این متن رو از وبلاگ نسوان مطلقه معلقه ورداشتم. اصلش رو می تونین اینجا بخونین ولی این نتیجه گیریش خیلی عالیه:
"...اون چیزی که آزارم میده سطحی شدن خودم در برخورد با آدمهایی هست که در گذشته نه خیلی دور باهاشون دوست بودم، اینقدر دوست که خوشی اونها خوشحالم میکرد و دردشون ناراحتم. حالا دیگه در برخورد با وضعیت دوستام نه خیلی خوشحال میشم، نه ناراحت. انگار فیس بوک هر بار توی صورتم میزنه که زندگی تکرار یک سری وقایع ثابت است، بالاخره هر روز تولد یکی هست، یکی بچه اش یک شیرین کاری کرده، یکی یک جای جدید رفته، یکی یک چیز نو تجربه کرده، یکی به یک موضوع جالب برخورد کرده.
تکراری بودن نوع اطلاعاتش در یک بازه زمانی به یک طرف، حجم اطلاعاتش به یک طرف دیگر، اگر هم حسی بهم دست بده ظرف سی ثانیه تغییر میکنه، فرصت بیشتری نیست، باید برسم همه رو بخونم، باید برسم پای عکسها لایک بزنم، بعضا کامنت بگذارم و برم سراغ نفر بعدی. گاهی هم پیش میاد که یکی خبر مرگ یا بیماری یکی از عزیزانش را مینویسه و من هنوز اندوه اون را خوب هضم نکرده، کامنت هم دردیم خشک نشده، برای نامزد شدن اون یکی آرزوی خوشبختی میکنم، تولد یکی دیگر رو تبریک میگم.
فیس بوک باعث شد که از حال همه خبر داشته باشم، بدون عمق و در سطحی گسترده، و متاسفانه باعث شد کمتر دلم برای دوستانم تنگ بشه، این حس همیشه در دسترس بودن، اون حس عمیق دلتنگی رو نابود کرد. خیلی پیش میاید که چراغ هر دو نفرمون روشنه، ولی با هم چت نمیکنیم، از حال هم با خبر نمیشیم چون میدونیم فردا هم میتونیم همین جا همدیگر رو ببینیم….."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: