۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

پر کن پیاله را...

کین آب آتشین،
دیریست ره به حال خرابم نمی برد...


۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

سیندرلا و حاجی آقا آکتور سینما

راستش تا دقیقه دهم فیلم من (و از واکنشها می فهمیدم خیلیهای دیگر) منتظر بودند کی "فیلم" شروع می شود. برداشت خیلیها این بود که بعد از نشان دادن صحنه های فیلم در فیلم، بازیگران شروع به حرف زدن خواهند کرد...زهی خیال باطل: شما باور می کنید که در قرن بیست و یکم مردم پول می دهند بروند سینما یک فیلم سیاه و سفید صامت ببینند؟ من اینکار را کردم و پشیمان نیستم. به نظرم ساده ترین برداشتی که از فیلم می شود کرد (و احتمالاً درست ترین آن) اینست که بعد از این صد و خرده ای سال باز هم زبان سینما بر پایه تصویر استوار است و این داستان صد بار گفته شده به شنیدنش می ارزد. تعداد میان نویسها بسیار کم بود و در تمام فیلم میشد بدون زیر نویس هم داستان را فهمید. یک نکته هم این بود که با ما در سینمای مدرن به حجم زیادی از اطلاعات که از طریق صدا منتقل می شود عادت کرده ایم و این فیلم سادگی روایت را به سینما بر می گرداند. مسلماً با این روش نمی توان فیلم کاراگاهی یا جاسوسی ساخت و این فیلم سیاه سفید مدرن هنوز همان داستان سیندرلای قدیمی را روایت می کند: چطور عشق آدمها را نجات می دهد.
* صحنه های درخشان: کابوس "صدادار" جرج والنتین و اولین صدای غیر موسیقی در فیلم که صدای یک لیوان است به اندازه صد و بیست انفجار در میشن ایمپاسیبل نمیدانم چند تاثیر گذار است. و صد البته رقص آخر فیلم وقتی که دنیا زبان باز می کند.
* یک نکته برای تماشاگر ایرانی: اول فیلم تیزر جدایی نادر از سیمین را نشان داد. حس کردم عکس یکی از عزیزانم در سالن پخش می شود. بعد از دیدن فیلمهای نه چندان دلچسب فارسی در این مدت، تصویر لیلا حاتمی روی پرده سینمای بتسدا خیلی چسبید. ولی خود تیزر خوب نبود. اگر کسی با سینمای ایران آشنایی نداشت، تیزر چیزی برای عرضه نداشت و این را از واکنش مردم هم می شد فهمید که به تیزرهای قبل و بعد بیشتر علاقه نشان دادند. البته داشتم فکر می کردم تصویر اجتماعی ما با آن مقنعه ها و فضای بسته و رنگهای مرده جداً چه چیزی برای جلب تماشاگر امریکایی دارد؟
* یک خاطره شخصی برای من: شباهت برنیس بژو به کسی که می شناختم. 

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

در شانزه لیزه

در شانزه لیزه همه چیز هست...

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

نصایح شولوم

کاری رو بکن که دوست داری و کسی رو پیدا کن که حاضره برای انجام دادنش بهت پول بده.

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

معما

کسی می دونه چرا تو انگیلیسی حرف "ش" نداریم ولی 5 جور "الف" داریم؟ 



۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

من با تو خوشم...

چندتا اعتراف باید بکنم. اول اینکه تا دیروز سنتوری (داریوش مهرجویی) رو ندیده بودم. دوم اینکه از محسن چاوشی زیاد خوشم نمیاد: هم به خاطر آه و ناله مداوم و بی درمونش و هم به خاطر اینکه شبیه سیاوش قمیشی می خونه. اعتراف سوم اینکه بعد از سنتوری فهمیدم که محسن چاوشی چقدر به این فیلم میاد. و جالبه که فیلم هم به چاوشی میاد. یعنی اگه هر کدوم رو بگیریم اون یکی بیخوده! هر چی میگذره مهرجویی نشونه های بیشتری از بی حوصلگی و عدم توجه به جزئیات نشون میده. مثلاً اینسرتهاش از جمعیت کنسرتهای چاوشی نشون داد که چقدر میتونه سردستی کار کنه (حتی یکی از این اینسرتها نیست که به اتفاقات و داستان بیاد) و منولوگهای بهرام رادان که گاهی در این حده: من آدم بد و معتادی هستم ولی هانیه نامردی کرد!
ولی اگه یه جا مهرجویی درست کار کرده باشه جمع کردن چاوشی و گلشیفته و رادان تویه فیلمه که خود این موقعیت سنجی کم هنری نیست و همیشه از خوبیهای مهرجویی بوده. البته باز هم نمی تونم افسوس نخورم که سازنده مهمان مامان و درخت گلابی (که توش همین گلشیفته فراهانی کشف شد) و اجاره نشینها حالا به اون خوبی فیلم نمی سازه. و البته جای امیدواری داره که این فیلم به پای فاجعه تبلیغاتی-نصیحتی-زیارتی مهرجویی به اسم تهران،طهران نمیرسه (باید ببینید که بفهمید چقدر مزخرفه! داد میزنه که مهرجویی سه روز بیشتر واسش وقت نگذاشته.).
به هر حال سنتوری یه بهرام رادان خیلی اصیل داره و یه گلشیفته (آخ که این یکی از بهترین نقشای گلشیفته است. هربار اومد تو فیلم من اشکم در اومد حتی تو صحنه های شاد!) که اون قدر به فیلم نشاط میده که خمودی رادان رو جبران کنه.
اعتراف آخر: از صبح سرکار دارم سنتوری گوش میدم!
نکته: تو این فیلم علی سنتوری موتزارت رو با سنتور میزنه. هنرمند جهانی یعنی این!

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

علم بهتر است یا ثروت؟

طبق یه بررسی که تو شماره اخیر تایم چاپ شده حداکثر شادی در امریکا در گروهی از مردمه که درامدشون در حدود 75 هزار دلار در ساله (این درامد از مدین بیشتره ولی اصلاً درامد زیادی نیست. برای مقایسه حدود 2 تا 3 میلیون در ماه تو ایران). و از اون جالبتر اینکه کسانی بیشتر خوشحالن که پولشون رو صرف نیاز آنی نمیکنن (با تعریف این بررسی ماشین خریدن و همبرگر خوردن هردو نیاز آنی هستن) بلکه صرف تجربه هایی مثل مسافرت و همراهی دوستاشون، روابطشون و چیزهایی می کنن که بهشون احساس تعلق اجتماعی میده. بر آوردن نیازهای آنی گاهی منجر به خواسته ها و نیازهای بیشتر میشه در حالیکه توجه به دسته دوم نیازها بیشتر به زندگی معنی میده.
نکته: اسم نویسنده این گزارش رویا وولورسونه!

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

وقتی چشمات هم میاد...

... دو ستاره کم میاد....

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

"شرایط" و فیلمهای ما



چندروز پیش همکاری از من در مورد فیلمی سوال کرد که در مورد ایران ساخته شده و در سینماهای این ور آب نمایش داده می شود. می حواست بداند چقدر فیلم با حقیقت شرایط ایران سازگار است و قابل باور. من هم به این کار علاقه دارم و هم همیشه می ترسم که نتیجه بیش از حد درست باشد! قدیمها سعی می کردم قضیه را ماست مالی کنم ولی الان مدتی است که به این نتیجه رسیده ام که ...خوب باید قبول کرد ایران چندان هم جای دلپذیری نیست و آنچه ما اسمش را مهمان نوازی ایرانی می نامیم، در نابلدی و نبودن زیرساختها محو می شود. 
به هر حال این بود که به دیدن "شرایط" (مریم کشاورز) رفتم. بدون توچه به موضوع و داستان، فیلمهای خارج از روال رسمی سینمایی که در مورد ایران ساخته می شوند به نظر من سه دسته اند (من فیلمهایی که با مجوز رسمی و در داخل ایران ساخته می شوند را از این تقسیم بندی کنار گذاشته ام): یا چرند خالصند و ارزش حرف زدن هم ندارند، مثل بدون دخترم هرگز و سنگسار ثریا م. اینها به قدری تصویر غیر واقعی از ایران نمایش می دهند که اصلاً نمی شود با موضوع فیلم ارتباط برقرار کرد. یک دسته فیلمهای به روز و واقعی هستند که نادرند و معمولاً آخرین کار یک فیلمساز مقیم ایران هستند قبل از خروجش از کشور! مثل کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد (بهمن قبادی). از این دسته یک فیلم هوشمندانه هم هست (پرسپولیس) که چون با انیمیشن درست شده و به زبان فرانسه است از دام غیر واقعی شدن می گریزد. دسته سوم بین اینها هستند. یعنی یک جاهاییشان درست است و یک جاهایی نه. مثل ایران من حراج و همین شرایط. مهمترین مشکل اینها انتخاب بازیگر و لوکیشن است. بازیگر جوانی که بتواند در این فیلمها بازی کند کم پیدا میشود. جوانها یا تازه از ایران آمده اند و نمی خواهند خانواده و دوستان (یا خودشان) را توی دردسر بیندازند، یا در خارج به دنیا آمده و بزرگ شده اند (نسل دومی هستند) که ارتباطشان با زبان و فرهنگ مادری اصیل و بی واسطه نیست. مثلاً همین دو دختری که در شرایط مثلاً نقش دو دختر مدرسه ای ایرانی را بازی می کنند و خنده دار حرف می زنند. در واقع غیر از مادر عاطفه که هم خوب فارسی حرف می زند و هم آواز می خواند و کلاً شبیه ایرانی ها در آمده بقیه اصلاً شبیه ایرانی ها نیستند. من آدمهایی دیده ام که 30 سال امریکا بوده اند ولی انگار برای بازی در فیلم باید حتماً یادتان رفته باشد که فارسی را چطور حرف می زدید. یک مشکل هم دیالوگ نویسی است. نویسنده کلماتی را به کار می برد که اصلاً ربطی به ایران امروز ندارد. در تمام همین فیلم من فقط یک یا دو دیالوگ معاصر شنیدم و در یکی از آنها (در کمال تعجب) اصطلاح داف بکار رفته بود (من داف خوبی هستم؟). برای لوکیشن کمتر می شود خرده گرفت چون بالاخره شما تا حدی می توانید لبنان را شبیه تهران در بیاورید. من برای مثال از بازسازی بام تهران بدم نیامد چون فضای غبار آلود تهران از بالای ولنجک و ساختمانهایی که تا لب کوه آمده اند خوب در آمده است. ولی ماشینها، سنگفرش خیابان و این گرافیتی که در عکس می بینید و برای به روز شدن به آن شعارهایی با رنگ سبز اضافه شده، خیلی پرت هستند. از همه لج آورتر اینست که مسجدی سنی و به شدت دور از معماری مسجد ایرانی مرتب نشان داده می شود که مثلاً نماد مذهب است. فضاهای داخلی هم خوب در نیامده و اینجا دیگر تقصیر فیلمساز است. مهمانی زیرزمینی که عین نایت کلاب نور پردازی شده (تو تهران چه کسی می تواند اینهمه تشکیلات را راه بیندازد) و داخل خانه ها که کاملاً عربی است. از طرف دیگر موسیقی و صداپرداذی کلاً جنبه مثبت فیلم است. موسیقی که در ماشین می شنویم و رپ ایرانی درست و به جاست. 
در مورد موضوع زیاد حرف نمی زنم ولی به هر حال این فیلمی است که ضعیف نوشته و کارگردانی شده و اگر جذابیت مطرح کردن یک موضوع ممنوعه را در ایران نداشت اصلاً اینقدر سر و صدا نمی کرد.

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

در ادامه بحث شیرین فیس بوخ...

بحث فیس بوک یادتونه که کلی کشته و مجروح داد و به گمراهی من منجر شد؟ این رو بخونین از وبلاگ تلخ نوشته ها با لهجه مشهدی "مسعود مشهدی" در همین مورد:
"خوب به سلامتي ما هم قدم رنجه نموديم فيس بوك و عجب شهر فرنگ از همه رنگي هست اين فيس بوك…! اعتراف ميكنم كه عمري در غفلت به سر بردم بي فيس بوك و خدا خير بده اون بنده خدايي رو كه اومد گفت: وَخه بيا فيس بوك يَره…اينجه شُله مِدَن…!!
خلاصه بُقچه رو بستيم سر چوب از پشت كوه اومديم به اين شهر فرنگ…جل الخالق …! عجب بساطيه اينجا…!اقا پير و جوون و چادري و سرلخت و داف و روم به ديفال زيد و كاسب الا ماشاالله ريخته اينجا…! از معقول و با سواد و شاعر و فيلسوف گرفته تا زيد و داف و رمال…! اقا اينجا هر چي خوشگل تر باشي و هرچي عكس توي پروفايلت بي حيايي تر باشه و نافت ديده بشه و عشوه و قميش اورده باشي بازارت پر رونق تره…! بازار چي…؟ بازار دوست…!
طرف ميبيني 5000 هزار تا دوست داره تازه يه عده ديگه اي هم قابلمه دستشون گرفتن پشت در واستادن…! انگار شُله ميدن اونجا …!! خيلي ها بزرگترين ارزوشون اينه كه جزو ليست دوستاي مثلا شراره خانوم لوند زاده باشن …! بعد برن پُز بدن كه دِداش اي شَراره زيد خودمايه…! شراره هم تشكيل شده از دوتا سينه فتو شاپي و يه باسن ورقلمبيده و لب هاي غنچه با چشماي شهلا كه روي تخت با لباس خواب نشسته لنگاش رو باز كرده داره آه ميكشه…!! اينجا يه عده از نسوان خداييش بدجوري از عكسشون استفاده ابزاري كردن و بازار اين ابزار هم عجيب پر رونقه اينجا…! از كارت شارژي ها هم گذر كنيم بهتر تره…!
يه عده ادماي معروف هم هستن كه بازار اونا هم پر رونقه…! از هنرپيشه و نويسنده بگير تا عمله سياست…! انگار جزو دوستاي اين ادما بودن كلاس داره اينجا…! و بعضي ها هم كه دري به تخته خورده اشتباهي جزو دوستاي اين ادما شدن هي اينور اونور كلاس ميذارن كه بابا اي گل شِفته هم اِقد هي پيغام پَسغام داد كه مُو ماخام باهِت رفيق بُرُم كه دِلُم سوخت براش درخواست دوستيشه تاييد كِردُم غُصته نِخوره يَك وَخ تو بلاد غربت…!!
اقا يه عده هزار هزار دوست دارن اينجا اما بازم تنهان…! يه عده ديگه هم دور هم جمع شدن بگو بخند دارن باهم و كلي حال ميكنن…! شاعرا شعر ميگن…! يه عده خزعبلات ميبافن به هم …! يه عده مَشَدي مِگن مِخِندَن…! يه عده هم لاس مِزنن با هم …! يك سيخي هم اون گوشه هست اونايي كه همديگه رو دوست دارن باهاش هي سيخونك ميزنن به هم …الله اكبر…!! خلاصه هر كسي دنبال همو علاقه مندي هاي خودشه…! يه عِده هم معتاد فيس بوك رفتن آب دِماغِشا هي شُره مُكُنه …! اينا زير انداز با فلاكس چايي آوردن همينجه ماخابَن ديگه …! خلاصه كه فيس بوك جاي خوبيه…! به شرطي كه گرفتار فيس كسي نشي …!!"


۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه



"نیمیم ز ترکستان  نیمیم ز فرغانه..."

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

هیچ تنها و غریبی...

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

ساخت نیجریه!

