۱۳۸۳ آذر ۸, یکشنبه
سرچهار راه يه گوشه نشسته بود. روزنامه ها رو کناری گذاشته بود و داشت يه لقمه گاز می زد. نون بربری با پنير. خواستم بوق بزنم و بگم يه روزنامه بده که ديدم يه ايران باز کرد و شروع کرد به خوندن. حيفم اومد لذت خوندن روزنامه رو حين صبحونه خوردن ازش بگيرم. نشستم و تماشا کردم. وقتی رسيدم مستخدم رو فرستادم يه نون بربری بگيره و چون روزنامه نداشتم به پسر روزنامه فروشی فکر کردم که خيلی چيزها رو ميدونه...
اشتراک در:
پستها (Atom)