۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه

حَوِّل حالِنا...


پاندورا یعنی "همه چیز تمام"....
می گوید این که ارکیده است و ارکیده که سین ندارد اولش. می رفتی همین مغازه یکتا سر خیایان سنبل دارد برای شب عید و هفت سین آماده دانه ای 20 دلار. ولی دل مرا همین ارکیده تک و تنهای خودم برده. حوصله آهنگ بشکن و بالا بنداز مغازه یکتا را ندارم و منی که در ناف تهران وسط مجیدیه بساط هفت سین نداشتم حالا اینجا در غربت جز قامت رعنای همین ارکیده خودم که با ناز گردن کج کرده چیزی نمی خواهم. همه سین های من همین گلم است که باید مواظبش باشم. می گوید پس سیگار نکش باشد؟ گلت پژمرده می شود اگر دود سیگار بخورد... گل نگهداشتن هم عرضه می خواهد مثل شازده کوچولو که می گفت من مسئول گلم هستم... تو هم مسئول گلت هستی... 
زئوس پرومته را به سنگی بست تاعقابی هر روز جگرش را بدرد و شب دوباره بدنش به حالت اول در آید تا صبح دوباره... و پرومته تا ابد اسیر این روزمرگی عذابش شد چون گرما و آتش را از خدایان المپ دزدید و به موجودات فناپذیر زمینی هدیه داد... این هم این وسط گیر داده که برای سال نو تصمیمی، resolution چیزی نداری؟ از این قولها که آدم به خودش می دهد اول سال. که من ندارم دیگر خیلی وقت است. انگار باید خیلی معصوم باشی و بارت خیلی سبک باشد که مهمترین درد خودت و عالم این باشد که در سال نو وزن کم کنی و کارهایت را نگذاری برای شب آخر و با مادرت خوش اخلاقی کنی... و بعد همین که هر سال همین تصمیم ها را می گیری نشان می دهد چقدر موثر است.. شانه بالا می اندازد که نگاهت سیاه شده و دنیا را تاریک می بینی و گرنکوبی شیشه غم را به سنگ...
یاد انشای مدرسه می افتم که عید خود را چگونه گذراندید و من رویم نمی شود بگویم بهترین تعطیلی عیدی که در خاطرم مانده آن سالیست که پایم شکسته بود و جایی نمی توانستم بروم و تمام روز را در خانه می ماندم به شوق اینکه تلویزیون پوارو نشان می دهد و شب هم با نثر آگاتا کریستی در این دنیایی سیر می کنم که در آن پوارو آخرش همه چیز را می فهمد و سربازرس جپ همه قاتلها را می گیرد. همه، چه قاتل و چه مقتول و چه گناهکار و چه بی گناه، چای را از فنجانهای شیک می خورند و لباسهای قشنگ می پوشند و باهوش و پولدارند و مثل بچه آدم به حرف پوارو توی یک اتاق جمع می شوند تا او رازهای خصوصی تک تکشان را فاش کند. و خود پوراو هم خدای دنیاییست که در آن حتی در بیابانهای عراق یک موی سبیل آدم کج نمی شود.
پاندورا یعنی "همه چیز تمام" و برای همین بود که برادر پرومته نتوانست بر خلاف توصیه او از گرفتن هدیه ای چنین با ارزش سر باز زند. زئوس که نمی خواست در ابتدا مستقیماً از پرومته انتقام بگیرد حیله ای کرد و دستور داد اولین زن زمینی را از گل بیافرینند. بعد افرودیت او را به نهایت زیبایی آراست، آپولون موسیقی را به او آموخت و هرمس وسوسه گری را و دیگری  کنجکاوی ... تا اوبشود پاندورا، همان زن همه چیز تمامی که مردی نتواند در مقابلش مقاومت کند. خدایان به پاندورا کوزه ای هم بخشیدند و شرط کردند که هیچ گاه نباید در آن را باز کند و سپس این اسب تروا را به پرومته عرضه کردند. پرومته که قدرت پیشگویی داشت، حیله زئوس را دریافت ولی برادرش عاشق پاندورا شد و با او ازدواج کرد...برای پاندورا مقاومت در برابر وسوسه باز کردن در کوزه و یافتن شگفتی درون آن بسیار دشوار بود و خدایان از ابتدا هم این را می دانستند. پاندورا سر انجام در کوزه را باز کرد و ... شد آنچه نباید می شد... تمام پلیدیهای عالم در آن کوزه بودند. همگی از آن بیرون جهیدند و گریختند و در جهان پراکنده شدند. کما ملئت ظلماً و جوراً.... پاندورا مات و مبهوت هرچه سعی کرد موفق نشد در کوزه را ببندد و کسی هم دیگر نمی توانست پلیدیها را جمع کند... اما در ته کوزه پاندورا موجود کوچکی به جا ماند... آنقدر کوچک که کسی متوجهش نشد. و او ماند تا به موقع از کوزه در آید...فیملأ الارض قسطاً و عدلاً... و نام آن موجود کوچک امید بود...
عیدتان مبارک!

۴ نظر:

  1. آرش جان، خیلی خوب نوشتی. به قول معروف آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند. وصف الحال اهالی غربت ... مرسی.

    پاسخحذف
  2. خیلی قشنگ بود...

    پاسخحذف
  3. سلام ارش جون. عیدت مبارک. زنگ میزنم گپی بزنیم.ناصر

    پاسخحذف

نظر شما: