اين يادداشت را بين كاغذهايم پيدا كردم. پشت مقاله اي كه زماني داشتم مي نوشتم. برايم عزيز است چون در لابلاي آن خاطره سفرم به قاهره، با ردپاي يك دوست گم شده هست. دوست گم شده اي كه امروز دوباره پيدايش كردم: هم در جهان واقعي و هم در اين يادداشت...
*****
فكر مي كنم اول سري به خشكشويي بزنم و بعد برگردم تا آخرين صفحه را تصحيح كنم. خشكشويي ساعت 4.5 مي بندد و من تا 9-8 بايد با اين مقاله سر و كله بزنم. سوئيچ را كه بر مي دارم تلفن زنگ مي زند. "بله، بله. مي شناسم. اختيار دارين. حتماً. زنگ مي زنم ببينم وقت داره يا نه. بهتون زنگ مي زنم. خداحافظ." روي تقويم يادداشت مي كنم: "تماس با ...". بايد عجله كنم. خشكشويي مي بندد و من كله صبح پرواز دارم.
*****
فرودگاه خلوت است. خيلي خلوتتر از هميشه. هيچ كس توي صف نمي زند. هيچ ازدحامي نيست. اين بالا با يك فنجان قهوه نشسته ام -كه بهانه است- و چشم دوخته ام به مردمي كه مي آيند و همه جور آدمي بينشان هست. فكر مي كنم بايد به محض رسيدن ايميل بزنم. طبق معمول در آخرين لحظه يادم رفته اين يا آن سفارش را بكنم. عجيب است كه فقط يك ساعت خوابيده ام ولي سرحالم. مردي دختر 22-23 ساله اش را در آغوش گرفته و تاب مي دهد. مرد مغموم است. دختر لبخند مي زند ولي معلوم نيست از آغوش پدر احساس رضايت مي كند يا چيز ديگر. پسر جواني سراغ دوستانش مي آيد: "22 كيلو اضافه بار داشتم." عازم كاناداست. براي هميشه شايد. فكر مي كنم چند نفر را اينجا بدرقه كرده ام. چند بار با هم اضافه بار حساب كرده ايم. چند بار پشت همين ميزها عكس انداخته ايم و الكي خنديده ايم. مرد چاقي با موبايلش حرف مي زند. لبخند مي زند. شبيه تاجرهاست. شايد خبر معامله شيريني بهش داده اند. يا شايد حرفهاي شيريني بدرقه راهش كرده اند.
وقتي به خودم مي آيم مي بينم داشتم به مشكل دوستم فكر مي كردم. ديروز كه برايم تعريف كرد كلي نگران شدم. الان داشتم نقشه مي كشيدم كه وقتي برگشتم چطور حلش كنم. با چه كساني و چطور حرف بزنم. يك تصميم جدي مي گيرم. اين چند روز پشت سرم را نگاه نكنم. اصلاً اصلاً اصلاً. از اين فكر گرماي مطبوعي سراپايم را مي گيرد. احساس آزادي مي كنم. مي خوانم "تفال، با دفترچه راهنماي فارسي..." يادم باشد وقتي رسيدم نمايندگي روونتا را پيدا كنم. روز سوم شايد. باز هم به دوستم فكر مي كنم. دختركي مثل ابر بهار گريه مي كند. هرچه مادرش در آغوشش مي كشد فايده اي ندارد. پسر و دختر جواني دست در دست هم راه مي روند. وداع شايد يا فرصتي كه وداع ديگري فراهم كرده؟ نمي دانم.
يادداشتهايم را آورده ام. براي 5 ساعت انتظار در فرودگاه دوبي. آماده شده ام كه يك كار نيمه تمام را تمام كنم. همين مقاله اي كه دستم است. تمرينهاي كلاسم هست. و متني كه بايد بخوانم... چشمهايم را مي بندم. باز تكرار مي كنم نبايد نگران باشم. مشكل دوستم را هم وقتي بر گشتم حل مي كنم. الان هيچ مسئوليتي ندارم. گرماي مطبوعي سراپايم را مي گيرد. احساس آزادي مي كنم. خوشحالم كه چيزهاي زيادي هست كه وقتي به آنها فكر نمي كنم اين احساس به سراغم مي آيد...
سيزدهم مهر هشتاد و دو، ساعت 2:45 بامداد، فرودگاه مهر آباد.
*****
فكر مي كنم اول سري به خشكشويي بزنم و بعد برگردم تا آخرين صفحه را تصحيح كنم. خشكشويي ساعت 4.5 مي بندد و من تا 9-8 بايد با اين مقاله سر و كله بزنم. سوئيچ را كه بر مي دارم تلفن زنگ مي زند. "بله، بله. مي شناسم. اختيار دارين. حتماً. زنگ مي زنم ببينم وقت داره يا نه. بهتون زنگ مي زنم. خداحافظ." روي تقويم يادداشت مي كنم: "تماس با ...". بايد عجله كنم. خشكشويي مي بندد و من كله صبح پرواز دارم.
*****
فرودگاه خلوت است. خيلي خلوتتر از هميشه. هيچ كس توي صف نمي زند. هيچ ازدحامي نيست. اين بالا با يك فنجان قهوه نشسته ام -كه بهانه است- و چشم دوخته ام به مردمي كه مي آيند و همه جور آدمي بينشان هست. فكر مي كنم بايد به محض رسيدن ايميل بزنم. طبق معمول در آخرين لحظه يادم رفته اين يا آن سفارش را بكنم. عجيب است كه فقط يك ساعت خوابيده ام ولي سرحالم. مردي دختر 22-23 ساله اش را در آغوش گرفته و تاب مي دهد. مرد مغموم است. دختر لبخند مي زند ولي معلوم نيست از آغوش پدر احساس رضايت مي كند يا چيز ديگر. پسر جواني سراغ دوستانش مي آيد: "22 كيلو اضافه بار داشتم." عازم كاناداست. براي هميشه شايد. فكر مي كنم چند نفر را اينجا بدرقه كرده ام. چند بار با هم اضافه بار حساب كرده ايم. چند بار پشت همين ميزها عكس انداخته ايم و الكي خنديده ايم. مرد چاقي با موبايلش حرف مي زند. لبخند مي زند. شبيه تاجرهاست. شايد خبر معامله شيريني بهش داده اند. يا شايد حرفهاي شيريني بدرقه راهش كرده اند.
وقتي به خودم مي آيم مي بينم داشتم به مشكل دوستم فكر مي كردم. ديروز كه برايم تعريف كرد كلي نگران شدم. الان داشتم نقشه مي كشيدم كه وقتي برگشتم چطور حلش كنم. با چه كساني و چطور حرف بزنم. يك تصميم جدي مي گيرم. اين چند روز پشت سرم را نگاه نكنم. اصلاً اصلاً اصلاً. از اين فكر گرماي مطبوعي سراپايم را مي گيرد. احساس آزادي مي كنم. مي خوانم "تفال، با دفترچه راهنماي فارسي..." يادم باشد وقتي رسيدم نمايندگي روونتا را پيدا كنم. روز سوم شايد. باز هم به دوستم فكر مي كنم. دختركي مثل ابر بهار گريه مي كند. هرچه مادرش در آغوشش مي كشد فايده اي ندارد. پسر و دختر جواني دست در دست هم راه مي روند. وداع شايد يا فرصتي كه وداع ديگري فراهم كرده؟ نمي دانم.
يادداشتهايم را آورده ام. براي 5 ساعت انتظار در فرودگاه دوبي. آماده شده ام كه يك كار نيمه تمام را تمام كنم. همين مقاله اي كه دستم است. تمرينهاي كلاسم هست. و متني كه بايد بخوانم... چشمهايم را مي بندم. باز تكرار مي كنم نبايد نگران باشم. مشكل دوستم را هم وقتي بر گشتم حل مي كنم. الان هيچ مسئوليتي ندارم. گرماي مطبوعي سراپايم را مي گيرد. احساس آزادي مي كنم. خوشحالم كه چيزهاي زيادي هست كه وقتي به آنها فكر نمي كنم اين احساس به سراغم مي آيد...
سيزدهم مهر هشتاد و دو، ساعت 2:45 بامداد، فرودگاه مهر آباد.