۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

کلاهم را برمی دارم برای این ماه پیشانو.... 

من حتی کلمه پیدا نمی کنم برای نوشتن در مورد ماه پیشانوی موسیقی ایران و اگر من پرحرف دهانم بسته شود، باید قدر این معجزه را دانست! خانمها و آقایان، دریا دادور:
(اگر به یوتیوب دسترسی ندارید اینجا ببینید یا از اینجا دانلود کنید.)



۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

اصلاحیه
این یادداشت من در مورد مرحوم دکتر سودبخش موجب سوء تفاهم زیادی شد. حالا و با توجه به کامنتها به نظر می رسه برداشت من اشتباه بوده و شاید تصادفاً موقعی که دانشجوی ایشون بودم مساله ای پیش اومده که این برداشت رو باعث شده. من ضمن عذر خواهی و حذف اون جمله تصریح می کنم که بنا بر اظهار کسانی که بیشتر ایشون رو می شناختند، دکتر سودبخش آدم بسیار مهربان و ملایمی بوده اند. در هر حال خدا رحمتشان کند.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

هرگز رهایم نکن!
به زودی بیشتر در موردش حرف خواهم زد. به محض اینکه رمان ایشی گورو رو بخونم چون به نظرم قدرت اصلی فیلم هم از رمانش میاد.
*****
هیچ چیز مثل نوشتن روح آدم رو نجات نمیده. هیچ چیز مثل نقاشی کردن یا بازی کردن روح آدم رو نجات نمیده. 

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه


آوازخوان دل آدمها*
پر کن پیاله را که این آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمی برد.

*عنوان نوشته برگرفته شده از تقدیم نامه رمان بی مانند دکتر سعید عباسپور به نام صداهای سوخته که اگر نخوانده اید ... عیبی نداره جلوی ضرر رو هرجا بگیرین منفعته...

اینهم از سکانسی از دلشدگان که همه چیز داره: شجریان و لیلای سینمای ایران

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه


 این داستان رو دوست بسیار عزیزی برام تعریف کرده:
دوست من پسرعمه ای داشته که عشق فوتبال بوده و صبح و شب توپش رو بر می داشته می رفته فوتبال. عمه خیلی از این وضع ناراحت بوده و بدش میومده. یه روز توپ پسره رو برمی داره و قایم می کنه. پسره روز مامانش رو سیاه می کنه. هی قر میزده و بهانه می گرفته تا آخرش مادره تسلیم میشه و توپ رو بر می گردونه به یه شرط. به پسرش می گه "هر گُهی می خوای بخور، فقط باهاش فوتبال بازی نکن!" پسره هم بر میگرده می گه "آخه ننه این توپ فوتباله، باهاش گُه دیگه ای نمیشه خورد!"
*****
توضیح: من مسئول برداشت کسی از این داستان نیستم.

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

ترور دکتر سودبخش




خبر ترور دکتر سودبخش بسیار تکان دهنده بود. دکتر سودبخش استاد بخش عفونی بیمارستان امام خمینی بود. تکیه کلامش این بود که "از لحاظ کاری ...." و این را با لهجه غلیظ شمالی می گفت. به هر حال از مرگش واقعاً متاسفم و برای بستگانش آرزوی صبر دارم. به علاوه احساس می کنم اینکه وسط بلوار کشاورز دو نفر با موتور بیایند و یک استاد عادی دانشگاه را با تیر بزنند خیلی وحشتناک است و نشان می دهد امنیت یک شبکه به هم متصل است که باید همه اجزایش درست کار کنند. خلاصه "از لحاظ کاری" هوا بس ناجوانمردانه سرد است...
این را هم ببینید: اصلاحیه

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه



چیزی گم کرده ای. به شدت نگران و آشفته هستی و مرا بی اختیار به یاد هالی (آدری هپبورن) می اندازی که در باران می دود چون گربه اش را که نامی ندارد گم کرده است. هالی حتی از صدا زدن گربه اش ناتوان است: گربه اسمی ندارد چون هالی نگران چیزی است که به آن دلبستگی می گوید و تعبیرش اینست که می خواهد کسی او را در قفس نگذارد. هالی برای گربه درونش هم نامی نگذاشته. خودش می گوید "نمی دانم کی هستم" و دلش را به سرگرم شدن با عشاق پولداری خوش کرده که فقط از چهارراه زندگیش عبور می کنند. پل (جورج پپارد) هالی را دوست دارد و برایش همه کار کرده و مهمتر از همه اینکه با شجاعت به آسایش مفعولانه رابطه اش با زن پولداری که خرجش را می داده پشت پا زده. پل به هالی می گوید که مردم همدیگر را دوست دارند و این معنی تعلق داشتن (شما بخوانید هویت) است. هالی ترسش را پشت تعبیر قفس پنهان می کند و برای اثبات حرفش گربه را زیر باران نیویورک رها می کند. پل که به ستوه آمده به هالی می گوید که او در قفس دیگری گرفتار است و از ترس قفس ِتعلق، خودش را در قفس تنهایی (و بی هویتی) زندانی کرده و او را ترک می کند که به دنبال گربه بگردد. هالی پیاده می شود و گربه بدون نام را صدا می کند. زیر باران پل و هالی همدیگر را پیدا می کنند و گربه را همینطور...
چیزی که گم کرده ای مثل گربه یک نشانه هویتی است. هالی می فهمد برای شادمان بودن باید هویتش را بیابد و برای رسیدن به هویتش باید اول بر ترسش غلبه کند. خوش به حالش که با شهامت از تاکسی پیاده می شود تا همراه پل دنبال گربه بگردد. هالی وقتی گربه اش را پیدا می کند که از زندگی فرار نمی کند و از دوست داشته شدن نمی ترسد. راستی گم کرده ی تو کی پیدا می شود؟
*****
هر بار دیدن صبحانه در تیفانی بیشتر به من می فهماند چرا از اول عاشق فیلمی شدم که سرو شکلش گرچه هالیوودی است ولی لایه های پنهان زیادی دارد. (عجالتاً فکر می کنم این چندمین مطلب این وبلاگ است که اسمش از آهنگ این فیلم گرفته شده) لایه هایی که هنوز که هنوز است در حال کشفش هستم. تصادفی نیست که آدری هپبورن اینقدر در این فیلم به گربه شبیه است...
* این دو اجرای همین آهنگ کلید فیلم و مفهوم هویت آفرین دوست داشتن و دوست داشته شدن است (برای دومی دقیقه 3:30 به بعد را ببینید).

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

Home is Where The Heart Is...*
خلبانها برای پرواز احتیاج به چند چیز دارن. یکیش نقشه است: هیچ خلبانی بدون اطمینان از اینکه می دونه به کدوم جهت داره میره و اونجا با مبدا چقدر فاصله داره نمی تونه پرواز کنه. یکی دیگه مختصاتیه که تو جهت یابی بهش کمک می کنن. خلبان برای اینکه بدونه کجا داره میره باید نقاطی از نقشه رو بشناسه که ثابت هستند و عوض نمیشن و میشه بهشون اعتماد کرد. مهمتر از اینها خلبان باید به حس جهت یابی خودش هم اطمینان داشته باشه و بدونه که می تونه اون نقطه ها رو شناسایی کنه و ازشون کمک بگیره. پس هم باید اون نقطه ها وجود داشته باشن و هم خود خلبان شجاعت و توانایی داشته باشه که اونها رو پیدا کنه وگرنه یا زمینگیر میشه یا اگر هم هولش دادن که بپره از ترس همش دور خودش می چرخه تا بنزینش تموم بشه...
ما خلبانهای روح و جسم خودمون هستیم.** اون نقطه ها حتی اگه تو تمام کائنات پراکنده باشن، مختصات خونه آدم هستن. خونه جاییه که دلت از روی این نقطه ها اون رو شناسایی می کنه. اونجایی که ریشه هات از اونجا تغذیه می کنن، اونجایی که توش آروم می گیری و بدون کابوس می خوابی. خونه فقط یه موقعیت جغرافیایی نیست. نقاشی رنوار، ربنای شجریان، قهوه رئیس، بوفه دانشکده، خورش کرفس یا پارک قیطریه نشونه های خونه هستن، مختصات جغرافیایی و فیزیکی دل آدم هستند ولی هیچ کدوم خود خونه نیستن. چون ممکنه وسط بلوار کشاورز احساس کنی گم شدی ولی توی یه پارک تو لوکزامبورگ امنیت و آرامش داشته باشی. هر چقدر تعداد این نقطه ها بیشتر باشه و از اون مهمتر هروقت یاد گرفتی که بتونی هرجا که هستی جای خونه ات رو تو دل خودت پیدا کنی، و هروقت اطمینان پیدا کردی که می تونی خونه ات رو تو یه چشم به هم زدن شناسایی کنی می تونی پرواز کنی وگرنه مثل خلبانی هستی که از ترس گم شدن یا پرواز نمی کنه یا اگه کرد، همش دور خودش می چرخه. هیچ آدمی هم نمی تونه بدون دونستن این مختصات با دنیای خودش تعامل داشته باشه، دوست داشته بشه، چیزی به دیگران ببخشه یا چیزی خلق کنه که فراتر از تکرار مکانیکی و معلول جبر زندگی باشه، چیزی که روحش رو زنده نگه داره، چیزی که به خودش و دیگران شادمانی و امید بده...
باید خونه ات رو بشناسی، مختصات احساسیش رو بدونی و اطمینان داشته باشی که برای همیشه جای تو اونجاست حتی اگه ازش دور باشی. اون وقت با افتخار از دوریش گریه می کنی و با شادمانی جایی از قلبت رو براش نگه می داری و چون نگران گم شدن نیستی هرجا بخوای پرواز می کنی.....
وطن آدمي را بر هيچ نقشه نشاني نيست
موطن آدمي تنها در قلب كساني ست كه دوستش مي دارند
رهاورد هاي خاص زندگي هميشه در سكوت پيشكش مي شوند
دوستي و عشق , ايراد و مرگ , شادي و درد ,گل و طلوع خورشيد
و سكوت به مثابه فضاي ژرف فرزانگي !
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه اي مي خواند ,
رويا هايش را آسمان پر ستاره ناديده مي گيرد
و هر دانه برفي
به اشكي نريخته مي ماند !
سكوت سرشار از ناگفته هاست , از حركات نا كرده
اعتراف به عشق هاي نهان و شگفتي هاي بر زبان نيامده
در اين سكوت حقيقت ما نهفته است , حقيقت تو و من !
"مارگوت بیگل/شاملو"
--------
* عنوان این نوشته به یاد آهنگی است از الویس پریسلی
** I am the captain of my soul.

دلم گم شده

کاش یه نفر موسیقی بهتری برای این کار هایده می نوشت. کاش موسیقی ایرانی اینقدر زیر نفوذ سلیقه بازاری نبود...

با تمام اینها خانمها و آقایان این شما و این هایده:
....
تو این میخونه ها خسته دردم
به دنبال دل خودم می گردم
دلم گم شده پیداش می کنم من، 
اگه عاشقته وای به حالش،....

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

نمی دونم خوشگلتره یا زشت تر از قبل! حالا فعلاً تحمل کنید تا وقتم بیشتر بشه و فعلاً:
آه که امروز دلم را چه شد