۱۳۸۱ دی ۲۲, یکشنبه

براي اوني که همين دور و براست!

زندگي برام نذاشتي. خواب، خوراک... همه جا هستي. چشامو مي بندم، هستي، باز مي کنم، هستي. کتاب مي خونم، هستي، موسيقي گوش مي کنم، هستي. همين پريروز، وسط اون قطعه موتزارت که داشت با مهارت اجرا ميشد...اونا چي بود در گوشم مي گفتي؟ وسط همه دعواها و آشتيها، وسط همه خوابهاي آشفته، زير سر همه دلتنگيها، پشت هر کوچه تنهايي...

"اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده"


کلاهم رو که قاضي کردم ديدم کلاً لحنم لحن آدماي شاکي بوده. مثل اينا که همش ناراضي اند. خوب هستي، مگه بده؟! مگه بده يکي هميشه باشه؟ اگه هميشه حواسم رو پرت مي کني، در عوض کم تنهاييام رو پر کردي؟ کم دلداريم دادي؟ کم تو اون وقتايي که کم آورده بودم به دادم رسيدي؟ مگه تو نبودي که پشت سرتو نيگا کردي و لبخند زدي؟ مگه تو نبودي که از سر کوچه چيپس خريدي؟ مگه نگفتي منم ميام...؟

"اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش"


اگه نبودي، موسيقي نبود، شعر نبود، اين وبلاگ هم نبود....دنيا گور تاريکي بود آخر کوچه ابديت....

"اي مرا با شعر و شور آميخته
اين همه آتش به شعرم ريخته!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: