این داستان رو دوست بسیار عزیزی برام تعریف کرده:
دوست من پسرعمه ای داشته که عشق فوتبال بوده و صبح و شب توپش رو بر می داشته می رفته فوتبال. عمه خیلی از این وضع ناراحت بوده و بدش میومده. یه روز توپ پسره رو برمی داره و قایم می کنه. پسره روز مامانش رو سیاه می کنه. هی قر میزده و بهانه می گرفته تا آخرش مادره تسلیم میشه و توپ رو بر می گردونه به یه شرط. به پسرش می گه "هر گُهی می خوای بخور، فقط باهاش فوتبال بازی نکن!" پسره هم بر میگرده می گه "آخه ننه این توپ فوتباله، باهاش گُه دیگه ای نمیشه خورد!"
*****
توضیح: من مسئول برداشت کسی از این داستان نیستم.
welcome back
پاسخ دادنحذف:D
raasti! in ghaalebe webloget rabti be Jim Jarmusch nadaare? ;)
پاسخ دادنحذفسلام مایلا جان! فکر نمی کردم هنوز از این اسم استفاده کنی. جیم جارموش؟ یه کمی!
پاسخ دادنحذفراستی هنوزم فکر میکنی که موتزارت بهتر از بتهوون است؟ هنوز پیشرفت نکردی؟ مثل خر تو گل موندی؟ ها، مامان جعفری؟!
پاسخ دادنحذفکی گفته موتزارت بهتر از بتهوون است؟ موتزارت از همه بهتره!
پاسخ دادنحذفراستی اگه مردش هستین کامنت ناشناس نگذارین آقای ب.
پاسخ دادنحذفچشم
پاسخ دادنحذف