۱۳۸۴ مرداد ۲۶, چهارشنبه

همينجوري ... صرفاً!


جدي مي گم. صرفاً همينجوري بود. هيچ قصد و قصه اي در كار نبود و فقط همينطوري، بي هيچ حرف اضافه اي دلم مي خواست بشينم تمام روز و توي چشمات نگا كنم و صدات رو بشنوم. همينجوري، فقط همينجوري بود كه دلم براي اون دستهايي كه با شوق تكون مي خوردن و اون چشمهايي كه از هيجان برق مي زدن تنگ شده...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: