۱۳۸۲ مرداد ۹, پنجشنبه

سه تا لينك خوب بدم و برم:
1- ساعت خستگي ناپذير!!
2- فارسي نگار براي تبديل penglish به فارسي (براي خوره هاي چت penglish). به نظر شما چه طور كار مي كنه؟ كلمات رو ميشناسه يا حروف رو؟ نظرتون رو بنويسين چون من چند جور امتحان كردم و به نظرم تركيب اين دوتاست.
3- مترجم آنلاين مجاني- تقريباً از هر زبوني به هر زبوني. من چيني به انگليسيش رو امتحان كردم و كار مي كرد!

۱۳۸۲ مرداد ۸, چهارشنبه

خداحافظ عمو سارس!: مطلب جديد گپ ويژه SARS.
*****
اين دنياي وبلاگ هم دنياي عجيبيه. من تو اين مدت با خيليها آشنا شدم كه فكر نمي كردم اهل وبلاگ باشن كه يه مرتبه طرف "آس" رو رو كرده و معلوم شده كه بعله... مثل همين رامين عزيز كه تو اين چند روزي كه اصفهان بودم حسابي خجالتم داد و من يه روز داشتم براش توضيح مي دادم كه من وبلاگ دارم و حالا مي خواستم بگم وبلاگ چيه و من رو مسخره نكن كه وقتم رو ميذارم واسه اين چيزا... كه هولوكي دو تا وبلاگي كه مي نوشت رو گذاشت وسط و روي من رو كم كرد! اوليش نيايش (وجه تسميه وبلاگش رو از خودش بپرسيد. من مي دونم ولي نميگم!) كه به آسيبهاي اجتماعي مي پردازه و دوميش يه وبلاگ گروهي به اسم توانبخشي ايران كه به آسيبهاي اجتماعي مي پردازه!! از آدمهايي كه صبح تا شب كارشون اينه كمتر از اين نميشه انتظار داشت!
*****
اين نوستالژي نوار سوني CHF رو هم از رامتين بخونيد. (همه چيز اين رامتين غير از آدميزاده، حتي نوستالژيش!)
*****
"از ته كوچه مرا مي بيني
مي شناسي اما در مي بندي
شايد اي با غم من بيگانه
بر من از پنجره اي مي خندي..."

۱۳۸۲ مرداد ۲, پنجشنبه

Any Given Friday

هنوز هوا جوري هست كه بشه نفس كشيد. هفت صبح يه جمعه اوايل مردادماه. خيابون هم خلوته و هم نه خيلي گرم. نون بربري داغ رو كه مي گذارم تو آشپزخونه يادم ميفته كه پنير نداريم. بايد برم پنير بخرم. پنير پروسس كاله. راه ميفتم طرف "سوپر شهريار". خيابون كثيفتر از هميشه است. ظاهراً جمع كردن زباله ها به نظر شهردار جديد اونقدرها هم مهم نيست. تصميم مي گيرم آواز بخونم. ياد بوچلي ميفتم. زمزمه مي كنم "Io pìango che pazzia, Fu andarsene poi via" كاش كلاس آواز رفته بودم. يه گربه سياه سر بالا مي كنه و نگاهم مي كنه. حديث چشمهاي تو رو با چه قصيده اي ميشه خوند؟ سلام مي كنم. 6-7 تا خانم ميانسال هستند كه هميشه صبحها تو كوچه پياده روي ميكنند. شايد هربار بيست دفعه سرتاته كوچه رو بروند و بيايند. من اسمشون رو گذاشتم "خانوم جدي"! (بدون كسره گذاشتن بين خانوم و جدي بخوانيد.) خيلي خنده داره كه آدم واسه سلامتيش يه همچين كار خسته كننده اي رو هر روز تكرار كنه. شايد من هم اگه سنم بالاتر بره...ياد يكي از دوستام افتادم. گفت خانواده پسره مخالفه. گفتم خوب باشه. مگه نمي توني عاشق يكي ديگه بشي؟ مگه حتماً بايد باهاش ازدواج كني؟ مگه زندگي فقط يه حالت داره؟ آدمها براي چي عاشق مي شن؟ براي معشوق؟ سر كوچه پام پيچ مي خوره. اين چاله جديده، پاهام بهش عادت نداره. يه سر به سازمان آب مي زنم. شايد دوباره سر و كله روباهه پيدا بشه. بار اول كه ديدم باورم نميشد. فكر كردم حتماً گربه است. ولي روباه بود. با همون دم
افسانه اي. وسط تهران، تو محوطه سازمان آب... ياد شازده كوچولو افتادم. وقتي فرانك گفت كه بچه هم داره و بچه هاش رو هم ديده داشتم شاخ در مياوردم. ولي امروز پيداشون نبود. خواب بودن شايد. بايد برم پنير بخرم. پنير پروسس كاله. حاج آقا از روبرو پيداش ميشه. اين بار جواب سلامش رو ميدم. يه ماشين ، سرحال از خلوتي اون موقع صبح خيابون، با سرعت رد ميشه. براي تولدش چي بخرم؟ عطر؟ بلوز؟ شهريار بازه. هيچ روزي نشده (جز يه بار كه ساعت 2 نيمه شب از جلوي مغازه اش رد مي شدم) كه بسته ببينمش. اون خنگه است. هنوز خواب آلوده. طبق معمول نميتونه تصميم بگيره كه به من چه مدرك دانشگاهي بده! يكي در ميون آقاي مهندس و آقاي دكتر صدام مي كنه و اصرار داره وقتي تركي باهاش حرف مي زنم با اون لهجه غليظ فارسي جواب بده. يه پنير كاله ميده بهم. با هوشه مياد تو. احوال تمام خوانواده رو مي پرسه و به زور يه شير بدون لاكتوز (كه يه دفعه واسه دوستي خريده بودم) بهم ميفروشه. از زرنگيش خوشم مياد. از مغازه كه ميام بيرون هوا گرمتر شده. يا من اينطور فكر مي كنم. يه ماشين ، سرحال از خلوتي اون موقع صبح خيابون، با سرعت رد ميشه. روباهها هنوز نيومده اند. ديروز تو روزنامه يه مقاله در مورد حيات وحش در شهرهاي بزرگ ايران خوندم. يادم باشه وقتي رسيدم خونه روزنامه رو پيدا كنم. حواسم هست كه دوباره تو چاله نيفتم. "خانوم جدي" ها رفته اند. لابد الان دارن به بچه هاشون صبحونه ميدن يا به شوهرشون غر مي زنن كه از خواب بيدار شه. سرم رو بر مي گردونم كه زباله ها رو نبينم. به اواخر آواز بوچلي رسيدم"Che canto senza te" دم خونه هستم. با خودم فكر مي كنم حديث چشمهاي تو رو با چه قصيده اي ميشه خوند؟ كاش كلاس آواز رفته بودم...
*****
دو نكته: 1) اسم داستان از اسم اين فيلم اليور استون گرفته شده. 2) به من چه كه ايتاليايي بلد نيستين!؟
باشه ديگه، اينطوريه؟ خوب راست و پوست كنده ميومدي به خودم مي گفتي اشتباه نوشتي شعر سهراب رو. كامنت هم كه نداري كه تو وبلاگ خودت بگم اين حرفا رو!!
*****
خيلي با نمكند به مولا! از امروز بلاگ اسپات رو باز كردند ولي پرشن بلاگ رو بستند! شرمنده دوستان پرشن بلاگي كه بايد خرقه پوشيده بهشون سر بزنيم!! يه وقت فكر نكنين من دزدم با باتوم بزنين تو ملاجم!

۱۳۸۲ تیر ۲۸, شنبه

من اناري مي كنم دانه، به دل مي گويم:
"كاشكي اين مردم دانه هاي دلشان پيدا بود."
مي پرد در چشمم آب انار،
اشك مي ريزم...

۱۳۸۲ تیر ۲۴, سه‌شنبه

اين كليپ برونو بوزتو در مورد ايتالياييها را حتماً ببينيد. راستي به نظر شما كمي آشنا نيست؟
*****
مخابرات گفته بلاگ اسپات را باز مي كند و عذر هم خواسته: باور كنيم؟ بنده كه همچنان مجبورم براي ديدن وبلاگهاي بلاگ اسپات خرقه اي بپوشم و نيمه شب پنهان ز ره بام ...

اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي
وين دفتر بي معني غرق مي ناب اولي...

۱۳۸۲ تیر ۲۳, دوشنبه

spam- يك روش ايراني

نمي دونم تا به حال گير اين حضرات گروه Iran-sare 2008 افتادين يا نه (هموني كه يه صورتك مسخره داره با يه شعار احمقانه كه رواشكم كليك كنيد تا عضو بشيد!). من خنكترين و لوسترين ايميلهاي عالم رو با واسطه از اين گروه مي گرفتم و هميشه روونه سطل زباله مي كردم. يك بار اشتباهي به واسطه اسم دوست عزيزي كه يكي از اينها رو برام فوروارد كرده بود يكيش رو باز كردم و كاملاً تصادفي و به اشتباه يكي از عكسها رو كليك كردم. بلافاصله (قسم مي خورم هيچ تقاضاي عضو شدن در گروه رو نزدم!) برام ايميل اومد كه به گروه ما خوش تشريف آوردين و ميل باكسم پر شد از انواع و اقسام سگ و گربه و بچه و هديه تهراني و جوك بي مزه!! بعدش هم كه مثلاً unsubscribe كردم، همچنان مزخرفات حضرات از آدرسهاي مختلف برام پست ميشه كه يه هفته است كارم بلوك كردن آدرس فرستنده هاست. از اين گروهها باز هم هست. سوال من از اينها (كه قاعدتاً يا خيلي بيكارند يا ...) اينه كه اگه شركتهاي بازرگاني spam مي فرستن، شايد يه نفع تبليغاتي داشته باشن (كه معمولاً ضررش بيشتره)، نفع اين آدمها در چيه؟؟
*****
بلاگ اسپات توسط جمعي افراد خير انديش در مخابرات بلوك شده. خداوند اين افراد را در آخرت در بهشت برين و ما را در دورترين فاصله ممكن از ايشان مستقر گرداند. آمين! احتمالاً اين اقدام در دفع فساد در جامعه خيلي موثر باشد!! اگر شما اين سطور را مي خوانيد، خوش به حالتان چون بنده يك هفته است روي ماه وبلاگم را زيارت نكرده ام! ممكنه اگه وقت كنم يه وبلاگ تو پرشين بلاگ بزنم تا موقتاً تا وقتي پرشين بلاگ هم مسدود بشه گپ رو در دو جا منتشر كنم.
*****
خوبي يك غلط املايي (مثلاً اينكه آدم اكسير رو با "ث" بنويسه) اينه كه دوستان كم لطف قديمي يه كامنت براي آدم بگذارند!! اين ژست يعني من عمداً اشتباه نوشته بودم!
تا بعد...

۱۳۸۲ تیر ۲۲, یکشنبه

جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز
باطل در اين خيال كه اكسير مي كنند!

خدا رحمتش كنه!

۱۳۸۲ تیر ۱۷, سه‌شنبه

شما فقط يك بار زندگي مي كنيد

نگاه لئوناردو روي مناظري كه با سرعت سرسام آور از جلوي چشمش رد مي شدند سر مي خورد. سي سال پيش وقتي از ناپل به رم مي آمد اينطور نبود. همه چيز كندتر بود و مي شد نگاه را به گله اي گاو در چمنزار يا مرد دوچرخه سواري كه دست تكان مي داد تكيه داد. حواسش را از مناظر زودگذر بيرون داد به كتابي كه داشت ترجمه مي كرد. فكر كردن به حجمي از كتاب كه مانده بود باعث نا اميديش ميشد. چشمانش را بست و به تصوير دختر جواني خيره شد كه به سويش مي آمد. چشمش را باز كرد: نه نميشد. ممكن نبود كريستينا بعد از اينهمه سال هنوز اين شكلي باشد. حتماً موهايش سفيد شده بود و چاقتر و شايد پر حرف... ولي صدايش هيچ فرقي نكرده بود. اين را از ديشب مي دانست. تلفن دو زنگ خورده بود و بلافاصله لئوناردو صداي او را پشت پرده اي از اندوه به جا آورده بود. سباستيانو مرده بود و كريستينا فكر كرده بود كه او هم بايد بداند و حالا آيا مي توانست براي مراسم تدفين به ناپل بيايد؟ لئوناردو بلافاصله گفت بله و فقط وقتي گوشي را گذاشت به صرافت افتاد كه بايد كلاسهايش را كنسل كند و به پروفسور مينوتي بگويد كه قرارشان بهم خورده و نجار را خبر كند كه يك روز ديگر براي ساختن كمد بيايد و... بايد به كريستينا چه مي گفت؟ "اميدوارم غم آخرتان باشد." يا " من هم در اين غم شريكم." چه بايد صدايش مي كرد "خانم پونچلي" يا "كريستينا" يا آنطور كه فقط يك بار گفته بود "كريس من"؟ در آغوشش مي گرفت يا نه؟
*****
سي سال پيش در يك روز پاييزي ناپل را براي آخرين بار ديده بود. همان روزي ناپل را ترك كرد كه شب قبلش تلفن دو بار زنگ خورد. كريستينا بود كه مي خواست بداند آيا لطف مي كند و براي مراسم نامزدي او و "سباستيانوي عزيزش" سرافرازشان كند. صدايش شاد بود و لئوناردو در برابر وسوسه نه گفتن مقاومت كرد. فردا ظهر با بليطي به مقصد رم و توصيه نامه اي از استادش در ايستگاه منتظر بود ....
*****
"خداي من لئوناردو! تو حتي يك ذره عوض نشده اي." لئوناردو مي دانست "ماما" (مستخدم خانوادگيشان) اينها را براي خوش آمد او مي گويد. وگرنه چطور ممكن بود زمان كه رد پاي خشن و بي رحم خود را در شيارهاي صورت ماما به جا گذاشته بود بر او بي اثر باشد. لئوناردو لختي به باراني از اطلاعات كه بر سرش مي باريد، از تولدها، عروسيها و رسواييهايي كه در اين سي سال رخ داده بود گوش داد. ياد كتاب نيمه كاره اش افتاد و تلفنهايي كه در انتظارش بودند. با لبخندي ماما را مطمئن كرد كه سه روز وقت دارد همه چيز را برايش تعريف كند و رفت بالا، به اتاق خودش، به اتاق كودكي و نو جوانيش، به اتاق معجزه ها...
*****
اول آنا آمد. زنگ در را زد و رسيده يا نرسيده از همان دم در گفت "مي دوني كريستينا و سباستيانو مي خوان نامزد بشن؟" لئوناردو كه هنوز از بي خوابي سه شب گذشته گيج بود از ميان پلكهاي نيم بسته آناي مهربان، چاق و دماغ كوفته اي را نگاه كرد كه با موهاي بافته اش بازي مي كرد. دستي به علامت بي حوصلگي تكان داد. آنا نرفت "تنبل. دنيا رو آب ببره تورو خواب مي بره. ببينم مگه تو و كريستينا..." آنا حرفش را نيمه تمام گذاشت و بيرون دويد. لئوناردو غلتي زد و ناگهان فهميد آنا چه گفته. به اطرافش نگاهي كرد. چه خوب بود كه الان از خواب بيدار مي شد و مي فهميد كه همه اينها رويا بوده. پلكهايش روي هم افتادند و دو روز بعد با كمك دكتر زاوتي باز شدند...
*****
مگر نمي فهميد؟ اين بسته بايد سه روز پيش به دست پروفسور كارلسون در سوئد مي رسيد. منشي سعي مي كرد دلايل تاخير را توضيح دهد. "ولي پروفسور..." آخرين جمله منشي قبل از اينكه لئوناردو گوشي را بكوبد اين بود. گاهي از اين دوندگي بي امان و بي نتيجه به ستوه مي آمد. شماره ديگري را گرفت. دكتر پينچرنا در دفترش نبود. آيا منشي اش مي توانست پيغامي بگيرد؟ هفته پيش اطلاعات مربوط به بيمارانشان را فرستاده بودند و حالا مي توانستند نتيجه آناليزها را از دفتر او تحويل بگيرند. آدرس فايلها را داد و توضيح داد اول كدام را و با چه برنامه اي بايد بازكنند. در ذهنش منشي زيباي دكتر پينچرنا را مجسم كرد كه آرام در دفترش ياداشت مي كند. ماما با سيني چاي وارد شد. قدري پا به پا شد "امروز سري به قبر پدر و مادرتون مي زني؟" هميشه بين مودبانه و رسمي حرف زدن با خودماني شدن با بچه اي كه بزرگ كرده بود مردد بود. لئوناردو از روي كتاب سري تكان داد. "شايد بد نباشه تو قبل از مراسم فردا به خانم كريستينا تسليت بگي" بعد اضافه كرد "بگيد". چرا ماماي دوست داشتني هنوز فكر مي كرد بين او و كريستينا رازي هست؟
*****
شب دوم، حدود ساعت 11-12 يك دختر كوچك كه از آنطرفها رد مي شد برايش تكه اي كيك آورد. غير از آن چيزي نخورده بود و حالا زير باراني كه مثل سيل مي باريد براي سومين شب سر كوچه نشسته بود. چه فرصت ديگري داشت براي اينكه سه شب پشت سر هم را زير پنجره اتاق كريستينا سر كند. به ماما سپرده بود اگر پدر و مادرش زنگ زدند بگويد "چون تكاليفش سنگين بوده و خسته شده، زود خوابيده است." يك لحظه چراغ اتاق روشن شد. لئوناردو ايستاد تا بهتر ببيند. خودش بود. كريستينا لب پنجره آمد و .... او را ديد. پسر جواني را ديد كه زير باران خيس شده بود. "سلام. اومدي هواخوري؟ تو اين بارون؟" براي هواخوري نيامده بود. آمده بود او را ببيند. "منو؟ آهان كتابمو مي خواي؟ الان مي آرم." شايد اگر كريستينا آنشب خودش به او نگفته بود هيچ وقت فكر نمي كرد كه او هم دوستش دارد.
*****
از قبرستان كه بيرون آمد گذاشت تا پاهايش خيابانهاي ناپل را هر جوري كه مي خواستند طي كنند. يك آن به خودش آمد و ديد جلوي همان خانه است. خانه پدري كريستينا كه بعد خانه سباستيانو شده بود. قدرت پيشگويي ماما را دست كم گرفته بود. زنگ زد و داخل شد. چون فردا مراسم بود خانم كسي را نمي پذيرفتند و لئوناردو برگشت تا برود كه همان صدا صدايش زد. لئوناردو برگشت و قبل از اينكه بفهمد اشكهاي كريستينا را روي گونه هايش حس كرد. فكر كرد "چاق شده." و بعد فهميد كه براي كريستينا هم اين مرد چاق كچل بايد جانشين عجيبي براي آن جوان ورزشكار پيشين باشد. لئوناردو آرزو كرد جمله اي جادويي بلد بود. جمله اي كه مي گفت و او را شاد مي كرد و همه نگرانيهاي كريستينا آب ميشد...
*****
به آخر استخر كه رسيد سرش را بيرون آورد. پشت سرش را نگاه كرد، هيچ كدام از شركت كننده ها آنقدر نزديك نبودند كه نگرانش كنند. سرش را كه بر گرداند يك جفت چشم آبي ديد كه با خنده به او خيره شده بود. برگشت براي دور دوم ولي مرتب فكر مي كرد اين چشمها را كجا ديده بود. دور دوم را سريعتر شنا كرد كه دوباره چشمها را ببيند. اينبار غير از چشمها يك طره موي طلايي ديد. سه دور باقي مانده را نفهميد چه طور شنا كرد. وقتي دور آخر را تمام كرد بعضي از شركت كننده ها هنوز در ابتداي مسير بودند. باز چشمها را ديد و دستهايي كه تشويقش مي كردند. و بعد يك دور ديگر و بازهم يك دور ديگر... مي ترسيد اگر از آب بيرون بيايد چشمها بخار شوند. دكتر زاوتي معتقد بود درد سينه اش به خاطر كوفتگي عضلات است. شوخي نبود كه آدم پانزده بار آن استخر بزرگ را سر تا سر شنا كند.
*****
لئوناردو تصميم داشت بلافاصله بعد از مراسم به رم برگردد. پيش كارهايي كه مانده بود، قرارهايي كه بايد به آنها مي رسيد و دنيايي كه انتظارش را مي كشيد. ولي يك هفته ديگر هم در ناپل ماند و همه محله هاي كودكيش را گشت. روزي كه مي خواست حركت كند نامه اي به دستش رسيد:
"مي دوني، دلم مي خواست فقط بهت بگم كه ازت ممنونم. ممنونم كه خوشحالم كردي....بعضي وقتها فكر كرده ام كه فراموشم كرده اي...گاهي بهت زنگ زده ام و گوشي رو گذاشته ام كه فقط بدونم كجايي. گاهي برام نامه بنويس. حتي اگه شده فقط يه پاكت خالي، حتي اگه شده به كوتاهي يه سلام.
نمي خوام اين نامه رو جواب بدي. تلفن هم نكن.
كريستينا"
*****
لئوناردو كمي پشت باجه بليت فروشي ايستگاه قطار ناپل درنگ كرد. حساب كرده بود كه در قطار يك فصل ديگر كتاب را ترجمه كند. نگاه سنگين بليت فروش و غرغر نفرات پشت سرش را حس ميكرد. گفت چيزي را فراموش كرده است و برگشت. از آژانس اتومبيلي كرايه كرد. مي خواست سر راه گله گاوها را در چمنزار سير تماشا كند...

۱۳۸۲ تیر ۱۴, شنبه

اعلاميه

هفته گذشته حاوي عبرت بسياري براي بنده بود. حداقل به اندازه موهاي سرم ايميلهايي از نسوان محترم دريافت كردم كه با ادله و شواهد محكم ثابت مي كردند:
1- آقايان (در اصطلاح عامه: مردها!) همگي كودن هستند.
2- هيچ كدام از مغزشان استفاده نمي كنند.
3- به هيچ دردي نمي خورند.
4- به زندگي آدم (يعني همان زنها) گند مي زنند.
5- راحت گول مي خورند.
6- در مورد زنها هيچ چيزي نمي دانند.
7- و خيلي چيزهاي ديگر...
من مي خواهم در همين جا اعلام كنم كه مسلماً اينهمه تاكيد و تكرار اين نكات بديهي بي علت نيست و حتماً (به ادله روشني چون: تا نباشد چيزكي، مردم (همان زنها) نگويند چيزها و حرف حساب جواب نداره) همه آنها كاملاً صحيح است. از نسوان عزيز هم تقاضامندم با توجه به اين اعتراف صريح و بي پرده بنده، از اشغال mailbox (همان صندوق پستي سابق) آقايان براي ياداوري اين مسايل بديهي خودداري كرده، اجازه دهند ما به زندگي ننگين و سراسر شرم و بي فايده خود ادامه دهيم.
زياده عرضي نيست.
از طرف انجمن حمايت از آدم نماها (مردان سابق!)

۱۳۸۲ تیر ۱۱, چهارشنبه

گزارش رسمي فيفا از مرگ مارك ويوين فوئه تقريباً هيچ ابهام خاصي را بر طرف نمي كند.