۱۳۸۱ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

کلاهم را من برميدارم!

امروز يه داستان کوتاه نوشته بودم. ولي حيفم اومد از سهيم شدن با شما در لذت اين کشفي که کردم صرفنظر کنم.
شما رو نميدونم ولي ادبيات داستاني ايران اغلب- جز چند مورد- منو نااميد کرد. ما اسمهاي بزرگي داريم و نويسنده هايي که در اديب بودنشون هيچ شکي نيست ولي اغلب اونقدر به فکر فرم هستند يا اونقدر پيام دادن و حرف زدن براشون مهمه که نميخوان يا نميتونن يه داستان سرراست تعريف کنن. شبيه سينمامون... بنده ضمن اداي احترام به تمام اديبان اين ملک بايد بگم کمتر کتاب داستان ايراني ديدم که هم داستانگوي خوبي باشه و هم مطلب داشته باشه. ادعا نميکنم که همه رو خوندم يا حتي از همه سر در ميارم، ولي اگه فکر کنم 100 تا نمونه خارجي پيدا ميکنم که کتاب باليني ام شدن و مدتها باهاشون دمخور بودم و حال کردم ولي نوبت ايرانيها که ميشه فقط سووشون دانشور، چند تا از داستانهاي کوتاه آل احمد، و با اغماض شازده احتجاب به ذهنم مياد. از اون طرف داستان گوي خوبي که اسمش يادم نيست در ورطه داستان بازاري و خاله زنکي مثل بامداد خمار ميفته. نتيجه اش اين ميشه که فروش بازار داستان ما ميفته دست همين نويسنده هاي بازاري و خاله زنک نويس. حالا تا اين جا اگه با من موافق باشين فبها. اگه نيستين هم بقيه مطلب رو بخونين چون الزاماً نيازي به اين مقدمه نداره!
ميخوام بگم در هر حال اينجا کتابي هست که هم داستانش رو درست تعريف کرده، هم فضاسازيش درسته، هم کلي حرف براي گفتن داره و هم حتي يه کلمه زايد يا يه اتفاق مصنوعي "منظور دار" نداره. "چراغها را من خاموش مي کنم" (زويا پيرزاد، نشر مرکز) داستان شيرين و خوندنيي که ... اصلاً به من چه خودتون بخونيدش! فقط چند فراز کوتاه لذت بخش:
"نامه به دستم نشستم روي تخت و از پنجره به درخت کُنار نگاه کردم. حس کردم در جايي که هيچ انتظار نداشتم ناگهان آينه اي جلويم گذاشته اند. و من توي اين آينه دارم به خودم نگاه ميکنم و خود توي آينه هيچ شبيه خودي که فکر مي کردم نيست. نامه را تا کردم (...) از پشت اشک به زحمت ساعت را ديدم که از نه گذشته بود. چقدر دلم مي خواست نه تنها خانم نوراللهي که هيچ کس را نبينم. چقدر دلم مي خواست هنوز بچه بودم و دست مي انداختم گردن پدرم و دل سير گريه مي کردم."
"دنبال اميل که دنبال مادرش تقريباً دويد تقريباً دويدم."
"کتاب را بستم. اتاق خيلي هم خنک نبود ولي سردم شد. دوباره کتاب را باز کردم و جمله را خواندم. انگشت کشيدم روي نوشته. فکر کردم چه خط نرمي. يکدست و يک اندازه و مورب. خط ارمني خودم صاف بود. حرفها را تک تک مي نوشتم و o هايم شبيه مستطيلهاي کوچک بودند. خط اميل انحناهاي هم اندازه داشت و به هم پيوسته بود و ----- نرم."
از علت اصلي خريدن کتاب(!) تشکر ميکنم!
*****
يه نکته جالب. وقتي داشتم اسم کتاب رو تو گوگل جستجو مي کردم، متوجه شدم تقريباً تمام منابع يافت شده وبلاگ هستن! واقعاً بايد گفت وبلاگ در اطلاع رساني اينترنتي فارسي نقش عظيمي داشته.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: