. از دور يک موي دم اسبي ديد و خيالش راحت شد. فکر کرد "اين بچه تا ميتونه از دست ما خلاص بشه ميدوه پيش خاله اش." هنوز موتزارت در سرش مي چرخيد. به ماشين که رسيدند ديد آوين سرش را به ماشين تکيه داده و خوابيده. رويش يک کت قهوه اي مردانه انداخته بود. جمشيد آوين را بغل کرد و در ماشين گذاشت. لبخند آرامي روي لبش بود. جمشيد فکر کرد "موتزارت حتي براي بچه ها هم آرامش بخشه." مرد جواني آمد و پرسيد "آقا شما رو هم پنچر کردن؟" جمشيد نگاهي به لاستيکها انداخت: "نه" مرد سري تکان داد و رفت. يک پاترول که رد مي شد نگه داشت "کمک نمي خواين؟" جمشيد پرسيد "براي چي؟" مرد جواب داد "واسه پنچر گيري ديگه. ديدم ماشينتون نوه گفتم شايد به پرايد وارد نباشين. من قبلاً پرايد داشتم." جمشيد گفت "نه ممنون. پنچر نيست." ولي از روي کنجکاوي دوباره چرخها را چک کرد.
راه که افتادند، وقتي از کنار صف راننده هاي مشغول تعويض لاستيک مي گذشتند نغمه دوست ناهيد گفت "چه افتضاحي. من همون اول که اين محله و آدماشو ديدم حدس زدم از دماغمون در ميارن. حالا خدا رو شکر که به ماشين ما کاري نداشتن. ولي براي شما خوب شد جمشيد خان. اين جريانو مي تونين فردا تو وبلاگتون بنويسين." جمشيد خنديد و رو کرد به ناهيد و گفت "نمي دونستم کت مردونه مد شده." ناهيد منظور جمشيد را نفهميد ولي اين موضوع تازگي نداشت. براي همين فقط لبخند زد. همين موقع آوين بلند شد. کش و قوسي به خودش داد و چشمهايش را ماليد. بعد دستش را انداخت دور گردن باباش: "بابا!"
"جونم عسلم."
"بابا خفن يعني چي؟"
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۳, سهشنبه
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۰, شنبه
اعتراف مي کنم که: 1- از اوني که فکر مي کردم و از انتخاب ده فيلم محبوب خيلي سخت تر بود. 2- اصولاً انسان فراموشکاره. به اين ليستهايي که تو کامنتها هست و ليست خود من نگاه کنيد و ببينيد چندتا مال دهه 90 و قرن 21 هستند. 3- سيستم ستاره پروري هاليوود بدجوري ما رو تحت سلطه داره. نصف فيلمهاي محبوب من اروپايي هستند ولي هنرپيشه ها، اغلب امريکايي! 4- اينها بازيگران محبوب من تا اين تاريخ هستند. ولي چه کسي ميدونه فردا چي ميشه!
زنها:
1- اينگريد برگمن. "يه فرانک براي چيزي که تو سرته!"- کازابلانکا
2- آدري هپبورن. فرشته اي که ناگهان روي زمين فرود آمده بود. براي همه فيلمهاش، بي هيچ استثنايي.
3- ژوليت بينوش. براي آبي (کيشلوفسکي)
4- مريل استريپ. دستگيره دري که هيچ وقت باز نشد، پاهايي که هيچ وقت ندويدند...- پلهاي مديسون کانتي
5- نيکل کيدمن. حتي اگه فقط در Eyes wide shut بازي کرده بود.
6- وينونا رايدر. "با من بيا جاناتان."- دراکولاي برام استوکر
7- کريستين اسکات تامس. بيمار انگليسي، چهار عروسي و يک تشييع جنازه
8- دمي مور. يک ميليون دلار چقدر است؟- پيشنهاد بي شرمانه
9- ليزا مينه لي. "زندگي يک کاباره است."- کاباره
10- جودي فاستر. فقط براي راننده تاکسي
(کاش يه فيلم ديگه از آدري توتو (آملي پولن) ديده بودم)
مردها:
1- داستين هافمن. بهترين بازيگر زن دنيا!- توتسي
2- همفري بوگارت. "Here's looking at you, kid"- کازابلانکا
3- رابرت دو نيرو. "با مني؟ بامن؟؟ نه، با مني؟"- راننده تاکسي
4- چارلز اسپنسر چاپلين. نيازي به توضيح هست؟؟
5- آل پاچيو. "هو آه!"- بوي خوش زن
6- جک لمون. "اما من يه مرد هستم!"- بعضيها داغشو دوست دارن
7- هيو گرانت. سيماي مرد انگليسي مبادي آدابي که فرو ميريزد- ماه تلخ
8- کوين اسپيسي. واقعاً کايزر هوزه کي بود؟- مظنونين هميشگي
9- راسل کرو- از يه گلادياتور تا يه خبرچين و بعد يه دانشمند سايکوتيک چقدر راه هست؟- گلادياتور، نفوذي، ذهن زيبا
10- اينو کنتي اسموکتونوفسکي. "اگر او را نيافتيد بيني شما راهنماييتان خواهد کرد."- هملت
*****
از ايرانيها فقط سه نفر يادم ميان: عزت الله انتظامي، علي نصيريان و نيکي کريمي. ولي نمي تونم جايي تو اين ليستها براشون پيدا کنم.
*****
اينهم يه راهشه: پولسازترين بازيگران سينما.
با فرشيد بي حساب شديم: دو مورد مشترک و يه گردن شکسته!!
۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه
ايزابل آلنده- پائولا
*****
گپ ويژه SARS به روز شد.
*****
دوست عراقيمون (RAED (Salam Pax رو که يادتون هست. دوباره وبلاگش راه افتاده. چه راه افتادني! همه نوشته هاي اين مدت رو با هم پست کرده! من که نرسيدم همه اش رو بخونم!
*****
متوجه شديد که اين ليست پايين متعلق است به فرشيد نه من که آرش هستم! منظوري نداشتم. فقط کار از محکم کاري...
۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه
2- من دوست بسيار عزيزي دارم (به دلايل امنيتي اسمش رو نمي برم!) که معتقده سيلوستر استالونه و آرنولد بهترين بازيگرهاي دنيا هستند! البته از معيارهاي ايشون بي خبرم! به هرحال اين نظر ايشون من رو در برابر اين سوال قرار داد که واقعاً بهترين بازيگرهاي تاريخ سينماي جهان چه کسايي هستند. چه کسايي با بازيهاشون مارو مدتها متاثر کردند و تکون دادند؟ مي دونم اين يه امر سليقه ايه. براي همين تا دو سه روز آينده که من ليست خودم رو مرتب و منتشر (!) کنم شما هم لطف کنيد و نظرتون رو بنويسيد، حتي اگه جوابتون بروس ويليس و "آتقي" آينه عبرت باشه!!
3- اين سايت تعدادي از فيلمهاي ايراني قديمي و جديد رو در معرض نمايش قرار داده. دو نکته مهم: من نميدونم copyright اين وسط رعايت شده يا نه. دوم اينکه بايد سرعت خطتون زياد باشه تا چيز به درد بخوري گيرتون بياد. ولي به هرحال حتي شنيدن صداي فروغ روي "خانه سياهست"، چه فيلم رو ديده باشين چه نه، عالمي داره.
4- صبحانه مهمترين وعده غذاي روزانه است. بخصوص که سر آشپزش هودر باشه!
۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه
۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۳, شنبه
۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه
نديدي دختر زيبايي رو که توي تاکسي کنارت نشسته بود. اشکاش رو نديدي؟ نامه اي که دستش بود چي؟ چشمت رو بسته بودي؟
شنيدي که راننده تموم راه آهنگ گوگوش زمزمه مي کرد؟ ديدي بشکن هم مي زد؟ يا گوشات رو هم گرفته بودي؟
دماغت کيپ بود يا بوي ياسها رو شنيدي وقتي ماشين پيچيد تو کوچه؟
اگه اينها رو نميبيني يا نميشنوي پس براي چي زنده اي؟
به چي چسبيدي؟ چرا ذهنت همش توي لاشه هاي متعفن زميني پرسه مي زنه؟ چرا پر نمي زني؟ بالهاتو چي کار کردي..؟
*****
همه چيز رو که نبايد با چشم سر ديد.
گاهي يه پيراهن بافتني بنفش يقه گرد رو با چشم دل مي بينيم.
گاهي تکه هاي تصوير شونه هايي رو که با گفتن "نمي دونم" بالا انداخته ميشن از روي خاطراتمون کنار هم مي چينيم.
گاهي به جاي خيلي حرفها ميگيم "خداحافظ"...
۱۳۸۲ اردیبهشت ۹, سهشنبه
۱۳۸۲ اردیبهشت ۷, یکشنبه
۱۳۸۲ اردیبهشت ۶, شنبه
وقتي از اون در رد شدين ديگه دلتون مال هر کي باشه، جسمتون مال ما نيست...
تو چمدونهاتون چي دارين مي برين از خاطرات ما، جووني ما، يادگاريهاي ما که همتون اضافه بار دارين...؟
وقتي چشماتون بالاي پله برقي ناپديد ميشه، کي ميدونه که تا وقتي ما دوباره انعکاس خودمون رو تو خيسيشون ببينيم چه بر سرمون اومده...؟
وقتي دستتون رو به علامت خداحافظي تکون ميدين، فکر نمي کنين براي فشردن دوباره اون دستا چه قدر بايد حسرت بکشيم...؟
گفتي هنوز گرمه. راست مي گي وقتي غمش "جا به جا" شد چي؟
گفتي خدا به اون صبر بده چون ما دورمون شلوغه، اونه که تنهاست. ولي مگه کسي ميتونه جاي کس ديگه اي رو بگيره؟
راست گفتي: بر جد و آبادشون لعنت!
قول بدين وقتي برگشتين بهمون خبر بدين.
قول بدين ديگه بي خبر تنهامون نذارين.
قول بده وقتي برگشتي اين آهنگ رو بالاخره بعد از يه عمر حفظ شده باشي که يه بار از اول تا آخر درست بزنيش...
"...اگه بازم دلت مي خواد، يار يکديگر باشيم
مثال ايام قديم، بشينيم و سحر پاشيم..."
۱۳۸۲ اردیبهشت ۴, پنجشنبه
من هي به اين دوستم گفتم بشين يه وبلاگ خوب در مورد زندگي در کانادا بنويس. از ديد يه آدمي که وارد اون (به قول خودشون) کاميونيتي شده و مي تونه زشتي و زيباييش رو درست ببينه. به خرجش نرفت که نرفت. بفرما: اينهم وبلاگ يه نفر از تورنتو با اسم با مسماي "زندگي دوگانه انانا":
"سرگرمي هاي مردمان همه جهان گويي همان تو پ قلقلي است .هرچند توپش چندان هم قلقلي نباشد. "
"با همه توانم براي رسوخ به فرهنگ سرزمين ميزبانم تلاش ميکنم. از وسواس هاي بسياري دست شسته ام (از جمله آب کشيدن کف حمام) و لهجه غليظ ايرلندي تبارها را تقليد ميکنم. اما هنوز خبري از ايران پريشانم ميکند .آن پاره وانهاده را بايد کاريش کرد. "
*****
آليس خانم برگشتند. يعني تصميم گرفتند به شگفتزار برگردند و بازهم بنويسند. به اميد اينکه اين سفر طولاني تر از معمول خستگي شونو در کرده باشه.
*****
"نويسنده وبلاگ گپ اينقدر درباره SARS نوشت كه همگان به تنگ آمدند !!! و به ناگه گپ ويژه سارس متولد شد !"-روايت سرکار نازبانو خانم از تولد گپ ويژه SARS.
*****
اينهم يه کاريکاتور بامزه برره اي-آمريکايي در باره جنگ از نويسنده وبلاگ غلاف تمام فلزي که در ضمن از کاريکاتوريستهاي وبلاگ فعلاً در انتظار دات کام شدن بن بست هستند.
*****
و سرانجام: شعر فروغ با صداي فروغ (باز هم با تشکر از ژاله) تولدي ديگر رو که همه دوست دارين نه؟
*****
يعني ميشه يه جمعه تعطيل باشم؟
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲, سهشنبه
داشتم با راديو ور ميرفتم که پيداش شد. با يه خودکار مشکي زد پشت پنجره و چيزي گفت که نفهميدم. اشاره کردم بياد تو. اومد و نشست کنارم. "مزاحم نيستم؟" نبود. "کمکم مي کني يه نامه بنويسم؟ واسه ...؟" گفتم "باشه ولي من تو اين چيزا سر رشته ندارم." گفت "اشکالي نداره. تو فقط کمک کن." بعد مکثي کرد و پرسيد "انزجار رو با چي مي نويسن؟" گفتم. کمي نوشت و باز پرسيد "عق با عينه ديگه؟" گفتم "آره. ولي مگه اين نامه عاشقانه نيست؟" گفت "مگه آدم نمي تونه از معشوقش متنفر باشه؟" چشماش برق ميزد "واقعاً ازش عقم ميگيره." بعد سرخ شد و من من کنان ادامه داد "مي دونم تو دلت چي مي گي. باورت نميشه يه دختر 20 ساله اهل کتاب و موسيقي اينقدر ديکته اش بد باشه..." يه نگاه به راديوي توي دستم کرد. "مزاحمت شدم. من ديگه بايد برم." و رفت...
*****
"سلام!" سرم رو از روي کتاب بلند کردم:"سلام". پرسيد: "کمکم مي کني؟" خودکارش آبي بود. اين يعني دوباره با معشوق سر لطف اومده بود. "البته اگه زحمتي نيست." مثل هميشه نبود. کنار گذاشتن کتاب زياد سخت نبود. تمامش رو ديگه حفظ بودم. اولين سوالش گيجم کرد "فاضلاب با ضاده ديگه؟" بعد که حيرتم رو ديد گفت "نه بابا. دارم شرح ميدم که خيابون روبرو رو براي چي کندن." پنج دقيقه بعد پرسيد "آب خنک دارين؟" گفتم ميارم. گفت "نه خودم..." هميشه دلش مي خواست همه کارها رو خودش بکنه. وقتي رفت بيرون چشمم به نامه افتاد. نوشته بود "خنک آن قماربازي که بباخت هرچه بودش..." کنجکاو شدم بدونم اينو براي چي نوشته. تا خواستم دقيقتر بخونم صداي پاش بلند شد. خودم رو عقب کشيدم. اومد تو و يه چشمک بهم زد و گفت "اشکال نداره. من هم جاي تو بودم دلم مي خواست بخونمش." خداي من! چطور از پشت ديوار هم ميديد؟
*****
هميشه همينطور بود. مي آمد، چند دقيقه مي نشست، اشکالات ديکته اي ميپرسيد و بعد غيبش ميزد. روز معلم برداشت يه گل رز از باغچه چيد و روش يه کارت چسبوند که نوشته بود "به مولم عزيزم!" زيرش اضافه کرده بود "معلم رو عمداً غلط نوشتم. ايهام دارد!" وقتي يادداشت رو برداشتم، يه خار تو دستم فرو رفت. واقعاً مطمئن نبودم ديکته اش بده...
*****
اونروز خودکار و کاغذ دستش نبود. عصباني بود. گفت "ديگه نمي نويسم. خسته شدم. مي خوام يه کم تو واقعيت زندگي کنم. تا کي عمرم رو بگذارم سر نامه هايي که معلوم نيست سر از کدوم سطل خاکروبه در ميارن؟ تازه همش مزاحم تو هم هستم." گفتم اينطور نيست. ولي به نظر ميومد گوش نميده. ميدونستم دليل واقعيش اين آخري نيست. داشت تعارف مي کرد. چايي براش ريختم. بدون توجه مثل کسي که داره وظيفه اي رو انجام ميده سر کشيد و رفت.
*****
سه روز بود نديده بودمش. دلم تنگ شده بود و يه کم نگران. تا نصف شب نشستم فيلم ديدم. هر وقت دلم مي گرفت اين کار رو مي کردم. صبح با صداي ضربه اي که به پنجره خورد از خواب پريدم. بين خواب و بيداري فکر کردم اين چه پرنده مهاجري ميتونه باشه که راهش رو گم کرده. سرم رو برگردوندم طرف پنجره و تو هاله اي از رويا ديدمش که يه ورق کاغذ سفيد و يه خودکار آبي رو تو هوا تکون ميده و لبخند شيريني تموم صورتش رو پر کرده. از رو لباش خوندم که مي گفت "کمکم مي کني يه نامه بنويسم؟"
۱۳۸۲ فروردین ۳۱, یکشنبه
۱۳۸۲ فروردین ۳۰, شنبه
اينطور بود که گپ ويژه SARS متولد شد.
شما پيگير مطالب هرکدوم که باشيد ميتونيد به اون يکي هم سر بزنيد. من هربار که گپ ويژه سارس مطلب جديدي داشته باشه بهتون خبر ميدم و لينک اون هم به درشتي و به رنگ قرمز تو منوي دست راست هست. توي اون سايت هم ميتونيد با کليک روي لوگوي گپ به اينجا برگرديد.
خوب، من کار خودم رو کردم. حالا نوبت شماست که نظرتون رو توي کامنتهاي همينجا يا گپ ويژه SARS بگذاريد.
۱۳۸۲ فروردین ۲۸, پنجشنبه
حتماً خيلي دلت پره، نه؟
هي هق هق مي زني، هي گريه مي کني.
فکر کردي من نمي بينم؟
يه دو دقيقه ساکت مي موني بعد هاي هاي مي زني زير گريه.
سه روزه کارت شده همين.
يادتونه آخرين بار کي تو تهران بارون اينجوري اومد؟
*****
دلتون رو بسوزونم؟ چنارهاي خيابون ولي عصر توي بارون.
خود خيابون خيس، تاريک از ابر...
دو نفر که زير بارون دارن ميدوند به آدم تنه مي زنن و مي خندن...
عطر ياس، زير بارون، تو خيابون ولنجک.
بازم مي خواين؟ "بوي خاک عطر باران خورده در کهسار.."
دلتون سوخت؟
۱۳۸۲ فروردین ۲۷, چهارشنبه
بالاخره سايت دوستداران وزير اطلاعات عراق که به علت شلوغي سرورشان از کار افتاده بود، مجدداً راه افتاد. آدم بامزه اي بود، نه؟
اينهم ورق بازي با عکس سران بعث عراق. تازه براي فروش هم هست!
*****
رامتين يه شعر تو کامنتها نوشته که داشتم پنج دقيقه مي خنديدم:
"تغاري بشکند سارسي بيايد
جهان گردد به کام گپ نويسان"!!
اصلاً اينجوري نيست! باور کنيد اونقدر دلم واسه گپ خودمون تنگ شده. ولي چه کنم! احساس وظيفه (!!) است ديگه (جاي برره ايها خالي که عق بزنند.) تازه چه فايده که بعضيها قهر کردند و ديگه پاشون رو اينجا نميذارند...
سارس در ايران: روابط عمومي وزارت بهداشت توصيه کرده است که از سفر به جنوب شرقي آسيا خودداري شود. همچنين خبر از توزيع بروشور آموزشي کرده اند. اولين بيمار مشکوک به سارس ايراني هم فاقد نشانه هاي کافي براي بيماري اعلام شد (ايسنا نوشته فاقد علايم باليني و اپيدميولوژيک... يکي لطف کنه به من بگه "علايم اپيدميولوژيک" چيه!). دکتر گويا، رئيس مرکز مديريت بيماريها گفته اند افراد مشکوک به بيماري به بيمارستانهاي امام، لباف و لقمان مراجعه کنند. ايشان در مورد بيماران شهرستاني راهنمايي نکرده اند. ضمناً در همين گزارش ايسنا آمده است که بخش "ايزوله" در اورژانس و مجاور ساير بيماران است. اصل خبر را اينجا بخوانيد. توصيه؟ دست به دعا برداريد که SARS اينطرف نيايد!
اخبار خوب: بعد از اينکه دو گروه در کانادا و امريکا ژن کورونا ويروس باعث SARS را کشف کردند (ترجمه Map کردن ژنوم چيه؟؟)، WHO اميدوار است تستهاي بررسي بيماري به زودي قابل عرضه شوند.
ادامه خبرها: همه گيري بيماري در تورنتو خيلي از ديدگاه اپيدميولوژيک جالب است. گفته مي شود تعداد زيادي از افراد يک فرقه مذهبي به دليل شرکت در مراسم مشترک مبتلا شده اند و برخي مسئولين بهداشتي کانادا را مقصر مي دانند.
آخرين آمار: 3235 مبتلا، 154 مرگ. يک خبر با نمک هم استفاده يک دزد از ماسک SARS براي دزدي بانک است.
حرفه ايها:ظاهراً معماي super spreaders (افرادي که قدرت آلوده کنندگي بسيار زيادي دارند.) حل شده است.
خيلي حرفه ايها!: primer هاي PCR مورد استفاده در تستهاي سارس را که WHO پيدا کرده اينجا ببينيد.
از همه خوانندگان به خاطر اين سطر آخر پوزش مي طلبم!
اين هم يه وبلاگ که در مورد قرقيزستان مي نويسه.
۱۳۸۲ فروردین ۲۵, دوشنبه
مناطق پر خطر بيماري (مناطقي که در آن علاوه بر بيماران سارس، زنجيره انتقال بيماري نيز فعال است) گسترش يافت و لندن و امريکا (هنوز شهر خاصي اعلام نشده است) به آن پيوستند. البته هنوز در لندن و امريکا شواهدي براي انتقال بين المللي نيست و توصيه خاصي در مورد سفر به آنها نمي شود. پزشکان بنگلادشي اعلام کردند که يک مورد به شدت مشکوک پيدا کرده اند. در صورت تاييد اين اولين مورد سارس در بنگلادش است. رهبران چين به شديد بودن بيماري اعتراف کردند. به نظر من موش و گربه بازي چينيها و پنهان کردن اطلاعاتشان ادامه دارد وگرنه چطور ممکن است در تمام مناطق که غالباً از نظر امکانات بهتر از چين هستند، نرخ بهبودي 20% باشد و در چين 80%!؟
بدليل سارس جام جهاني فوتبال زنان احتمالاً از چين منتقل مي شود و استراليا براي ميزباني اعلام آمادگي کرده است. آمار: 2960 بيمار، 119 مرگ، موارد جديد 90.
۱۳۸۲ فروردین ۲۳, شنبه
جديدترين گزارش سازمان بهداشت جهاني (WHO) در مورد سارس حاوي نکات برجسته اي است. اول اينکه همانطور که ساير اخبار هم نشان مي دهند، گسترش اپيدمي در چين ادامه دارد گرچه تعداد موارد جديد کم شده. دوم اينکه سنگاپور و ويتنام در زمينه کنترل اپيدمي بسيار خوب عمل کرده اند. (البته خبرهاي شخصي که به گوش من رسيده نشان مي دهد اين کنترل در سايه تعطيلي مدارس و قرنطينه بسياري از اهالي به دست آمده است.) سوم اينکه ميزان مرگ و مير در کانادا بالاتر از ساير جاها بوده چون متوسط سن مبتلايان بالاتره. در حاليکه ميزان مرگ در اثر بيماري در کل 4% بوده در کانادا 10% مبتلايان مرده اند.
تعداد موارد: 2890، مرگ: 109 دو کشور جديداً به کشورهايي که بيماري در آنها ديده شده پيوسته اند: افريقاي جنوبي و ژاپن. هند همچنان نگران رسيدن اپيدميست. اگر اين اتفاق بيفته تقريباً اپيدمي جهان گير (پان دميک) خواهد شد و از مسئولان ايراني، غير از همان کميته و قرنطينه بيمارستاني و جزوه آموزشي خبر جديدي در دست نيست.
WHO فعلاً هيچ اقدامي در مورد کالاها و دام ورودي از کشورهاي آلوده توصيه نميکند.
دو خبر متفرقه: 200 کارمند HP در تورنتو بخاطر مريض شدن يکي از کارمندان مرخصي گرفتند و اين اولين مورد از چنين رويدادي در امريکاي شمالي است. در تايوان SARS با مسايل سياسي و رابطه با چين مخلوط شده است.
حرفه ايها: راهنماييهاي WHO در مورد درمان سارس به روز شد. راهنماي درماني هم که LANCET منتشر کرد جالبه. و در مسابقه چاپ مقاله در مورد SARS فعلاً مجله نيوانگلند با دو مقاله جديد در مورد کورونا ويروس (اولي، دومي) پيشتازه!