واقعاً محبت دارد این آقا. آقای زانوسی لامیدو زانوسی را می گویم: رئیس بانک مرکزی نیجریه. بنده خدا از آن سر دنیا کار و زندگیش را رها کرده و ایمیل زده است که به من خبر بدهد صد میلیون (درست خوانده اید، یک عدد صد که جلوی آن 6 صفر بگذارید) و دویست و چهل و هشت هزار دلار تمام پول بی زبان مال من شده است چون یک بنده خدایی مجبور شده برود آن دنیا و چاههای نفتش را نتوانسته با خودش ببرد. بانک هم قانوناً حق تصرف در این اموال را ندارد مگر اینکه درصدی را به عنوان کارمزد از انتقال پول به شخص ثالث بگیرد و این پول آنقدر زیاد هست که بعد از کسر تمام مبالغ قانونی، آن رقمی که اول ایمیلشان نوشته اند به بنده برسد. بنده خدا کلی هم قسم خورده که این داستان باید پیش خودمان (یعنی من و زانوسی و منشی اش) بماند چون این کار قانونی نیست و اسمش می شود پولشویی و اصلاً مگر من مرض دارم که پشت پا بزنم به بخت خودم که قانون در نیجریه اجرا بشود یا نشود. ایمیل من را هم که نمی دانند اصلاً زنم یا مرد، از دوست امین و خیری  دریافت کرده اند که مایل نیست نامش فاش شود، ولی با تمام ارادتی که به آن دوست دارند اگر تا 48 ساعت (که همین فردا غروب تمام می شود) جواب ندهم مجبورند به بنده خدای دیگری رو بیندازند تا کارشان راه بیفتد.  من از همه جا بی خبر خوشبخت هم که اینطور شاهین اقبال چرخ زده و بر سرم درافشانی کرده فقط کافی است یک ایمیل به رئیس مهمترین بانک نیجریه بزنم و در آن بنویسم "جناب آقای زانوسی، مرحمت کردید. بر سر من منت گذاشتید. این آدرس من است که امر فرموده بودید. هر وقت هم که اراده کردید دست خانم بچه ها را بگیرید تشریف بیاورید یک آب و هوایی بخورید. خانم هم بروند بلومینگدل یا نوردستروم خرید شب عید یا شب کریسمس یا هر خریدی که دلشان می خواهد. اصلاً بروند کریت اند برل کل وسائل آشپزخانه اشان را نو کنند به خرج بنده. خود شما هم در مدتی که خانم مشغول خرید هستند با بنده بیایید برویم همین بغل یک دمی به خمره (حالا چای را هم می شود از خمره خورد، گیر ندهید!) بزنیم یا اگر خواستید چشمتان به مناظر امریکای شمالی آشنا شود برویم هوترز. نخواستید هم عین سیاستمدارهایی که می خواهند ادای مردمی بودن در بیاورند می رویم استار باکس دم منزل یا خیلی روشنفکریش می رویم بارنز اند نوبل. خلاصه دستتان درد نکند..." و از این تعارفها. شوخی نیست که. اینهمه پول را یک شبه بدهند به آدم! آقای زانوسی برای کم کردن زحمت من گفته که لازم هم نیست بروم بانک و این بساطها. کافی است آدرس را بدهم آنوقت خودشان یک کارت نقدی (دبیت!) برایم می فرستند که با آن بروم همین ATM سر خیابان. همین که می شود با ماشین هم رفت توش. بعد همان کارت را بگذارم توی دستگاه و اسکناس تا نخورده سبز بگیرم. بعد می توانم بروم ایکیا کل یک آشپزخانه مدرن خوشگل را بخرم با همان پولها که بانک مرکزی نیجریه برایم گذاشته. می گوید خیر سرت این نهایت آرزو کردنت است؟ خوب بگو ماشین می خرم یا خانه می خرم. می گویم خوب باید خانه خریده باشم که برایش آشپزخانه آنچنانی بخواهم.
قطار تکان بدی می خورد که میفتم روی زن عظیم الجثه سیاهپوستی که می تواند از فامیلهای آقای زانوسی باشد. از ترسم عذرخواهی می کنم چون اگر برود و خدای ناکرده به پسر عمه یا پسر خاله اش خبر بدهد که من اینطور روی یکی از نوامیس خانواده زانوسی سقوط کرده ام ممکن است کلاً رویاهایم بر باد برود. اما ناموس خانواده زانوسی حتی نگاهم هم نمی کند. فکر کنم به خاطر اینرسی است چون حتی تکان هم نخورده. انگار نه انگار که جسمی در ابعاد یک آدم نسبتاً معمولی به شدت بهش برخورد کرده. ولی آنطرف تر سر دختر ظریف هندی از روی شانه دوست پسرش (یا شوهرش یا برادرش) سر می خورد ولی پسر سریع سرش را بر می گرداند به جای اولش. دختر لبخندی می زند و دوباره با آرامش می خوابد. انگار در اتاق خواب خودش روی بالش پر قو خوابیده نه وسط یک قطار پر از آدم غریبه که هر لحظه یک تکان ناجور می خورد. دوشنبه صبح زود است و دختر می رود سر کار. پسر هم دارد می رود مصاحبه که شاید برای منشی گری یک اداره بیمه استخدامش کنند. پسر دکترای حقوق دارد از دانشگاه بنگلور ولی به خاطر خواهرش (یا زنش یا دوست دخترش) ول کرده آمده امریکا. دختر شغل متوسطی دارد که خرج بخور و نمیر هر دو را می دهد. البته بخور و نمیر که می گوییم در این حد هست که برای تولد هم از میسیز کراوات یا جوراب یا عطر معمولی بخرند ولی خوب نمی شود که تا ابد با قطار سر کار رفت. آنهم هفت و نیم صبح. خانواده هم که در اطراف حیدر آباد زمین و ملک و املاک دارند حسرت دارند عکس بچه ها (یا داماد و عروسشان) را در ب ام و شش سیلندر در امریکا به بقیه نشان دهند و بگویند که این تاپهای جلو باز تازگیها مد شده یا این کیف بوربوری را برایشان از آنطرف آب فرستاده اند و هرچه اصرار می کنند "بچه ها" زحمت نکشند آنها هم می گویند ما از محبتهای شماست که به همه جا رسیده ایم و حالا باید جبران کنیم. یا خواهرها بروند پز بدهند که ما حتی لازم نیست سفارش بدهیم. داداش (یا پوراو جان) خودش می رود از ساکس خیابان پنجم می پرسد چی مد است و تازه چی آورده اند و برایمان می فرستد. ولی پوراو جان برای اینها نیست که دنبال کار می گردد. می خواهد کاری کند که بتواند ویزایش را تمدید کند و پیش دختر بماند. اگر هم ماشین می خواهد بخرد برای این است که دختر شش صبح بیدار نشود برای درست کردن غذا و دوش گرفتن که سر راه خوابش ببرد که قطار تکان بخورد که سرش از روی شانه پسر سر بخورد. که مجبور نباشد جایی کار کند که سینه مصنوعی جزو ابزار کار است ... چشمم به پسر کوچک بلوندی می افتد که با کنجکاوی به زوج تیره پوست مو مشکی خیره شده است. خودش را به پای پدرش فشار می دهد و من دلم می خواهد جای او بودم.
"آقای زانوسی عزیز. مجبورم پیشنهاد سخاوتمندانه شما را رد کنم. در اینکه شما قصد کار نیک داشته اید تردیدی نیست. من هم مایل بودم با پذیرش این پیشنهاد هم زندگی آسوده ای داشته باشم و هم بانک شما را از شر این پول نامشروع خلاص کنم. چون پول که بچه نیست که بزرگ شود و برود پی کار و زندگیش. تا ابد بیخ ریش آدم می ماند و همیشه باید برای آن حساب پس داد. ولی مشکل اینجاست که بیشتر ATM های امریکای شمالی حد اکثر در روز 2000 دلار اجازه برداشت از هر کارت را می دهند آنهم در هر بار حداکثر 200 دلار. اگر من هر روز، در گرما و سرما و تعطیل و جشن و عزا، بروم دم دستگاه، کارتم را بگذارم آن داخل و شماره پین را وارد کنم، و روزی 10 بار این کار را تکرار کنم، و کسی به من مشکوک نشود، و کسی در این رفت و آمد جیبم را نزند یا قفل خانه ام را نشکند که پولها را از توی بالشم بدزدد، یا بانک حسابم را به علت فعالیت مشکوک بلوکه نکند، مریض هم نشوم، مرخصی هم نروم، 50124 (پنجاه هزار و صد و بیست و چهار) روز تمام گرفتن این پول طول می کشد که با احتساب سال کبیسه می شود 137 سال. آنهم 137 سال که روزی حداقل شش ساعتش را صرف حمل و نقل و پنهان کردن پولهای شما کرده ام و نه مسافرت رفته ام و نه با دوستانم تا دم صبح در کافه هاوانا رقصیده ام و نه در قطار زل زده ام به دختر و پسر تیره پوست مو مشکی که می روند سر کار. دست شما هم درد نکند. می دانم نیتتان خیر بوده و خواسته اید جوانی من پشت کامپیوتر یا در انتظار آخر برج هدر نشود ولی این زندگی بدجوری "ساخت نیجریه" است...."

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

اومد لب بوم قالیچه تکون داد
قالیچه گرد نداشت، خودشو نشون داد...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

پی اسم تو می گشتم ...*

گفت امشب می خوام اون کتاب تازهه رو برام بخونی. می دونستم منظورش کتاب قدم یازدهمه  ولی خودم رو زدم به اون راه و پرسیدم کدوم رو میگی. خودش رو کج کرد اونطوری که با خجالت و ناز چیزی رو می خواست و گفت بچه شیر. منظورش همون «قدم یازدهم» بود که تو ماه اخیر 32 بار خونده بودم. حالا اینش اشکال نداشت، کتاب از تمام داستانهایی که داشت طولانی تر بود و نیم ساعتی وقت می برد. نقاشیهای قشنگی هم داشت که همیشه دوست داشت تو هر صفحه در موردش حرف بزنه. رضایت دادم (مگه چاره ای داشتم؟) به شرط اینکه زود بره دندوناش رو مسواک کنه. خودش رو باز کج کرد که اینبار با دیدن نگاه جدی من فهمید فایده نداره و رفت که جیش و مسواک...
داستان قدم یازدهم در مورد یه بچه شیر و مادرش بود که تو یه قفس تو باغ وحش زندگی می کردند. بچه شیر توی باغ وحش به دنیا اومده بود و دنیایی به جز قفس نمی شناخت. طول قفس ده قدم بود و بچه شیر می دونست که اگه قدم یازدهم رو برداره سرش می خوره به دیوار. برای همین اون عادت داشت فقط ده قدم مستقیم بره... اینجا سه خط رو جا انداختم که توش زندگی روزانه بچه شیر و مادرش توصیف شده بود. هر روز نگهبان باغ وحش برای غذا دادن در قفس رو باز می کرد. که یه دفعه که دیدم با نارضایتی و قهر گفت اصلاً نمی خوام بخونی. فهمیده بود دارم رج می زنم. مجبور شدم برگردم و دوباره دقیقاً از نقطه ای که جا انداخته بودم بخونم (سر این موضوع هیچ چونه ای نمی شد زد و درست یادش بود آخرین کلمه خونده شده چی بوده). یه روز که نگهبان میاد و غذا رو میذاره تو قفس یادش میره در رو ببنده. بچه شیر مثل همیشه ده قدم به طرف در میره ولی جرات می کنه و قدم یازدهم رو بر میداره و بعد قدم دوازدهم رو و همینطور(خیلی تحریک شده بودم اینجا رو هم خلاصه کنم ولی از ترسم همه اش رو خوندم) تا از اون قفس و اون باغ وحش و اون شهر فرار می کنه و میره توی کوه، تو آزادی زندگی میکنه. ازم پرسید چرا آخر داستان گفته که مهمترین چیزی که بچه شیر وقتی بزرگ شد به بچه های خودش یاد داد این بود که همیشه قدم یازدهم رو بردارند؟ گفتم چون اگه خودش قدم یازدهم رو بر نمی داشت هیچ وقت طعم آزادی رو نمی چشید و نمیفهمید دنیایی به جز قفس هم هست. مثل همیشه پرسیدم لپت چه بویی میده و اونم لپش رو آورد جلو که ببوسم و شب به خیر گفتم. در گوشم گفت فهمیدم یه تیکه دیگه رو جا انداختی ولی اشکال نداره. با تعجب زل زدم تو چشماش و اونم برام قسمتی که جا انداخته بودم از حفظ گفت، بدون اینکه حتی یک واو جا بیندازه. اونجایی که مادر یچه شیر بهش میگه که نباید قدم یازدهم رو برداره ولی اون به حرف مامانش گوش نمیده.  این تیکه رو از تنبلی جا نینداخته بودم. اصلاً هیچ وقت نمی خوندم چون فکر می کردم بدآموزی داره ....ولی تو کی یاد گرفته بودی که بخونی؟

* پی اسم تو می گشتم ته یه فنجون خالی...

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

اوه خدای من!

مجری یک شبکه تلویزیونی مهم امریکا (اسمش با ف شروع میشه!) داره با یه خانم دکتر مصاحبه میکنه. دکتره یه روش جدید درمان دیابت استفاده کرده (جزئیات روش گفته نمیشه) که به نظر خیلی موثر میاد. داره توضیح می ده که این روش قند خون بیمارها رو کنترل می کنه (مجری سر تکون می ده)، کلسترولشون رو میاره پایین (مجری سر تکون می ده)، سلامت روانی و نشاطشون رو تامین می کنه (مجری سر تکون می ده)، ده سال عمرشون رو زیاد می کنه (مجری سر تکون می ده)، ..... و دو سایز شلوارشون رو کوچیک می کنه... مجری از روی صندلیش نیم خیز میشه: وای خدای من! واقعاً؟؟

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

به نظر من کلید خوشبختی اینهاست: کسی برای دوست داشتن، کاری برای انجام دادن، و امیدی برای آینده. -الویس پریسلی
بعلاوه حق انتخاب کردن- آرش

۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه

حَوِّل حالِنا...


پاندورا یعنی "همه چیز تمام"....
می گوید این که ارکیده است و ارکیده که سین ندارد اولش. می رفتی همین مغازه یکتا سر خیایان سنبل دارد برای شب عید و هفت سین آماده دانه ای 20 دلار. ولی دل مرا همین ارکیده تک و تنهای خودم برده. حوصله آهنگ بشکن و بالا بنداز مغازه یکتا را ندارم و منی که در ناف تهران وسط مجیدیه بساط هفت سین نداشتم حالا اینجا در غربت جز قامت رعنای همین ارکیده خودم که با ناز گردن کج کرده چیزی نمی خواهم. همه سین های من همین گلم است که باید مواظبش باشم. می گوید پس سیگار نکش باشد؟ گلت پژمرده می شود اگر دود سیگار بخورد... گل نگهداشتن هم عرضه می خواهد مثل شازده کوچولو که می گفت من مسئول گلم هستم... تو هم مسئول گلت هستی... 
زئوس پرومته را به سنگی بست تاعقابی هر روز جگرش را بدرد و شب دوباره بدنش به حالت اول در آید تا صبح دوباره... و پرومته تا ابد اسیر این روزمرگی عذابش شد چون گرما و آتش را از خدایان المپ دزدید و به موجودات فناپذیر زمینی هدیه داد... این هم این وسط گیر داده که برای سال نو تصمیمی، resolution چیزی نداری؟ از این قولها که آدم به خودش می دهد اول سال. که من ندارم دیگر خیلی وقت است. انگار باید خیلی معصوم باشی و بارت خیلی سبک باشد که مهمترین درد خودت و عالم این باشد که در سال نو وزن کم کنی و کارهایت را نگذاری برای شب آخر و با مادرت خوش اخلاقی کنی... و بعد همین که هر سال همین تصمیم ها را می گیری نشان می دهد چقدر موثر است.. شانه بالا می اندازد که نگاهت سیاه شده و دنیا را تاریک می بینی و گرنکوبی شیشه غم را به سنگ...
یاد انشای مدرسه می افتم که عید خود را چگونه گذراندید و من رویم نمی شود بگویم بهترین تعطیلی عیدی که در خاطرم مانده آن سالیست که پایم شکسته بود و جایی نمی توانستم بروم و تمام روز را در خانه می ماندم به شوق اینکه تلویزیون پوارو نشان می دهد و شب هم با نثر آگاتا کریستی در این دنیایی سیر می کنم که در آن پوارو آخرش همه چیز را می فهمد و سربازرس جپ همه قاتلها را می گیرد. همه، چه قاتل و چه مقتول و چه گناهکار و چه بی گناه، چای را از فنجانهای شیک می خورند و لباسهای قشنگ می پوشند و باهوش و پولدارند و مثل بچه آدم به حرف پوارو توی یک اتاق جمع می شوند تا او رازهای خصوصی تک تکشان را فاش کند. و خود پوراو هم خدای دنیاییست که در آن حتی در بیابانهای عراق یک موی سبیل آدم کج نمی شود.
پاندورا یعنی "همه چیز تمام" و برای همین بود که برادر پرومته نتوانست بر خلاف توصیه او از گرفتن هدیه ای چنین با ارزش سر باز زند. زئوس که نمی خواست در ابتدا مستقیماً از پرومته انتقام بگیرد حیله ای کرد و دستور داد اولین زن زمینی را از گل بیافرینند. بعد افرودیت او را به نهایت زیبایی آراست، آپولون موسیقی را به او آموخت و هرمس وسوسه گری را و دیگری  کنجکاوی ... تا اوبشود پاندورا، همان زن همه چیز تمامی که مردی نتواند در مقابلش مقاومت کند. خدایان به پاندورا کوزه ای هم بخشیدند و شرط کردند که هیچ گاه نباید در آن را باز کند و سپس این اسب تروا را به پرومته عرضه کردند. پرومته که قدرت پیشگویی داشت، حیله زئوس را دریافت ولی برادرش عاشق پاندورا شد و با او ازدواج کرد...برای پاندورا مقاومت در برابر وسوسه باز کردن در کوزه و یافتن شگفتی درون آن بسیار دشوار بود و خدایان از ابتدا هم این را می دانستند. پاندورا سر انجام در کوزه را باز کرد و ... شد آنچه نباید می شد... تمام پلیدیهای عالم در آن کوزه بودند. همگی از آن بیرون جهیدند و گریختند و در جهان پراکنده شدند. کما ملئت ظلماً و جوراً.... پاندورا مات و مبهوت هرچه سعی کرد موفق نشد در کوزه را ببندد و کسی هم دیگر نمی توانست پلیدیها را جمع کند... اما در ته کوزه پاندورا موجود کوچکی به جا ماند... آنقدر کوچک که کسی متوجهش نشد. و او ماند تا به موقع از کوزه در آید...فیملأ الارض قسطاً و عدلاً... و نام آن موجود کوچک امید بود...
عیدتان مبارک!

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

مردی که نمی خواست سلطان باشد

خانم مسنی  با بی میلی برای اولین بار در عمرش به روخوانی نمایشی می رود که به آن دعوت شده بود. بعد از اتمام روخوانی به پسرش زنگ می زند و می گوید موضوع فیلم بعدیش را پیدا کرده. پسر به توصیه مادرش کارگردانی فیلمی را می پذیرد که به سختی کسی حاضر می شود برایش سرمایه گذاری کند. فیلم در مورد مردی است که نمی خواهد شاه شود چون لکنت زبان دارد. فیلم نامه را کسی نوشته که خودش در کودکی لکنت زبان داشته. فیلم به آهستگی و بدون سر و صدا جای خودش را هم در میان منتقدین و هم در قلب تماشاگران پیدا می کند و سرانجام نه تنها اسکار بهترین کارگردانی را نصیب پسر آن خانم می سازد بلکه جوایز بهترین فیلم، بهترین فیلمنامه و بهترین بازیگر مرد نقش اصلی را درو می کند.
این داستان پریان در مورد فیلمی است که مانند خود جرج ششم  با صبر و پشتکار بر لکنت زبانش غلبه کرده و از پس حریف قدری مثل قوی سیاه و رقیب پر زور و ادعایی مثل شبکه اجتماعی بر آمده است. گفتار شاه فیلمی هوشمندانه است. علاوه بر سختی های فیلمهای مشابه که روایتی واقعی از زندگی شخصیتی معاصر ارائه می دهند، مشکل دیگرش اینست که باید زندگی یکی از اعضای خانواده سلطنتی را روایت کند که اتفاقاً یکی از محبوبترین آنها (به دلیل نقشش در جنگ جهانی) و پدر ملکه فعلی انگلستان است. حال تصور کنید داستان فیلم هم در مورد نقصی در این فرد است که به طور بالقوه می تواند حتی برای یک سیاستمدار متوسط به معنای پایان زندگی حرفه ایش باشد. با تمام اینها به نظر من فیلم، کاری بی نقص و شسته رفته است و غیر از بازی عالی کالین فرث و جفری راش (این دومی هم باید اسکار می گرفت) و استفاده بسیار خلاقانه از موسیقی سمفونی 7 بتهوون، چیزی که آنرا به حد یک "شاهکار" برساند ندارد. شاید هم مزیت اصلی اش همین باشد که کمتر کسی می تواند از آن بدش بیاید. علاوه بر آنچه تام هوپر به عنوان درس اخلاقی گفت (همیشه به حرف مادرتان گوش کنید) دومین درس اخلاقی فیلم اینست: ساده و بی ادعا باشید!
*****
1- من اصرار دارم که بر خلاف آنچه در افواه جا افتاده، اسم درست فیلم "گفتار شاه" است و نه "سخنرانی شاه". دلیلم هم اینست که کلمه speech در عنوان اصلی هم به معنی سخنرانی است و هم نقص گفتاری را می رساند (جفری راش نقش یک speech therapist را بازی می کند که به فارسی می شود گفتار درمانی). کلمه سخنرانی روی دوم این عنوان را نمی رساند.
2- عنوان این نوشته از نام فیلم جان هیوستون (مردی که می خواست سلطان باشد) گرفته شده.

