۱۳۸۱ بهمن ۲۱, دوشنبه

چه کسي ژان لويي ترينيتان را کُشت؟

اون روز هم مثل همه روز ها بود. صبح ساعت 7 از خواب بيدار شدم. باز هم با عجله کارهامو کردم تا راه بيفتم. پيتر از پنج صبح بيدار بود و داشت با اسباب بازي جديدش بازي مي کرد. ازش پرسيدم "نميري سر کار؟" سرشو بالا کرد: "چرا. الان." يه مکعب روبيک جديد اختراع کرده بود که ظاهراً اضلاعش بزرگتر بودن و قوانين پيچيده تري داشت. من بايد بيرون ميرفتم...
*****
پيرزن رو هر روز مي ديدم. همسايه مون بود. با اينکه نزديک 80 سالش بود يه جوري دوست داشتني بود. من رو ياد مادر بزرگ مرحومم مي انداخت.
- سلام خانم پتي.
-سلام دخترم. صبح قشنگيه.
به نظرم حتي اسم منو نمي دونست. شايد يادش مي رفت. هميشه کارش بود. با من از خونه ميزد بيرون. از خودم ميپرسيدم براي چي اينکار رو مي کنه. اونروز تصميم گرفتم زاغ سياشو چوب بزنم. مي تونستم يه کم دير برم. رئيس رفته بود يه کشوري با يه اسم عجيب و غريب و من کار فوريي نداشتم که بکنم. از دور پاييدمش. با اون سرعتي که اون حرکت مي کرد کار سختي بود. بايد هر لحظه واميستادم و وانمود مي کردم سرم گرم چيزيه. بالاخره جلوي دکه روزنامه فروشي وايستاد. رفت تو و با يه لوموند اومد بيرون! ازش خوشم اومد. با اين سن و سال نيم ساعت پياده ميومد تا يه روزنامه بخره.
هنوز نميدونم چرا تصميم گرفتم اون کار رو بکنم. فردا صبح نيم ساعت زودتر بيرون زدم. پيتر بازم مشغول مکعب نازنينش بود. سريع رفتم دکه روزنامه فروشي. دکه تعطيل بود ولي روزنامه ها رو کنار دکه گذاشته بودن. يه لوموند برداشتم و پولش رو از لاي در انداختم تو. به دو خودم رو به خونه خانم پتي رسوندم و روزنامه رو با يادداشتي که از قبل آماده کرده بودم جلوي در گذاشتم: "سرکار خانم پتي. با توجه به اينکه شما در قرعه کشي خوانندگان مرتب ما که از ميان افراد معرفي شده توسط دکه هاي روزنامه فروشي انجام شده انتخاب شده ايد، از امروز به مدت يکسال لوموند را بصورت مجاني در منزل دريافت خواهيد کرد. ارادتمند- ژان لويي ترينيتان، مدير فروش"
مو لاي درزش نمي رفت. اسم ژان لويي ترينيتان را از توي روزنامه در آورده بودم و بعيد بود خانم پتي اونقدر حوصله داشته باشه که در مورد اين قضيه پيگيري کنه. پشت درخت واستادم و تماشا کردم. سر ساعت بيرون اومد ولي با ديدن روزنامه ميخکوب شد. عينک مطالعه اش رو در آورد و يادداشت رو به آرومي خوند (يه ربع طول کشيد) بعد نگاهي از روي حق شناسي به اطراف کرد و برگشت تو.
سرکار همش تو فکر خانم پتي بودم. به نظرم رسيد بايد نقش ژان لويي ترينيتان رو به تمامي و با مهارت بازي کنم. عصر با صاحب دکه حرف زدم. قرار شد اول ماه حساب کنم و هر روز يه لوموند بردارم. تازه يه نامه با امضاي ژان لويي ترينيتان داشت که به يه بهونه اي ازش گرفتم و از روي امضاش تمرين کردم. شب در حالي که پيتر درحال ور رفتن با مکعبش بود، به بقيه نقشه ام فکر مي کردم. با پيتر حرفي در اين مورد نزدم. وقتي يه معماي جديد کشف مي کرد تا تمومش نميکرد نميتونست داده جديدي وارد مغزش کنه.
*****
روز دهم يا يازدهم بود. وقتي روزنامه رو گذاشتم ديدم يه نامه گذاشته. با عجله خودم رو به مترو رسوندم تا نامه رو باز کنم. روي يه کاغذ کاهي با دستخط لرزان نوشته بود "سرکار آقاي (کلمه خانم رو نوشته بود و بعد خط زده بود) ژان لويي ترينيتان! (علامت تعجب هم گذاشته بود) از اينکه هرروز به خاطر من زودتر از خانه بيرون مياييد متشکرم!" همين. ماتم برد! پيرزن رو دست کم گرفته بودم. "هرروز به خاطر من زودتر از خانه بيرون مياييد" حتماً از پنجره نگاه مي کرده. حتي کلمه خانم رو نوشته و بعد خط زده بود. ولي زود فهميدم. اين يه راز بود بين من و اون. اون نميخواست منو از نقشه ام نا اميد کنه يا با يه تشکر معمولي ارزش کارم رو کم کنه. بعضي چيزا براي گفتن نيست. اين يعني "ميدونم کار خودته و لي بيا قرار بذاريم به روي خودمون نياريم و به اين بازي دلپذير ادامه بديم!" فردا صبح يه نامه براش گذاشتم " سرکار خانم پتي. از مراحم شما متشکرم. هدف ما خوشنودي شماست. همان کسي که ميدانيد: ژان لويي ترينيتان!!"
*****
يه ماه از اين جريان گذاشت. ژان لويي ترينيتان به خوبي و خوشي به کار خشنود کردن مادام پتي مشغول بود و پيتر همچنان مکعب حل مي کرد. تو اين مدت چند بار خانم پتي رو ديدم. ولي هيچکدوم به رومون نياورديم که بينمون اتفاقي افتاده. ولي به نظرم ميرسيد که با مهربوني بيشتري نگام ميکنه و باهام حرف ميزنه.
اين ماجرا گذشت تا روزي رسيد که پيتر مکعبش رو حل کرد. يکشنبه بود و من که تازه از حموم در اومده بودم متوجه شدم دمغه. فهميدم مکعب رو حل کرده. هميشه اينطور بود. کلي زحمت مي کشيد تا معمايي رو حل کنه، بعد از از دست دادن موضوعي که مشغولش کنه ناراحت ميشد. من که حوصله نداشتم به حرفاي اون، که ميخواست مثل مادر مرده ها از بي حوصلگيش گله کنه گوش کنم، زدم بيرون. هواي آفتابي خوبي بود. توي ميدون مردم داشتن از کليسا ميومدن بيرون. خانم پتي رو ديدم که با زن چاق همسايه حرف ميزد. تا منو ديد صدام کرد "ژوزفين! ژوزفين عزيزم بيا اينجا" پس اسم منو ميدونست! رفتم جلو وسلام کردم. "سلام عزيزم! خانم بريشاي عزيز. نميدونين اين دختر چه جواهريه. هرروز صبح ميره براي من روزنامه ميخره. البته من تا ديروز نميدونستم. حتي اسمش رو هم نميدونستم. ديروز اين همسايه ايتالياييمون، آلفردو، بهم گفت..."
*****
از فردا راهم رو کج کردم که از جلوي دکه روزنامه فروشي رد نشم...

آرش-بهمن 1381

*****
گرچه کاملاً به داستان نامربوطه ولي حيفم اومد اين کاريکاتور جديد بن بست رو در مورد کاپوچينو نبينين. واقعاً بازي قشنگي با پدرخوانده و قضيه مافياي وبلاگ نويسي کرده!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: