۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

گوشتکوب

دو نفر تو رديف عقب حرف مي زدند. جمشيد برگشت و با خشم نگاهشان کرد. بعد دوباره سعي کرد حواسش را جمع کند. اين يکي از بهترين اجراهاي شوبرت بود که شنيده بود. وقتي قطعه تمام شد بين دست زدنها ، صداي دخترش را شنيد. "بابا منو مي بري دستشويي؟" نگاهي به زنش کرد و گفت " دخترم شما ديگه بزرگ شدي. خودت برو." و زير نگاه شماتت آميز همسرش اضافه کرد "دستشويي همين پشت تو حياطه." وقتي آوين رفت به زنش گفت بايد مستقل بشه. انوشه گفت "... و بذاره باباش راحت موسيقي گوش بده." جمشيد شانه اي بالا انداخت و حواسش رو داد به موتزارت که داشت اوج مي گرفت...
*****
"مي گم جون مسعود! به اينا نباس رو داد. طرف اومد دو کلوم حرف بزنه، چايي نخورده پسر خاله شد!" و نگاهش رو دوخت به پرشياي نويي که سعي مي کرد پارک کنه. سه روز بود کوچه شون شده بود ميزبان ماشينهاي نو و رنگارنگ کساني که براي کنسرت مي آمدند. اول نمي دانست چه خبر است تا حميد تيغ زن گفته بود که چي شده. "ناصر، اصغر آرنولد اينا!" ناصر نگاهي کرد به مرد تنومندي که از پرشيا پياده شد و پقي زد زير خنده.
"ناصر، خداييش ما سر از کار اينا در نياورديم. يه دفه رفتيم سر اين کنسرتشون نيشستيم. گفتيم الان هايده اي مهستيي، چيزي. ديديم نه بابا، يه عده با ويليون (ويولن) و ساز و دهل نشستن، يه بابايي هم با ريش پلفسلي و موي دم اسبي، عينهو شيطون رجيم، دو تا تيکه چوب رو تو هوا هي تکون تکون مي داد. اينام نه دست ميزدن نه چيزي. همينجوري سرشونو تکون مي دادن. هي هم گوشت کوباشون زنگ ميزد، بقيه هم چشم غره ميرفتن بعد اينام خاموشش مي کردن. اونوقت مال خود يکي از اونايي که چشم غره رفته بود زنگ مي زد. يکي هم اومد اپلا (اپرا) بخونه ...انقذه صداش بد بود..." ناصر کمي گوش کرد بعد گفت "اتور بابا! (بشين سر جات) تو چطوري رفتي اون تو؟ خالي نبند جون ناصر." مسعود کمي جا به جا شد. "دروغ نمي گم به جون ننه ات." و تا آجر رو دست ناصر ديد فرار کرد و چند قدم دورتر ايستاد به خنده. مرد 40-30 ساله اي با ريش بلند از روبرو پيدا شد.
"سلام اوس حميد!"
"عليک سلام. چه خبرا؟"
"سلامتي" اين را مسعود گفت که حالا با احتياط آمده بود کنار ناصر. حميد نگاهي به آجر دست ناصر انداخت "شماها درس ندارين؟ ننه باباتون نمي گن کجايين؟" ناصر گفت "درسا رو زديم تو رگ. داشتيم اين ماشينا رو نيگا مي کرديم."
"نيگا مي کردين که چي؟ که اينا بگن اين بچه دهاتيها رو؟ تا بحال ماشين نديدن به عمرشون؟ شماها بايد يه کاري بکنين که ديگه هر کي اومد محله تون رو به گند نکشه. اگه داداش يکيتون بپره جلوي يکي از اين ماشينا، اونم زيرش کنه بازم واميستين نيگا مي کنين؟"
*****
دستشويي بهانه بود. حوصله آوين از اين موسيقي آدم بزرگها سر رفته بود و آمده بود با خيالاتش تنها باشد. خانم معلم گفته بود "ط" عين گوشت کوب مي ماند و حالا آوين داشت در حياط با يک تکه چوب گوشت کوب را نقاشي مي کرد. وقتي از دور مسئول سالن را ديد دويد به طرف در نيمه باز حياط. گرچه هوا تاريک شده بود ولي کوچه روشن بود. فکر کرد شايد اينجا هم مثل کوچه خودشان دخترها عصر دوچرخه بازي کنند. ولي تصوير کوچه خالي نا اميدش کرد. با خودش گفت بهتره برم پيش ماشين.
*****
ته کوچه فقط يه پرايد مانده بود. ناصر به مسعود گفت "تو برو ديگه من تنهايي کارشو مي سازم ميام." تازه روي لاستيک ماشين خم شده بود که حس کرد کسي پشت سرش ايستاده. تند ميخ را قايم کرد و برگشت که فرار کند. وقتي ديد فقط يک دختر بچه است خيالش راحت شد. از ذهنش گذشت که دخترک نمي تواند مال محلشان باشد. دختر با کنجکاوي نگاهش مي کرد. "سلام. من آوين هستم." ناصر چيزي نگفت. آوين شانه هايش را بالا انداخت و گفت "بابام مي گه وقتي کسي رو بار اول مي بينيم بايد بهش سلام کنيم و خودمون رو معرفي کنيم." "سلام" ناصر اين را گفت و نشست لب جدول. آوين هم نشست. "اينجا دخترا دوچرخه سواري نمي کنن؟" "ناصر گفت نه. بعد پرسيد "تو اون تو بودي؟" آوين سرش را تکان داد. "چه خبره اون تو؟" "هيچ چي. موسيقي اجرا مي کنن."
"يعني چي؟ ساز و آواز ؟"
"نه بابا. آواز نداره. يه آقايي که بهش مي گن رهبر ارکستر چوبشو تکون مي ده بقيه هم آهنگ مي زنن. خيلي هم خسته کننده است." پس مسعود راست گفته بود. "باباي تو گوشت کوب داره؟"
"يعني ط دسته دار؟"
"نه بابا. موبايل!"
"آهان. نه! مي گه پول ندارم بخرم."
ناصر دست کرد تو جيبش. کمي آلوچه در آورد. "ولي آقاي من قراره يکي بخره." آوين داد زد "واي...آلوچه! ترشه؟"
"خفن خفن! بخور ببيني." آوين درحاليکه يک چشمش را از زور ترشي آلوچه بسته بود پرسيد "آخرش به من نگفتي اسمت چيه."
*****
انوشه موقع بيرون آمدن گفت "جمشيد مواظب باش آوين سرما نخوره." "آوين که پيش من نيست. با خاله ناهيدش جلوتر رفت." اين را گفت که خيال زنش را راحت کند. وگرنه خودش هم نمي دانست آوين کجاست. از دور يک موي دم اسبي ديد و خيالش راحت شد. فکر کرد "اين بچه تا ميتونه از دست ما خلاص بشه ميدوه پيش خاله اش." هنوز موتزارت در سرش مي چرخيد. به ماشين که رسيدند ديد آوين سرش را به ماشين تکيه داده و خوابيده. رويش يک کت قهوه اي مردانه انداخته بود. جمشيد آوين را بغل کرد و در ماشين گذاشت. لبخند آرامي روي لبش بود. جمشيد فکر کرد "موتزارت حتي براي بچه ها هم آرامش بخشه." مرد جواني آمد و پرسيد "آقا شما رو هم پنچر کردن؟" جمشيد نگاهي به لاستيکها انداخت: "نه" مرد سري تکان داد و رفت. يک پاترول که رد مي شد نگه داشت "کمک نمي خواين؟" جمشيد پرسيد "براي چي؟" مرد جواب داد "واسه پنچر گيري ديگه. ديدم ماشينتون نوه گفتم شايد به پرايد وارد نباشين. من قبلاً پرايد داشتم." جمشيد گفت "نه ممنون. پنچر نيست." ولي از روي کنجکاوي دوباره چرخها را چک کرد.
راه که افتادند، وقتي از کنار صف راننده هاي مشغول تعويض لاستيک مي گذشتند نغمه دوست ناهيد گفت "چه افتضاحي. من همون اول که اين محله و آدماشو ديدم حدس زدم از دماغمون در ميارن. حالا خدا رو شکر که به ماشين ما کاري نداشتن. ولي براي شما خوب شد جمشيد خان. اين جريانو مي تونين فردا تو وبلاگتون بنويسين." جمشيد خنديد و رو کرد به ناهيد و گفت "نمي دونستم کت مردونه مد شده." ناهيد منظور جمشيد را نفهميد ولي اين موضوع تازگي نداشت. براي همين فقط لبخند زد. همين موقع آوين بلند شد. کش و قوسي به خودش داد و چشمهايش را ماليد. بعد دستش را انداخت دور گردن باباش: "بابا!"
"جونم عسلم."
"بابا خفن يعني چي؟"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: