۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

منم بو می دم


هرجور میگیریش بو می ده. اونی که تهرانه میگه هواش آلوده است، اونی که لوس آنجلسه میگه آخ که میمیرم واسه کوچه پس کوچه های تهران و شلوغی همت! اونی که کسی رو داره می گه طرف شبا خرخر میکنه نمیزاره بخوابم، اونی که نداره میگه کاش یکی بود که با صداش شبهام رو از سکوت در میاورد. اونی که پولداره میگه از بس ازم مالیات گرفتن پدرم در اومد، اونی که نداره...خوب معلومه چی میگه...به نظرم باید همه اینا رو ول کنیم بریم یه جایی که بو نده!
ای داد و بیداد"ای داد و بیداد،
تخمه بو می داد
به همه می داد
به من نمی داد
وقتی که می داد، پوستاشو می داد.
منم بو می دم
به همه می دم، به اون نمی دم.
وقتی که می دم پوستاشو می دم."

۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

عشق زمینی/عشق آسمانی

از آخرین سکانس پیش از غروب، 9 سال است فکر می کنم  جسی و سلین این ادیسه را به کجا خواهند رساند. از صحنه ای که جسی با شوق کودکانه ای دسته مبل خانه سلین را می کند و می دانیم ماندنی است. ولی بار قبل 10 سال فاصله را تحمل کردند و  حالا از خلال حرفهای یکی دیگر از شخصیتهای فیلم (بعله چه فکر کردید: این فیلم برخلاف دوتای قبلی غیر از دو آدم و یک شهر شخصیتهای دیگری هم دارد!) می فهمیم که این دو بعد از آنشب 6 روز تمام از خانه بیرون نمی آیند و نتیجه  دوقلوی دختر دوست داشتنیی است. اینبار شخصیت سوم فیلم شهری کوچک در یونان  است. علاوه بر اینکه فیلم پرشخصیت تر و پر ماجراتر (به نوعی) است، یک تفاوت دیگر با دو فیلم قبلی میزان تماس فیزیکی شخصیتهای فیلم است و اینکه برای اولین بار در یک سکانس طولانی بالاتنه ژولی دلپی لخت است (و سخت است باور کنیم چهل و چهارساله است!) و ما عشق بازی اش را با جسی می بینیم. این بر خلاف عشق افلاطونی دو فیلم قبلی است (در پیش از طلوع فقط از جابجایی لباسهای دلپی و آشفتگی موهایش می شد فهمید که آنها با هم عشق بازی کرده اند.) این نکته بسیار مهم است چون این فیلم بر خلاف دوتای دیگر به جای نوعی عشق آسمانی و غیرممکن به نوعی رابطه زمینی و واقعی رسیده  است و موضوعش دو دلداده نیست که تصادفی سر راه هم قرار گرفته اند، بلکه دو نفر است که در یک رابطه هستند با تمام پیچیدگیهایش: شوخی می کنند، خاطراتشان را مرور می کنند، از بازی با بچه ها لذت می برند، عشق بازی می کنند و بعد قهرمی کنند، دعوا می کنند و حتی تا آستانه جدایی پیش می روند. یادم هست مخملباف  در زمانی که هنوز درگیر استحاله اش از انقلابی گری به انسان گرایی بود، این سوال را پرسیده بود (گمانم در مقدمه نوبت عاشقی یا مصاحبه ای در مورد آن) که مرز عشق زمینی و آسمانی چیست. جدا از اینکه عشق را به دو نوع زمینی و آسمانی تقسیم بکنیم یا اصلاً قائل به این تقسیم بندی باشیم یا نه، پیش از نیمه شب گذر از عشق به رابطه است. همانطور که جسی در صحنه آخر کنار رودخانه (همین عکس بالا) می گوید: "این دیگر واقعی است، این زندگیست..."


۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه

و باز هم باد


دلتنگی هایم را به تو می سپارم،
که دست باد موهایت را شانه می کند.
از روزهایی که خیره به تو در یاد تو بودم،
و از روزهایی که خیره به تو در راه بودم،
و از فردایی که دیگر تو را نخواهم دید....
چقدر ساعت ظالم است،
و اسیر ظلم خویش....
که لحظه ای آرام ندارد از این چرخه تکرار.
دلتنگیهایم را به تو می سپارم،
که اینجا می مانی آنگاه که باد،
 ما را با خود می بَرَد،
به هر کجا که می خواهد.
ولی می دانم می دانم:
طولی نخواهد کشید،
که باد،
دلتنگیهایم را از سر شاخه های تو خواهد چید،
و با خود به همه جا خواهد برد،
و باز هم باد،
ما را با خود خواهد برد...

۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

از بند رسته

1- چرا جنگوی از بند رسته را دوست دارم؟
چرا نباید دوستش داشت؟ فیلم در مورد "از بند رستن" است. با تمام بار عاطفی، اجتماعی و اخلاقی این عبارت. محمل این مضون یکی از بزرگترین بندهایی است که تاریخ بشریت می شناسد (برده داری) ولی می شد هر محمل دیگری را تصور کرد. انسان از بند رسته که آزادی، عدالت و عشق را با هم به چنگ می آورد. انتظار نداشتم فیلمی نزدیک به سه ساعت کاری بکند که حتی پلک هم نزنم ولی باید اعتراف کنم که بار اصلی فیلم بر دوش بازی بی نظیر کریستف والتز است. همانطور که قبلاً در حرامزادگان بی آبرو اتفاق افتاد حضور والتز به تنهایی برای اینکه فیلمی سرپا بایستد کافی است و من بارها فکر کرده ام چقدر دیالوگها و بازیها را بر اساس فیلمنامه اجرا می کند و جقدر از آنرا خلق میکند. یک چیز که امسال به اهدا کنندگان اسکار حلال نخواهم کرد (!) اینست که جایزه بهترین بازیگر مرد نقش دوم را به کسی جز او بدهند (مثل دو سال پیش که انتخاب هر کسی جز ناتالی پورتمن در قوی سیاه در حکم گناه کبیره بود!) موسیقی (چه قسمتهای اقتباسی که از ذوق تارانتینو می آید و چه موسیقی تالیفی انیو موریکونه) فوق العاده زیباست و مینشیند. کاری که تارینتینو با حضور خودش در فیلم می کند هم بسیار دیدنی است: نه تنها خودش را می کشد بلکه با چنان انفجاری اینکار را می کند که جز یک حفره خالی چیزی از او به جای نمی ماند! انگار خودش را از صحنه روزگار محو می کند تا ما بی واسطه کارگردان از فیلم لذت ببریم.
2- چرا جنگوی از بند رسته را دوست ندارم؟
دوستی می گفت چون خیلی خونریزی دارد ولی در سینمای تارانتینو (مثل سام پکین پا) خون نقشی زیبایی شناختی دارد و بعد از یکی دو صحنه اول دیگر احساس می کنید تیراندازیها و خونریزیها بیشتر کاریکاتوری هستند تا واقعی. با اینحال صحنه شکنجه جنگو در حالت آویزان بخصوص برای مردها بسیار می تواند تروماتیک باشد (باید ببینید تا بفهمید) ولی نمی دانم بدون این عناصر "تارانتینویی" آیا باز هم فیلم اینقدر جذاب بود یا نه. اشکال دیگر فیلم هم از یکی از قوتهایش می آید: وقتی کریستوف والتز از فیلم خارج می شود ناگهان فیلم از نفس می افتد ولی این تقصیر کسی نیست که یکی از بهترین بازیگران قرن در این فیلم نقش آفرینی می کند.
3- آیا جنگوی از بند رسته را دوست دارم؟
اگر امسال مثلاً دو سال پیش بود و جنگو به جای آرگو و لینکلن و Silver Linings Playbook با فیلمهای بهتری مثل قوی سیاه و گفتار شاه رقابت می کرد، شاید کمتر شیفته اش می شدم ولی به هر حال اینکه جنگو روایت ناب شکوه رهایی وقدرت عشق است به جای خود باقیست.


۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

اندر باب آداب طعام خوش

"در کتب بزرگان آورده اند طعام خوش آن باشد که در معاشرت دوستان و همگنان صرف شود و همدلی و هم رایی بر گرد سفرت همی نشیند. پس اگر طعامی باشد نیکو مزه، فرح ناشی از آن دو صد چندان گردد. همچنین نقل است که طعام ناخوش آنست که بر گرد سفره همدلی نیابی و دو صد چندان اگر در میان جمع باشی و مصداق آن که فرمود "هرگز حدیث حاضر و غایب شنیده ای..." و این ناخوشی طعام در صورت نکویی مزه صد چندان شود که هر آینه بیشتر یاد آن کنی که چه عالی می بود اگر در مجاورت یاران صرف می گردید..."
آداب الطعام و البرکات الحیات فی استدراک المعانی، قرن نهم هجری، به تصحیح میرزا علی‌خان ناصرالحکماء

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

عشق؟ واقعاً؟

این واکنش دوست من بود وقتی پیشنهاد کردم فیلم میشائل هاینکه (Amour) را ببینیم و حق داشت که نخواهد شب شنبه را با دیدن فیلمی در مورد عشق دو آدم هشتاد و چند ساله بگذراند. هاینکه تعمداً چنین داستانی را برای فیلمی در مورد عشق انتخاب کرده: عشق بی واسطه، عشق غیر رمانتیک، عشقی که هیچ محملی جز با هم بودن و هیچ آینده و فردایی ندارد و همه اش امروز و مراقبت از آن است و فداکاری برای آنچه زندگی، در هر سن و سالی، بی آن تهی است (نمی خواهم آخر داستان را لو بدهم). بهترین سکانس فیلم جایی است که زن درد دارد و مرد برایش داستان می گوید... یک خاطره که زن با شنیدن آن آرام میگیرد. شاید یادآوری اینکه کسی را انتخاب کنید که برای هم داستانهای زیادی دارید...
شاید اگر بخواهم به فیلم نمره بدهم بگویم با دوستم هم عقیده ام و دلم می خواست کمی سینمایی تر (بخوانید جذاب تر) بود و هنوز شاهکارهایی مثل قبل از طلوع  را که ساختار جذاب تری دارند ترجیح می دهم...