۱۳۸۲ شهریور ۱۰, دوشنبه

يك كلمه كه اسم توست...

فكر كردم محاله من رو ببخشي. بخصوص وقتي تا من رو ديدي زدي زير گريه. درسته من نتونستم بيام پيشوازت ولي مگه باهات صحبت نكردم؟ مگه قرارمون براي سه هفته ديگه نبود؟ ولي وقتي همون بار اول دستم رو گرفتي و با اون چشماي معصوم بهم لبخند زدي فهميدم همه چيز درست شده. آشتي كرديم، آشتي آشتي. مگه دل ابريشميت طاقت قهر كردن داره؟ مگه عاشقي دلسوخته تر از من پيدا مي كني؟
ولي تقصير من هم نبود. قرار بود شب بيام تهران. ولي اين پرواز لعنتي كه دير كرد و منو 10 ساعت تو دوبي معطل كرد باعث شد نتونم به موقع برسم. صبح زود زنگ زدم تهران. انگار بهم الهام شده بود. ولي وقتي شنيدم واقعاً، بي خبر و سرزده اومدي، كاري نتونستم كنم جز اينكه جلوي كارمندهاي هواپپمايي امارات بگم چه ايرلاين مزخرفيه (كه خيلي هم اينطورنيست) و بزنم بيرون... هواي دوبي خيلي شرجي بود و بخاري كه روي شيشه عينكم نشست باعث شد نه من بتونم جايي رو ببينم نه كسي چشماي منو ...

۱ نظر:

نظر شما: