عشقی مثل همه داروها
این چه رازی است در بیشتر فیلمهای بدنه سینمای امریکا که همه چیز دارند جز "شخصیت"؟ احساس می کنید مثل خیلی چیزهای دیگر امریکا فقط یک فتوکپی می بینید از همه چیز.مثل اینکه یک نفر یک قالب گذاشته و شما اسم شخصیتها، بازیگرها و زمان و مکان را وارد می کنید و .... بنگ! از آنطرف فیلمتان را تحویل بگیرید. می شود عشق و باقی داروها که همه چیزش درست و سر جاست، داستان، فیلم برداری، دیالوگهای هوشمندانه ... جز یک چیز... عشقی می بینید که از سالها پیش در سینمای امریکا همین بوده و پول و موفقیت که مهمترین عناصر این رویای امریکایی هستند. زنی که پارکینسون دارد و با اینحال بیشتر در مورد سایز سینه هایش صحبت می شود و حتی در یک صحنه لباسهایش نامرتب نیست. مردی که اختلال عدم تمرکز دارد ولی اگر خودش نگوید چیزی از آن نمی بینیم. همه چیز تکراری است: ریتم، تقطیع نماها، شکل مخ زدن و آشنا شدن، الگوی هراس از اعتماد، دنیای کوچکی که انگار محدود می شود به دکترها و نمایندگان دو شرکت دارویی و فقط یک مریض که همه دنبال خوابیدن با او هستند! تنها چیزی که به فیلم تشخص می دهد یک آن هاتووی سکسی است و جیک گیلنهال که تا بخواهید شکل اسبهای مسابقه می ماند. تازه در عکسی که از مجله EW گذاشته ام به خاطر ریش کمی قیافه اش قابل تحمل شده. (نگویید حسودیم شده چون مخ آن هاتووی را زده است!)
*****
یک دیالوگ کوتاه از کارگران مشغول کارند (مانی حقیقی، 1384):
مینا (فاطمه معتمد آریا): آدم باید عاشق عیبای طرف باشه نه حسناش
مرتضی (آتیلا پسیانی): تو که سراپا حسنی واسه همین کسی عاشقت نمیشه.