۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه

مرغ یک پا ندارد!

دو ردیف جلوتر رو به من نشسته است. 50 ساله می زند. موهایش را های لایت کرده ولی به نظرم اگر آنها را شانه می کرد بهتر از های لایت بود. نوعی شلختگی دارد که اعصابم را ناراحت می کند و با حرارت با موبایل صحبت می کند. موبایل را دستش نگرفته بلکه با هندزفری حرف میزند و حین حرف زدن دستهایش را با حرارت تکان می دهد. انگار می خواهد طرف را شیر فهم کند یا موضوع آنقدر مهم است که می ترسد حتی یک جمله اش نامفهوم بماند. نگاهم را به بیرون پنجره می دوزم. قطار از جلوی درختهای گیلاس رد می شود که این وقت سال غرق شکوفه اند و زیرشان را هم فرشی صورتی پوشانده است. آنقدر جذب شکوفه ها می شوم که زن فراموشم می شود. ناگهان از جا می پرم "می گم من مرغ تو رو نخوردم! من مرغ هیشکی رو نخوردم!" اطرافم را نگاه می کنم. قطار خالی است. پسر جوانی با هدفون موسیقی گوش می کند و مرد میانسالی که روزنامه دستش است برگشته و زن را نگاه می کند. با مرد روزنامه به دست نگاهی رد و بدل میکنیم و او به روزنامه اش بر می گردد. زن اصلاً توجهی به ما ندارد و غرق مکالمه اش است. یکی از دندانهای جلویش افتاده. "می گم اون مرغ توی ظرف عمومی بود. وقتی یه چی رو میزاری تو ظرف عمومی یعنی هرکی بیاد می تونه بخورتش. قانونش همینه: مرغ تو ظرف شخصی صاحاب داره، مرغ تو ظرف عمومی ..." جمله اش را نیمه تمام می گذارد. مترو وارد تونل می شود. سعی می کنم در ذهنم تصویر مرغ را در ظرف عمومی تجسم کنم. ظرف ساده و گودی که رویش را سلوفون کشیده اند. شاید هم در دارد. حتماً در دارد وگرنه کسی حوصله ندارد روی ظرف عمومی سلوفون بکشد. شاید هم در ندارد ولی کسی مرغ را توی ظرف بدون در نمی گذارد. تکه های مرغ سوخاری توی ظرف انباشته شده اند. شاید هم مرغ بریان بوده. حتماً مرغ بریان بوده چون مرغ سوخاری را وقتی از مغازه میگیری خودش ظرف دارد. شاید جولیا (فرض می کنم اسمش اینست) توی فر با کلی زحمت مرغ را برشته کرده، نمک فلفلش را اندازه کرده، توش شکمش را با سبزیجات پر کرده و هر 5 دقیقه بهش سر زده و با ملاقه آب مرغ را رویش داده که خشک نشود. بعد هم دماسنج گذاشته که مطمئن شود مغز پخت شده. خوب حالا هم حق دارد ناراحت شود، چون اگر اینهمه برای مرغ زحمت کشیده باشید بعد یک نفر با دندان افتاده اش بیاید مرغتان را بخورد، شما هم بودید ناراحت می شدید. ولی اگر آدم اینقدر برای مرغش زحمت کشیده باشد، آنرا لابد توی ظرف خوبی می آورد، از آن ظرفهای گلداری که معلوم است ظرف عمومی نیستند و رویش هم یک یادداشت می گذارد مثل اینکه "لطفاً دست نزنید" یا "این ظرف جولیاست".  پس شاید مرغ را از مغازه خریده بوده. یا خودش درست کرده ولی آنقدرها زحمت نکشیده، مثلاً رسیده خانه مرغ را انداخته توی فر و یک ساعت بعد آمده درش آورده. زن بی دندان هم صبح آمده سر کار و مرغ را دیده که توی ظرف گلدار نیست. از همان موقع تصویر مرغ جلوی چشمش بوده (مثل من که تمام این مدت به جای شکوفه های گیلاس به مرغ خیالم چشم دوخته ام) و آنقدر این کار را کرده که دلش ضعف رفته (مثل من که الان دل غشه گرفته ام). ظهر با خوشحالی آمده سر یخچال و دیده مرغ سرجایش است. خیالش راحت شده و بعد از این که مطمئن شده کسی آن دور و بر نیست (کار از محکم کاری عیب نمی کند) آنرا برداشته و رفته توی اتاقش خورده. ولی یک جای کار میلنگد. هر چقدر فکر می کنم نمی فهمم چه چیزی ولی یک چیزی توی گوشه ذهنم جا خوش کرده که نمی فهمم چیست.  "تو هر فکری می خوای بکن. من اصلاً برام مهم نیست. قانون قانونه. مرغ خصوصی توی ظرف خصوصی، مرغ عمومی توی ظرف عمومی."اگر اینطور بوده جولیا از کجا فهمیده که کار او بوده؟ سعی می کنم تمرکز کنم که بفهمم آن چیزی که توی ذهنم گیر کرده چیست که زن دوباره از جای می پرد "پای اون عوضی رو وسط نکش. اون کاری جز ور رفتن با موهاش و لاس زدن با اون رئیس الدنگ و فضولی تو کار بقیه نداره. من تو اون دفتر فقط تو یکی رو آدم حساب می کردم که حالا دیگه نظرم بکلی عوض شده." استخوان! آن چیزی که گوشه ذهنم مانده همین است. استخوان! "عوضی" آمده توی اتاق "بی دندان" و استخوان مرغ را دیده. بعد به جولیا که در به در دنبال مجرم می گشته راپورت داده و باقی ماجرا. نفس راحتی کشیدم. ماجرا به همین سادگی بوده. قطار دوباره به فضای باز رسیده و من باز چشم میدوزم به شکوفه های گیلاس که حالا جا به جا با شکوفه های سفیدی که نمی شناسم هاشور خورده اند. به ایستگاه مقصدم می رسم. بلند که میشوم آقای روزنامه به دست و "بی دندان" که همچنان غرق مکالمه است هم برمی خیزند. توی پله برقی که به تونل خروجی مترو می رسد پشت بی دندان گیر می کنم. چنان راه را بند آورده که نمی شود رد شد. "تو یه حیوونی. وقتی می گم من مرغ تو رو نخوردم یعنی نخوردم. منم می دونم مرغ یه پا نداره. اون زبون بسته حتماً دو تا لنگ داشته ولی حرف من، که تو کله پوک تو فرو نمی ره، اینه که مرغی رو که قانوناً میشه خورد می تونه یه پا هم بشه. اینو از اون دوست دختر جون وکیلت هم بپرسی بهت میگه." پس جولیا مرد است! مجبورم دوباره تصویر را مرتب کنم تا بفهمم چی به چیست. بعد عمری دوست دختر جیمز (حالا دیگر جولیا نیست و جیمز شده) برایش مرغ بریان درست کرده ولی او باید ظرف را پس می داده. پس مرغ را گذاشته توی ظرف عمومی. بی دندان هم تازه به خیال خودش لوطی گری کرده که هر دو پای مرغ را نخورده. به حساب خودش برای آنهایی که توی دفتر هستند و آدم هم حسابشان نمی کند چیزی باقی گذاشته (سینه مرغ کلاًً مهم نیست، چون اگر دندان جلویی نداشته باشی خوردنش سخت است). پس فقط پای چپ را برداشته و به دندان نداشته اش کشیده. یا شاید هم پای راست را... با پوست هم خورده که سیر شود. یا شاید "دوست دختر" پوست مرغ را کنده بوده که جیمز شکم نیاورد؟ ولی مرغ بریان بدون پوست چیز مزخرفی است و اگر دختره جیمز را دوست داشته حتماً سعی کرده مرغش خوشمزه باشد. حتماً گفته "عزیزم در عوض شنبه میریم دوچرخه سواری." ولی اگر اینقدر دوستش داشته نباید اصرار می کرده که ظرفش را پس بدهد. میرسم به ته پله برقی و می دوم که زودتر از بی دندان از گیت کنترل بلیت رد شوم و از تونل مترو بیرون بروم. پشت سرم می شنوم که داد می زند "من مرغ هیش خری رو نخوردم!" بیرون هوا تازه و خنک است و عطر شکوفه های گیلاس پیچیده...

۱ نظر:

  1. سلام جالب و خواندنی بود. در تمام راه آدم را سوار بر قطار، در پی ماجرای رازآمیز سرنوشت مرغ بریان می کشاند. یادم آمد از فیلم مهمان مامان که یک لحظه همه ی صدها آدم توی سینما نفس در سینه شان حبس می شد تا سرنوشت ماهی قرمز زخمی حوض را دنبال کنند (حال ان که چند قدم آن ورتر داشتند ماهی سرخ می کردند) ... ممنون. راستی وبلاگ محقر بنده به لینک شما مزین و مرصع شد.

    پاسخحذف

نظر شما: