کین آب آتشین،
دیریست ره به حال خرابم نمی برد...
راستش تا دقیقه دهم فیلم من (و از واکنشها می فهمیدم خیلیهای دیگر) منتظر بودند کی "فیلم" شروع می شود. برداشت خیلیها این بود که بعد از نشان دادن صحنه های فیلم در فیلم، بازیگران شروع به حرف زدن خواهند کرد...زهی خیال باطل: شما باور می کنید که در قرن بیست و یکم مردم پول می دهند بروند سینما یک فیلم سیاه و سفید صامت ببینند؟ من اینکار را کردم و پشیمان نیستم. به نظرم ساده ترین برداشتی که از فیلم می شود کرد (و احتمالاً درست ترین آن) اینست که بعد از این صد و خرده ای سال باز هم زبان سینما بر پایه تصویر استوار است و این داستان صد بار گفته شده به شنیدنش می ارزد. تعداد میان نویسها بسیار کم بود و در تمام فیلم میشد بدون زیر نویس هم داستان را فهمید. یک نکته هم این بود که با ما در سینمای مدرن به حجم زیادی از اطلاعات که از طریق صدا منتقل می شود عادت کرده ایم و این فیلم سادگی روایت را به سینما بر می گرداند. مسلماً با این روش نمی توان فیلم کاراگاهی یا جاسوسی ساخت و این فیلم سیاه سفید مدرن هنوز همان داستان سیندرلای قدیمی را روایت می کند: چطور عشق آدمها را نجات می دهد.
داستان قدم یازدهم در مورد یه بچه شیر و مادرش بود که تو یه قفس تو باغ وحش زندگی می کردند. بچه شیر توی باغ وحش به دنیا اومده بود و دنیایی به جز قفس نمی شناخت. طول قفس ده قدم بود و بچه شیر می دونست که اگه قدم یازدهم رو برداره سرش می خوره به دیوار. برای همین اون عادت داشت فقط ده قدم مستقیم بره... اینجا سه خط رو جا انداختم که توش زندگی روزانه بچه شیر و مادرش توصیف شده بود. هر روز نگهبان باغ وحش برای غذا دادن در قفس رو باز می کرد. که یه دفعه که دیدم با نارضایتی و قهر گفت اصلاً نمی خوام بخونی. فهمیده بود دارم رج می زنم. مجبور شدم برگردم و دوباره دقیقاً از نقطه ای که جا انداخته بودم بخونم (سر این موضوع هیچ چونه ای نمی شد زد و درست یادش بود آخرین کلمه خونده شده چی بوده). یه روز که نگهبان میاد و غذا رو میذاره تو قفس یادش میره در رو ببنده. بچه شیر مثل همیشه ده قدم به طرف در میره ولی جرات می کنه و قدم یازدهم رو بر میداره و بعد قدم دوازدهم رو و همینطور(خیلی تحریک شده بودم اینجا رو هم خلاصه کنم ولی از ترسم همه اش رو خوندم) تا از اون قفس و اون باغ وحش و اون شهر فرار می کنه و میره توی کوه، تو آزادی زندگی میکنه. ازم پرسید چرا آخر داستان گفته که مهمترین چیزی که بچه شیر وقتی بزرگ شد به بچه های خودش یاد داد این بود که همیشه قدم یازدهم رو بردارند؟ گفتم چون اگه خودش قدم یازدهم رو بر نمی داشت هیچ وقت طعم آزادی رو نمی چشید و نمیفهمید دنیایی به جز قفس هم هست. مثل همیشه پرسیدم لپت چه بویی میده و اونم لپش رو آورد جلو که ببوسم و شب به خیر گفتم. در گوشم گفت فهمیدم یه تیکه دیگه رو جا انداختی ولی اشکال نداره. با تعجب زل زدم تو چشماش و اونم برام قسمتی که جا انداخته بودم از حفظ گفت، بدون اینکه حتی یک واو جا بیندازه. اونجایی که مادر یچه شیر بهش میگه که نباید قدم یازدهم رو برداره ولی اون به حرف مامانش گوش نمیده. این تیکه رو از تنبلی جا نینداخته بودم. اصلاً هیچ وقت نمی خوندم چون فکر می کردم بدآموزی داره ....ولی تو کی یاد گرفته بودی که بخونی؟
پاندورا یعنی "همه چیز تمام"....