از آن پیرزنهای چاق سیاهپوست
بدعنق بود. از همان اول که به جای اینکه صاف بیاید ایستگاه، ده قدم بالاتر نگه
داشت فهمیدم. بعد هم تا خواستم سوار شوم انگشتش را تکان داد یعنی صبر کن اول آنها
که می خواهند پیاده شوند (که میدانستم کسی نیست چون آن ساعت دیگر همه برگشته بودند
خانه). باادب سلام کردم و رفتم عقب مینی بوس. جوابش غرولند نامحسوسی بود که هیچ
جوری جواب سلام از تویش در نمی آمد. مثل بچه آدم سرجایم نشستم و زل زدم به کفشم. حالم
خوش نبود و حوصله دعوا و بداخلاقی نداشتم. یک مرتبه با صدای ترمز تریلی از جا
پریدم. مطمئن بودم جان سالم از این تصادف به در نمی بریم ولی بعد دیدم نه تریلی در
کار است و نه ترمزی. خانم راننده بود که گلویش را صاف میکرد. با همان صدای
نخراشیده گفت "این اتوبوس سرویس اداره است." جواب دادم
"میدونم." پرسید "هان؟" ظاهراً آنقدر آرام جواب داده بودم که نشنیده
بود. آب دهانم را قورت دادم و با تمام شجاعتم داد زدم "میدونم." و خودم
حس کردم صدایم شبیه جوجه خروسی است که تازه بالغ شده. گفت"آهان. آخه بعضیها
فکر می کنن این شاتل هتل ماریوته." سری به تاسف از دست بعضیهای جاهل تکان دادم و
شنیدم که زیر لبی گفت "آخه الان چه وقت سرکار رفتنه!" حالت شاگرد تنبلی
را داشتم که مشقهایش را ننوشته و حالا باید بگوید کتابش را خانه مادر بزرگش جا
گذاشته بوده. بیرون باران می آمد و من سرهر پیچی احساس گناه می کردم. به نظرم
میرسید که تقصیر من است که این خانم مجبور است اتوبوس براند و بقیه اشتباهی فکر می
کنند راننده هتل است. در همین فکرها بودم که تلفنش زنگ زد. نفس راحتی کشیدم (چون
احتمالاً دیگر به من فکر نمی کرد) و سرم را برگرداندم به سمت باران نرمی که میامد،
مثل اشکهای امروز سمیه که آرام و بدون صدا از گونه هایش میریخت. یک دفعه از شنیدن
صدای ملوس و مهربانی از جا پریدم. پس
مینی بوس مسافر دیگری هم داشت! هرچقدر سرک کشیدم کسی را ندیدم و بعد دیدم صدای ملوس
مهربان از همان خانم بد عنق می آید "عزیزم...دلم برات یه ذره شده...آره که می
خرم. دیدی تاحالا مامان بزرگ دروغ بگه...نه تو عسلی...نه تو عسلی." بعد از
5-6 بار تکرار این عبارت، فکر کنم بر سر
این که چه کسی عسل بود به تفاهم رسیدند و مادربزرگ تلفن را قطع کرد. توی آینه که
دیدمش یاد مادربزرگ خودم افتادم. دلم را زدم به دریا و به شوخی گفتم "این که
راه هتل نیست!" مکثی کرد و بعد غش غش زد زیر خنده "دفعه بعد میبرمت هتل!"
صدایش اصلاً شبیه ترمز تریلی نبود. بعد پرسید "مجبوری تا این ساعت کار
کنی؟" گفتم "نه مجبور نیستم ولی دوستم حالش بد بود رسوندمش خونه. الان
برمیگردم که وسایلم رو بردارم چون هول هولکی راه افتادم." با نگرانی گفت
"یه سرویس برگشت بیشتر نمونده. دیر نکنی." گفتم "می دونم ولی با دوچرخه بر می
گردم." بعد از ناهار بود که حال سمیه به هم خورده بود. حتی کمی هم بالا آورده
بود.در آن هولی که داشتم تا تاکسی بگیرم و برسانمش خانه حتی تلفنم را سر کار جا گذاشته بودم. نفهمیدم چه شده بود ولی آخرین بار وقتی حالش به
این بدی شده بود که عکس –به قول خودش- آن سلیطه را در موبایل شوهرش دیده بود. آنهم بعد از آن که یک بار رفته بود و با التماس شوهره برگشته بود. این
بار به من نگفت چه شده ولی حدس می زدم بازهم خبری شده. گاهی دلم می خواست یک چاقو
بردارم و یکی را قیمه قیمه کنم. از بعد از ظهر که سمیه را در آن حال دیدم این میلم
بیشتر شده بود بخصوص که تازگیها یک چاقوی ژاپنی هم خریده بودم. در واقع دلیلی که یک گیوتوی 300دلاری خریدم این بود که فروشنده گفت این چاقوها در همان شهری ساخته می شوند که شمشیرهای سامورایی را در آن میسازند و برای من تنها مصرفی که داشت همین بود: شاید انتقام حالم را بهتر کند! وقتی
خواستم پیاده شوم ناگهان مادربزرگ گفت "خیلی راهه ها! بارون هم میاد. خودت رو
بپوشون سرما نخوری." مثل پسر خوبی که قولی می دهد که می داند عملی نخواهد کرد
قول دادم و پیاده شدم. چپیدم تو کافه کنار اداره که همیشه تا دیروقت باز بود به
امید اینکه قهوه حالم را بهتر کند. خالد دستش را برایم تکان داد و گفت "همون
همیشگی؟" گفتم "نه یه چیزی می خوام که سرحالم بیاره. کاپوچینوشاید. می
خوام ببرم سر کار." سری تکان داد و مشغول شد. پرسیدم "بچه هات خوبن؟ چرا
امروز سرکاری؟ مگه نباید پیش اونا باشی؟" جوابش را از بر بودم "نمی زاره
که. این ممدوی فلان فلان شده هر روز میگه بیا سر کار من دست تنهام." ممدو
همکارش بود که او هم مثل خالد اهل سنگال بود. هر بار همین را میگفت و یک بار
پرسیده بودم مگر راکفلر است که می تواند
هروقت بخواهد بیاید سرکار. و این تنها باری بود که لحنش جدی شد "نه ولی تمام
ثروتم همین بچه هام هستن." کاپوچینو را از زیر دستگاه در آورد و گذاشت روی
پیشخوان و بعد با حالت کسی که می خواهد رازی را بگوید زمزمه کرد "یه شات
اضافه توش ریختم. حال کن!" سری به تشکر تکان دادم و آمدم بیرون. هوای خنک بیرون که بهم خورد احساس کردم پر در آوردم. شاید با چاقوی گیوتوی 300 دلاری مرغ پاک کردم و برای سمیه زرشک پلو با مرغ درست کردم. بعد یادم افتاد که قول داده ام خودم
را خوب بپوشانم....