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه



تند کارهایم را می کنم که بروم.
صدای تو می آید و من دلم نمی آید از پیش صدای تو جایی بروم ...
تو حرف می زنی و من فرا موش می کنم که اصلاً قرار بوده جایی بروم.
تو که حرف می زنی من دل تنگ می شوم...
تو که حرف می زنی من خوشحالم
که دیگران رفته اند... بدون من...

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

انسان را هر جا بکارند باید گل بدهد...
*****
می گویی می خواهی خبرنگار افتخاری هفته نامه کودکان بشوی. کلی با شوق تعریف می کنی که چه کارهایی می خواهی بکنی و اگر یک ماه به قول خودت "خوب کار کنی" می شوی خبرنگار ماه و ناگهان می فهمم این اولین شغل توست...یادته که "هواي دوبي خيلي شرجي بود و بخاري كه روي شيشه عينكم نشست باعث شد نه من بتونم جايي رو ببينم نه كسي چشماي منو ..."
*****
از یادداشتهای قدیمی گپ (یادش به خیر):
زندگي تنها چيزيه كه فقط كيفيتش مهمه. بقيه همه حرف مفته. كيفيت زندگي هم تشكيل شده از مجموع كيفيت لحظه هاي مختلف. مي شه ثابت كرد كيفيت كلي زندگي از اين فرمول به دست مياد: Σqi اگه qi نشانه كيفيت لحظه i ام باشه (ببخشيد انديس قبول نميكنه وگرنه فرمول پيچيده تره.) تازه اگه زندگي رو يه كميت پيوسته فرض كنيم، اين مجموع مساوي ميشه با سطح زير منحني: f(qi) dq∫.
اگه خيلي توپ زندگي كنين و هر لحظه تون كمك كنه كه لحظه بعدي بهتر بشه، ميشه نشون داد كه يه تابع ضربي بهتره: Π qi
مهم اين نيست كه سر كلاس آمار رياضي نشستين يا دارين با كسي كه دوست دارين گپ مي زنين يا دارين اتاق گردگيري ميكنين. حتي مهم نيست كه توي كانادا هستين يا فريقاي جنوبي يا رانگون. مهم اينه كه هر جا هستين، لحظه بعد حتماً ديگه "اونجا" نيستين. چون مختصات اون نقطه شامل زمان هم ميشه. پس فقط حواستون به اون qi باشه. اول سعي كنين مقدارش رو بالا ببرين، بعد ازش انتگرال بگيرين و اگه شد يه كاري كنين در كيفيت لحظه بعدي ضرب بشه. 

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

زنانگی ذاتی نیست، به دست آوردنی است*
یکی بود یکی نبود. در یک سرزمین دور دست دختر زیبایی زندگی می کرد که بر اثر جادوی یک اهریمن بد سرشت به یک قوی سپید زیبا تبدیل شده بود. برای برگشتن به هویت خودش، دختر باید عشق می یافت و برای یافتن عشق باید اول زن می شد. خیلی پیچیده شد نه؟ پس این وسط نیاز به چیزی بود که این دور باطل را بشکند و زن را از پوسته شکننده و معصوم قوی سپید در آورد. آن چیز به شکل نفرت، خشم یا هوس، قوی سیاهی بود که چنان قوی سفید داستان ما را آلود که خودش را بکشد تا از این مرگ، زنی به دنیا بیاید که دیگر اسیر قالب قوی سفید و پاک نیست. زنی که گناهکار است، زنی که هوس الوده است، زنی که نفرت و عشق، حسادت و مهربانی و هر احساس دیگرش واقعی است، زنی که زن است...
یکی بود یکی نبود. فیلمی بود که همه چیز داشت، دارن آرونوفسکی (مرثیه ای برای یک رویا)، موسیقی چایکوفسکی، باله، ناتالی پورتمن، میلا کونیس، وینونا رایدر، (حتی) وینسنت کسل... پس به چه چیزی اسکار خواهید داد ای اعضای آکادمی؟
------
* سیمون دو بوار، اگر کسی ترجمه بهتری برای این جمله سراغ دارد استقبال می کنم.

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

زیبایی در تناقض...


همراهی عود سنتی و گیتار الکتریک:

When There is More Beauty in the Contrary Cover Art