۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

پی اسم تو می گشتم ...*

گفت امشب می خوام اون کتاب تازهه رو برام بخونی. می دونستم منظورش کتاب قدم یازدهمه  ولی خودم رو زدم به اون راه و پرسیدم کدوم رو میگی. خودش رو کج کرد اونطوری که با خجالت و ناز چیزی رو می خواست و گفت بچه شیر. منظورش همون «قدم یازدهم» بود که تو ماه اخیر 32 بار خونده بودم. حالا اینش اشکال نداشت، کتاب از تمام داستانهایی که داشت طولانی تر بود و نیم ساعتی وقت می برد. نقاشیهای قشنگی هم داشت که همیشه دوست داشت تو هر صفحه در موردش حرف بزنه. رضایت دادم (مگه چاره ای داشتم؟) به شرط اینکه زود بره دندوناش رو مسواک کنه. خودش رو باز کج کرد که اینبار با دیدن نگاه جدی من فهمید فایده نداره و رفت که جیش و مسواک...
داستان قدم یازدهم در مورد یه بچه شیر و مادرش بود که تو یه قفس تو باغ وحش زندگی می کردند. بچه شیر توی باغ وحش به دنیا اومده بود و دنیایی به جز قفس نمی شناخت. طول قفس ده قدم بود و بچه شیر می دونست که اگه قدم یازدهم رو برداره سرش می خوره به دیوار. برای همین اون عادت داشت فقط ده قدم مستقیم بره... اینجا سه خط رو جا انداختم که توش زندگی روزانه بچه شیر و مادرش توصیف شده بود. هر روز نگهبان باغ وحش برای غذا دادن در قفس رو باز می کرد. که یه دفعه که دیدم با نارضایتی و قهر گفت اصلاً نمی خوام بخونی. فهمیده بود دارم رج می زنم. مجبور شدم برگردم و دوباره دقیقاً از نقطه ای که جا انداخته بودم بخونم (سر این موضوع هیچ چونه ای نمی شد زد و درست یادش بود آخرین کلمه خونده شده چی بوده). یه روز که نگهبان میاد و غذا رو میذاره تو قفس یادش میره در رو ببنده. بچه شیر مثل همیشه ده قدم به طرف در میره ولی جرات می کنه و قدم یازدهم رو بر میداره و بعد قدم دوازدهم رو و همینطور(خیلی تحریک شده بودم اینجا رو هم خلاصه کنم ولی از ترسم همه اش رو خوندم) تا از اون قفس و اون باغ وحش و اون شهر فرار می کنه و میره توی کوه، تو آزادی زندگی میکنه. ازم پرسید چرا آخر داستان گفته که مهمترین چیزی که بچه شیر وقتی بزرگ شد به بچه های خودش یاد داد این بود که همیشه قدم یازدهم رو بردارند؟ گفتم چون اگه خودش قدم یازدهم رو بر نمی داشت هیچ وقت طعم آزادی رو نمی چشید و نمیفهمید دنیایی به جز قفس هم هست. مثل همیشه پرسیدم لپت چه بویی میده و اونم لپش رو آورد جلو که ببوسم و شب به خیر گفتم. در گوشم گفت فهمیدم یه تیکه دیگه رو جا انداختی ولی اشکال نداره. با تعجب زل زدم تو چشماش و اونم برام قسمتی که جا انداخته بودم از حفظ گفت، بدون اینکه حتی یک واو جا بیندازه. اونجایی که مادر یچه شیر بهش میگه که نباید قدم یازدهم رو برداره ولی اون به حرف مامانش گوش نمیده.  این تیکه رو از تنبلی جا نینداخته بودم. اصلاً هیچ وقت نمی خوندم چون فکر می کردم بدآموزی داره ....ولی تو کی یاد گرفته بودی که بخونی؟

* پی اسم تو می گشتم ته یه فنجون خالی...

۱ نظر:

نظر شما: