۱۳۸۲ اسفند ۲۸, پنجشنبه

كسي به سال كهنه نامه نمي نويسد

يقه كتم را بالا زده بودم و در سرما راهم را باز مي كردم. حواسم به بخاري بود كه از دهانم خارج مي شد و گاهي به تزئينات سال نو كه مغازه ها دم در چيده بودند. جنت از روبرو پيدايش شد و دست تكان داد. "سلام. سال نو مبارك" مثل ماشين كوكي جواب دادم "سال نو مبارك عزيزم." به هر حال كار بيشتري نميشد كرد چون جمعيتي كه مثل صدف دورش را گرفته بودند ما را از هم جدا مي كرد. خيلي دلم مي خواست يك كم گپ بزنيم و حال مادرش را بپرسم ولي چه مي شد كرد، روز آخر سال بود و هر كسي كاري داشت و هر كسي كه كاري نداشت مجبور بود وانمود كند كه كار واجبي دارد وگرنه آدم مهملي به نظر مي رسيد. كنار دفترم شعبه مركزي بانك بود. از جلوي صف آدمهايي كه با اطمينان آخرين روز سال را به عنوان بهترين زمان مراجعه به بانك تشخيص داده بودند گذشتم و وارد دفترم شدم. "سلام بچه ها" و جوابي كه گرفتم بيشتر نگاههاي بهت آلود بود تا جواب سلام. نلي برايم يك فنجان قهوه ريخت و آهسته در گوشم زمزمه كرد "خانم دكتر نمي خواستي روز آخر سال رو تعطيل كني؟" نگاهي به چشمان خندانش انداختم. ميدانست چه احساسي نسبت به اين سوال دارم و براي همين بود كه فوري فرار كرد.
كارها به كندي پيش مي رفت و من بايد هر چند دقيقه يك بار جوابگوي كسي بودم. در هوا موجي شناور بود بود. احساس عجيبي كه فقط مال روز آخر سال بود. فكر كردم اين همان احساسي است كه مسافران تايتانيك در آخرين لحظات داشتند. و من خيلي خودم را شبيه نوازنده هايي حس مي كردم كه تا آخرين لحظه روي عرشه تايتانيك مي نواختند...
رانيا وارد شد "سلام پاتريشيا. ميشه يه خواهشي كنم؟" واي خداي من! ديگر رانيا نه! لابد مي خواست زودتر برود تا شب سال نو را پيش خانواده اش باشد. "ببين امروز جيمز بايد مي رفت خريد و نانسي رو آورد اينجا. من هم كه مي دوني الان با آقاي كرستفيلد جلسه دارم. ميشه خواهش كنم نانسي رو نيم ساعت نگه داري؟" خوب. اين يكي خوب بود. نانسي دخترك بانمكي بود و براي نيم ساعت اين حس دلشوره و بي ثباتي را از من مي گرفت.
"سلام خاله پاتريشا."
"سلام عزيزم. واي چه خرس خوشگلي داري." و اشاره كردم به رانيا كه برود به جلسه اش برسد.
"عمو ديك برام خريده." خداي من "عمو ديك"! يك لحظه در نظرم مرد لاغر اندامي مجسم شد كه به دليل نامعلومي فكر مي كرد بهترين راه براي جلب توجه خانمهاي تحصيلكرده يك چيز است: اين كه تمام فرمولهاي رياضي را در اولين ملاقات براي آنها اثبات كند.
"خوب عزيزم. بشين اينجا با خرست بازي كن تا من هم به كارهام برسم."
با ظاهري معصوم قبول كرد و پشت ميز نشست. نمي دانم چقدر طول كشيد تا سرم را بلند كردم و پيش رويم دو چشم درشت نمناك ديدم.
"چي شده نانسي؟"
"خاله. مامانم مي گفت سال كهنه ميره و ديگه بر نمي گرده. سال كهنه كجا ميره؟"
چه جوابي داشتم كه بدهم؟ رفتم كنارش نشستم و دستانش را گرفتم "نمي دونم خاله."
"عمو ديك هم نمي دونه؟"
"نه عزيزم. فكر نكنم اونهم بدونه."
"پس اگه هيچ كس نميدونه كجا ميره، كسي هم حالش رو نمي پرسه؟"
"فكر نكنم."
"چون كهنه شده؟"
"شايد."
"ولي اونكه خيلي مهربون بود. پس اگه من هم واسه مامانم كهنه بشم بايد برم و اون ديگه حالم رو نمي پرسه؟"
"تو هيچ وقت واسه مامانت كهنه نميشي." از كجا مطمئن بودم؟ مگر نه اينكه خودم براي خيليها كهنه شده بودم؟ مگر نه اينكه ديگر مدتها بود كسي سراغم را نمي گرفت بدون اينكه آن حالت آشناي " ميشه يه خواهشي كنم..." در چشمانش ديده شود؟ چند وقت بود كه با ويكتور حرف نزده بودم؟ آخرين بار كي با خيال راحت و بدون ترس از اينكه برنجانمش و گوشي تلفن را براي هميشه بگذارد حالش را پرسيده بودم؟
"خاله من مي خوام واسه سال كهنه يه نامه بنويسم و حالش رو بپرسم."
*****
وقتي رانيا در را باز كرد پاتريشيا نانسي را بغل كرده بود و تمام وجودش را مي گريست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: