تريگونومتري استاتيستيك يا پنج تومني هفت وجهي!
مسابقه چراغ جادو، يكشنبه يا دوشنبه شب:
(اين ديالوگ بين مجري و شركت كننده كاملاً واقعي است)
مجري: خوب. سوال اينه: مانيل پايتخت كجاست؟ سومالي، فيليپين، هلند.
شركت كننده: آقاي سلوكي راهنمايي كنين.
مجري: خوب... هلند نيست.
شركت كننده: ام...ام ... سومالي؟
مجري: نه غلطه! حالا اشكال نداره يه سوال ديگه مي پرسيم. (تبصره: براي اينكه شركت كننده شانس بردن جايزه اي را از دست ندهد كه در اين مرحله به اندازه حقوق دولتي حداقل يك روز يك كارشناس آمار است و شايد در مراحل بعدي به حقوق يك ماه او هم برسد!)
شركت كننده: ممنون!
مجري: اگه يه سكه پنج تومني رو به هوا پرت كنيم، چه قدر احتمال داره شير بياد؟
شركت كننده: هوم، هوم ... پنج تومني....پنج تومني (!)...
مجري سوال را تكرار مي كند و در آخر اضافه مي كند: كدومشه: يك دوم، يك چهارم يا يك هفتم؟
شركت كننده: يك هفتم؟
حالا باز بعضيها وبلاگ آماري درست مي كنند!
*****
نيازمندي: يك مكان غير مجازي كه در آن هميشه، واقعاً "هميشه"، حتماً هميشه "حتماً" و قول مي دهم حتماً "قول مي دهم" باشد سريعاً مورد نياز است!
۱۳۸۳ فروردین ۲۹, شنبه
خيالي نيست
يادم مياد كه وقتي 15 سالم بود اولين بار موسيقي كلاسيك رو به طور جدي گوش كردم. واقعيتش اين بود كه اون موقع بيشتر "كلاس" قضيه و تشبه به دايي ام انگيزه اين كار بود تا چيز ديگه. ولي سمفوني چهار و پنج بتهوون باعث شد كه حس كنم جداً از اين موسيقي خوشم هم مياد. بعد هم همون دايي بهم يه سوئيت از درياچه قو و چند تا كار ديگه رو داد و حسابي معتادم كرد. امتحان نهايي سوم راهنمايي رو من با بتهوون درس خوندم. راستش اون موقع درسها اونقدر برام خسته كننده بود كه اينطوري كمتر حوصله ام سر مي رفت. بعد مثل خوره ها موسيقي گوش مي دادم. همه جا، در هر حالي... پدر و مادر بيچاره ام رو تصور كنيد كه مجبور بودند سر راه مسافرت قطعه "شبي بر فراز كوه سنگي" اثر "مودست موسورگسكي" رو گوش كنند! خيلي هم غيرتي بودم. موسيقي پاپ يا جاز چيزهايي در حد كفر و الحاد محسوب مي شدند! سالها بعد، اواسط دانشگاه، دچار اصلاح طلبي و تسامح و تساهل شدم. جداً نمي شد وقتي مي خواستي مهمون دعوت كني براشون باخ پخش كني! اون موقع الويس پريسلي و بيتلها رو كشف كردم و اين مقدمه اي بود براي اينكه تجديد نظر كنم و بگم غير از موتسارت و راخمانينف، كارهاي ديگران هم ممكنه جاي خودشون رو داشته باشند. موسيقي سنتي ايراني در تمام اين مدت يه جاي خاصي داشت و بعدها كم كم پاپ ايراني و اينها هم جاي خودش رو باز كرد. وقتي نگاه مي كنم اين تاريخچه خيلي درس عبرت خوبي بود برام كه مواظب باشم دچار تعصبي نشم كه زمان اون رو خود بخود نابود مي كنه.
اين مقدمه خيلي طولاني براي اين بود كه بگم الان هنوز موسيقي كلاسيك دوست دارم و گوش مي كنم و اين رو مديون همون افراط جواني و دايي ام هستم. ولي از موسيقي پاپ يا جازي كه چيزي از جنس اصيل بودن داشته باشه رويم رو بر نمي گردونم، و خيلي وقتها لذت مي برم، حتي كارهاي لس آنجلسي كه دنبالشون نيستم. مثل چند وقت پيش كه تصادفاً از شادمهر عقيلي "خيالي نيست" رو شنيدم و بهم چسبيد. اونجايي كه بر مي گرده و ميگه "جات هم اصلاً خالي نيست..."
*****
اگه خواستيد اين مصاحبه رو با ايسنا بخونيد به جاي "طبع" بگذاريد "تب"!
يادم مياد كه وقتي 15 سالم بود اولين بار موسيقي كلاسيك رو به طور جدي گوش كردم. واقعيتش اين بود كه اون موقع بيشتر "كلاس" قضيه و تشبه به دايي ام انگيزه اين كار بود تا چيز ديگه. ولي سمفوني چهار و پنج بتهوون باعث شد كه حس كنم جداً از اين موسيقي خوشم هم مياد. بعد هم همون دايي بهم يه سوئيت از درياچه قو و چند تا كار ديگه رو داد و حسابي معتادم كرد. امتحان نهايي سوم راهنمايي رو من با بتهوون درس خوندم. راستش اون موقع درسها اونقدر برام خسته كننده بود كه اينطوري كمتر حوصله ام سر مي رفت. بعد مثل خوره ها موسيقي گوش مي دادم. همه جا، در هر حالي... پدر و مادر بيچاره ام رو تصور كنيد كه مجبور بودند سر راه مسافرت قطعه "شبي بر فراز كوه سنگي" اثر "مودست موسورگسكي" رو گوش كنند! خيلي هم غيرتي بودم. موسيقي پاپ يا جاز چيزهايي در حد كفر و الحاد محسوب مي شدند! سالها بعد، اواسط دانشگاه، دچار اصلاح طلبي و تسامح و تساهل شدم. جداً نمي شد وقتي مي خواستي مهمون دعوت كني براشون باخ پخش كني! اون موقع الويس پريسلي و بيتلها رو كشف كردم و اين مقدمه اي بود براي اينكه تجديد نظر كنم و بگم غير از موتسارت و راخمانينف، كارهاي ديگران هم ممكنه جاي خودشون رو داشته باشند. موسيقي سنتي ايراني در تمام اين مدت يه جاي خاصي داشت و بعدها كم كم پاپ ايراني و اينها هم جاي خودش رو باز كرد. وقتي نگاه مي كنم اين تاريخچه خيلي درس عبرت خوبي بود برام كه مواظب باشم دچار تعصبي نشم كه زمان اون رو خود بخود نابود مي كنه.
اين مقدمه خيلي طولاني براي اين بود كه بگم الان هنوز موسيقي كلاسيك دوست دارم و گوش مي كنم و اين رو مديون همون افراط جواني و دايي ام هستم. ولي از موسيقي پاپ يا جازي كه چيزي از جنس اصيل بودن داشته باشه رويم رو بر نمي گردونم، و خيلي وقتها لذت مي برم، حتي كارهاي لس آنجلسي كه دنبالشون نيستم. مثل چند وقت پيش كه تصادفاً از شادمهر عقيلي "خيالي نيست" رو شنيدم و بهم چسبيد. اونجايي كه بر مي گرده و ميگه "جات هم اصلاً خالي نيست..."
*****
اگه خواستيد اين مصاحبه رو با ايسنا بخونيد به جاي "طبع" بگذاريد "تب"!
۱۳۸۳ فروردین ۲۶, چهارشنبه
اين دوست عزيز من امروز توصيه عاقلانه اي كرد. مي گفت تو كه اينقدر سرت شلوغه وبلاگت رو تعطيل كن!
حكايت: يادم مياد وقتي طرح بودم، تو درمانگاه روستايي، يكي از مسائل ما هميشه خلاص شدن از داروهاي مازاد بود. جالب اين بود كه ميومدند بازديد و اگر مي ديدند كه ما بيشتر از دفتر دارو داريم توبيخ مي كردند! استدلالشون اين بود كه ممكنه مسئول داروخانه يك تعداد از داروها را در دفتر "مصرف شده" ثبت كنه ولي به مردم تحويل نده و بعد اونها رو آزاد بفروشه! خلاصه من ديده بودم كه كسي رو به خاطر كم آوردن چيزي توبيخ كنند ولي بر عكسش رو نه! حالا تصور كنيد دردسر ما رو وقتي كه انبار اشتباهي داروي اضافه تحويل ميداد و ما به موقع نمي رسيديم پس بفرستيم (چون هميشه سرمون به شدت شلوغ بود) يا از اون بدتر وقتي مردم داروهايي رو كه از قبل توي خونه داشتند نمي بردند يا دارو اهدا مي كردند! يك مدت داروي اهدايي قبول نمي كرديم كه صداي مردم خير و نوعدوست در اومد! بعد قرار گذاشتم با مسئول داروخانه كه هر هفته ليست داروهاي اضافه رو بهم بده تا يه جوري ردشون كنيم! اواخر يه راه حل پيدا كرده بودم. شبها معمولاً تو درمانگاه روستا (بخصوص اونجايي كه من بودم) موقع بديه. معمولاً مراجعين عبارتند از: پيرمردهايي كه ساعت 2 صبح موقع برگشتن از آبياري ياد پا درد ده ساله شون افتاده اند، دخترهاي جووني كه تنها تفريحشون ديدن دكتر درمانگاهه يا مجبورشون كرده اند به جاي پسر عمويي كه عاشقش بودند، با پسر حاجي فلان عروسي كنند، و مردهاي جووني كه چون صبح درمانگاه شلوغ بوده(!) شب مراجعه كرده اند (يه تعدادي از اينها مشكلاتي داشتند كه ترجيح مي دادند صبح مراجعه نكنند چون ممكن بود كسي به زنشون بگه كه اينها رو توي درمانگاه ديده!) و همه اينها در حالي كه صبح تا عصر در دو شيفت 90 تا مريض ديده بوديد! مردم شبها كه اغلب تنها پرسنل ثابت درمانگاه روستايي فقط يه پزشكه، از اونجا توقع يه بيمارستان فوق تخصصي رو دارند! اين معمولاً نتيجه قولهاييه كه كانديداهاي شورا يا مجلس به اونها مي دهند. حالا همه اينها رو در حالي تصور كنيد كه درمانگاه نگهبان نداشته باشه. بعضي مراجعين هم واقعاً مشكلات رواني داشتند يا دنبال شر مي گشتند و دكتر قبلي رو هم فراري داده بودند. اون اواخر هم كه به پوچي مطلق رسيده بودم و حس مي كردم تمام ذهن و آموخته هام رو دارم توي سطل زباله مي ريزم. (بايد شبكه هاي بهداشت و درمان ما رو از نزديك ديده باشيد تا اين رو درك كنيد.) خلاصه راه حلي كه براي خلاص شدن از داروهاي اضافي (البته فقط قطره ها و شربتها) پيدا كرده بودم اين بود: شبهايي كه خسته و كلافه از بي خوابي و جهل كنسانتره (!) چراغ درمانگاه رو خاموش مي كردم، مي رفتم دارو خانه و يكي از اين شربتها يا قطره هاي اضافي رو بر مي داشتم. بعد مي رفتم توي يكي از اين اتاقهاي خالي و بي استفاده درمانگاه و با تمام قدرت شيشه دارو رو مي كوبيدم به يكي از ديوارها و شكستنش رو نگاه مي كردم. مساله فقط خالي كردن خشم نبود. يه احساس آزادي، يه حس انتقام از زنداني كه به آن تبعيد شده بودي ...
حالا فهميديد چرا هنوز وبلاگ مي نويسم؟
*****
خيلي كارت درسته آقاي حافظ! ولي: چرخ بر هم زنم ار غير مرادم باشد...
حكايت: يادم مياد وقتي طرح بودم، تو درمانگاه روستايي، يكي از مسائل ما هميشه خلاص شدن از داروهاي مازاد بود. جالب اين بود كه ميومدند بازديد و اگر مي ديدند كه ما بيشتر از دفتر دارو داريم توبيخ مي كردند! استدلالشون اين بود كه ممكنه مسئول داروخانه يك تعداد از داروها را در دفتر "مصرف شده" ثبت كنه ولي به مردم تحويل نده و بعد اونها رو آزاد بفروشه! خلاصه من ديده بودم كه كسي رو به خاطر كم آوردن چيزي توبيخ كنند ولي بر عكسش رو نه! حالا تصور كنيد دردسر ما رو وقتي كه انبار اشتباهي داروي اضافه تحويل ميداد و ما به موقع نمي رسيديم پس بفرستيم (چون هميشه سرمون به شدت شلوغ بود) يا از اون بدتر وقتي مردم داروهايي رو كه از قبل توي خونه داشتند نمي بردند يا دارو اهدا مي كردند! يك مدت داروي اهدايي قبول نمي كرديم كه صداي مردم خير و نوعدوست در اومد! بعد قرار گذاشتم با مسئول داروخانه كه هر هفته ليست داروهاي اضافه رو بهم بده تا يه جوري ردشون كنيم! اواخر يه راه حل پيدا كرده بودم. شبها معمولاً تو درمانگاه روستا (بخصوص اونجايي كه من بودم) موقع بديه. معمولاً مراجعين عبارتند از: پيرمردهايي كه ساعت 2 صبح موقع برگشتن از آبياري ياد پا درد ده ساله شون افتاده اند، دخترهاي جووني كه تنها تفريحشون ديدن دكتر درمانگاهه يا مجبورشون كرده اند به جاي پسر عمويي كه عاشقش بودند، با پسر حاجي فلان عروسي كنند، و مردهاي جووني كه چون صبح درمانگاه شلوغ بوده(!) شب مراجعه كرده اند (يه تعدادي از اينها مشكلاتي داشتند كه ترجيح مي دادند صبح مراجعه نكنند چون ممكن بود كسي به زنشون بگه كه اينها رو توي درمانگاه ديده!) و همه اينها در حالي كه صبح تا عصر در دو شيفت 90 تا مريض ديده بوديد! مردم شبها كه اغلب تنها پرسنل ثابت درمانگاه روستايي فقط يه پزشكه، از اونجا توقع يه بيمارستان فوق تخصصي رو دارند! اين معمولاً نتيجه قولهاييه كه كانديداهاي شورا يا مجلس به اونها مي دهند. حالا همه اينها رو در حالي تصور كنيد كه درمانگاه نگهبان نداشته باشه. بعضي مراجعين هم واقعاً مشكلات رواني داشتند يا دنبال شر مي گشتند و دكتر قبلي رو هم فراري داده بودند. اون اواخر هم كه به پوچي مطلق رسيده بودم و حس مي كردم تمام ذهن و آموخته هام رو دارم توي سطل زباله مي ريزم. (بايد شبكه هاي بهداشت و درمان ما رو از نزديك ديده باشيد تا اين رو درك كنيد.) خلاصه راه حلي كه براي خلاص شدن از داروهاي اضافي (البته فقط قطره ها و شربتها) پيدا كرده بودم اين بود: شبهايي كه خسته و كلافه از بي خوابي و جهل كنسانتره (!) چراغ درمانگاه رو خاموش مي كردم، مي رفتم دارو خانه و يكي از اين شربتها يا قطره هاي اضافي رو بر مي داشتم. بعد مي رفتم توي يكي از اين اتاقهاي خالي و بي استفاده درمانگاه و با تمام قدرت شيشه دارو رو مي كوبيدم به يكي از ديوارها و شكستنش رو نگاه مي كردم. مساله فقط خالي كردن خشم نبود. يه احساس آزادي، يه حس انتقام از زنداني كه به آن تبعيد شده بودي ...
حالا فهميديد چرا هنوز وبلاگ مي نويسم؟
*****
خيلي كارت درسته آقاي حافظ! ولي: چرخ بر هم زنم ار غير مرادم باشد...
۱۳۸۳ فروردین ۲۰, پنجشنبه
از اين بازي خوشتون مياد؟
داستان هاي برتر عمرم:
1- گزارش يك مرگ از پيش اعلام شده- گابريل گارسيا ماركز
2- هكلبري فين- مارك تواين
3- صد سال تنهايي- گابريل گارسيا ماركز
4- چراغها را من خاموش مي كنم- زويا پيرزاد
5- ابله- فئودور داستايوفسكي
6- بخش سرطان- الكساندر سولژنيتسين
7- وداع با اسلحه- ارنست همينگوي
8- بازمانده روز- كازوئو ايشيگورو
9- بانو و سگ ملوس- آنتوان چخوف
10- همه مي ميرند- سيمون دو بوار
11- سو و شون- سيمين دانشور
12- كوري- ژوزه ساراماگو
13- آمريكايي آرام- گراهام گرين
نكته اول: ترتيبها را خيلي جدي نگيريد.
نكته دوم: خيلي زور زدم تا ابلوموف و جنايت و مكافات و خيلي داستانهاي ديگر را حذف كردم.
نكته سوم: حسن تصادف است يا هم سليقگي كه سه تا از كتابهاي خارجي (2و 7و 8) ترجمه نجف دريابندري است؟ شايد هم به خاطر خوبي ترجمه ازشون خوشم اومده.
اگه از اين بازي خوشتون مياد شما هم نظر بدين.
*****
آخرين خبر: سايت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي هك شد! البته اگه به موقع سر بزنيد.
داستان هاي برتر عمرم:
1- گزارش يك مرگ از پيش اعلام شده- گابريل گارسيا ماركز
2- هكلبري فين- مارك تواين
3- صد سال تنهايي- گابريل گارسيا ماركز
4- چراغها را من خاموش مي كنم- زويا پيرزاد
5- ابله- فئودور داستايوفسكي
6- بخش سرطان- الكساندر سولژنيتسين
7- وداع با اسلحه- ارنست همينگوي
8- بازمانده روز- كازوئو ايشيگورو
9- بانو و سگ ملوس- آنتوان چخوف
10- همه مي ميرند- سيمون دو بوار
11- سو و شون- سيمين دانشور
12- كوري- ژوزه ساراماگو
13- آمريكايي آرام- گراهام گرين
نكته اول: ترتيبها را خيلي جدي نگيريد.
نكته دوم: خيلي زور زدم تا ابلوموف و جنايت و مكافات و خيلي داستانهاي ديگر را حذف كردم.
نكته سوم: حسن تصادف است يا هم سليقگي كه سه تا از كتابهاي خارجي (2و 7و 8) ترجمه نجف دريابندري است؟ شايد هم به خاطر خوبي ترجمه ازشون خوشم اومده.
اگه از اين بازي خوشتون مياد شما هم نظر بدين.
*****
آخرين خبر: سايت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي هك شد! البته اگه به موقع سر بزنيد.
۱۳۸۳ فروردین ۱۵, شنبه
وقتي معلم بودم چندين بار درسهايي رو با عنوان "New year resolutions" در كتابهاي مختلف درس دادم. اين يعني تصميمهايي كه ادم در آستانه سال نو مي گيره براي اينكه مي خواد در سال آينده چكار كنه. جالب اين بود كه تقريباً تمام اين تصميمها دو چيز مشترك داشتند: لاغر شدن و ترك سيگار! بيخود نيست كه بزرگي گفته هر چيزي كه من در زندگي ازش لذت مي برم يا ممنوعه يا گناهه يا آدم رو چاق مي كنه! ولي من امسال فقط يه resolution دارم: مي خوام بيشتر زندگي كنم همين.
*****
حالا كه رفتيم تو مايه نقل قول و quotation اين حرف خيلي راست رو هم از جلال آل احمد داشته باشيد (نقل به مضمون از كتاب مدير مدرسه): "مسخره است كه كسي بخواهد دست به اصلاح وضعي بزند آنهم در شرايطي كه قلمرو نفوذش تا نوك دماغش باشد."
و از جرج برنارد شاو: "چه فايده اي دارد كه انسان براي ترسيم تصويري خوشايند از چيزها زور بزند، در حاليكه تصوير بدبينانه تر احتمالاً به واقعيت نزديكتر است؟"
*****
اينهم عيدي امسال ما از خواجه شيراز:
مرا چشميست خون افشان ز دست آن كمان ابرو
جهان پر فتنه خواهد شد از آن چشم و از آن ابرو...
*****
حالا كه رفتيم تو مايه نقل قول و quotation اين حرف خيلي راست رو هم از جلال آل احمد داشته باشيد (نقل به مضمون از كتاب مدير مدرسه): "مسخره است كه كسي بخواهد دست به اصلاح وضعي بزند آنهم در شرايطي كه قلمرو نفوذش تا نوك دماغش باشد."
و از جرج برنارد شاو: "چه فايده اي دارد كه انسان براي ترسيم تصويري خوشايند از چيزها زور بزند، در حاليكه تصوير بدبينانه تر احتمالاً به واقعيت نزديكتر است؟"
*****
اينهم عيدي امسال ما از خواجه شيراز:
مرا چشميست خون افشان ز دست آن كمان ابرو
جهان پر فتنه خواهد شد از آن چشم و از آن ابرو...
اشتراک در:
پستها (Atom)