۱۳۸۲ مرداد ۲, پنجشنبه

Any Given Friday

هنوز هوا جوري هست كه بشه نفس كشيد. هفت صبح يه جمعه اوايل مردادماه. خيابون هم خلوته و هم نه خيلي گرم. نون بربري داغ رو كه مي گذارم تو آشپزخونه يادم ميفته كه پنير نداريم. بايد برم پنير بخرم. پنير پروسس كاله. راه ميفتم طرف "سوپر شهريار". خيابون كثيفتر از هميشه است. ظاهراً جمع كردن زباله ها به نظر شهردار جديد اونقدرها هم مهم نيست. تصميم مي گيرم آواز بخونم. ياد بوچلي ميفتم. زمزمه مي كنم "Io pìango che pazzia, Fu andarsene poi via" كاش كلاس آواز رفته بودم. يه گربه سياه سر بالا مي كنه و نگاهم مي كنه. حديث چشمهاي تو رو با چه قصيده اي ميشه خوند؟ سلام مي كنم. 6-7 تا خانم ميانسال هستند كه هميشه صبحها تو كوچه پياده روي ميكنند. شايد هربار بيست دفعه سرتاته كوچه رو بروند و بيايند. من اسمشون رو گذاشتم "خانوم جدي"! (بدون كسره گذاشتن بين خانوم و جدي بخوانيد.) خيلي خنده داره كه آدم واسه سلامتيش يه همچين كار خسته كننده اي رو هر روز تكرار كنه. شايد من هم اگه سنم بالاتر بره...ياد يكي از دوستام افتادم. گفت خانواده پسره مخالفه. گفتم خوب باشه. مگه نمي توني عاشق يكي ديگه بشي؟ مگه حتماً بايد باهاش ازدواج كني؟ مگه زندگي فقط يه حالت داره؟ آدمها براي چي عاشق مي شن؟ براي معشوق؟ سر كوچه پام پيچ مي خوره. اين چاله جديده، پاهام بهش عادت نداره. يه سر به سازمان آب مي زنم. شايد دوباره سر و كله روباهه پيدا بشه. بار اول كه ديدم باورم نميشد. فكر كردم حتماً گربه است. ولي روباه بود. با همون دم
افسانه اي. وسط تهران، تو محوطه سازمان آب... ياد شازده كوچولو افتادم. وقتي فرانك گفت كه بچه هم داره و بچه هاش رو هم ديده داشتم شاخ در مياوردم. ولي امروز پيداشون نبود. خواب بودن شايد. بايد برم پنير بخرم. پنير پروسس كاله. حاج آقا از روبرو پيداش ميشه. اين بار جواب سلامش رو ميدم. يه ماشين ، سرحال از خلوتي اون موقع صبح خيابون، با سرعت رد ميشه. براي تولدش چي بخرم؟ عطر؟ بلوز؟ شهريار بازه. هيچ روزي نشده (جز يه بار كه ساعت 2 نيمه شب از جلوي مغازه اش رد مي شدم) كه بسته ببينمش. اون خنگه است. هنوز خواب آلوده. طبق معمول نميتونه تصميم بگيره كه به من چه مدرك دانشگاهي بده! يكي در ميون آقاي مهندس و آقاي دكتر صدام مي كنه و اصرار داره وقتي تركي باهاش حرف مي زنم با اون لهجه غليظ فارسي جواب بده. يه پنير كاله ميده بهم. با هوشه مياد تو. احوال تمام خوانواده رو مي پرسه و به زور يه شير بدون لاكتوز (كه يه دفعه واسه دوستي خريده بودم) بهم ميفروشه. از زرنگيش خوشم مياد. از مغازه كه ميام بيرون هوا گرمتر شده. يا من اينطور فكر مي كنم. يه ماشين ، سرحال از خلوتي اون موقع صبح خيابون، با سرعت رد ميشه. روباهها هنوز نيومده اند. ديروز تو روزنامه يه مقاله در مورد حيات وحش در شهرهاي بزرگ ايران خوندم. يادم باشه وقتي رسيدم خونه روزنامه رو پيدا كنم. حواسم هست كه دوباره تو چاله نيفتم. "خانوم جدي" ها رفته اند. لابد الان دارن به بچه هاشون صبحونه ميدن يا به شوهرشون غر مي زنن كه از خواب بيدار شه. سرم رو بر مي گردونم كه زباله ها رو نبينم. به اواخر آواز بوچلي رسيدم"Che canto senza te" دم خونه هستم. با خودم فكر مي كنم حديث چشمهاي تو رو با چه قصيده اي ميشه خوند؟ كاش كلاس آواز رفته بودم...
*****
دو نكته: 1) اسم داستان از اسم اين فيلم اليور استون گرفته شده. 2) به من چه كه ايتاليايي بلد نيستين!؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: