۱۳۸۲ اسفند ۱۱, دوشنبه

اي افسانه، فسانه، فسانه!

به هر كدوم تكه اي از وجودمون رو هديه مي كنيم. مثل موجود قابل ترحمي كه سر راهي نشسته و در مقابل يه حرف قشنگ، در مقابل يه لبخند، در مقابل يه دوستي، هر چيزي رو كه بگي ميده. بعد هر كدوم از اون آدمها تو مسير زندگيشون يه جور رد مي شن و ميرن. هر كدوم به بهانه اي. هر كدوم به طرفي. هيچ كس مقصر نيست. همه براي رفتنشون دليل درستي دارن. اصلاً اينجا سر گذره. گذر رو ساختن كه آدمها ازش رد شن و برن. قرار نيست كسي بمونه. ولي وقتي يه تيكه از وجود خودت رو پيش هر كدوم گرو مي گذاري، نمي شه كه بر اين رفتنها افسوس نخوري و نميشه كه نبيني خودت رو كه هر روز كمتر ميشي. نميشه خودت رو نفرين نكني كه اي كاش خسيستر بودم و ايكاش بهاي بيشتري طلب مي كردم. اولها دلت خوشه كه اين تكه هاي وجود توست كه همه جا پراكنده ميشن. دلت خوشه كه زندگيت شبيه داستانهاست: همونقدر جذاب. از رنجهايي كه ميكشي غصه نمي خوري چون احساس مي كني اين داستان باشكوه در اطراف تو جريان داره و تو جزئي از اون هستي. بعد به خودت مياي. ميبيني همشون رفتن. تكه هاي تو رو بر داشتن و رفتن. اونهايي كه با انصافتر بودن با خداحافظي و تشكر، اونهايي كه كمتر انصاف داشتن حتي شاكي از اينكه سهم كمي برداشتن...
ما درد مي كشيم. نه از اينكه تكه هاي وجودمون رو بردند. بلكه از اينكه ديگه چيزي نداريم به كسي بديم. از اينكه ديگه بهانه اي نيست كه رهگذري سراغمون رو بگيره. از اينكه دور و برمون از اين لشكر جبار غارتگر خالي شده. از اينكه هيچ كس بر نمي گرده ببينه از اون چيزي كه كنده و برده آيا چيزي باقي مونده يا نه. و افسوس مي خوريم كه كاش خسيستر بوديم. ايكاش چيزي نگه مي داشتيم. ايكاش حسابگرانه قدر او ن لحظه ها رو مي دونستيم.
كاش كلمه ها كلمه نبودند. كاش چيز بهتري دم دستمون بود. كاش ميشد زهر رو از وسط يك نوشته چشيد. كاش مي شد نيش خنجر رو از نوك كلمه تيز حس كرد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: