قطار تکان بدی می خورد که میفتم روی زن عظیم الجثه سیاهپوستی که می تواند از فامیلهای آقای زانوسی باشد. از ترسم عذرخواهی می کنم چون اگر برود و خدای ناکرده به پسر عمه یا پسر خاله اش خبر بدهد که من اینطور روی یکی از نوامیس خانواده زانوسی سقوط کرده ام ممکن است کلاً رویاهایم بر باد برود. اما ناموس خانواده زانوسی حتی نگاهم هم نمی کند. فکر کنم به خاطر اینرسی است چون حتی تکان هم نخورده. انگار نه انگار که جسمی در ابعاد یک آدم نسبتاً معمولی به شدت بهش برخورد کرده. ولی آنطرف تر سر دختر ظریف هندی از روی شانه دوست پسرش (یا شوهرش یا برادرش) سر می خورد ولی پسر سریع سرش را بر می گرداند به جای اولش. دختر لبخندی می زند و دوباره با آرامش می خوابد. انگار در اتاق خواب خودش روی بالش پر قو خوابیده نه وسط یک قطار پر از آدم غریبه که هر لحظه یک تکان ناجور می خورد. دوشنبه صبح زود است و دختر می رود سر کار. پسر هم دارد می رود مصاحبه که شاید برای منشی گری یک اداره بیمه استخدامش کنند. پسر دکترای حقوق دارد از دانشگاه بنگلور ولی به خاطر خواهرش (یا زنش یا دوست دخترش) ول کرده آمده امریکا. دختر شغل متوسطی دارد که خرج بخور و نمیر هر دو را می دهد. البته بخور و نمیر که می گوییم در این حد هست که برای تولد هم از میسیز کراوات یا جوراب یا عطر معمولی بخرند ولی خوب نمی شود که تا ابد با قطار سر کار رفت. آنهم هفت و نیم صبح. خانواده هم که در اطراف حیدر آباد زمین و ملک و املاک دارند حسرت دارند عکس بچه ها (یا داماد و عروسشان) را در ب ام و شش سیلندر در امریکا به بقیه نشان دهند و بگویند که این تاپهای جلو باز تازگیها مد شده یا این کیف بوربوری را برایشان از آنطرف آب فرستاده اند و هرچه اصرار می کنند "بچه ها" زحمت نکشند آنها هم می گویند ما از محبتهای شماست که به همه جا رسیده ایم و حالا باید جبران کنیم. یا خواهرها بروند پز بدهند که ما حتی لازم نیست سفارش بدهیم. داداش (یا پوراو جان) خودش می رود از ساکس خیابان پنجم می پرسد چی مد است و تازه چی آورده اند و برایمان می فرستد. ولی پوراو جان برای اینها نیست که دنبال کار می گردد. می خواهد کاری کند که بتواند ویزایش را تمدید کند و پیش دختر بماند. اگر هم ماشین می خواهد بخرد برای این است که دختر شش صبح بیدار نشود برای درست کردن غذا و دوش گرفتن که سر راه خوابش ببرد که قطار تکان بخورد که سرش از روی شانه پسر سر بخورد. که مجبور نباشد جایی کار کند که سینه مصنوعی جزو ابزار کار است ... چشمم به پسر کوچک بلوندی می افتد که با کنجکاوی به زوج تیره پوست مو مشکی خیره شده است. خودش را به پای پدرش فشار می دهد و من دلم می خواهد جای او بودم.
"آقای زانوسی عزیز. مجبورم پیشنهاد سخاوتمندانه شما را رد کنم. در اینکه شما قصد کار نیک داشته اید تردیدی نیست. من هم مایل بودم با پذیرش این پیشنهاد هم زندگی آسوده ای داشته باشم و هم بانک شما را از شر این پول نامشروع خلاص کنم. چون پول که بچه نیست که بزرگ شود و برود پی کار و زندگیش. تا ابد بیخ ریش آدم می ماند و همیشه باید برای آن حساب پس داد. ولی مشکل اینجاست که بیشتر ATM های امریکای شمالی حد اکثر در روز 2000 دلار اجازه برداشت از هر کارت را می دهند آنهم در هر بار حداکثر 200 دلار. اگر من هر روز، در گرما و سرما و تعطیل و جشن و عزا، بروم دم دستگاه، کارتم را بگذارم آن داخل و شماره پین را وارد کنم، و روزی 10 بار این کار را تکرار کنم، و کسی به من مشکوک نشود، و کسی در این رفت و آمد جیبم را نزند یا قفل خانه ام را نشکند که پولها را از توی بالشم بدزدد، یا بانک حسابم را به علت فعالیت مشکوک بلوکه نکند، مریض هم نشوم، مرخصی هم نروم، 50124 (پنجاه هزار و صد و بیست و چهار) روز تمام گرفتن این پول طول می کشد که با احتساب سال کبیسه می شود 137 سال. آنهم 137 سال که روزی حداقل شش ساعتش را صرف حمل و نقل و پنهان کردن پولهای شما کرده ام و نه مسافرت رفته ام و نه با دوستانم تا دم صبح در کافه هاوانا رقصیده ام و نه در قطار زل زده ام به دختر و پسر تیره پوست مو مشکی که می روند سر کار. دست شما هم درد نکند. می دانم نیتتان خیر بوده و خواسته اید جوانی من پشت کامپیوتر یا در انتظار آخر برج هدر نشود ولی این زندگی بدجوری "ساخت نیجریه" است...."