نشانه
...ماجده از زير چشم مرد جوان را برانداز كرد. روبنده مانع از اين مي شد كه لبخندش ديده شود. مرد قد بلندي داشت و دندانهايش برق مي زد. عطر خوبي به خودش زده بود و هيچ شباهتي به "طالب" شوهرش نداشت. ماجده احساس مي كرد كار بدي مي كند كه به مرد خيره شده است، آنهم در راه برگشتن از خانه خدا، ولي نمي توانست از او چشم بردارد. مرد جوان آهسته روي موبايلش اداي شماره گرفتن را در آورد. ماجده تا بناگوش سرخ شد. پس فهميده بود كه او نگاهش مي كند. ماجده بي اختيار كارت سوار شدن به هوا پيما را جلويش گرفت. حالا بايد طوري كه مرد جوان ببيند با شماره هاي روي كارت بازي مي كرد تا ده رقم موبايلش كامل شود. بعد مرد جوان شماره را مي گرفت و اينطور ماجده از شماره او خبردار مي شد. اين داستاني بود كه همه زنهاي عرب مي دانستند. و بعد چه؟ ماجده يك لحظه درنگ كرد. مرد خوش قيافه بود ولي از كجا معلوم كه او هم "طالبي" ديگر نباشد. و از اسارتي به اسارتي ديگر؟ اين چيزي نبود كه ماجده مي خواست. كارت را پاره كرد و بلند شد. تمام شد. اتوبوس ايستاد و ماجده در مقابل چشمان حيرت زده اي كه عادت به نه شنيدن از هيچ زني نداشت پياده شد تا در فرودگاه رياض منتظر شوهرش بماند. شوهري كه در مكه تركش كرده بود.
*****
مجيد چشمانش را كه باز كرد وحشت زده شد. او اينجا چه كار مي كرد؟ يادش افتاد كه به اصرار دوستانش راه افتاده بود و حالا اينجا جده بود. عبدالله صدايش كرد و به خنده گفت "مثل اينكه بهت خوش گذشته." مجيد نمي دانست. اصلاً نمي دانست چرا اينجاست. قبل از حركت يكي از دوستانش پرسيده بود "اگه تو هند بودي و مي گفتن بيا برو يه معبد بودايي كه اينجا هست و خيلي معروفه، نمي رفتي؟ حالا اگه مي گفتن براي ورود به اين معبد بايد لباس مخصوصي پوشيد چي؟ مهم اينه كه آدم تو همه چي دنبال يه نشونه بگرده." كه مجيد سر تكان داده بود به جوان پاكستاني پشت باجه و او دلارها را گرفته بود و به جايش بليتها را داده بود و برنامه ماشين را از جده به مكه...
*****
...طالب هي مي گفت زود باش. مردم را هول مي داد تا زودتر طوافش را تمام كند. مي گفت تا نماز بايد اين دور آخر را بزنند تا ثواب نمازشان بيشتر شود. ماجده نمي فهميد چرا. دوست داشت فكر كند ولي طالب نمي گذاشت و ماجده هم سعي مي كرد از دست مردهاي ريشويي كه به زور مردم را به صفهاي نماز هول مي دادند فرار كند. ماجده يك مرتبه ايستاد. طالب عصباني فرياد كشيد. ماجده مستقيم در صورتش نگاه كرد و گفت "اگه خداي منه مي فهمه چرا اين يك دور رو تموم نكردم." و رفت كه براي نماز آماده شود. طالب چيزي نگفت. لحظه اي دو دل ماند و برگشت كه دور آخر طواف را انجام دهد. وقتي چشمش به حجرالاسود افتاد با خوشحالي برگشت كه به ماجده مژده دهد حالا مي توانند حجر الاسود را ببوسند چون اطرافش به خاطر نماز خلوت شده، ولي او را نيافت.
*****
مجيد از جده تا مكه ساكت بود. سعي مي كرد چيزي از ادراكهاي عجيب و غريبي را كه قرار بود برايش رخ دهد از دست ندهد. ولي چيزي رخ نمي داد. اطرافش بيابان بود كه با كيسه هاي پلاستيك كهنه فرش شده بود. درست مثل هر بيابان ديگري. راننده هاي عرب سوار بر ماشينهاي آخرين مدلشان از راننده هاي خارجي كه از ترس گواهينامه و ويزاي كارشان آهسته مي راندند سبقت مي گرفتند. مجيد ناگهان متوجه شد كه از ابتداي حركت در اتوبان هيچ زني نديده است. سعي كرد داخل اتومبيلها را ببيند تا آماري بگيرد. بي فايده بود. حتي يك زن در هيچ كدام از ماشينها نبود. فكر كرد يعني زنها مكه نمي روند؟...
*****
...سقلمه اي كه طالب به پهلويش زد نفسش را بريد. اين يعني روبنده اش در اثر باد كولر ماشين قدري كنار رفته بود و بيم آن مي رفت صورتش ديده شود. طالب غير از ماجده دو زن ديگر هم داشت ولي ماجده از همه جوانتر و محبوبتر بود و براي همين افتخار همراهي شوهرش را در اين سفر يافته بود. گرچه خواهر طالب چند بار قبل از عروسي به برادرش گفته بود ماجده زن سر به زيري نيست و لي گلوي طالب پيشش گير كرده بود. دليل نصيحت خواهر اين بود كه ماجده يك بار گفته بود دلش مي خواهد جايي زندگي كند كه زنها هم بتوانند رانندگي كنند و هر جا خواستند بروند. در جمعهاي خاله زنكي فاميل هم شايع بود كه ماجده هر شب كتاب مي خواند و گفته دوست دارد با مردي ازدواج كند كه اهل كتاب خواندن باشد. تا مكه راه زيادي نمانده بود. ماجده بيشتر در صندليش فرو رفت. اينطور هيچ كس او را نمي ديد. نه طالب و نه هيچ كس ديگري.
*****
مجيد از خواب بيدار شد. هنوز راه زيادي مانده بود و او وقت داشت فكر كند. به چيزهايي كه از سرش بيرون نمي رفتند. به نامه هايي كه جوابي نمي گرفتند. به تلفنهايي كه قطع مي شدند. به كسي كه هزار بار ديگر هم دل مجيد را مي شكست و مجيد اين را خوب مي دانست. راننده داشت عكس بچه هايش را به همسفر مجيد نشان مي داد. مي گفت اهل اتيوپي است و اينجا ده برابر كشور خودش درامد دارد ولي دلش براي دخترش تنگ شده. مجيد چشمانش را بست به اميد اينكه رويا به سراغش بيايد. ولي او اينجا بود و آمده بود كه فراموش كند. پس چشم گشود و منتظر تا مبادا نشانه اي را كه به دنبالش آمده بود از دست بدهد...
*****
...از صبح طالب در فكر بود. ماجده سعي مي كرد زياد جلوي چشمش نيايد چون مي دانست فكرهايي كه در سر طالب هستند معمولاً عاقبت خوبي ندارند. ظهر وقتي ناهار را كشيد ديد كه طالب جلوي تلويزيون خوابش برده. كانال مورد علاقه طالب يك كانال مصري بود كه فقط موسيقي پخش مي كرد. طالب رقص عربي دوست داشت ولي گاهي هم كه مي خواست سر به سر زنانش بگذارد از هيكل خواننده اي كه به او مي گفت "بيونس" تعريف مي كرد. اين غير از مواقعي بود كه در اتاق تلويزيون را قفل مي كرد. همان روز بود كه سر ناهار گفت مي خواهد به زيارت خانه خدا برود و با مكثي ادامه داد "ماجده را هم مي برم"
*****
مكه شهر قشنگي بود، با وجود تمام هتلها و قصرها و پيتزا هات هاي بي تناسبش. از پس تمام زلم زيمبوهايي كه به اين كوههاي سرخ آويخته بودند، مجيد مي توانست درك كند كه چيزي در فضا شناور است. و بعد فكر كرد كوه جايي است كه آدم به خدا نزديكتر است. طبق قرار لوازمشان را در اتاق دوستش در هتل مريدين گذاشتند. مجيد با خودش فكر كرد چه حجي با هتل مريدين! بعد رفتند تا مناسك را انجام دهند. مجيد حتم داشت كه وقتي پايش را در مسجدالحرام بگذارد و وقتي نگاهش به كعبه بيفتد معجزه اي رخ خواهد داد و چيزي از آن نشانه اي كه به دنبالش بود بر او نازل خواهد شد. از كوچه هاي مكه گذشتند، از مردان دستفروشي كه چوب مسواك مي فروختند و بعد از ميان اتومبيلها و بعد گلدسته ها، و بعد مسجد الحرام و بعد ... ولي هيچ معجزه اي رخ نداد. آنچه در مقابل مجيد بود كعبه بود و جمعي كه به دورش طواف مي كردند، همين. نه كنده شد و نه بر زمين افتاد. نه از هوش رفت و نه روحش به پرواز در آمد. در آن طواف و آن سعي در دالاني كه كفش به مدد سيستم خنك كننده و سنگهاي صيغلي هيچ نشاني از هاجر نداشت هم اتفاقي نيفتاد. نماز را كه خواندند مجيد دستي به روحش كشيد. ديد كه آرام است و حالش هيچ وقت به اين خوبي نبوده. با آرامش چشم دوخت به كبوترهايي كه در آسمان مي چرخيدند. براي مجيد همين بس بود. او نشانه اش را يافته بود...
*****
از مدتها قبل از سفر ماجده حدس مي زد طالب نگران چه چيزي است. ديده بود كه اين مدت با چه دقتي اخبار را دنبال مي كند و از اين و آن سراغ سرمايه هايش را در شركتهاي گروه "بن لادن" مي گيرد. مي ديد كه او عصبي به كساني زنگ مي زند و از خلال حرفهايش كلمات امريكا و نفت را تشخيص مي داد. ولي براي ماجده اينها مهم نبود. او عاشق راننده اش شده بود. مردي كه غير از خوردن و تلفن زدن كار ديگري هم بلد بود، مو داشت و انگليسي هم حرف ميزد. ولي خودش هم مي دانست اينها مهم نيست. او عاشق تنها مردي شده بود كه ميشناخت و مي توانست عاشقش شود.
*****
مجيد خوشحال بود. حتي وقتي در هواپيما آن جوان عرب به بهانه تمرين انگليسي آشكارا مشغول انجام وظيفه اش به عنوان مامور سرويس امنيتي عربستان بود. عبدالله مي گفت "بابا تقصير ندارن. با اينهمه تروريست..." در فرودگاه رياض وقتي از هواپيما پياده شدند، سوار اتوبوسي كه به سمت ترمينال مي رفت مجيد براي اولين بار زني را در عربستان تنها ديد. با خودش فكر كرد حتماً شوهر يا پدرش را گم كرده است. بعد متوجه بازي ظريفي شد كه بين زن و مرد عرب جوان كنار دستش جريان داشت. از دوستش يوسف كه سوريه اي بود و در رياض كار مي كرد شنيده بود كه اين كار چقدر در عربستان شايع است و اين موبايل بازيها بعلاوه اينترنت چه جاي مهمي در محيطهاي بسته جوانان اين كشور دارد. اما بعد با تعجب ديد كه زن كاغذي را كه در دست داشت پاره كرد و بلند شد. مجيد يك لحظه حس كرد آتشي كه از چشمان پشت آن روبنده مي تراود تمام فرودگاه را خواهد سوزاند. مجيد حجش را به تمامي به جاي آورده بود. او هم نشانه اش را يافته بود و هم معجزه اي را به چشم ديده بود...
فرودگاه رياض، 27 شعبان 1425