Alec
براي الك همه چيز خيلي سريع و پيش بيني نشده اتفاق افتاد. آنروز صبح مثل هرروز از خواب بيدار شده بود و سركار رفته بود. حتي يادش هست كه با خودش فكر كرده بود چه قدر خوب است كه اين تكرارهاي روزمره به سادگي تغيير نمي كنند و دنيا چيزهايي دارد مثل همين سركار رفتن كه به زندگي نظم مي دهند... اين سه ساعت پيش بود و حالا با يادداشتي در دست داشت فكر مي كرد كه چه چيزي تا به اين حد آزاراش مي دهد. آيا اين عبارت هايي مثل "حضور شما" يا "از اين پس" يا "مراجعه به حسابداري و تسويه حساب" بودند يا آن "با تمام وجود آرزومند موفقيت شما هستيم" در انتهاي نامه كه آزارش مي دادند يا لبخند آقاي برنشتين ....؟
نيم ساعت بعد از رسيدنش بود كه منشي داخل شد و گفت آقاي معاون فوراً مي خواهد او را ببيند. از همان موقع به صرافت افتاد كه تا به حال هميشه براي كارها رئيس شركت او را مي خواست، آقاي برنشتين با لبخندي مودبانه چند بار حال خانواده اش را پرسيده بود و الك توضيح داده بود كه بله به شدت درگير مسايل مربوط به درمان پدربزرگش است و عنقريب ممكن است خبر بدي از بيمارستان بدهند و هر بار كه اين توضيح را مي داد مطمئن بود آقاي برنشتين به تنها چيزي كه در اتاق توجه ندارد همين پدربزرگ الك است. بعد خيلي ناگهاني اتفاق افتاد. برنشتين با همان لبخند روي لبش گفته بود آقاي رئيس از او خواسته خبر بدي به او بدهد و اين نامه است و خلاصه الك از اول هفته بعد لازم نيست سر كار بيايد. الك مات و مبهوت نامه را گرفته و با برنشتين دست داده بود و آمده بود بيرون. حتي به نظرش مي آمد كه تشكر هم كرده بود. ولي از همان لحظه چيزي در دلش فروريخته بود كه نه ترس از بيكار شدن بود و نه چيز ديگري.
نامه را تا به حال صد بار خوانده بود و لابه لاي جملاتش سعي كرده بود آن چيز را پيدا كند. "ديگر به خدمات شما احتياجي ..." چه چيزي واقعاً تغيير كرده بود كه ناگهان به كاري كه به گفته خودش و مسئولين شركت اينقدر مهم بود احساس نيازي نمي شد؟ چرا رئيس خودش اين موضوع را به او نگفته بود؟ بعد يادش آمد كه هفته پيش به نظرش رسيده بود رئيس خيلي با او گرم نمي گيرد و از او احتراز مي كند. الان اينها را كنار هم مي گذاشت وگرنه هفته پيش اين موضوع را با گرفتاريهاي موجود ربط داده بود و حتي براي رئيس بيچاره دلسوزي كرده بود و آخر هفته كه رئيس از او در مورد كاري مشورت خواست الك اصلاً فكر نكرد كه شايد اين آخرين بار باشد.
"همانگونه كه در مورد مدت اعتبار قرارداد و شرايط فسخ قرارداد در بندهاي 7 و 8 و ذيل تبصره 2 آمده است ..." و الك جواب سوال ناپرسيده خودش را در همين عبارت مي ديد. "مگر انتظار داشتي يك قرارداد موقت چطور تمام شود؟" در مدت كارش در شركت حتي لحظاتي پيش آمده بود كه خودش به فكر استعفا بيفتد. خوب هم مي دانست كه طبق همان بندها و تبصره كذايي بالاخره يا بايد خودش استعفا مي داد يا اخراجش مي كردند يا مي مرد. پس اين خلاء لعنتي چه بود كه همچنان عذابش مي داد؟
همين قدر خوب بود كه صادقانه اخراجش كرده بودند. در شركت قبلي فقط با جوابهاي سر بالا و قطع كردن اضافه كار فهمانده بودند كه بهتر است ديگر نيايد. چه اتفاقي افتاده بود؟ كارمند بهتري پيدا كرده بودند؟ رئيس فكر كرده بود كه نگراني و دلمشغولي او در مورد پدربزرگش او را از كار باز مي دارد؟ يا همين اشتباهات كوچك و اتفاقات روزمره كاري بود كه روي هم انباشته شده و منجر به يك سوء تفاهم بزرگ شده بود؟ همه اينها را مي شود توضيح داد و رفع كرد اگر... الك حتي خيز برداشت تا پيش آقاي رئيس برود. ولي چيزي او را نگه داشت. همان حسي كه از جنس هيچ يك از اين نگرانيها و تئورري بافيها نبود...