۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

  ليلاي من كجا مي بري...*

«خانمها و آقايان، از طرف هواپيمايي كي ال ام و شركا پرواز خوشي برايتان آرزو مي كنم.» با خودش فكر كرد چرا این جمله این قدر عجیب به نظر می رسد؟ آب گوجه فرنگی را روي ميز كنار دستي اش گذاشت.
مامان گفته بود ساعت یازده و نیم.  اين يعني 2 ساعت وقت داشت بخوابد. حالا چرا بايد سر ساعت بيدار ميشد؟ يكي گفته بود آن موقع آرزوي آدم بر آورده ميشود. يا اين را در مورد زمان تحويل سال گفته بود؟ تازه پلكهايش گرم شده بود كه چیزی آرام به دستش خورد. چشمانش را باز كرد و چهره متبسم مهماندار را ديد كه عذرخواهي مي كرد كه بيدارش كرده. گفت اشكالي ندارد و چشمش به جعبه اي افتاد كه مهماندار روی دسته صندلی گذاشته بود. جعبه كوچكي بود با يك كارت رويش. هواپيمايي كي ال ام تولدش را تبريك گفته بود و زندگي خوبي برايش آرزو كرده بود. داخل جعبه هم يك جا سوئيچي با آرم هواپيمايي بود و 500 مايل بونوس. اين هم از مزاياي بليت درجه يك. بعد فهمید که چرا جمله عجیب به نظر می آمد: شرکا  آدم را یاد حاج حسین و شرکا می اندازد نه شرکت هواپیمایی. 
نگاه دختركي را غافلگير كرد كه از رديف جلو زل زده بود بهش. لبخندي زد و دخترك سرخ شد. بعد دخترك انگار شجاعتش را جمع كرد، بلند شد و آمد پيشش.
-       اينو براي چي دادن به تو... شما؟
-       چون تولدمه.
دخترك كمي تو فكر رفت.
-       كاش من جاي تو ... شما بودم.
-       همون «تو» خوبه. مي خواي اين جا سوئيچي مال تو باشه؟
چشمان دخترك برقي زد ولي امتناع كرد.
-       تعارف نكن. مي خوام برش داري.
دخترك بدون اين كه چيزي بگويد رفت و از صندلي جلو چيزي آورد.
-       اين عروسك منه. اسمش نادره است. هم اسم خالمه كه خيلي دوستش دارم.
-       چقدر نازه.
-       خالم مريضه.
-    اه! مریضیش چیه؟
-    از این مرضا داره که بچه های مدرسه می گن اسمش بی ادبیه و آدمای بد می گیرن ولی خاله من آدم بدی نیست.
-    مریضی که دست خود آدم نیست.
-    آره ولی بچه ها می گن این مرض مال زنای بده. زن بد یعنی چی؟
-    راستش منم نمی دونم.
-    من فكر مي كنم اگه زخماش رو بوس كنيم خوب مي شن. حيف كه مامانم نميذاره من اينكار رو بكنم. مي گه منم مريض ميشم. راستي مامانم مي گه وقتي ميريم مسافرت ساعتها جا به جا ميشن. تو به وقت كجا به دنيا اومدي؟
-       به وقت خونه خودمون. همه به وقت خونه خودشون به دنيا ميان.
دخترك سري تكون داد. كسي از جلو صدايش كرد.
-       من بايد برم. نادره پيشت باشه تا برسيم.
-       باشه.مرسي.
اينبار نادره را بغل كرد و چشمانش را بست. چرا چشمهايش مي سوخت؟ آيا بايد آرزو مي كرد يا هنوز وقتش نشده بود؟ ساعت به وقت مبدا 10 و نيم را نشان مي داد ولي اينجا بر فراز مولداوي ساعت چند بود؟ 
---------
* اسم داستان از یکی از ترانه های محسن نامجو گرفته شده. این داستان یک اپیزود از یک داستان 8 قسمتی است به نام "برشهای کوتاه".

۶ نظر:

  1. قشنگ بود. ولي واقعن ما به وقت كجا دنيا اومديم؟

    پاسخحذف
  2. راستي،‌تولدت هم مبارك

    پاسخحذف
  3. rghashang bood! daastaanhaat behtar az naghdaate, bekhosoos nazar haat dar morede social networks! :D

    پاسخحذف
  4. تولدت در "گپ" هم مبارک باشه آقای دکتر :)

    پاسخحذف

نظر شما: