۱۳۸۳ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو


وقتي بهم گفتي فقط و فقط يك ترم بوده داشتم شاخ در مي آوردم. يعني تو فقط يك ترم شاگرد من بودي؟ فقط سه ماه؟ فقط يازده جلسه دو ساعته كه دو يا سه جلسه اش رو هم احتمالاً غايب بودي؟ شوخي مي كني! پس چرا هر وقت كه آنلاين ميشي حالم رو مي پرسي. هميشه هم با اين جمله كه مي دونم مثل هميشه سرت شلوغه ولي خواستم حالت رو بپرسم. اين پيغامت اغلب آفلاين دست من مي رسه يا اينكه بعد از چهار ساعت كه خسته و كوفته بر مي گردم پشت ميز ميبينمش و اون موقع فرصت جواب و تشكر نيست. هر وقت لينك جالبي مي بيني برام مي فرستي. توي ميل باكسم لا اقل هر يكي-دو هفته يك بار ايميل شيريني هست از تو كه خستگيم رو در ميكنه. گرچه اغلب forward شده است ولي وقتي مي بينم عمداً دقت كردي كه چه چيزي ميتونه براي من جالب باشه، و از اينكه باز هم به يادم هستي خوشحال ميشم. و تو ... كه چند بار گفتي به خاطر همه كارهايي كه برات كردم ازم ممنوني (كه يادم نمياد اصلاً چيز مهمي بوده باشه) و از اون سر دنيا بارها به دادم رسيدي. و تويي كه چند سال پيش تو يه روز گند، اومدي تو اتاق و يه كارت تولد گذاشتي رو ميز و رفتي. گرچه طبق معمول همون اشتباه همه رو كرده بودي و سه ماه زودتر از تولد واقعيم اين كار رو كردي ولي انگار خدا خواسته بود اين اشتباه مفيد همون روز به خصوص اتفاق بيفته. و تو كه پا ميشي مي ري بليت مي خري و زنگ مي زني كه بيا بريم تئاتر. شمايي كه وقتي اون خبر رو خوندين رفتين يه دسته گل گرفتي اين هوا! اونهم از لاي نوشته اي كه تو هزار تا كنايه و ابهام پيچيده بود (مثل هميشه!) تويي كه بعد از مدتها من رو ديدي و پرسيدي چرا نمي نويسي، بعد اومدي كامنت گذاشتي كه پس چي شد قرار بود بيشتر بنويسي نه اين كه بگذاري و بري... تويي كه از اون سر دنيا، از كانادا، از استراليا، از امريكا، از شركتتون (!) هي مياي سر ميزني، مي گي اگه ننويسي هم ما سر مي زنيم. تويي كه وسط اون خاك و خل توي يه شهر زلزله زده نمي دونم از كجا كامپيوتر گير مياري و گپ مي خوني و همه بقيه تون... سلام. من برگشتم.
نه! كم نيستين. اصلاً كم نيستين. شايد بقيه از شما بيشتر باشند ولي شما هم كم نيستين. اگه اينقدر دلم براتون تنگ نشده بود اينجا رو براي هميشه تعطيل مي كردم. ولي شماها راستش بدجوري دلم رو بردين. و اين وسط ما انگار با هم يه قراري داريم كه اگه من سرقرار نيام...خوب خيلي بدقوليه ديگه... هيچ چيز بدتر از آدمي كه سر حرفش نميمونه نيست.
اما شما بايد چي كار كنين: وبلاگ نوشتن وقتي خيلي از خواننده ها آدم رو مي شناسند يه كم كار سختيه، "اين رو بنويسم يا نه"، "اين به كسي بر نخوره"، "كسي اين رو اشاره به فلان موضوع ندونه". وبلاگ نوشتن كاملاً ناشناس هم كه لطفي نداره. حالا هر چي هم كه آدم آزادي داشته باشه وقتي هيچ خواننده اي ندونه تو تويي... پس لطفاً كمكم كنيد و تفاوت اين وبلاگ نويس رو از يه آدم حقوقي به رسميت بشناسيد!
*****
اين داستان بيچاره كه دو تا نوشته پايينتره سرنوشت خيلي غم انگيزي داشت. چون از لحظه اي كه منتشر شد تا لحظه اي كه من از خواب پريدم و گپ رو تعطيل كردم شش ساعت بيشتر تو صفحه اول نبود! بد داستاني نيست، بخونيدش.
*****
و ختم كلام بازهم از مولانا:
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازين بي خبري رنج مبر هيچ مگو

والسلام...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: