۱۳۸۱ بهمن ۳۰, چهارشنبه

شب سوم

اون شب شب سوم بود. بيخوابي و سرما داشت كار خودشو مي كرد. تنها آرزوي سرباز اين بود كه بره تو آسايشگاه و بخوابه. ولي ياد شرطي مي افتاد كه با حسن بسته بود.
- سر شب دوم خوابت مي گيره بر مي گردي.
- من از اين بيشتر هم بيخوابي كشيدم. سه شب كه چيزي نيست.
ولي حالا مثل زهي كه تا آخر كشيده باشن داشت در ميرفت…
*****
دخترك اون شب هم پيداش شد. هر دوشب اين كار رو كرده بود. اول يه سر كوچيك از پشت تپه خاك پيدا مي شد. ده دقيقه نگاهش مي كرد. بعد انگار كه چيز مهمي رو فراموش كرده باشه بدو بدو ميرفت يه جايي كه سرباز نمي ديد. نيم ساعت بعد بر مي گشت. انگار چيزي جا گذاشته باشه. اين بار هيكل كوچولوش رو هم نشون ميداد. بعد همونجا مي نشست. چشم از سرباز بر نميداشت. سرباز سر پست بود، جرات نمي كرد باهاش حرف بزنه. اگه دژبان ميديد… شب دوم دل رو به دريا زده بود و ازش پرسيده بود "خونه تون كجاست؟" دخترك همونطور كه نشسته بود برگشت و به يه جاي مبهمي تو دور دست اشاره كرد. سرباز هرچي نگاه كرد چيزي نديد و ديگه سوالي نكرد.
ولي امشب فرق مي كرد. بيخوابي سه شب داشت ديوونه اش مي كرد. به دختر لبخند زد و اشاره كرد كه جلوتر بياد. دخترك با سر به زير افتاده جلو اومد. براي سرباز رفتارهاش جالب بود. يه جوري راحت بود و همين راحتي دوست داشتنيش كرده بود. سرباز پرسيد "اسمت چيه؟" دخترك چيزي زير لب گفت. سرباز زانو زد تا صداشو بشنوه. "نشنيدم" يه صداي زير آهنگين گفت "گلناز."
- چه اسم قشنگي.
- اسم تو چيه؟
- علي
نميدونست چرا دروغ گفت. همين جوري تعليمات سربازي بهش مي گفت نبايد به هرغريبه اي اعتماد کنه. خواست بپرسه چرا هرشب مياي اينجا، ولي منصرف شد. ترسيد غريبي كنه و بذاره بره. دخترك داشت ميلرزيد. "سردته؟" سرشو به علامت نفي بالا برد. سرباز كتش رو در آورد و روي دوش دختر انداخت. لپاي دخترك گل انداخت. "مامانت كجاست؟" دخترك دوباره برگشت و به نقطه‌اي دور و ناپيدا اشاره كرد. وقتي سرشو برگردوند سرباز فرصت كرد چشماشو ببينه. هيچ وقت نديده بود چشمي اونقدر برق بزنه. مثل اين بود كه يه جفت ستاره تو صورتش كار گذاشتن. اونوقت دخترك دست كرد تو جيبش. سرباز از روي غريزه سربازيش دست به تفنگ برد. چشمش افتاد به دست دخترك. يه جسم قهوه اي كوچيك تو دستش بود. سرباز برش داشت، يه كيك كوچولوي سفت شده بود. تو دلش گفت پس سه روزه اينو مي خواي به من بدي؟ ولي فقط لبخند زد. كيك رو نصف كرد و نصفش رو به دختر داد. هردوتايي كيكشون رو خوردند. كيك سفت بود و بوي موندگي ميداد ولي سرباز تا بحال چيزي به اون خوشمزگي نخورده بود. كيك كه تموم شد دخترك اين پا اون پا كرد. "من بايد برم." سرباز شك كرد. نكنه كيك همينطوري تو جيب دخترك بوده و از روي ادب تعارف كرده بود. "باشه. مرسي از كيكت، خيلي خوشمزه بود. واقعاً براي من آورده بوديش؟" لپاي دختر بازم گل انداخت "آره براي تو آورده بودم." كت رو پس داد. "بازم مياي؟" دخترك سرشو رو به علامت آره تكون داد و برگشت كه بره. سرباز يه آن گفت "ببين من دروغ گفتم. اسمم سهرابه." دخترك مكثي كرد و گفت "منم سحرم." و دويد و ستاره هاي چشمش پشت اون تاريكي كه ميگفت خونه شونه ناپديد شد…
آرش- بهمن 1381

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: