۱۳۸۱ مهر ۸, دوشنبه

آنتراکت وسط سفرنامه: پيامهاي بازرگاني!
قابل توجه تمام فارغ التحصيلان و غير فارغ التحصيلان علامه حلي و فرزانگان!
هيچ دقت کرده بودين آرم سازمان ملي پرورش استعدادهاي درخشان چه با معنيه؟ اگه نه، يه چند لحظه با دقت بهش خيره بشين. به نظرتون نمياد حس گريز از مرکز و فرار مغزها رو القا ميکنه؟ اينم جايي که اولين بار اين کشفو به نام خودش ثبت کرده!
اما پيام بازرگاني: کلينيک نور يکي از کلينيکهاي خوشنام چشم تو ايرانه. خوشبختانه مسولين اين کلينيک بر خلاف مشابه هاشون غير از پول در آوردن به چيزهاي ديگه هم فکر ميکنن، واسه همينه که تونستن يه تيم تحقيقاتي خوب جمع و جور کنن. آخرين کار جالبشون هم يه سايته خوبه که هم براي مردم عادي مفيده هم براي پزشکا. اين سايتو از دست ندين!

۱۳۸۱ مهر ۷, یکشنبه

ده روز با چشم باداميها- قسمت اول

ساعت دوازده ظهر است. مثل بچه هاي خوب سرجايم کنار پنجره نشسته ام. از سه سالگي تاحالا هنوز نفهميده ام چطور بعضي ها صندلي کنار پنجره را –در هر وسيله نقليه- حاضرند با چيزي در دنيا عوض کنند. قرار است با ايران اير عزيز برويم تا کوالالمپور و بعد تايوان (بالاخره معلوم شد کجا بودم!!) کلي خوشحال شديم که جاي يکي از اون ايرباسهاي قراضه يه بوئينگ 747 نصيبمون شده. اين يکي لا اقل جاي آويزون کردن کاور لباس -البته با کمي منت- داره. جلوي رديفها هم يک مانيتور گنده نصب کردن تا همه از محصولات پست مدرن سينماي وطن (بدون هيچ انتخابي) محظوظ بشوند: شور عشق، پر پرواز (مصرف کيسه استفراغ در ايران اير بالاست!) وسيله صوتي؟ دوتا شيلنگ که با مکانيسم تلفنهاي زمان کودکيمون صدا رو انتقال ميدن (مال من و بغل دستيم که انتقال هم نمي داد. به مهماندار گفتيم، فرمودن شايد سوسکي، مگسي چيزي توش گير کرده! فوت کنين باز ميشه!) گفتم مهماندار...(واقعاً ما ايرانيها در مهمان نوازي بي همتاييم ولي اينو فقط خودمون ميفهميم!) سه چهار تا پيرمرد محترم که بايد براي نوه هاشون لالايي بگن، دو تا جوون ريشو و يک خانوم که منو ياد مرحوم مادربزرگم مي انداخت!
"مـــــن، مـــــن..." اينجوري داد بزنين تا دلشون به رحم بياد براي پرواز 9 ساعته يه بالش بهتون بدن (مي دونين که بالش دونه اي خدا تومنه!) تازه من و ممدرضا و امير سه تا بالش مي خواستيم که در سه مرحله بهمون مرحمت شد. (اگه سه تاشو يه دفه مي داد که پررو ميشديم!) يه دفعه وسط پرواز تشنه ام شد. ده دفعه چراغ مهماندار رو روشن کردم. نخير.... بايد خودم برم آب بيارم. يه تبليغ از "هما" ديدم که ميگفت "فقط چشمهايتان را ببنيد و پرواز کنيد..." راست ميگه مادر مرده، غير از اينکه چشمهايتان را ببنديد کار ديگه نميتونين بکنين!! اما اون لحظه لعنتي بلند شدن...(به قول بچه ها وقتي خلبان کلاجو ول ميکنه!) هيچ وقت تو هيچ ايرلايني تکراري نميشه. آدم حس ميکنه از همه چي کنده مي شه، از دنيا، نگرانيهاش، شاديهاش. چشاتو ببند و بهش فکر کن...کي دوباره پامون به زمين ميرسه...؟
فلاش فوروارد به...بازم يه 747 تو فرودگاه کوالالمپور. (يادم باشه بعداً براتون بگم اين فرودگاه چه چيز عظيميه) يه آقاي جوون با لبخند ازم ميپرسه مايلم کاور لباسم رو آويزون کنم. بعد خودش اونو ازم ميگيره و شماره صندليمو يادداشت ميکنه. ساعت هفت صبحه و من شبش اصلاً نخوابيدم. آماده خواب ميشم ولي...اين چيه کنار صندلي؟ يه کنترل، و جلوي هر کدوم يه LCD (نخندين، من قبلش فقط با ايران اير پريده بودم) حالا منم و دو تا چشم قرمز و ده تا فيلم که مي تونم از بينشون انتخاب کنم و فقط چهار ساعت وقت... عجب بي فکره اين هواپيمايي مالزي! My Fat Greek Wedding رو ديدم و Iris. (براي خوره هاي سينما تو يه قسمت سفرنامه سوغاتي سينمايي ميذارم. چون شبا فقط داشتم فيلم ميديدم!) وقتي با دکمه هاي کنترل ور مي رفتم يه دفه ديدم اون آقاي جوون لبخند دار کنارم ظاهر شد (عين غول چراغ!) نگو من اشتباهي دکمه مهماندارو زده بودم. ازش عذرخواهي کردم. خوبي ايران اير اينه که اين اشتباهها فاش نمي شن!! آخر سفر يه مهماندار لبخند دار ديگه ولي از جنس مونث (هرکي پوز خند بزنه خره!) کاور لباسمو داد دستم. يعني لازم نيست مثل ايران اير تنه زنان تا ته اتوبوس -ببخشيد هواپيما- بريد و هي بگيد نفتي نشين، نفتي نشين!
خوب اين خيلي تلخ شد، براي شيرين کامي اين عکس هوايي هنرمندانه(!) را که من از تايوان گرفته ام ببينيد. تا بعد...



۱۳۸۱ مهر ۶, شنبه

خوب، من اومدم. ولي اينجا ديگه کجاست!؟؟ جريان اون ريحون بنفش سردر وبلاگ چيه؟ نکنه قراره حين گپ زدن سبزي خوردن پاک کنيم؟ اي فرشيد، نگفتم از مکر اجنبي غافل نباش؟! يه اينگيليسا به تو گفت اين برگ پاييزه تو هم باور کردي؟! به قول مرحوم ناپولئون، وبلاگ هم وبلاگهاي قديم!
خيلي ممنون از comment هاي پرشورتون! بخصوص که ما خواهش کرده بوديم نظرتون رو در مورد گپ بنويسيد و محض رضاي خدا حتي يه نفر يه خط ننوشته که ما دلمون خوش باشه. اين استقبال پرشور مارو در ادامه راه مصمم تر کرد. متشکريم!
آخـــــــــــي! چه قدر خوبه آدم برگرده مملکت خودش! اونهايي که زياد سفر ميرن ميفهمن من چي ميگم. امروز از صبح که اومدم سرکار اونقدر خبرهاي خوش و اميدوار کننده شنيده ام که نميدونم چه خاکي بايد سرم بکنم! خيلي بامزه بود. بعد از ديدن اونهمه لبخند و ادب از غريبه ها، امروز که رفتم بانک براي گرفتن حقوق، کارمند محترم که تازه مثلاً آشنا هم هست، برگشته با يک روي گشاده وصف ناپذير(!) ميگه "پول مي خواي؟" (نه ماچ مي خوام!) بعد "گوني آوردي!؟" ولي خوبي پول ايران اينه که آدم از نظر حجم واقعاً ارضا ميشه. پس با سگرمه هاي در هم، پيش به سوي تلاش و سازندگي... (فقط کسي جلو نياد که سر راه داغونش ميکنم!)
اما از امروز علاوه بر مطالب عادي، براي اونايي که دلشون غش ميره ببينن من کجا بودم يه سري مطلب دارم که با عنوان "ده روز با چشم باداميها" مشخص شده است و اميدوارم قسمت اولش امروز آماده شود. پس اين سفرنامه دنباله دار و مصور را از دست ندهيد که موجب پشيماني است.

۱۳۸۱ شهریور ۳۰, شنبه

Salam be hameie khanandehaie azize gapp! Delam naioomad hichi nanevisam garche mibinam Farshid khoob az pasesh baroomade! Damet garm! Faghat bebakhshid keyboarde Farsi nadaram.

我愛台灣
Harki goft in iani chi jaieze dare.

۱۳۸۱ شهریور ۲۵, دوشنبه

آها! يادم رفت. گپ تو قسمت عمومي فهرست وبلاگهاي فارسي ايندکس شد. هوراااا! براي اهميت به تماشاگران عزيز که سرمايه اصلي (!) وبلاگ ما هستن، لطفاً همين حالا نظرتون رو در مورد گپ، اعم از مثبت يا منفي، و چيزهايي که دوست دارين تو اين وبلاگ در موردشون گپ بزنيم تو comment همين پست بنويسيد. ممنون!
اگر نامهربان بوديم، بوديم...
اگر بار گران بوديم، بوديم!
خوشحال نشيد بابا! فقط ده روز نيستم! تازه خدا رو چه ديدين شايد تو بلاد فرنگ ويندوز فارسي پيدا کردم و بازم نوشتم. تازه دوستداران و هواداران پر و پا قرصم (!) مي تونن comment هايي که براي مطالب فرشيد ميذارم تعقيب کنند. آخ گفتم فرشيد...(با لحن سوزناک بخونيد) فرشيد جان تورو به جان بچه هات، به اين سوي چراغ، مواظب وبلاگ باش. مبادا بذاري دست اجنبي بيفته! مبادا برگردم ببينم تو ده روز باز چشم منو دور ديدي دوتا يادداشت سه خطي در مورد عشقت سيمپيوتر نوشتي. (تازه خيلي مهم بود دوبار هم نوشته! ميگن عشق کوره!) ببين تو يه هفته نبودي من گپ رو از گوگل پر بيننده تر کردم. ياد بگير!
اما بريم سر اصل ماجرا:
اگر به شما بگن بزرگترين خواننده تنور دنيا کيه چي جواب مي دين؟ تا يه هفته پيش من بدون ترديد مي گفتم پاواروتي. ولي الان مي گم پاواروتي ولي حتماً بوچلي رو هم بشنويد. بخصوص ملودراما که يه قطعه بسيار زيباست. البته بگذريم که به هر حال پاواروتي ازهمه "ابعاد" بزرگترين تنور دنياست!! اگر خواستيد سي دي هاي پاواروتي يا کارهاي بوچلي رو تو تهران بخريد توصيه ميکنم يه سري به چمن آرا ها در فروشگاه بتهوون بزنيد.
مژده مژده! بالاخره برنده مسابقه زرافه نگاشت اعلام شد! بامزه ترين توصيف عکس از "الهام" بود که مادر زرافه رو به جاروبرقي تشبيه کرده بود. اسمشو اينجا نوشتيم که تشويق بشه!
من برم...به اندازه يه ماه لينک گذاشتم.
آمــــــا، فرشيد....!

۱۳۸۱ شهریور ۲۰, چهارشنبه

امروز يه وبلاگ کاملاً جدي و اخمو داريم!
اول: (به قول حسين درخشان: صبحانه!) ميراث فرهنگي: يه سايت خوشگل در مورد حافظيه (با تشکر از نيماي شماره يک!)
دوم: ادبيات ملل:
ناگهان داخل شدي،
مثل "همين است که هست"،
دستکشهاي جيرت را بيرون کشيدي،
و اعلام کردي:
"مي داني من دارم ازدواج ميکنم؟"
خوب، ازدواج کن.
که چه، من مي پذيرم.
ميبيني که چقدر آرامم.
مثل نبض يک جسد.
يادت مي آيد چه طور حرف ميزدي؟
"جک لندن، پول، عشق، اشتياق."
ولي من تنها يک چيز مي ديدم:
تو، يک ژوکوند که قرار بود دزديده شود.
ودزديده شد....
ماياکوفسکي از منظومه A cloud in trousers-ترجمه آزاد از آرش! (ولي ميدونم تو دلتون چي ميگين! اشکال نداره بگين، بيشترش تقصير علي فيض بود!)
سوم: اپيدميولوژي (اي بابا امروز چه خبره!!):
دکتر رابين نيل-جونز از دانشگاه گلاسکو قراره تو تهران سخنراني کنه. مکان: فلسطين جنوبي، خ وحيد نظري، پ 51 (جهاد دانشگاهي). زمان ساعت 16-14 اين روزها:
چهارشنبه 20 شهريور: Modern Epidemiology
يکشنبه 24 شهريور: Health Economics
چهارشنبه 27 شهريور: Evidence-based Medicine
چهارشنبه 31 شهريور: Occupational Epidemiology
هرکس از طريق اين وبلاگ از اين جريان مطلع شد و اومد بايد: 1.به من بگه. 2. دو روز آخرو ضبط کنه. 3. وبلاگ رو به همه دوستاش معرفي کنه (ذکات العلم نشرها)
من برم....کف کردم!

۱۳۸۱ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

نامه وارده



کمي دلتنگي
يک شب جمعه مه آلود در سان فرانسيسکو،
داخلي-سالن کاسترو:
وارد سالن کاسترو مي شوم. قبلاً اينجا نيامده بودم، ولي با بقيه سينماهاي ينگه دنيا فرق دارد. بيشتر شبيه يکي از سينماهاي تهران است: يک سالن قديمي. سعي مي کنم راهم را به سالن پيدا کنم، صداي موسيقي مجذوبم مي کند، کسي دارد با ارگ باخ مي نوازد....خداي من، ارگ در سينما...
سعي مي کنم براي سه نفر کنار هم جا پيدا کنم. سالن تقريباً پر است ولي آخر سر يک جاي مناسب در "لژ" پيدا مي کنم. وقتي فيلم شروع مي شود تصوير فيد مي شود به:
فلاش بک: سالها قبل، يک جمعه آفتابي در اواسط بهمن ماه،
خارجي، سينما عصر جديد، جشنواره فجر.
آدمهاي زيادي منتظرند تا براي ديدن فيلم صف ببندند...
بعد از تحمل ساعتها فشار جمعيت، وارد سينما مي شويم...
تنها ديدن چند دقيقه از فيلم کافي است تا عذاب چند ساعت در صف ايستادن را از ياد ببرد...
برگشت به: زمان حال.
به ياد تمام فيلمهايي مي افتم که با هم رفته ايم و دلم مي خواست مي شد اين يکي را هم با هم ببينيم. "برکت" ساخته ران فريک. هنوز مي توانم سرخوشي ام را هنگام بيرون آمدن از سالن تاريک به ياد بياورم...
فرشاد


فرشاد جان من هم اون روز رو خوب به خاطر دارم.عصر جديد خيلي شلوغ بود و همه خوره سينماها ريخته بودن اونجا. نگار رو خوب يادم هست. با اينکه صف دخترا خلوتتر بود از فشار جمعيت کلافه شده بود. نميدونم آخر سر فيلم رو ديد يا نه. يه نفر هم که خيلي مي خواست فيلم رو با تمام وجود درک کنه، رفت جلو نشست روي سکوي دم پرده! ولي بعد ديد که از اونجا هيچي ديده نمي شه و اومد سر جاش. از برکت خوشم نيومد. به خاطر اينکه به نظرم اينطور فيلم ساختن "سينما" نيست و يادمه تو بخاطر اين حرف مسخره ام کردي. با اينحال دلم مي خواد يک بار ديگه با تو فيلمو ببينم...
بعد از اون سال ديگه جشنواره، "جشنواره" نشد. نميدونم اون عوض شد يا ما...
ضمناً از comment مطلب 30 مرداد ممنون. راست مي گي اين برخورد کوتاه از کله من بيرون نميره!

۱۳۸۱ شهریور ۱۷, یکشنبه

نصيحت اين هفته: اگه خواستيد با يه نفر ديگه وبلاگ راه بندازيد دنبال کسي بگرديد که لااقل سرش از شما خلوت تر باشه! ضرب المثل: "خواستم قاتق نونم بشه، بلاي جونم شد!" ولي پسر خوبيه! به هر حال من موندم و يه هفته وبلاگ!
اول اينکه بابا يکي بياد ما رو تو اين ترافيک تهران دريابه. هرکي مياد ايران، اولين چيزي که ازش ميناله ترافيک تهرانه. چرا بعضي از ما فکر ميکنيم يه سبقت مسخره دو قدم مونده به چراغ قرمز مي تونه زندگيمونو متحول کنه (که ميتونه البته ولي به اين شکل که تصادف ميکنيم و خوب زندگيمون متحول مي شه!) پس کي مي خوايم فرهنگ رانندگي رو ياد بگيريم؟
مي خوام از خيابون رد بشم، کمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک!
دوم اينکه دوستداران موسيقي سنتي ايران مي تونن با رفتن به سايت راديو درويش هم موسيقي بشنوند و هم چيز ياد بگيرند. خلاصه هم فاله هم تماشا!
سوم:
روزي
خواهم آمد، و پيامي خواهم آورد.
در رگ ها، نور خواهم ريخت.
و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب آوردم، سيب سرخ خورشيد.

خواهم آمد، گل ياسي به گدا خواهم داد.
زن زيباي جذامي را، گوشواري ديگر خواهم بخشيد.
كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردي خواهم شد، كوچه ها را خواهم گشت، جار خواهم زد: آي شبنم،
شبنم، شبنم:
رهگذري خواهد گفت: راستي را، شب تاريكي است، كهكشاني خواهم دادش.
روي پل دختركي بي پاست، دب اكبر را برگردن او خواهم آويخت.
هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچيد.
هر چه ديوار، از جا خواهم بركند.
رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم كرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشيد، دل ها را با عشق، سايه ها را با آب،
شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پيوست، خواب كودك را با زمزمة زنجره ها.
باد بادك ها، به هوا خواهم برد.
گلدان ها، آب خواهم داد.

خواهم آمد، پيش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ريخت.
مادياني تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.
خر فرتوتي در راه، من مگس هايش را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر ديواري، ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر پنجره اي، شعري خواهم خواند.
هر كلاغي را، كاجي خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شكوهي دارد غوك!
آشتي خواهم داد.
آشنا خواهم كرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.
سهراب سپهري (آقا من کف کردم اين چه سايت خوبيه!)

۱۳۸۱ شهریور ۱۴, پنجشنبه

اول اينکه ديشب رفتيم اسيري! يعني در واقع رفتيم سينما فيلم "اثيري" رو ببينيم ولي مثل اينکه بردنمون همون اسيري! اين آقا (اونايي که مي دونن کيه به اونايي که نمي دونن بگن!) بعد از کلي شر و ور سياه مشق ساختن، مثلا يه تريلر ساخته که هم خواب آور و خسته کننده است، هم چندش آور. بعد از يه قرن از اختراع سينما هنوز دنبال اينه که با تصاوير تهوع آور و صورتهاي بشدت گريم شده مثلا ترس آور مردم رو ميخ کوب کنه. اونم با يه داستان به شدت آبکي که بعد از ده دقيقه تا تهش پيدا بود. واکنش مردم بعد از فيلم مخلوطي بود از خنده و انزجار. اگه فيلمه دخل و خرج کنه تعجب مي کنم. نون خوردن سخت شده!
دوم: خورشيد خانوم: دلم می خواست می تونستم از طريق همين حقوق معلمی مثل همه مردم ديگه دنيا برم دور دنيا مسافرت کنم. مردم ديگه رو ببينم و برگردم دوباره همين جا. اما دقيقا بايد برعکس اينکارو بکنم. هر کی ميره دلم می گيره. کاش مجبور نبود کسی بره. می فهمی؟
سيم: اين عکس رو بي تا (من اصرار دارم اين اسم رو جدا بنويسم. قديما به خاطر اينکه همه سرهم مينوشتنش تا مدتها نميدونستم يعني چي!) فرستاده و قراره بدون شرح باشه تا هر کس احساسشو راجع به اون تو comments بنويسه. خدارو چه ديدين شايد بعدا شد يه کتاب به اسم "زرافه نگاشت"!!

۱۳۸۱ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

"بنگريد اين رؤيا بين را که مي آيد." آنها به يکديگر گفتند "بياييد او را بکشيم و در يکي از اين چاهها بيفکنيم و سپس بگوييم حيواني وحشي او را دريده است. آنگاه خواهيم ديد چه بر سر رؤياهايش مي آيد."
مال اينجا نبود. اينو از چشماش مي خوندم. چشمهاي هيچ کس اينقدر آدم رو لو نمي دن. ولي اون يه جفت چشم بود که بهش يه آدم وصل شده. يه دفعه ازش پرسيدم. گفتم تو مال اينجا نيستي. از کجا اومدي؟ واقعيت داري يا اصلاً خيالي هستي؟ بازم با اون چشماش بهم زل زد و هيچي نگفت...يعني لازم نبود چيزي بگه.
از يه جنس ديگه بود. هميشه بوي خوبي مي داد. نه يه بوي تحميلي که مثلاً مال ادکلن فلان باشه که از پاريس براش سوقات آوردن. خودش بوي پاکي مي داد، بوي تازگي و صداقت...
هميشه مي دونستم يه روز مي ذاره مي ره. رفتنش مثل مرگ، حادثه اي بود که مي دوني دير يا زود اتفاق مي افته، و هم دوست داري اتفاق نيفته و هم مي دوني کاريش نمي شه کرد. مال اينجا نبود. حرفاشو نمي فهميديم. دغدغه هاش رو يه جور ديگه تعبير مي کرديم. وقتي از بارون حرف مي زد يا از راه يا از کوير، ما فکر مي کرديم از بارون يا از راه يا از کوير حرف مي زنه، هيچکدوم ته دلش رو نميديديم، هيچکدوم زبونشو نمي فهميديم. اونوقت وقتي يکي بر مي گشت جوابش رو مي داد، فقط نگاه ميکرد و لبخند ميزد. آخه نمي تونست بگه که "عزيز، نازنين، تو اصلاً ميفهمي من چي ميگم يا به چه زبوني حرف مي زنم؟" جاش خيلي تنگ بود. اصلاً به درد اينجا نمي خورد.
خودم يه روز بهش گفتم برو ولي باورم نمي شد حرفمو گوش کنه. بعد نفهميدم چي شد، فقط يه روز بيدار شديم ديديم نيست. موقع رفتنش بيشترمون خواب بوديم. فقط يکي دو نفر بيدار بودن: اونايي که مي دونستن مي ره. بعضيا گفتن خوب شد رفت. بعضيا گفتن چه حيف و ته دلشون "چه حيف" مثل "چه بانمک" بود. ولي بيشتريا هيچي نگفتن، اصلاً مدتهاست يادشون رفته "چيزي گفتن" يعني چي. گفتم که مال اينجا نبود....

۱۳۸۱ شهریور ۱۱, دوشنبه

چرا ما حرفه اي نيستيم؟ چرا هر کاري مي کنيم ناقص از کار در مياد؟ امروز ديگه کفرم در اومد. هيچ کس حرفه اي نيست، از مکانيک بگير تا مهندس و دکتر. همه اونقدر گرفتار روزمرگي و مسايل پيش پا افتاده اند که کسي فرصت حرفه اي شدن و حرفه اي فکر کردن رو نداره. فقط وقتي متوجه ميشيم که کلي پول و منابع رو بخاطر آماتور بودن هدر داديم. هيچ کدوم هم رومون نمي شه يا زورمون مياد بگيم "اين کار من نيست، از يه آدم وارد کمک بگيرين!"